Thursday, January 31, 2008

همکاران این شماره خانه هنر
اعضای تحریریه خانه هنر

*




وبلاگ هایی که این هفته به روز کرده اند


آدم آهنی

سه شنبه 9/11/86
الف

الماس خوشتراش

شنبه 6/11/86
خودفروشی

اینجا سرزمین آفرینش

دوشنبه 8/11/86
و امروز یک سال از سفر آسمانی ات با کاروان کربلا گذشت

باران اشک

پنجشنبه 4/11/86
درباره ی کتی هولمز

پسر

پسر با 57 پست به روز است

پسران همجنس

جمعه 5/11/86
امین قضایی را آزاد کنید
سه شنبه 9/11/86
مطالعه
پنجشنبه 11/11/86
حال و هوا

حرفهای نگفته ی من به کامیار

یکشنبه 7/11/86
امروز آخرین امتحانم رو دادم. زیاد جالب نبود.
دوشنبه 8/11/86
- خدایا! به من توفیق...
- خدایا تو معنای حقیقی زندگی همه ما هستی
- خدایا، معنای من!
- دوستم داشته باش
- برایم مهم نیست

خاکستری سرخ

دوشنبه 8/11/86
برفی

دلبازی

شنبه 6/11/86
لذت و نفرت پایان

راز نسل سوخته

سه شنبه 9/11/86
دگرجنسگرایی اجباری

ساقی قهرمان

سه شنبه 9/11/86
بازخوانی داستان تلفن کوشیار پارسی

فالش

پنجشنبه 11/11/86
حس بی حسی

میرزا کسری بختیاری

دوشنبه 8/11/86
ابراهیم گلستان، انسانی منحصر به فرد و توانمند
چهارشنبه 10/11/86
ایمان بیاوریم به سرسبزی کاج در آستانه ی فصل سرد

یادداشت های روزانه ی یک دزد

پنجشنبه 11/11/86
1
.

کنار تو بنشینم یا کنارم بنشینی دختر

می خواهم دست های ام را لای موهای تو شانه کنم

من گاهی خسته می شوم

با مرد بودن همیشه به مثابه ی خواستن جنسی تعبیر می شود

اما با تو بودن پشت کردن به همه ی اینهاست

من گاهی می خواهم با تو باشم دختر.

از هر چه که تو بخواهی حرف می زنیم

از هرچه که تو بخواهی

من چیزی از چیزهای زنانه نمی دانم

خراب شده انگار در بحران همجنسگرایی ام این چیزها

من گاهی می خواهم با تو باشم دختر.

خنده ات رضا می دهد

چای ریختن ات صلح آور است

نشستن ات سکون آور است

من پر از تشویش ام

گاهی می خواهم با تو باشم دختر.

ساعت که کشیده می شود

و زمان زیاد می اوریم آخر هفته

تو نیاز منی

برای کشیدن ساعت ها

که گاهی می خواهم با تو باشم دختر

نه، نه، نه، هیچ ناراحت نخواهد شد خدای همجنسگرایی من

او این چیزها را می فهمد، نترس

من و او و تو حلقه ی صلح ایم.

از این روست که می خواهم گاهی با تو باشم دختر.

جای تو خالی است چند ماهی هیچ دختری ندارم کنارم

دل ام نگران چیزهای مردانه است و تو خوب می دانی چقدر طاقت فرساست

از این روست که گاهی می خواهم کنار تو باشم دختر

2.

مادرم بی گمان در بهشت دست های تو را خواهید بوسید.

3.

عارف بودن یا ماندن بسیار سخت است.

4.

وقتی این چند روز سخت را پشت سر گذاشتم دانستم که انسان همیشه زنده می ماند.

5.

ارتباط برقرار کردن با دیگران مثل کاشتن نهال است. باید بدانی چه نهالی می کاری و چه درختی می خواهی.

6.

گاهی عصبانی می شوم اما آدم هایی که در کنار من اند هیچ گناهی ندارند.

7.

وقتی نمی توانی مردی که می خواهی بیابی، خودت می توانی آن باشی؟

8.

خانم هی احساس می کنم راهی میان من و توست.

9.

پر از شهوت ام، پر از انگاره بازی با چیزهای جنسی. اگر همه چیز آماده بود، هیچ این بازی را نمی کردم.

10.

همین از نیمه شب تا پاسی از شب گذشته، هم اندازه ی خوش پوشی سیندرلا، است که می تواند درون ام را شاد کند.

11.

او روزی خواهد آمد، اما خسته. چه بهتر، من خسته اش را بیشتر دوست دارم.

12.

نوشتن خاطرات، در آغاز طرح ریزی، چیز فریبایی است؛ می توانی همه ی یادهای ات را «ثبت» کنی. اما وارد شدن بدان ملال آور است؛ بیچاره است کارمند کارکشته ی بایگانی.

13.

برای فردا و پس فردا، و اگر شود برای چند روز پس از آن، پول ناکافی ای داریم. تجربه ی فقر، تنها به شکل موقت اش، شادی های انسان را چرب تر می کند، معنی می دهد.

14.

یک آهنگ آرام و ساده، بی تفاوت هم که باشی، شنیده می شود.

15.

نام ها قراردادی اند؛ معنی ندارند؛ به چیز واقعی ای اشاره نمی کنند. کوشیار؛ اویی است که می بینم اش گاهی. کوشیار؛ برانگیزاننده ی گرمای جنسی در من.

16.

چه کسی می تواند بگوید همجنسگرا کیست و همجنسگرایی چیست؟ ... دو دوست که هیچ گاه همدیگر را ندیده اند هم در دایره ی همجنسگرایی من می گنجند.

17.

کتابخانه ی بزرگ، اگرکاش برای دانشگاه باشد، می تواند همه ی فرهیخته گان دگرباش را در خود جای دهد، از گیلگمش گرفته (و افلاطون) تا فوکو (و باتلر).

18.

داستان نوشتن، تجربه ی تجربه است. داستان خواندن، تجربه ی تجربه ی تجربه است. نقدکردن داستان، تجربه ی تجربه ی تجربه ی تجربه است. نقدکردن نقد داستان، تجربه ی تجربه ی تجربه ی تجربه ی تجربه است. اما داستان نوشتن را بیشتر دوست دارم.

19.

داستان «با گارد باز»، نوشته ی حسین سناپور، به من یاد داد زمین هایی که پیشتر همجنسگرایانه نبودند می توانند باشند. دو مشت زن.

20.

امروز تن ام را شستم. امشب احساس می کنم تنانه آلوده شده ام؛ نباید زیاد وارد زندگی و حیطه ی دیگران شد و دیگران را به خود راه داد.

21.

وای اگر سیمرغی پیدا شود و بگوید یک آرزو کن من چه خاکی بر سر کنم؟ مانده ام تو را آرزو کنم یا خودم را.

22.

تازه فهمیدن با گربه ام چگونه برخورد کنم؛ وقتی سیگار می کشی یا کتاب می خوانی یا ترجمه می کنی باید بگذاری گربه خودش انتخاب کند؛ آغوش دست های تو یا لمیدن در گوشه ی مبل را.

23.

وقتی دل ام رام است ساعت ها جفت جفت می آیند: 15:15، 20:20، 00:00، 10:10. وقتی دل ام رم می کند ساعت وحشی می شود: 13:02، 11:46، 21:14. وقتی می خواهی از روی نشانگر ساعت ببینی رامی یا رم کرده ای ساعت ابله ات می پندارند: 21:22، 00:01، 10:30، 14:41.

24.

رولان بارت می نویسد که «انحراف (دو ه/ح: همجنسگرایی و حشیش)، شادمانی می آورد». من رولان بارت را دوست دارم.

25.

دوباره رولان بارت: توی کافه نشسته ای، سیگار می کشی، فکر می کنی، مانند فوکو، لایه ی زیرینی و پایانی اندیشه های ات امورجنسی هم-جنسی است. من رولان را دوست دارم.

26.

سرم درد می کند، نفس ام می گیرد، پوست ام اگزما دارد. جایی خواندم اینها نشانه ی تشویش درازمدت است.

27.

همچون پارچه ی سپیدی که لکه دار شده، احساس می کنم برای همیشه لکه دار شده ام؛ پاک نمی شود.

28.

سیگار گاهی می چسبد.

29.

فلسفه ی دین، فلسفه ی اخلاق، فلسفه ی امورجنسی، فلسفه ی زبان، فلسفه ی جامعه شناسی را دوست دارم.

30.

می گویند انسان تقاطعی است از مقوله های جنسی، نژادی، طبقه ای، قومی، جنسیتی. پس انسان آرمانی-جنسی ما هم درگیر چنین تقاطعی است.

31.

نمی خواهم، هیچ چیز نمی خواهم.

32.

تو را رها کردم در باد نادانی مان. باد آورده را باد.

33.

«صغیر»

پیر نشده ام، گناه بر دوش تن کوچک و نازک و چشم های نارام و بی تحربه ی توست، وگرنه تا کنون نشده بود شاهدبازی کنم.

34.

مصغورکمی! آنچه ساختم سوختی، سازی بر سازی با زیری صدای ات، همین می رقصاند مرا انگار پیرسرانه، اما گرچه پیر نه، سرد نه، چیزی میان شکسته بالی و ... . با چشم های ات پرواز می آموزانی.

35.

می دانم احمقانه است اما هر بار به یاد همآغوشی های کلان گذشته ام با دیگران می افتم ناخودآگاه از تو پوزش می خواهم.

36.

کدام دیوانه را دیده اید که تنها با یک «سلام» بی ابژه ی معین نیش احساسات همجنسگرایانه اش باز شود؟

37.

جایگزین نکرده ام تو را با او؛ هیچ همانندی ای ندارید.

38.

می دانم خراب ات خواهم کرد، اگرکاش بر سنت تصوف، اما نه، تفلسف.

39.

یکی دیگر بکشان ام تا چله نشینم.

40.

دو تا شاهدباز تیر که کنار من بودند، ناجوانمرد! چرا من؟



یکی مثل تو

دوشنبه 8/11/86
برگشتیم..



No comments: