کن فیکن
ساقی قهرمان
nevisht@gmail.com
طبیعی
مثل گذشتن ساعتهای روز
وسوسهها میآیند
در شکل آن بدنها
که ناخواسته
حواس از ارتفاع قدشان
به عمق تصور مکیدن آلتهاشان
پرت میشود.
در شکل سینهای پر مو
که از لای یقهای باز
هوس بوسیدن را
تاول تاول روی لبها میچیند.
به شکل بوی تنی
که در تاکسی
صف بانک
یا ازدحام اتوبوس
به دنبال میکِشدت
و میبردت تا ناکجا آباد
اگر برویبخشی از شعر وسوسه از کورش زندی
مجموعهی شعرهای کورش زندی به نام «حرف اول» در کتابخانهی دگرباش ▪ ▪ ▪ ▪ ▪ ▪
nevisht@gmail.com
طبیعی
مثل گذشتن ساعتهای روز
وسوسهها میآیند
در شکل آن بدنها
که ناخواسته
حواس از ارتفاع قدشان
به عمق تصور مکیدن آلتهاشان
پرت میشود.
در شکل سینهای پر مو
که از لای یقهای باز
هوس بوسیدن را
تاول تاول روی لبها میچیند.
به شکل بوی تنی
که در تاکسی
صف بانک
یا ازدحام اتوبوس
به دنبال میکِشدت
و میبردت تا ناکجا آباد
اگر برویبخشی از شعر وسوسه از کورش زندی
عرف و اخلاق و مذهب در جاهایی تعیین کننده میشوند که نباید بشوند چون انسانیت و طبیعت را از انسانیت و طبیعت منحرف میکنند. این دفرمهکردن احساسات در واگویی روابط عاشقانه در ادبیات هم به همان اندازهی اجرای روابط عاشقانه در رفتار اجتماعی، نقش دارد. ادبیات هم به همان قواعد اجتماعی تن داده است. عجیب نیست اگر بخشی از وظیفهای که جامعهی همجنسگرا begin_of_the_skype_highlighting end_of_the_skype_highlighting به ناچار و بدون قصد قبلی به عهده گرفته است، عادتزدایی از عرف و اخلاق است
ادبیات همجنسگرایانهی فارسی معاصر با بیان عشق همجنسگرایانه در تقابل با عشق دگرجنسگرا از قوانین جامعهی دگرجنسگرا عادتزدایی کرده اما در این عادتزدایی به لایههای رویی قانع شده. در این بازنمایی روابط عاشقانه عاطفی جنسی همجنسگرایی که تبدیل به شعر و داستان شده و خوانده شده حضور همجنس در قامت معشوق برای اشاره به تفاوت کافی بوده و قوانین دیگر از قوانین تثبیت شدهی سنتی پیروی کرده اند. روابط بین عاشق و معشوق همجنس و روابط بین دو همسر همجنس، از روی عادت یا آرزو، با روال معمول روابط زوجهای جامعهی مردسالار پیش رفته اند. در شعر کورش زندی، این روابط متفاوت شده اند.این شعر یک کاراکتر تازه به چشم میخورد که کاراکتر معمول صحنهی اروتیک و صحنههای عاشقانه نیست. راوی شعرهای کورش زندی در مجموعهی حرف اول، مفعول است، اما رفتار منفعل ندارد. این مفعول، قادر است و در صحنههای عاشقانه این قدرت را فراموش نمیکند. در جملهبندیهای شعر نیز فراموش نمیکند که این مفعول، یک مفعول قادر است که دارد مینویسد. صریح مینویسد و صدایش صاف و روشن است.
مجموعهی شعرهای کورش زندی به نام «حرف اول» در کتابخانهی دگرباش
در خطی برابر با عاشق می ایستد و با شیطنتی باهوش به چهرهای که نقش عاشق را بازی میکند، نگاه میکند. حتی وقتی که بازی عشقبازی دستهایش را به میلههای تخت می بندد یا بازی همسربازی قوری چای را دست او میدهد که روی اجاق بگذارد، زیر تاثیر نقش خم نمیشود، همچنان راوی قادر و برابر باقی میماند. به کشتی گرفتن پسرها میماند یا فوتبال بازی کردنشان، که هر دو تا آخرین پشت به خاک مالاندن نفس به نفساند و بعد هم بلند میشوند و بلند میشوند. قانون تعیین نکرده که یکی باید حتمن یک قدم عقب برود و یکی حتمن دو قدم جلو بیاید. خود بازی تعیین میکند که این بار کی بود که زد کی بود که خورد کی بود که زد کی بود که خورد.
با این که شعر کورش در حرف اول، به شکل غریبی زیبا است و بدون سود جستن از عکاسی، عکسنوشتهای با تصویرهای زندهی جاندار قوی است و خواننده را با قدرت به داخل نوشته میکشاند و رشتهای مستقیم میان نوشته و خوانده ایجاد میکند، اما چیزی که این شعر را متفاوت می کند، آگاهی کورش به قوانین روابط اجتماعی است که در این شعر به عمد به چالش گرفته شدهاند.
به همین خاطر با خواندن شعرهای حرف اول، حسی که دست میدهد حس خواندن اروتیکا برای اولین بار است، یعنی انگار که تا بحال هرچه اسم اروتیکا داشته همه چیز بوده به جز اروتیک. عشقبازی، در شعرهای حرف اول تبدیل میشود به هروئین و تن در خوانش شعرها تشنهی فرو شدن در این هوای تنبازی میشود، فروکشیده میشود توی هوای صحنههایی که در آن تن عشقبازی میکند. و عشقبازی چیزی میشود معصوم و دوست داشتنی بی آنکه هیچ از خونخواریاش کم شده باشد.
شاید باید اشاره کرد که شعر اروتیک ادبیات فارسی شعری است که اسیر قوانین عرف و اخلاق و مذهبی بوده است که همیشه روی پیشانی عاشق چهرهی دردمند حسرت کشیدهی همهچیباختهی سر و پا از دست دادهی خاک راه معشوق شدهای را چسبانده است، حتی اگر طرف هیچ کدام از اینها نبوده بوده است. و روی چهرهی معشوق، رفتاری دامنکشان و گریزان، که اگر احیانن میایستاده برای بده بستان، به هیچ و به پوچ گرفته میشده و عاشقاش باید ول میکرده میرفته دنبال یک دامنکشان دیگر، پس تنها چاره همان رفتار دامنکشان گریزان بوده که گاهی تماشایش در بعضیها به شدت خندهدار میشده است.
یعنی به محض عاشق شدن و معشوق شدن چهره عوضکردنها و رفتار مناسب عاشق یا معشوق به خود گرفتنها. در معاصرترین روایتهای شاعر و نویسندهی نسل نو فارسی هم این تصویر، تصویر عاشق در تقابل با معشوق هیچ وقت چهرهی سنتی را از دست نداده، در نهایت ری- اکشنری برخورد کرده است، جا عوض کرده است، از معصوم به سلیطه و از قلدر به لطیف رفت و آمد کرده است، اما جای تازهای را کشف و دریافت نکرده است.
یعنی ما شعر اروتیکی که در عین اروتیک بودن بیمار نباشد و مُهر بیماری عرفیاخلاقی جامعه به پیشانیاش نخورده باشد و بتواند تصویر سالمی از یک عشق، عشق میان دو انسان سالم عاقل بالغ که دیوانهی هم هستند اما ذلیل یا موذی هم نیستند، نداشتهایم. همیشه کاراکترهای روایتهای اروتیک فارسی اسیر عشق بودهاند، و غیراسیر اگر بوده اند دیگر بلد نبوده اند چگونه عاشق یا معشوق هم باشند.
فروغ فرخزاد، با کشف و بازنمایی چهرهی تازهای از زن که سکوت تن را می شکند، نقطهی عطف ساختار ادبی و اجتماعی شد. اما فروغ قادر نبود رابطهی عاشقانه یا تنانهای را بنویسد یا زندگی کند که در آن باز تبدیل به قربانیای از نوع دیگری نباشد، قربانی تنهایی همیشگی از سوی یاری یگانه که همیشه در ته دریا نگاه میداردش. در شعر کورش، معضل دیگری از روابط اجتماعی فرهنگی گشوده میشود، یک قدم جلوتر از آنچه که فروغ قادر بود.
اگر توجه کنیم که مشکل جامعه با مرد همجنسگرا begin_of_the_skype_highlighting end_of_the_skype_highlighting با پیشداوری در وجه تجاوز و تحقیر در رابطهی همجنسگرایانه است، میبینیم که در شعر کورش، رابطهای که تصویر شده رابطهی مردی همجنسگرای بات (مفعول) است در یک رابطهی تنانهی عاشقانهی همسرانهی دائم با یک عاشق/همسر/بی اف. راوی شعرهای کتاب حرف اول، مرد جوان، تحصیلکرده و کارمندی است که در یک آپارتمان دنج و زیبا زندگی میکند و از پای میز صبحانه با همسر همجنساش اس ام اسهای مهربان و شیطان رد و بدل میکند. مرفه است، و چون سر کار میرود نشاندهی کسی نیست، و در گفتگوهایش نشانهای از ضعف و اسارت و ناچاری نشانهای نیست.
اگر مرد همجنسگرا begin_of_the_skype_highlighting end_of_the_skype_highlighting در رابطهای عاشقانه و به شدت تنانه، و دائم، نه متجاوز است و نه تجاوز می بیند، نه قربانی است، و نه تحقیر میشود، نه بدبخت است و نه بی ادب و بیمار، مشکل جامعه با این رابطه چیست؟ این رابطه چه تفاوتی با رابطهی سایه و سهراب دارد که تمام جامعه برای رقصیدن در جشن عروسیشان روزشماری می کنند؟
اگر کورش زندی شعر اروتیک سالم فارغ از اسارت عاشق و معشوق، شاد و روشن و آگاه در نقشی برابر و برادر، با قدرت و با قابلیت شاعرانه را می نویسد، و اگر این زندگینامه تنها در پشت دیوارهای اتاقهای خانههای موقت همجنسگرایان اتفاق میافتد، بی هیچ حمایتی از جامعهی مسوول و ادبیات غیرمسوول، باید بگوییم که ما با قدرتی بیشتر از آن چه این جا نوشته می شود روبرو هستیم. قدرتی که قادر است پشت پرده های ضخیم «کن. فیکن» بکند. توجه می کنید؟
یک سوال از کورش زندی
کورش عزیز، به تازگی مجموعهی شعری از تو در کتابخانهی دگرباش منتشر شد. از شعرها و چرایی نوشتن، و از تصمیم به انتشار شعرها بگو
در مورد نوشتن و انتشار شعرها، من فکر میکنم ما احتیاج شدیدی به داشتن ادبیات همجنسگرا begin_of_the_skype_highlighting end_of_the_skype_highlighting داریم. ادبیات همجنسگرا begin_of_the_skype_highlighting end_of_the_skype_highlighting صدای همجنسگراست و ما به ادبیات امروزی و الانی برای همجنسگراها نیاز داریم. تا کی فقط به چند شعر ایرج میرزا و چند داستان سعدی رجوع و اشاره کنیم؟ چند نفری هم که تا حالا گاه و گاه تک مضرابهایی در داستانهاشان دربارهی همجنسگرایی زدهاند، یا این را به عنوان یک مسالهی منفی مطرح کردهاند، و یا طبق معمول آنقدر موضوع را در حاشیه مطرح کردند که در همان حاشیه باقی مانده. داشتن ادبیات همجنسگرا و انتشارش، هم این کمبود را برطرف میکند، هم آگاهیدهنده ست، و هم میتواند پایهگذار خوب و مثبتی برای مطرح کردن و مطرح شدن همجنسگراها و مشکلاتی که دارند باشد.
با وضعی که ما الان در اینجا داریم - که همجنسگرا begin_of_the_skype_highlighting end_of_the_skype_highlighting جایی برای صدایاش و گفتن حرفهایاش ندارد - دنیای وبلاگ محیط خوبی برای این صدا و حرف زدن است. در سطح فردی، خب، همجنسگرا begin_of_the_skype_highlighting end_of_the_skype_highlighting دغدغههای ذهنیاش را با نوشتن بیرونی میکند و انبار کردن فکر و حس و دغدغهها توی خودمان باعث انفجار درونیمان نمیشود. البته این یک راه حل نیست، کامل هم نیست، ولی کمک کوچکی به خودمان است. در سطح جامعهی همجنسگرا begin_of_the_skype_highlighting end_of_the_skype_highlighting، دیدن و خواندن وبلاگها حس تنهایی همجنسگرایان را از بین میبرد. جمع وبلاگها یک جامعه مجازی ساخته که میشود به آن تعلق داشت.
در سطح کلی، وجود وبلاگها جامعهی دگرجنسگرا را متوجه میکند که ما وجود داریم و تنها به وجود داشتن هم قانع نیستیم. میخواهیم زندگی کنیم و صدای خودمان را داشته باشیم. علاوه بر این با خواندن و دنبال کردن وبلاگها و نوشتههای ما، دگرجنسگراها میبینند ما با خودشان هیچ فرقی نداریم. آدمایم و همان خواستههایی را داریم که خودشان دارند: زندگی و امنیت و آرامش و خوشبختی.
در کل فضای وبلاگنویسی همجنسگراها بازتر شده است. آن خودسانسوریهایی که قبلن در نوشتهها میدیدم، دارند محو میشوند.
در مورد شعرها و چرایی شعرها — همانطور که ما همگی یک سایهی بیرونی داریم که روی زمین یا دیوار یا اشیا میافتد، همهمان یک سایهی درونی هم داریم که توی زندگی خودمان میافتد، و همان هویت جنسی و گرایش جنسی و نیاز جنسیمان است. همانطور که سایهی بیرونی از ما جداشدنی نیست، این سایه درونی هم جداشدنی نیست.
این هویت، گرایش، نیاز، همه جا با ما هست. توی خیابان، سر کار، سر کلاس دانشگاه، توی شلوغیهای تظاهرات، توی مجلس ختم کسی. همه جا با ما هست. صحبت در شعرها و مطرح کردن احساسات جنسی در کنار مسائل و دغدغههای دیگر در شعر، نشان دادن جداییناپذیر بودن ما و این سایهی درونیست. همیشه و همه جا هست. پس حالا که هست و همیشه هست، چرا حرفاش را نباید زد؟ شاید با حرف زدن دربارهی این سایهی درونی بتوانیم جامعه را با این سایه آشنا کنیم و نشان بدهیم که سایهی تاریک و وحشتناکی نیست. مثل سایهی بیرونی ما بیآزار است.
و شاید ما به جایی برسیم که روزی همانطور که کسی بخاطر سایهی بیرونی ما، ما را قضاوت نمیکند و یا به خاطر خوشفرم و بدفرم بودن این سایهی بیرونی، ما را طرد و مجازات نمیکند، سایهی درونی ما، یعنی هویت و گرایش جنسی ما پذیرفته بشود و پایه و زمینهی تبعیض و قضاوت و مجازات و طرد شدن نباشد.
موضوع دیگر در مورد شعرها این است که با وجود این که من در رابطهی جنسی هم از فاعلبودن لذت میبرم و هم از مفعولبودن، در بیشتر شعرها حالت مفعولبودن منعکس شده است. جامعهی ما آنقدر در افکار و ذهنیات فرهنگ مردسالارانه فرو رفته که حتی خیلی از خود مردهای همجنسگرا begin_of_the_skype_highlighting end_of_the_skype_highlighting هم روی مفعول بودن در رابطهی جنسی حساسیتی شدید دارند و هنوز آن را نشانه ضعیف و حقیر بودن میدانند. باور نکردنی ست!
این انعکاس در شعرها برای این است که بگویم من اگر در رابطهی جنسی نقش مفعول را انتخاب میکنم، اول این که این انتخاب خود من است و دوم این که مفعول بودن در رابطهی جنسی، چیزی از من و آنچه که هستم کم نمیکند. تصور برتر بودن و یا حقیر بودن یک فرد بر اساس نقش آن فرد در رابطه جنسی، تصوری غلط و زاییدهی ذهن افراد ناآگاه است و پایهای بر واقعیتِ ارزشهای انسانی ندارد.
و آخر این که در شعرهایم دوست دارم فکر و حسی مثبت منعکس باشد. اگر دنیای بیرون را از من گرفتند و خفقان به سرم آوار کردند، من زندگی و خواستههام را متوقف نمیکنم. فکر و حسام را نمیتوانند بگیرند و زندان کنند. همانطور که سایهی بیرونیام را نمیتوانند ازم جدا کنند، این سایه درونیام را هم نمیتوانند.
خودم هم یه آدم معمولیام. بیست و شش ساله. هم کار میکنم و هم دانشجوی نیمهوقت کارشناسی ارشد هستم.
وقت بهخیر
کورش زندی
کورش زندی
وسوسهها
طبیعی
مثل گذشتن ساعتهای روز
وسوسهها میآیند
در شکل آن بدنها
که ناخواسته
حواس از ارتفاع قدشان
به عمق تصور مکیدن آلتهاشان
پرت میشود.
در شکل سینهای پر مو
که از لای یقهای باز
هوس بوسیدن را
تاول تاول روی لبها میچیند.
به شکل بوی تنی
که در تاکسی
صف بانک
یا ازدحام اتوبوس
به دنبال میکِشدت
و میبردت تا ناکجا آباد
اگر بروی.
طبیعی
مثل گذشتن ساعتهای روز
وسوسهها میآیند
در شکل آن بدنها
که ناخواسته
حواس از ارتفاع قدشان
به عمق تصور مکیدن آلتهاشان
پرت میشود.
در شکل سینهای پر مو
که از لای یقهای باز
هوس بوسیدن را
تاول تاول روی لبها میچیند.
به شکل بوی تنی
که در تاکسی
صف بانک
یا ازدحام اتوبوس
به دنبال میکِشدت
و میبردت تا ناکجا آباد
اگر بروی.
طبیعی
مثل گذشتن ساعتهای روز
وسوسهها میآیند
به شکل نیش ترمزها
تکان سرها و لبخندها.
به شکل آن مرد
که در جایی شلوغ
نگاهش نشانهات میکند
و تو میدانی
و او میداند
و تو میدانی که او میداند
و او میداند که تو میدانی.
و یا به شکل مرد گستاخی
که کنجکاویش را
روی هر پله ایستگاه مترو
پیش پایت میچیند
و درمانده در کلام
میخواهد بداند
میکنی یا میدهی.
مثل گذشتن ساعتهای روز
وسوسهها میآیند
به شکل نیش ترمزها
تکان سرها و لبخندها.
به شکل آن مرد
که در جایی شلوغ
نگاهش نشانهات میکند
و تو میدانی
و او میداند
و تو میدانی که او میداند
و او میداند که تو میدانی.
و یا به شکل مرد گستاخی
که کنجکاویش را
روی هر پله ایستگاه مترو
پیش پایت میچیند
و درمانده در کلام
میخواهد بداند
میکنی یا میدهی.
طبیعی
مثل گذشتن ساعتهای روز
وسوسهها میآیند و میآورند
فکرِ هیجانِ یک رابطه پنهانی با غریبهای را
راست کردن در شلوار را
آن قطرههای آرام و زلال از سر آلت را
و حواس من
در فضای بوی دلچسب هر بدنی که گیج باشد
بوییدن هر لای پای عرقآلودی را که خیال کند
همیشه
به گردش در مدار تخمهای تو برمیگردد
مثل گذشتن ساعتهای روز
وسوسهها میآیند و میآورند
فکرِ هیجانِ یک رابطه پنهانی با غریبهای را
راست کردن در شلوار را
آن قطرههای آرام و زلال از سر آلت را
و حواس من
در فضای بوی دلچسب هر بدنی که گیج باشد
بوییدن هر لای پای عرقآلودی را که خیال کند
همیشه
به گردش در مدار تخمهای تو برمیگردد
شکار شاعر
نشستنات پشت میز و
شعر نوشتنات،
تهریشات و
آشفتگی موهایت و
عریانی یکسرهات،
طبیعت
جنگل
وحشی
نشستنات پشت میز و
شعر نوشتنات،
تهریشات و
آشفتگی موهایت و
عریانی یکسرهات،
طبیعت
جنگل
وحشی
پا
ور
چین
پا
ور
چین،
شانهها فشرده در هم،
خیره به شکار،
پلنگ گرسنه
به زیر میز میخزد.
ور
چین
پا
ور
چین،
شانهها فشرده در هم،
خیره به شکار،
پلنگ گرسنه
به زیر میز میخزد.
کدام واژه؟
حلقه پاهایم
از کمرت باز میشود
در درونم که محکم
میکوبی و
میکوبی و
میکوبی.
حلقه پاهایم
از کمرت باز میشود
در درونم که محکم
میکوبی و
میکوبی و
میکوبی.
دیوار بالای تخت
با لحنی سخت
میگوید:
به بنبستی رساندهات
که میخواست و میخواستی.
با لحنی سخت
میگوید:
به بنبستی رساندهات
که میخواست و میخواستی.
تو میکنی
با بیرونکشیهای آرام،
با فروبَریهای یکباره و عمیق.
تو میکنی و
میکوبی در من و
تمام قدغنها
در هم میشکنند.
قطرههای تابستان
از شقیقههایت
از میان تهریشات
از موهایت که با هر کوبیدنات در من
جلوی پیشانیات تاب میخورند،
رها میشوند
روی من میچکند.
با بیرونکشیهای آرام،
با فروبَریهای یکباره و عمیق.
تو میکنی و
میکوبی در من و
تمام قدغنها
در هم میشکنند.
قطرههای تابستان
از شقیقههایت
از میان تهریشات
از موهایت که با هر کوبیدنات در من
جلوی پیشانیات تاب میخورند،
رها میشوند
روی من میچکند.
دیوار بالای تخت
با لحنی سخت
میگوید:
به بنبستی رساندهات
که دوست دارد و دوست داری.
با لحنی سخت
میگوید:
به بنبستی رساندهات
که دوست دارد و دوست داری.
تو میکنی
با اشتیاق جوانِ نو بالغی که تازه آموخته
کردن را.
تو میکنی
با مهارت قهرمانی که همیشه تجربه کرده
بردن را.
تو میکنی و
میکوبی در من و
داغتر از بُریدهنفسهایت
صدایت میگوید:
به چشمهایم نگاه کن.
با اشتیاق جوانِ نو بالغی که تازه آموخته
کردن را.
تو میکنی
با مهارت قهرمانی که همیشه تجربه کرده
بردن را.
تو میکنی و
میکوبی در من و
داغتر از بُریدهنفسهایت
صدایت میگوید:
به چشمهایم نگاه کن.
به چشمهایت نگاه میکنم.
نگاه میکنم
تا آن حرفی که کلام نمیداند،
بین من و تو گذر کند.
نگاه میکنم
تا آن حرفی که کلام نمیداند،
بین من و تو گذر کند.
بکوب در من، بکوب
بکن از ته دل، بکن
تا از هر بازدمِ بلند و پر آه
تا از هر فشار چنگ به شانههایت
تا از هر گفتنِ " نذار زود بیاد"
بدانی
دوست دارم
آنچه با من میکنی
وقتی من را میکنی.
بکن از ته دل، بکن
تا از هر بازدمِ بلند و پر آه
تا از هر فشار چنگ به شانههایت
تا از هر گفتنِ " نذار زود بیاد"
بدانی
دوست دارم
آنچه با من میکنی
وقتی من را میکنی.
در رفتها و آمدهای سُرنده آلت تو
به اعماق تنام
حسی هست
که درمانده میکند
واژههایم را.
به اعماق تنام
حسی هست
که درمانده میکند
واژههایم را.
اجنه
در حمام
تخمهای هم را شِیو میکنیم.
در اتاق نشیمن
پیش صفحۀ تلویزیون
وقت اخبار
برای هم لیسشان میزنیم.
داغ میکنیم.
جوش میآریم.
آلتهایمان را در دهان هم میکنیم و
با آوُردن آب هم حال میکنیم.
در حمام
تخمهای هم را شِیو میکنیم.
در اتاق نشیمن
پیش صفحۀ تلویزیون
وقت اخبار
برای هم لیسشان میزنیم.
داغ میکنیم.
جوش میآریم.
آلتهایمان را در دهان هم میکنیم و
با آوُردن آب هم حال میکنیم.
در رختخواب ریسه میرویم
که دیوثی در سیمای جیم الف گفت:
آمدن منی در خواب
از همآمیزی با اجنه است و
زنا
از ورود دو جن به تن دو آدم
رخ میدهد!
که دیوثی در سیمای جیم الف گفت:
آمدن منی در خواب
از همآمیزی با اجنه است و
زنا
از ورود دو جن به تن دو آدم
رخ میدهد!
خ خ خ خ خ خ خ خ
پف ف ف ف ف ف ف ف
پف ف ف ف ف ف ف ف
دامبولی دیمبو، اجنه جون
زود پاشین بیاین، اجنه جون
ما میخوایمتون، اجنه جون
وخت ندارین؟ خیالی نیس
ما جنّ ِ همیم، اجنه جون.
دامبولی دیمبو، بزن و برقص
دامبولی دیمبو، بگیر و بکن
دامبولی دیمبو، بخواب و بده
دامبولی دیمبو، آبمو بیار
وخت ندارین؟ خیالی نیس
ما جنّ ِ همیم، ما جنّ ِ همیم.
دامبولی دیمبو، آی دامبولی دیمبو
زود پاشین بیاین، اجنه جون
ما میخوایمتون، اجنه جون
وخت ندارین؟ خیالی نیس
ما جنّ ِ همیم، اجنه جون.
دامبولی دیمبو، بزن و برقص
دامبولی دیمبو، بگیر و بکن
دامبولی دیمبو، بخواب و بده
دامبولی دیمبو، آبمو بیار
وخت ندارین؟ خیالی نیس
ما جنّ ِ همیم، ما جنّ ِ همیم.
دامبولی دیمبو، آی دامبولی دیمبو
لحظههای بعد از
تو نفس میکشی آرام آرام.
سرِ انگشتم، چرخان
در منیات
با موهای نرم شکمات
دایرهای میسازد.
تو نفس میکشی آرام آرام.
سرِ انگشتم، چرخان
در منیات
با موهای نرم شکمات
دایرهای میسازد.
انگشتم میچرخد
مثل چرخهای یک تاکسی
با مسافری روی صندلی پشت
که دور شهر میگردد
میرود و برمیگردد
تماشا میکند
حیرت میکند
این همه چاقوی بیدسته از کجا آمده است!
مثل چرخهای یک تاکسی
با مسافری روی صندلی پشت
که دور شهر میگردد
میرود و برمیگردد
تماشا میکند
حیرت میکند
این همه چاقوی بیدسته از کجا آمده است!
تو نفس میکشی آرام آرام و
انگشتم میچرخد،
مثل عقربههای امیدوارِ یک ساعت
در دیاری مایوس
که زمان در آن
منتظر امامزمان است فقط،
مثل سکهای چرخان در هوا
که در قلک چمکران میافتد،
مثل ملاقهای
که آش نذری هم میزند.
انگشتم میچرخد،
مثل عقربههای امیدوارِ یک ساعت
در دیاری مایوس
که زمان در آن
منتظر امامزمان است فقط،
مثل سکهای چرخان در هوا
که در قلک چمکران میافتد،
مثل ملاقهای
که آش نذری هم میزند.
انگشتم در منیات
میچرخد میچرخد
مثل گروه درویشان مولویه در رقص سماع
برای فراموشی،
مثل زائرانی گِرد کعبه
به امید رفتن به بهشت،
مثل چرخ فلکِ شهر بازی
برای شادی بچهها،
مثل یک سر گیجه
از وحشت دیدن ارتفاع ناآگاهی.
میچرخد میچرخد
مثل گروه درویشان مولویه در رقص سماع
برای فراموشی،
مثل زائرانی گِرد کعبه
به امید رفتن به بهشت،
مثل چرخ فلکِ شهر بازی
برای شادی بچهها،
مثل یک سر گیجه
از وحشت دیدن ارتفاع ناآگاهی.
تو نفس میکشی آرام آرام و
چشمهایت را باز میکنی.
انگشتم میچرخد
مثل گردبادی که یآس را به دورها میاندازد،
مثل پرههای پنکهای که باد خنک میآرد.
چشمهایت را باز میکنی.
انگشتم میچرخد
مثل گردبادی که یآس را به دورها میاندازد،
مثل پرههای پنکهای که باد خنک میآرد.
تو نفس میکشی آرام آرام و
لبخند میزنی.
انگشتم میچرخد
مثل منظومهای با آرامش
که دور خورشید.
لبخند میزنی.
انگشتم میچرخد
مثل منظومهای با آرامش
که دور خورشید.
سرِ انگشتم
پیغام طعم تو را
به دهانم میرساند.
پیغام طعم تو را
به دهانم میرساند.
نیست که نیست
هر چه میگردم
نیست که نیست.
پیدایش نمیکنم.
هر چه میگردم
نیست که نیست.
پیدایش نمیکنم.
کشوی آشپزخانه
کمدهای اتاق خواب
لای کاغذهایش
میان کاغذهایم
زیر تخت
توی کفش
لای کتاب
پشت در
پشت قاب عکس
هر چه میگردم
نیست که نیست.
کمدهای اتاق خواب
لای کاغذهایش
میان کاغذهایم
زیر تخت
توی کفش
لای کتاب
پشت در
پشت قاب عکس
هر چه میگردم
نیست که نیست.
همه جایی را هم
که چیزهای مهم را قایم میکنم
- لای بوی عرق لباسزیرهای نشُستهاش
لای بوی پیراهنهایش
لای چروکهای پایین زیپ شلوارهایش -
همه را گشتم.
نیست که نیست!
پیدایش نمیکنم.
که چیزهای مهم را قایم میکنم
- لای بوی عرق لباسزیرهای نشُستهاش
لای بوی پیراهنهایش
لای چروکهای پایین زیپ شلوارهایش -
همه را گشتم.
نیست که نیست!
پیدایش نمیکنم.
همه چیز سر جایش هست
جز آنچه که لازم دارم امروز.
کجا گذاشتهام صبرم را؟
جز آنچه که لازم دارم امروز.
کجا گذاشتهام صبرم را؟
در همین زمینه
• مجموعهی شعرهای کورش زندی به نام «حرف اول» در کتابخانهی دگرباش
• وبلاگ «حرف اول»، کورش زندی
• مجموعهی شعرهای کورش زندی به نام «حرف اول» در کتابخانهی دگرباش
• وبلاگ «حرف اول»، کورش زندی
No comments:
Post a Comment