Wednesday, April 9, 2008

گفته بودم قصد دارم یک بازی وبلاگی راه بندازم، از اونجایی که ایام عید امسال بلاگستان به صورت گسترده ای درگیر بازی های وبلاگی شد و خوشبختانه استقبال خوبی هم از این بازی ها شد فکر می کنم لازمه ما! هم قدری به این مشترک نگاری ها بپردازیم.
موضوع پیشنهادی من برای این بازی! اینه که بنویسیم اولین وبلاگ دگرباشی که دیدیم کدوم وبلاگ بوده و احساسمون (یا واکنشمون) چی بوده.
به همین راحتی! ( فکر می کنم این موضوع زیاد وقت نگیره و راحت بشه بهش پرداخت )

منظورم از وبلاگ دگرباش هم وبلاگی است که یا بلاگر اون وبلاگ هــمـــ ـجـــ ـنــــ ـســــ ـگــــرا، دوجـــ ـنــــ ـســـــ ــگـــ ـرا، تــ ـراجنـــ ـســـــــی ( دوجــــ ـنــســـــ ـیـــتی ) باشه و این موضوع رو روی وبلاگش نوشته باشه یا اصلا وبلاگی در این زمینه باشه.

امیدوارم از این طرح استقبال بشه و برای شروع هم 7 بلاگر رو به این بازی دعوت می کنم ( که امیدوارم بزرگی کنند و دعوتم رو رد نکنند ):

بلاگر وبلاگ وب2
بلاگر وبلاگ یک پزشک
بلاگر وبلاگ کمانگیر
بلاگر وبلاگ دلبستگی های مردانه
بلاگر وبلاگ ساقی قهرمان
بلاگر وبلاگ میرزا کسری بختیاری
بلاگر وبلاگ فالش

یادش بخیر، اولین وبلاگ دگرباشی که دیدم وبلاگ دلبستگی های مردانه بود. از اون قدیمی ها است، اون موقع ها منم وبلاگ داشتم ولی چیزی در مورد دگرباشان نمی نوشتم و با اینکه با مفهوم کلمات گــــ ـی و هـــ ـمــــ ـجـــــ ـنــــــ ـســــــ ــگـــ ـرا آشنا بودم ولی تا قبل از اون وبلاگی از یه هم احساسم ندیده بودم.
احساس خیلی خوبی داشتم و بهتره بگم ذوق زده شده بودم، وبلاگ خیلی خوبی بود، پر بود از خبرها و مطالبی که رنگ آدم رو تغییر می دن، یا از خوشحالی سرخت می کنند و یا از ناراحتی کمرنگ!، با ده ها لینک به وبلاگ هایی که بلاگرهاشون از جنس احساسم بودند.
تا مدتها بیننده ثابتش بودم، تک تک لینکهاش رو کلیک می کردم، وقتی فتوگالری زد کلی براش عکس فرستادم و …، اون موقع ها نه از گوگل ریدر خبری بود و نه اصلا از فید که بدونی کی به روز کرده و کی نکرده و بعد بری سراغش به همین خاطر هر روز بهش سر می زدم. تا اینکه کم کم غیر فعال شد ولی گویا جدیدا دوباره در آدرسی جدید برگشته و از این بابت واقعا خوشحالم.
متشکرم بلاگر خوب وبلاگ دلبستگی های مردانه، متشکرم به خاطره ده ها خاطره خوب و عزیز، متشکرم دلبستگی های مردانه.


فالش

از طرف رضاي عزيز، نويسنده وبلاگ پسر به يك بازي دعوت شدم! طبق اين بازي قرار است تا هر كسي كه به آن دعوت ميشود، بنویسد كه اولین وبلاگ دگرباشي که دیده است کدام وبلاگ بوده و احساس (و یا واکنش) آن روزهاي او چه بوده است!؟

و اما پاسخ من


اولين وبلاگي دگرباشي كه ديدم وخواندم! وبلاگ معروف پيمان عزيز با نام اپســـ ـيــ ـلون گـــ ـــي بود
بدون ترديد و چيزي كه همه به آن اذعان دارند اين بود كه پيمان با اپسيلون گـ ـي اش، نقطه آغازيني بر فعاليت هاي و نوشته هاي دگـ ـرباشان ايراني بود و به اصطلاح ، با نوشته هاي او بود كه گـ ـي از طريق نت به خانه ايراني ها راه يافت!؟
آن روزها مفهومي مانند همجنـ ـسگـ ـرايي وگـ ـي بودن به نوبه خودش يك كلمه عجيب و مدرن و درعين حال غير قابل باور و منافات يافته با دين بود! و پيمان با شهامت خاصي كه داشت (به قول خودش كه بالاي وبلاگش نوشته بود (صاحب اين صفحه وجود خودش را باور كرده است) ازخودش و سرنوشتش با رنگ و بوي كاملا همجـ ـنـ ـس خواهانه مينوشت

هركسي با خواندن وبلاگ پيمان، از احساس ناب و جالب و دوست داشتني او به وجد مي آمد و بي صبرانه منتظر بقيه آن بود! من نيز آن روزها همين حس را داشتم! البته مقداري ديربا وبلاگ پيمان آشنا شدم!(اواخرسال 2003) اما همان قدركافي بود تا تمام آرشيوش را بخوانم و خودم را درحس با او شريك بدانم! براي همين خاطره خوبي از اپسيلون دارم! و بر سرپست هاي آن ساعت ها با سام حرف زده ام و شجاعت و احساسات پيمان را تحليل ميكرديم وخيلي دوست داشتيم تا براي يك بارهم كه شده با پيمان از نزديك ملاقات داشته باشيم! اما متاسفانه نشد

اما هبچ وقت نميدانستم كه اولين وبلاگي كه خوانده ام، بعدها يكي از الگوهاي من براي نوشتن فالشم خواهد شد و امروز از اين خوشحالم كه تاثير وبلاگ پيمان را از ياد نبرده ام و هرجايي كه دوستان به من لطف داشته اند و فالش نويسي را سبكي ميدانند، اپسيلون را فراموش نميكنم و تاثيرش را بر خودم پوشيده نمي بينم

هرچند كه امروزه از وبلاگ اپسيلون گـ ـي تقريبا چيز نمانده است و هرچه در دسترس است مشكلات يونيكدي دارد! براي همين بود كه تصميم گرفتم تا فايل پي دي اف به نام ازآن روزهاي نخست كه سپنتاي عزيز زحمت مصاحبه و آماده كردن آن را كشيده است، براي يادآوري دوباره پيمان و اپسيلون گـ ـي دوست داشتني‌اش در دسترس قرار دهم! و در پايان اميدوارم كه پيمان عزيزم هرجاي دنياست خوب و شاد و سرحال باشد و به تمام آرزوهايش برسد و بازهم از او براي همه حس قشنگي كه به من و سام آن روزهايم داد، ممنونم



من نيز به اين بازي

آرشام پارسي نويسنده وبلاگ وب نوشت هاي من
ماني زانيار نويسنده از من بگريزيد كه مي خورده ام امشب
پورياي عزيزم نويسنده وبلاگ اين بود سزاي عاشقي؟
امين نويسنده وبلاگ
زندگي ...ع ش ق... مرگ
هومن تهراني نويسنده وبلاگ روز بود ماه پشت ابر بود
كاوه نويسنده وبلاگ در خلوتگاه
احسان نويسنده وبلاگ دوريان گري

یکشنبه 11 فروردین 1387




وب 2 ( وبلاگ دکتر مزیدی ):

دگرباش

معمولا توان و انرژی لازم برای شركت در بازيهاي وبلاگی را ندارم.به همين دليل است كه تقريبا در همه آنها شركت نكرده‌ام. در همان چند مورد معدود نيز سعي كرده‌ام ان فرصت بهانه‌اي باشد براي بيان نظر شخصي خودم در ان مورد خاص.
يكي از
دوستان وبلاگ‌نويسان دگرباش از بقيه دوستان درخواست كرده كه در مورد اولين وبلاگ دگرباشي كه ديده‌اند و خوانده‌اند بنويسند. شخصا در طی اين چند سال سعي كرده‌ام تعداد زيادي وبلاگ دگرباش را بخوانم. اما حقيقت ان است كه بخاطر ندارم كي و كدام وبلاگ، اولين بوده است. پس اجازه دهيد بجاي آن، چيز ديگری را بگويم.

اولين بار تصور مي‌كنم بصورت جدی در لابلای كتابهای “بابك احمدی” بود كه با مفاهيم دگرباشي آشنا شدم. نوشته‌هاي ايشان بيشتر از زاويه ديد ادبيات و فلسفه به مباحث نگاه مي‌اندازد.
بخاطر دارم كه در همانجا بود كه نوشته شده بود يكي از مباحث مهم و محوری در انديشه معاصر مفهوم “ديگری” يا “others” است. نمي‌دانم جذابيت نگارش سحرانگيز استاد بود يا خود مفهوم مورد نظر؛ در هرحال از همانجا سعي كردم اين مفهوم را در كلي‌ترين معنا، پيگيری و دنبال كنم.در بسياری از موارد مفهوم”ديگری” در ارتباط تنگاتنگ با مفهوم “اقليت” قرار داشت: اقليتهاي قومي، جنسي، نژادی، مذهبي و … [ تصور مي‌كنم لازم به يادآوری نيست كه اينجا اقليت بيش از آنكه مرتبط با تعداد افراد باشد، بيانگر قدرت اجتماعی/سياسي اين گروهها است]. تاريخ نشان داده كه اقليتها تقريبا در تمام موارد نامطلوب شناخته شده و سركوب مي‌شوند.

از همين ديدگاه بود كه در همه‌جا سعي كردم به مسايل مربوط به اقليتها توجه بيشتری كنم.لازم نبود موضع‌گيری سياسي-اجتماعی خاصي انجام بدهم.تنها كافی بود همانگونه كه استاد در كتابهايش آموزش داده بود ، انديشيدن را تمرين كنم و درك كنم بدون اين كه قضاوت كنم. از اين نظر لازم بود كه بصورت بي‌واسطه از گفته‌ها، نوشته‌ها، احساسات، عواطف و…. هركدام از اين گروهها باخبر شوم.

طبعا يكي از متفاوت‌ترين اين اقليتها - لااقل برای من كه هتروثكثوال بودم - افرادی هستند كه به عنوان “دگرباش” شناخته مي‌شوند.در دنياي واقعي - خوب‌ يا بد ؛ درست يا غلط - اين افراد نمي‌توانند آنگونه كه هستند خود را بيان كنند.اينجا بود كه اينترنت بعنوان يك منبع بسيار غني به كمك من امد.

انتخاب روش مواجهه با اين دسته از وبلاگها بسيار مهم بود.اگر مي‌خواستم از ابتدا براي قضاوت در مورد انها به سراغشان بروم طبعا هرگز نمي‌توانستم انها را درك كنم.( شايد براي بسياری درك كردن اين افراد موضوع مهمي نباشد، اما درك كردن تك‌تك انسانها با تمامي پيچيدگيها و زيرو بم‌شان لااقل در حد و اندازه توان انساني خودم ، هميشه برايم امری محترم و جذاب بوده است). ياد گرفتم كه برخلاف رسمي كه در جامعه جريان دارد قضاوت نكنم- نه له نه عليه. تنها بخوانم و بخوانم و با هربار خواندن سعي كنم آن حس را - هرچند بعيد و قريب باشد- در خود بازتوليد كنم.

ناگفته پيداست كه درك چنين مسايل و پديده‌هايي بسيار سخت و پيچيده است.اما تنها دليل موفقيت نسبي من در اين زمينه-حداقل موفقيت از ديدگاه خودم- اين بود كه هرگز سعي نكردم قضاوت كنم.در تمام موارد سعي اصلي بر درك آن شخص يا پديده بود.گاه اين درك بصورت نسبي حاصل شده گاه بدست نيامده.گاه توانستم با آن مورد ارتباط حسي برقرار كنم و در بسياری از موارد ارتباط برقرار نشد.

اين سعي و كوشش هنوز هم جريان دارد.

همه اينها را گفتم تا بگويم وبلاگها- بخصوص وبلاگهاي دگرباشان- كمك بسياری به من و امثال من كرده‌اند تا درك و شناختي انساني‌تر و نزديكتر به واقع از افرادی بيابم كه در محيط واقعي سركوب مي‌شوند. اينكه وبلاگ x اولين وبلاگ بوده يا وبلاگ y چندان تفاوتي برايم ندارد.مهم ان است كه تقريبا به همه انها مديون هستم.

از واژه مديون استفاده مي‌كنم تا بگويم هرچقدر ديگران به شما كمك كنند ديدتان را نسبت به اطرافيان خود انساني‌تر و ملموس‌تر كنيد، به واقع، در حق شما لطف كرده‌‌اند و بر ميزان انسانيت شما افزوده‌اند و اين بنظر مي‌رسد چيز كمي نباشد.

نكته: اين نوشته نه له دگرباشي است نه عليه ان.بلكه تنها بيانگر نوع ارتباط يك فرد غيردگرباش است با جامعه مجازی دگرباشان.

اميدوارم اينترنت و محيط مجازی بهانه‌اي شود براي نزديكتر كردن انسانها به يكديگر؛ درك متقابل همديگر و احترام به تفاوتهاي موجود بين انسانها.

دوشنبه 12 فروردین 1387



نظر شما در مورد دگرباش بودن، به معنی جنسی، چیه؟ - یک بازی وبلاگی

دیشب با دوست عزیزی در مورد فیلم “فتنه” حرف می زدیم. بحث به مناقشه فلسطین/اسراییل هم کشیده شد و موضوعات دیگری. در انتها این دوست عزیز جمله ای گفت که بنظرم داستان رو خیلی زیبا خلاصه کرد. گفت، “ما ایرانیها از دوچیز متنفریم. یک، نژاد پرستی. دو، عربها”.
زندگی در اینجا بنظرم آدم رو بی غیرت می کنه. در تهران اگر دختری ببینی که “لباس ِ نامناسب” پوشیده، فوری ذهنت می ره سراغ “وظیفه ما در قبال اجتماع”. البته این که احتمالا نمی تونی چشم برداری از طرف هم بی تاثیر نیست در این موضوع. اینطرف دنیا، شاید بدلیل اینکه بیشتر می بینی این پدیده رو، کم کم متقاعد میشی که پوشیه زدن یک نوع لباس پوشیدن ه و “عیان کردن زیبایی های جسمانی” هم نوع دیگری. اگر بخواهی بتوپی به کسی که لباس ِ بدن نمایی پوشیده، کسی به تو خواهد گفت که “از دیدن بانویی که لباس ِ سرتاپا سیاه می پوشه احساس نا امنی می کنم”. با صداقت هم می گه. در نهایت، بهترین توضیح من این ه: بیش از اونکه که مهم باشه کسی چه پوشیده، مهم اینه که آیا در جایی که تو بزرگ شدی، مردم با اون ریخت در خیابون رفت و آمد می کردند یا نه. پذیرش این موضوع یعنی آب پاکی بر “غیرت” ریختن. به تعبیر دیگه، و کمتر محترمانه، این همه یعنی “سرت رو بکن توی زندگی خودت و درباره دیگران حکم صادر نکن”.

این داستان اما فقط در مورد لباس نیست. نوشیدن الکل هست. زندگی جنسی هست. ایمان و عقیده هست. و هزار نظیرش. عملا با بیرون اومدن از جامعه ای نظیر ایران، که درش آدمها انگار لباس فرمی پوشیدند که نه تنها ظاهرشون که خورد و خوراکشون و روابط رختخوابی شون رو هم دیکته می کنه، با این موضوع مواجه می شی که زندگی خیلی هیجان انگیزتر از چیزی ه که آیت الله فلانی یا کشیش بهمانی یا رفیق بیساری تجویز می کنه. این یعنی به عنوان یک انسان آزادیم انتخابهای زیادی کنیم.

در زندگی جنسی ام “مستقیم” هستم و الکل نمی نوشم، بدون اینکه هیچ دلیل مذهبیی پشتش باشه. این اما نباید به اینجا برسه که هرکسی در چهارچوب تنگ ِ ذهن من نمی گنجه رو تکفیر کنم.

این جواب-طوریی بود به این دوست عزیز که بازیی راه انداخته به نام “اولین وبلاگ دگرباشی که دیدم“. با اجازه از این دوست، این دوستان رو دعوت می کنم به بازی ِ عام تری با عنوان “نظر شما در مورد دگرباش بودن، به معنی جنسی، چیه؟”: آزاده، محمود ِ دستنوشته ها (که کله سحری زنگ نزنه “چشمت روشن!”)، وحید، حرف حساب، خورشید خانوم، آوای موج، بیست کیلومتر تا قطب و به آهستگی. بعضی دوستان رو دعوت نکردم از نگرانی اینکه نوشتن در مورد این موضوع ممکنه دردسری درست کنه براشون. این دوستان، دوستان دیگر، و توی خواننده، مرحمت می کنید همین الان بپرید وسط!


دگرباشی جــ ـنـــ ــســـــــــ ــی و دیگر هیچ!


بازی وبلاگی از نوع دگر و دعوتی از آرش عزیز

شرکت‌کنندگان در این بازی باید نظر خود را در مورد کسانی بگویند که در امور جنسی فقط از همنوعان خود لذت می‌برند و یا از هم‌نوعان خود هم لذت می‌برند، برخلاف کسانی که فقط با جنس مخالفشان عشقبازی می‌کنند. کسانی که «پسر» (کسی که شالوده این بازی را بنا نهاده) از آنها به عنوان «دگر باش جنسی» یاد می‌کند.

1111111

شاید برای شرکت در این بازی اشاره به این پستم کافی باشد (با تأکید بر قسمت نقل قول شده در نظرات) ولی به عنوان یک «دگر نباش» طور صریح عرض می‌کنم که افراد مذکور را درست مثل خانمهائی که تنها حاضرند یک مرد آنها را به اوج لذت جنسی برساند و آقایانی که فقط زن را شایسته همخوابگی می‌دانند دارای حق لذت بردن جنسی از هر نوعی که می‌پسندند٬ می‌دانم.

حتی اگر به زعم کسانی این یک بیماری باشد (خواه در مان‌پذیر خواه لاعلاج) بسیار بدیهی است که این بیماری فرضی نمی‌تواند ناقض آزادی آنان در انجام کاری باشد که طرفینش با علم و تمایل انجام می‌دهند ولی مخالفان عقیده من به دارندگان این استدلال محدود نمی‌شوند. کسانی هستند که به فسلفه وجودی تفاوت جنسی زن و مرد استناد می‌کنند و «تولید مثل» را دلیلی برای اشتباه بودن این رفتار جنسی می‌دانند. با فرض درست بودن این دلیل آیا می‌توان برای امور شخصی مردم تعیین تکلیف کرد؟ (مجازات؟!)

222222222

***

طبیعی است که معتقدین به مرام و مسلکی که برای آمدن به این دنیا و گذران زندگی و رفتن از آن انگیزه و هدفی تعریف شده دارند٬ راه و روش زندگیشان را از آن اهداف و تعاریف استخراج می‌کنند مثلاً عده‌ای از آنها نوشیدن الکل را بخاطر دستورات دینیشان مجاز نمی‌دانند ولی در استفاده از مواد مخدر مشکل شرعی ندارند.

در میان آدمهای بسیار محترمی که معتقدند دین و مکتب آنها (الهی یا غیر الهی) بر حق است و برترین روش موجود زندگی است* و زندگیشان را از روی دستورات آن دنبال می‌کنند، احمقهائی هم هستند که معتقدند دستورات دینیشان باید قانون قضائی عالم‌گیر هم بشود تا بقیه به زور هم که شده از گمراهی نجات پیدا کنند. این احمقها که از آنها به «بنیادگرا» یاد می‌شود در هر جامعه‌ای که به قدرت رسیدند به اعتقادشان جامه عمل پوشانده و تک تک افرادی را که در حیطه جغرافیائی قدرتشان وجود دارد ملزم به رعایت این قوانین یا پذیرفتن عواقب تمرد از آن می‌کنند.

عده‌ای از آنها کشوری را اشغال می‌کنند و مردمش را کشتار٬ چون کتاب دینیشان آن سرزمین را متعلق به خودشان می‌داند و عده‌ای از آنها دموکراسی را اینطور می‌دانند که اگر بر فرض روزی ۹۸.۲درصد مردم به یک دین اعتقاد داشته باشند و یک نوع حکومت را بپسندند هیچ کس در آن جامعه حق انجام هیچکاری خلاف آن دین را ندارد حتی اگر آن کار مخل آسایش و زندگی دیگران نباشد. دموکراسی بنیادگراها فاقد اصل اساسی آزادی فردی و حقوق بدیهی است. غیر همفکران در این جامعه برای راحتی از گزند دیکتاتوری اکثریت مجبورند جلای وطن کرده و از حوزه قدرت آنها خارج شوند چون در آن جامعه کسی می‌تواند دیگر هیچ باشد فقط بخاطراینکه با همنوعی رضایتمندانه سـکــس داشته٬ از او سلب حیات می‌شود چون بقیه از نوعی دیگر لذت می‌برند.

*بدون این اعتقاد که تن به دستوراتی که دلایلش را نمی‌دانند٬ نمی‌دهند.

پ.ن: چند نفر مثل دوستی که الآن کنار من ایستاده این دو مرد را دیوانه می‌دانند؟!

3333333333333

دستنوشته ها:

دگرباشی


آرش خواسته که نظرم رو درباره دگرباشی (معادل Queer) بنویسم. اگر چهار سال پیش بود، قطعاً این مطلب طور دیگری از آب در می‌آمد. زندگی در جامعه‌ای چندفرهنگی مثل کانادا که خود را موزائیکی از فرهنگ‌ها می‌دونه، مواضع و دیدگاه‌های آدم‌ها رو از مطلق‌نگری رها کرده و آزادی عمل بیشتری در فکر‌کردن و آزاداندیشی به انسان می‌ده.

30swxz9

سال 78 یا 79، زمانی که در خوابگاه کوی دانشگاه شهیدبهشتی زندگی می‌کردم. یکی از بچه‌ها که هم‌اتاق بودیم، یک دوست دختر اینترنتی پیدا کرده بود و بچه‌های اتاق رو مرتباً از داستان آپ‌دیت می‌کرد. تا ایتکه یک شب در اتاق را زدند و گفتند که فلانی تلفن دارد. اولین بار بود که منتظر تلفنش بود. مثل فنر از جا پرید. رفت و با لب و لوچه آویزون برگشت. وقتی پرسیدیم چی شد؟ فقط گفت صداش یک جوری بود. با هم قرار گذاشته بودند. وقتی روز موعود از اولین و آخرین dateاش با اون شخص برگشت گفت که طرف یک پسر گی بوده که خودش رو دختر معرفی کرده. از آنجا که هیچ‌کدام آن کسی نبودند که انتظارش رو داشتند رابطه در همین مقطع متوقف شد اما از اینجا بود که فهمیدم هم‌جنس‌گراها در تهران کلوپ‌های زیرزمینی دارند دوره‌های هفتگی و یه جور تشکیلات مخفی.

با اولین دختری که در وینی‌پگ آشنا شدم یک دختر لزبین اهل نیس فرانسه بود. آگوست 2006 وقتی تازه از تورنتو به وینی‌پگ آمده بودم، در محلی که اقامت داشتم دختر تقریباً 20-22 ساله‌ای کار می‌کرد که از یکی از مسافرها همون روزهای اول شنیدم که لزبینه. وقتی روز دوم که سر صحبت رو باهاش باز کردم و آلبوم عکس‌هایش رو برام آورد و دوست دخترش رو بهم معرفی کرد دیگه جای شکی باقی نمونده موند. در طول دو هفته‌ای که در اون محل اقامت داشتم باهم خیلی صمیمی شدیم. هنوز هم دورادور در تماسیم. دختر فوق‌العاده‌ای بود. از دانشجوهایی بود که چند ماه قبلش در شورش‌های دانشجویی فرانسه برعلیه تغییر قانون کار نقش داشت. کلی مطالعه کرده بود. می‌شد باهاش از کامو و کافکا گرفته تا امپرسیونیسم و وضعیت سیاسی دنیا و جنگ عراق حرف زد و کلی نظر پخته ازش گرفت. همون موقع‌ها ازش اینجا یک عکس و یک داستان مفصل هم گذاشته بودم.

257lq43

توی همون خوابگاهی که بالاتر ازش یاد کردم، دوست عزیز دیگه‌ای داشتم که همیشه از بحث باهاش لذت می‌بردم. کلی کتاب خونده و باسواد بود. توی یک دوره هم فعالیت سیاسی داشت. از طریق اینترنت همچنان باهاش درتماس بودم . تا اینکه کمتر از یک سال پیش بهم گفت می‌‌خواد اعترافی بکنه و گفت از بچگی گی بوده. شوکه شده بودم. نه از اینکه گی بودن عجیب باشه، از اینکه ما با هم دوستانی نزدیک بودیم و من هیچ وقت به این مسأله پی نبرده بودم. تلاش کردم کمکش کنم برای خروج از ایران. تابستون گذشته در سفر تورنتو با آرشام پارسی قراری گذاشتم تا در این مورد ازش راهنمایی بگیرم. آرشام رو هم جوون جالبی دیدم، هرچند توی همون یک ساعتی که با هم گپ زدیم، در بعضی چیزها اختلاف نظرهای جدی باهاش پیدا کردم اما به به نظرم انسان خیلی محترمی آمد.

همه این‌ها رو گفتم تا بگم آدم‌هایی که ازشون به عنوان دگرباش اسم برده می‌شه، انسان‌هایی هستند مثل ما بدون هیچ فرقی. تمایل جنسی انسان‌ها از نظر من نه یک نقص، نه یک بیماری که صرفاً یک مسأله شخصیه که جزو حقوق و آزادی‌های فردی آدم‌ها باید دیده بشه. اگر کسی مثلاً توی قرمه‌سبزی به جای نمک، شکر بریزه و با اشتها بخوره، با وجودی که برای من و شما غیرعادی می‌آد اما اینو صرفاً به حساب تفاوت ذائقه اون آدم می‌ذاریم و نه یک نقص و بیماری، پس چرا نباید به تفاوت ذائقه جنسی انسان‌ها احترام گذاشت؟

پ.ن: دگرباش معادل فارسی نسبتاً جدیدی برای واژه Queer است. کوئیر به شخصی گفته می‌شود که گی، لزبین، دوجنس‌گرا و یا ترنس‌جندر باشد. معادل ترنس‌جندر در فارسی نمی‌دونم چیه اما به افرادی اتلاق می‌شه که علائم بیولوژیکی یک جنس رو دارند اما تمایلات جنس مخالف مثل تمایل پوشیدن لباس پسرانه توسط یک دختر.

پ.ن: این داستان نازلی (سیبیل طلا) رو به شدت عصبانی کرده. مطلبش رو اینجا بخونین.



تبليغ برای کنسرت آبجيز

بهمن از ايران برگشته است و طبق معمول انگشتر آخوندی من را فراموش نکرده و به آن انگشتر “نصر من الّله و فتح قريب”م يک انگشتر “سبحان الّله” هم اضافه شد و من خوشحال ام. بهمن از زياد شدن احساسات ميهن پرستی مبتذل می گفت. گويا کار به جايی رسيده که خود “آقايان آخوند ها” هم بی خيال امامان و پيشوايان شده اند و دست به دامان کوروش کبير، سرزمين آريايی، بانک پاسارگاد، سالن اجتماعات وزارت خارجه آريا، سالن آريانا هتل لاله، سالن کوروش، هتل کوروش و سالن آرش کمانگير کلی مثال ديگر که شامل پارسه و داريوش و کوروش و خشايار و بروبکس ستون های تخت جمشيد است.می گويم خوب “آخوند جماعت” اگر قرار باشد انرژی هسته را حق ما بدانند، با اين وضع ابتذال فکری اذهان عمومی و فروهر های گردن جوانان، يک جورهای کیک زرد را ربط می دهند به خود شخص کوروش! يا اينکه دست به دامن شخصيت های “مهم” سينمايی می شوند که سرود “اي ايران” را با صداهای بسيار بد و فالش و فولش و درب و داغان با احساس بخوانند و به آن چاشنی های قومی هم اضافه کنند که يعنی سازمان های غير دولتی آمريکايی (که به دولت آمريکا هيچ ربطی نداريد و پولتان را هم عمه حسين درخشان می دهد) کور خوانديد که هی برای قوم های مختلف در ترکيه ، قبرس، و هند ورک شاپ تعليم دمکراسی ترتيب می دهيد، ما اينجا با يک سرود “ای ايران” می زنیم اشک همه قوم ها در می آوريم، حتی اشک خراسانی های نازک دل مثل آق مهدی سيبستان را.
نمی دانم چه شده است که اين دلير مردان وطن به تازگی جميعاً اشکشان دم مشکشان شده است. اين از
آق مهدی که به خاطر يک “کهنه سرود” احساسات پاک اش از چشمانش جاری می شوند، آن از حسين درخشان که از شنيدن پيش بينی اشپيگل مبنی بر انتخاب مجدد احمدی نژاد گريه می کند، حالا هم مظهر انسانيست و انساندوستی جناب آقای آرش کمانگير (متخصص همه چيز از جمله تخصص اش در مهندسی) با نگاهی متفاوت کليپ abc در مورد مساله تبعيض زنان مسلمان در آمريکا را نگاه می کند به شکل معجزه آسايی به انساندوستی و اومانيسم آمريکايی پی می برد و های های اشک می ريزد.
دليل اين نگاه متفاوت جناب کمانگير چيست؟ بعله، آقای کمانگير ياد خشونت های بی حد جمهوری اسلامی ايران به زنان و پوستر های تبليغاتی در مغازه ها عليه زنان بد حجاب افتاده و شديد گريه اش گرفته که ما ايرانی ها چرا نمی توانيم مثل آمريکايی ها “انسان” باشيم چرا که مردم معمولی آمريکا (همانطور که ويیدو نشان می دهد و آدم بايد کور باشد تا نبيند) به دنبال “حق” اند. به قول نيکی در کامنت ها “داداش مستيد و منگ؟ ؟ دو سوم مردم در اين ويديو abc در مقابل ناحقی اي که به زن مسلمان می شود يا هيچ نگفتند يا اينکه تاييد کردند…شما اين مردم معمولی “ordinary people” را کجا ديديد که ما نديديم؟ يا اينکه ديدن “اردينری پیلپل” چشم بصيرت می خواهد که ما نداريم؟
فاطمه مرنيسی يک حرف خوبی از تاريخی که نخبگان مذکر(کسانی که بيشترين سود را از مرد سالاری می برند) نوشته اند، می زند (فاطمه مرنيسی البته مساله جنسيتی و دگرباشی و اينها در کارش نيست و من اين را تعميم می دهم به نخبگان پاسدار ارزش های نرماتيو دگرجنسگرايی). او می گويد اين گفتمان ها تنها در جهت تاريخ سازی نيست که کار می کنند، بلکه آنها ما را به عميق ترين نقطه حافظه مان می برند و حافظه ما را برايمان می سازند، تعليم اش می دهند، تربيت اش می کنند، امامت اش می کنند، از آن پاسداری می کنند و مدام آنرا برای ما بازسازی می کنند.
فاطمه مرنيسی البته اين را در مورد آخوند ها و امام ها و شيخ ها و نخبگان دنيای اسلام می گويد که يک عمر بدن زنان را تبديل به زمين بازی های سياست خودشان کرده اند. حالا برای”آخوند های جديد” غير از زنان، همجنسگرا ها هم شده اند ميدان بازی نخبگان پاسدار حريم دگر جنسگرايی و البته همزمان پاسدار ارزش های انسان ليبرال. اما، آدم چطور می تواند هم ليبرال باشد، هم طرفدار آزادی زنان، هم طرفدار حقوق همجنسگرايان، و هم پاسدار ارزش های نرماتيو دگرجنسگرايی؟ چون آميختن اين ارزش ها باهم کار خيلی آسانی نیست، باید که دست به دامان دوستان “انسان دوست” و “اومانيست” ما در غرب (بخوانيد نخبگان مذکر لیبرال) شد که با موفقيت بسيار بالا و بهينه سازی شديد این کار را انجام داده اند و چرا ما از آنها درس نگيريم و همان کار ها را با چاشنی حماقت بومی، غيرت ملی، و فقدان شعور(که البته این آخری از مصایب فراملیتی ست) انجام ندهیم؟ پس بياييم حالا با ارزش های ليبرال بومی شده مان، به سراغ مساله زنان برويم و برايش سياست ساز کنيم و زنان که تمام شد به عنوان مردان مسئول مساله آزادی و برابری، يک نیم نظر هم به کونی ها و بارونی ها بيندازيم و يک جوری که آبروی ملی نرود سر و ته اين قضيه را هم به هم بدوزيم!!
اين است کوتاه نظری آدم های مثل آقای
آرش کمانگير شديداً من را ناراحت می کند، چرا که اينها به دنبال همان “آخوند” بازی سابق اند و همچنان می خواهند نقش “نخبگان مذکر” را بازی کنند و حافظه تاريخی ما را بسازند، تعليم بدهند، تربيت کنند، و از آن پاسداری کنند. اينها آدم های اند که در اين بازی حجاب، ظلمی که به زنان می شود (در هر دو طرف ماجرا) را ول می کنند و اين وسط تنها به فکر اين نقش به شدت “پر اهميت” شان به عنوان “يک تاريخ ساز” اند. پس شلوغ اش می کنند و از بدن زن و حجاب او نهايت استفاده سياسی را می کنند و حتی کمی گريه هم چاشنی اش می کنند که نقش کليدی “نخبه مرد” (بخوانيد خايه مال همه جور قدرت از مرد سالاری گرفته يا آمريکای جهان خوار) را بازی کنند.
روزی که اکبر گنجی اولين سخنرانی اش در آمريکا را کرد من در سالن بودم و از او که در مورد جامعيت و عموميت جهانی حقوق بشر صحبت می کرد در مورد حقوق همجنسگرايان پرسيدم. او از زير پاسخ دادن به سئوال من طفره رفت و از من خواست بی خيال شوم. يک سال بعد در يک سياست بازی تاريخی اکبر گنجی از حقوق همجنسگرايان دفاع کرد. در همان روز ها من از علی افشاری در سخنرانی اش در تورونتو پرسديم که از اينکه کنار آرشام پارسی (يک همجنسگرا) نشسته است چه احساسی دارد و آيا در يک ايران آزاد، به آرشام کمک می کند که حقوق شهروندی برابر با دگرجنس گرايان داشته باشد؟ علی افشاری از اينکه کنار آرشام بود هيچ حسی نداشت و در ايران آزاد آينده (زرشک) به آرشام کمک نمی کرد که به دنبال حقوق شهروندی برابر برود. منتظرم ببينم که آقای افشاری کی به فکر همجنسگرايان می افتند!
امروز اما اتفاق جالب تری دارد می افتد. “نخبگان مذکر” مثل آقای آرش کمانگير به اين نتيجه رسيده اند که با اينکه در زندگی جنسی شان “مستقيم” اند (يعنی کونی نيستند) نبايد باقی آدم ها را هم در اين چهار چوب های “تنگ” بخواهند و بايد همچون يک انسان “ليبرال” خوب به بقيه اجازه بدهند که کونی يا بارونی باشند. پس برای اينکه قبح مساله ريخته شود از باقی وبلاگ نويسان خواسته اند که در
اين بازی وبلاگی شرکت کنند و نظر شان را در مورد دگرباش بودن (چی چی بودن؟) به معنی جنسی آن بنويسند (معنی ديگه هم داره؟)!!!
خوب بنده به عنوان کسی که خودم را در همين مورد در وبلاگستان سال هاست که خفه کرده ام مانده ام چه راهی پيشه کنم. خفه بشوم و بگذارم اين بار “آقايون خوش قلب دوستدار آزادی” از “کونی ها” و “بارونی ها” استفاده سياسی کنند و کل اين ماجرا را تبديل کنند به يک معرکه (freak show) که در آن نظرات گوهر بارشان را در مورد “کونی” چيست و چرا “کونی” است در اختيار اذهان عمومی قرار بدهند، يا اينکه به خودم نارنجک ببندم و حمله انتحاری کنم!
خوب من تصميم گرفته ام تا قبل از اينکه خيلی دير شود حمله انتحاری ام را انجام دهم شايد مردم قبل از چرت و پرت گويی هاشان کمی فکر کنند و به خشونت پشت چرت و پرت گويی هاشان فکر کنند. مگر قربانتان گردم همجنسگرايان و دو جنسگرايان و ترنس ها و هرموفروديت ها عجايب خلقت و نديدنی ها هستند که شما مسابقه چه هستند و وقتی اولين بار ديدید شان چه حسی داشتيد، گذاشته ايد؟ مگر با يک مشت موجود از فضا آمده خارجی طرفيد که با اين ابتذال می خواهيد بررسی شان کنيد؟ مگر کار خوب در دنيا کم است که به اين نيکوکاری افتاده ايد؟ مگر شما ها تا به حال کون نداده ايد؟ مگر شما ها تا به حال با فکر همجنس تان جق نزده ايد؟ مگر شما تا به حال خود را با آلت جنسی مخالف تان تصور نکرده ايد؟
حالا اگر کون داده باشيد، اگر از آلت جنسی همجنستان لذت برده باشيد، اگر کير خورده باشيد، اگر کس ليسيده باشيد، اگر لباس زنانه پوشيده باشيد و پستان مصنوعی گذاشته باشيد، اگر لباس مردانه پوشيده باشيد و سيبيل مصنوعی گذاشته باشيد، اگر عمل جراحی انجام داده باشيد تا به جنسيت دلخواه تان رسيده باشيد، اگر همه اينها را انجام داده باشيد، چه می شود؟ سرود اي ايران صدايش کم رنگ تر می شود؟ کوروش کبير در قبر می لرزد؟ انرژی هسته اي به فاک فنا می رود؟ احمدی نژاد انتخاب نمی شود؟
چه اتفاقی می افتد که شما کمر بسته ايد و
بازی وبلاگی راه انداخته ايد که دگرباشی چيست و اولين دگرباشی که ديديد چه حسی در شما ايجاد کرد که بعد لطف دوستان گل کند که بيايد با مهر محبت عشق نثار انسانيت کنند که بعله:

همه این‌ها رو گفتم تا بگم آدم‌هایی که ازشون به عنوان دگرباش اسم برده می‌شه، انسان‌هایی هستند مثل ما بدون هیچ فرقی. تمایل جنسی انسان‌ها از نظر من نه یک نقص، نه یک بیماری که صرفاً یک مسأله شخصیه که جزو حقوق و آزادی‌های فردی آدم‌ها باید دیده بشه. اگر کسی مثلاً توی قرمه‌سبزی به جای نمک، شکر بریزه و با اشتها بخوره، با وجودی که برای من و شما غیرعادی می‌آد اما اینو صرفاً به حساب تفاوت ذائقه اون آدم می‌ذاریم و نه یک نقص و بیماری، پس چرا نباید به تفاوت ذائقه جنسی انسان‌ها احترام گذاشت

خوب محمود عزيز اگر “دگرباشان” يک آدمهايی هستند مثل شما پس چرا اين بازی وبلاگی؟ چرا اين freak show؟
اين آخوند های ليبرال جديد و “نخبگان مذکر” مدرن که نگاه می کنم حس می کنم که بنده با همان آخوند های خودمان که بهمن هر سال برايم انگشترش را می آورد شايد خيلی راحت تر از اين ورژن ليبرال بومی همراه با غيرت ملی بتوانم کنار بيايم. آدم هايی مثل آرش کمانگير، آق مهدی سيبستان و حسين درخشان، تا بيخ و بن شان مرد سالار است. اينها به قدری مشغول نقش احمقانه تاريخی خودشان و باز توليد مقام تاريخی “نخبه مذکر” هستند، که از همه چيز و همه کس برای اين کار استفاده سياسی می کنند: گاهی زنان، گاهی کارگران، گاهی هم همجنس گرايان، گاهی…،گاهی برای سروده کهنه ملی اشک می ريزند، به حال وطن می انديشند و احساسات پاک مهين پرستی را ترويج می کنند، گاهی نگران موفقيت های قهرمان های ملی می شوند و گريه می کنند و برای قدرت های داخلی دم تکان می دهند، گاهی هم دلشان برای نبودن ارزش های انسانی در وطن می سوزد و برای وطن دوستان آمريکايی دم تکان می دهند.
اما، ما زنان و کونی ها و بارونی ها ايران زمين که مجموعاً ضعيفه های مملکت آريايی مان را تشکيل می دهيم بايد به ايشان گوشزد کنيم:
مرد که گريه نمی کنه! مرد که گريه نمی کنه! مرد که گريه نمی کنه!



دوریان گری

بازي


دوستان بازي قشنگيه.اگه كسي اپسيلون گي رو دعوت كنه چي بايد جواب بده؟
من اولين وبلاگي كه از هم احساس هام خوندم،وبلاگ باغ عدن بود.و البته آرامش شبانه.
بذاريد يه كم از پيشرفت قدم به قدمم با وبلاگها هم بگم تا سليقه ام هم دستتون بياد.

اوايل فكر نمي كردم وبلاگي با مضمون همـــ ـــجـــنــــ ـــســــ ـگـ ـــرايي تو اينترنت باشه.اين بلاگها رو هم در يك جست و جوي نا اميدانه پيدا كردم.نمي دونيد چه شور و شعفي بهم دست داد با خوندن اين بلاگها.تحت تاثير جو حاكم،فكر مي كردم تو ايران گي به معني واقعي كلمه وجود نداره و اگه باشه يه رابطه ي كوتاه مدت و از سر هوس خواهد بود.ولي خوندن بلاگهاي دوستانم نور اميد رو تو دلم روشن كرد.وبلاگهاي مرجع هم خيلي به دردم خوردن.مدتها انتظار آپ شدن بلاگهاي محبوبم بودم.به قول باربد يه خواننده ي خاموش بودم.هر از گاهي هم يه كامنت به اسم احسان تو وبلاگها مي ذاشتم.عاشق داستانهايي بودم كه فاني تو فانتاستيكا مي نوشت.پرواز بر فراز آشيانه ي فاخته برام تداعي كننده ي خيلي احساسات خوب بود. زماني هم با رضا پسر يه مكالمه ي خوب داشتم. خيلي تو زندگيم تاثير گذاشت. تقريبن يه سال پيش بود. اين شيوه ي جديد نوشتن رو هنوز پيش نگرفته بود رضا. مي دونم كه خودش هم يادش نيست الان.
بعد با علي مي اند بويز آشنا شدم. تهران بويز رو مي خوندم تا اين كه غيبش زد. واران كرمانشاهي رو هم يادم نره چون چند باري باهاش چت كردم.
خيلي بي تجربه بودم ولي يه دوست خوب دارم كه خيلي تو مسايل مختلف كمكم كرد. تنها كسيه كه باهاش راحت مي تونم حرف بزنم و سوالهام رو بپرسم و خجالت هم نكشم. بهبد پرشان عزيز،كسي بود كه فكر نوشتن بلاگ رو تو ذهنم انداخت.
به لطف بهبد، رضا شاد عزيزم رو هم پيش از وبلاگ نويس شدنش شناختم!
قبل از شروع وبلاگم با پويا آشنا شدم و اين آشنايي،سبب آشنايي هاي ديگه اي هم شد.
هرمزد و باربد و…
با شروع وبلاگم هم دوستان عزيز زيادي رو بهشون برخوردم.از جمله انرژي و …
اين بود راهي كه تا حالا پيموده ام.بازي خوبيه.
منم به نوبه ي خودم رضا شاد گلم رو به بازي دعوت مي كنم.كس ديگه اي رو نمي شناسم كه دعوت نشده باشه.
موفق باشيد.

یکشنبه 11 فروردین 1387


وبلاگ دلبستگیهای مردانه:


رضاعزیز، بلاگر وبلاگ پسر منو به یه بازی وبلاگی دعوت کرده که در اون بایستی نام اولین وبلاگ دگرباشی رو که دیدم بگیم و خاطره و واکنشمونو به اون وبلاگ.

اول ممنون رضا جان بخاطر لطفی که به من داشتی و تعریفی که کردی و همینطور به خاطردعوت من به این بازی .تو این چند ساله معمولا هرسال یه بازی وبلاگی بین بچه های وبلاگستان مطرح می شد و امسال هم که قرار دادن عکسهای جواد هستش طبعا واسه ماها زیاد شرکت تو این بازی ممکن نیست.

اما ایده وبلاگ پسر به نظر من که خیلی جالبه ،شاید بهتره بعد از وبلاگهای دگرباشی به تمامی وبلاگستان بستش داد.

راستش چند تا وبلاگ بود که من اون روزا می خوندم که متاسفانه هیچکدومشون دیگه نمی نویسن.اولین وبلاگی که دیدم و تقریبا منم با اولین یا دومین پستش تصمیم به نوشتن کردم وبلاگ ایپسیلون گـــ ـی (به قلم پیمان) بود.که با تم سیاه رنگ خودش و بقول بلاگرش(خاطرات و اعترافات )خودش بروز میشد.سیر وبلاگ برام جالب بود و احساس می کردم که افرادی هستند که زدگی شبیه به من دارن.ایپسیلون گــــ ـی بعد از 4 ماه دیگه ادامه نداد اما به نظر من تاثیرشو روی خیلیها گذاشت. واسش هرجا که هست آرزوی موفقیت می کنم.


دلم می خواد یه وبلاگ خوب دیگه رو هم بگم که به انگلیسی می نوشت (Digital Closet) جدا از مطالب خوبش ،من عاشق لینکهاش بودم ،تقریبا تمام وبلاگهای فارسی رو لینک می داد ،هر روز چکش می کردم ببین وبلاگ جدیدی رو اضافه کرده یا نه خوب حالا نوبت دوستان دیگره که ورژن خودشونو بگن من از وبلاگهای زیر دعوت می کنم
گاهنوشت های یک ایرانی
از من بگریزید که می خورده ام امشب
این گونه رازها
انرژی

یکشنبه 11 فروردین 1387


وبلاگ در خلوتگاه

اولین جگرباش


به به! به به!
بازم مثکه تو محله خبراییه! یه عده بازی در آووردن و اینبار هم توپو انداختن تو حیاط ما!!
برین شیطونا! برین دم خونه خودتون بازی کنین!! می گیرم توپ تونو پاره می کنما!!! (تازه یکیشونم اومده میگه بیا تو هم بازی!)
ای بابا! ول کن دستمو! چی می خوای؟! هان؟؟ اسم اولین بلاگر دگرباش رو؟! بی خیال! هان؟ نمیشه؟! آخه داستانش طولانیه! خب بیا بشین اینجا تو بغلم تا یواش یواش بت بگم!!!

حالا از کجا شروع کنم؟! آهان! راستش… خب… ببین… اول اولیشو که دقیقا یادم نیس! فک کنم مال یه سرخپوسته بود! هر چی با زبون آدمیزاد براش می نوشتم انگار نه انگار! هر چی باکومبا باکومبا هم کردم حالیش نشد! خیلی زبون نفهم بود. امکان کامنت گذوشتن با دود هم نبود. ناچارا بی خیالش شدم…

هوم؟ منظورت از ایرونیا بود؟ آآآ… اگه اشتباه نکنم اولیش سایت گی ایران بود که یه سری خوشحال از خودشون فانتزی در می کردن! بعد مدت کوتاهی هم سر و کله اپسیلونی پیدا شد که تو اون زمان برا خودش بینهایتی بود. حس عجیبی داشت. جدی جدی ترکونده بود. همونطور که اگه الان تو از رو پام بلند نشی بری می ترکونمت!

خوبه! خیییلی ممنون…

دوشنبه 12 فروردین 1387




توو پرسه زدنهام همیشه به وبلاگهایی برخوردم که طی این مدت اثرات زیادی روی من داشتن و گاهاً چیزای زیادی هم از اونا یاد گرفتم .
آدمای زیادی اومدن و رفتن ، با اسمهای مختلف و رسم های متفاوت .
هر وقت که یکی از اونها خداحافظی میکرد و یا بدون حرفی وبلاگشو تعطیل میکرد غم بزرگی دلمو میگرفت که انگار واقعا یکی از دوستای خوبمو از دست دادم .
این مقدمه روگفتم که بگم ، بهبد پرشان عزیزمنو به یه بازی دعوت کرده تا تواون بازی بگم که اولین وبلاگ دگرباشی که خوندم کدوم بود و چه احساسی با خوندن اون داشتم .
راستش اصلا یادم نمیاد که اولین وبلاگی که خوندم کدوم بود ولی با اجازه دوستان و با اجازه بهبد عزیز و فقط به خاطر اینکه دعوت دوست عزیزم رو بدون جواب نذارم ، یکی از وبلاگهایی که دوست داشتم رو ذکرمیکنم .
هر وقت صحبت از وبلاگهای دوستان میشه ، چندتا از وبلاگهای قدیمی به خاطرم میاد که همیشه بدون استثنا وبلاگ مردانه ها یکی ازاونهاست.
شاید علاقه من به مردانه ها به خاطرسبک نوشتنش باشه ولی برای من یادآور خاطرات زیادی بود که دوسشون داشتم .
اما متاسفانه با وجود اینکه قرار بود تا آخرداستانش رو بنویسه نمیدونم چطور شد که وبلاگش رو تعطیل کرد و رفت . یادمه از اینکه دیگه نبود چقدر ناراحت بودم .با این حال خوشحال میشم هروقت میبینم دوستان دیگه ای به جمع بلاگرها اضافه میشن و برای همه اونها آرزوی سلامتی و موفقیت میکنم و از دوستان هم تشکر میکنم که با این بازی فرصت اینو فراهم کردن تا یادی از اونایی بشه که یه روزی برامون یادآور خاطرات زیبایی بودن و حالاخودشون برای ما تبدیل به یه خاطره شدن ،و ازبهبد عزیزهم ممنونم که منو به این بازی دعوت کرد .

دوشنبه 12 فروردین 1387


وبلاگ روز بود ماه پشت ابر بود


101


شب های

تن هایی
چقدر
دیر می گذره
بیا
بیا
بیا
شب های تن هایی
بوی
سکوت میده
بوی
غم
بیا
زودتر بیا
خیلی تنهام

پینوشت:
بهبد عزیز لطف کرده و منو به بازی بلاگستان دعوت کرده توضیح زیادی ندارم چون نیاز به توضیح ندارد وبلاگی را که من اولین بار خواندم همه میشناسند و خیلی ها اولین وبلاگ آن را خواندند، بله اولین وبلاگ که خواندم اپسیلون بود. با تشکر از بهبد عزیز بابت دعوت من به این بازی .

دوشنبه 12 فروردین 1387



وبلاگ به نام خورشید:


منم میتونم بیام تو بازی؟ البته کسی دعوتم نکرده…اما میام

معذرت رضا پسر… منم میخوام بیام
من هم اولین سایتی که دیدم گروه هومان و سایت گـــ ـی ایران که قرار بود منم توش مطلب بزارم…- راستش یه دونه هم گذاشتم- بود بعد هم رضا نورهود و سایتش گـــ ــی پرشیا و بعد هم سایت خود من پرشیان گـــــ ــی پاور … اما اولین وبلاگی که خوندم وبلاگ کیوان بود که یادم نیست اون موقع اسمش چی بود
بعد هم دلبستگی ها و ابر شلوار پوش و کوییر دایری . وای خدا میخوام بشینم و گریه کنم به یاد اون هایی که مینوشتند ..و الان دیگه نیستن….

چهارشنبه 14 فروردین 1387



انرژی:


اولین وبلاگ هـ ـمـ ـجـ ـنـسـ ـگرایی که دیدم

درود و سپاس از دوستانی که منو به این بازی دعوت کردن .
سپهر مدیر وبلاگ ” این گونه رازها
آرش مدیر وبلاگ ” دلبستگی های مردانه
بر میگرده به چند سال پیش . اون روزها تازه فهمیده بودم هـ ـمـ ـجـ ـنـسـ ـگرا هستم .
هر روز در اینترنت جستجو میکردم تا میزان آگاهی خودم رو در این مورد بتال ببرم . هرگز فکر نمیکردم هـ ـمـ ـجـ ـنـسـ ـگرایی باشه که وبلاگ هم داشته باشه و تو اون از خودش و زندگی و مسایل و مشکلاتی که داره بنویسه .
یادش به خیر . دکتر ” شیر محمدی ” منو تشویق به این کار کرد که یه وبلاگ بسازم و تو اون از خودم ، احساسم و هر آنچه که در ذهن داشتم بنویسم .
اولین وبلاگی هم که دیدم و مدیر اون هـ ـمـ ـجـ ـنـسـ ـگرا بود ” اپسیلون گــ ـی ” بود .
خیلی خوشحال بودم که یه هم احساس پیدا کردم ، کسی که مثل خودم بود و تو وبلاگ اون احساس راحتی میکردم . شاید در روز چندین و چند بار به وبلاگ ایشون سر میزدم تا ببینم پست جدیدی تو وبلاگش گذاشته یا نه .
کم کم با وبلاگ های دیگه ای آشنا شدم که هر کدوم سهمی در شناخت هـ ـمـ ـجـ ـنـسـ ـگرایی به من داشتن .
وبلاگ بعدی هم که دیدم وبلاگ ” بهبد ” بود که اون موقع به نام دیگه ای می نوشت .
یکی از بهترین و تاثیرگذار ترین کسانی هست که در زندگی من بوده . با نوشته های اون زندگی کردم .
با خوندن وبلاگ اون از ته دل گریه کردم ، از ته دل خندیدم و معنی کامل یک دوست پـ ـسـ ـر رو درک کردم .
اون موقع تعداد هـ ـمـ ـجـ ـنـسـ ـگرایانی که بلاگر بودن خیلی کم بود ، انگشت شمار .
ولی حالا خدا رو سپاس بیشتر هـ ـمـ ـجـ ـنـسـ ـگراها بلاگر هم هستن .
به امید روزی که همه به خواسته ها و جایگاهی که باید داشته باشیم برسم و این میسر نیست جز با تلاش و کوشش خودمون .
کسانی هم بودن که الان در جمع ما نیستن .
من هم این دوستان رو به بازی دعوت می کنم :
” مازیار ” مدیر وبلاگ
راز کهنه
” هرمزد ” مدیر وبلاگ
یکی از این روزها
” رضا ” مدیر وبلاگ
فالش پسر
” شاهد ” مدیر وبلاگ
خاطرات و خطرات
از این دوستان میخوام در این بازی شرکت کنن و بگن که اولین وبلاگ هـ ـمـ ـجـ ـنـ ـسگـرایی که دیدن کی بود و چه احساسی بهشون دست داد .

سه شنبه 13 فروردین 1387


وبلاگ جعبه نارنجی:


جعبه آبی

**ساقی عزیز دعوتم کرده به بازی…همون بازی اولین بلاگ….راستش اگه بخوام از اولین بلاگی دیدم بگم باید برگردم به یکم قبلترش!!…درباره علی خیلی نوشتم و دوره ای که بعدش برام مثل رکود بود!!مثل این بیو ه ها که خیلی به زوج از دست رفشون وفا دارن!!البته بعد از یه مدتی فهمیدم چه بلایی با این کار دارم سر خودم میارم!!رابطه ام با هم.جنس.ها.ی خودمم معطوف بود به چنتا از بچه هایی که دوروورم میشناختم والبته اونام مثل خودم بودن!!یعنی نه که فقط به هم جنس خودشون متکی باشن عین من…اونا یه جورایی استریت بودن…و خبر ازدواج چنتاشونم دارم الان!!…اون موقع دیدن یکی که عین خودم باشه..با احساسات خودم…کسی که بتونه کاملا درکم کنه شده بود واسم یه رویا….این واسه پشیمونی بعد از یه دوره رکوده!!…..تغریبا سال ۸۰ بود که کامپیوتر خریدم و فهمیدم که از این طریق هم میشه با کسانی که عین خودمم ارتباط داشته باشم!!ولی فقط تو چت!!که اونم همچین به دلم نمی چسپید!!…دوروورای سال ۸۳ بود گمونم که یه بنده خدایی که باهاش چت میکردم و بهش خیلی مدیونم آدرس دوتا بلاگ رو بهم داد وگفت حتما بخونمشون!!…یکیشون پسری از جنس گل سرخ بود و اونیکی عشق نافرجام!!….بعد از خوندن این دوتا بلاگ مخصوصا بلاگ دوست نازنینم پسری بود که می تونم بگم یه دنیای جدید به روم واشد!یه دنیای بکر که میتونستم توش جولان بدم!!بلاگ پسری شده بود برام قبله آمال!یه مدت میخوندمش بدون اینکه کامنتی بذارم براش و یه مدت بعد براش کامنت گذاشتم و بعد از اون بود که خودمم صاحب بلاگ شدم…..تو اون برهه بلاگ پسری برام یه نقطه نورانی بود تو یه فضای تاریک….نقطه نوری که تبدیل شد به یه تلالو وبعدش یه دنیای پر از نور….اوائل اصلا باورم نمیشد یکی هم مثل خودم باشه با تفکرات یه جور سلایق یه جور…انگار که دوتا آدم عین هم زندگی کرده باشن (نه اونقدرام عین هم!!)و دور از هم…..اینو براش تو یه ایمیل نوشتم…نوشتم که خوندن بلاگت برام مثل خوندن کتابهای هری پاتر بوده…و واقعا هم اینجوری بود…همون حس و همون تفکرات بعدش……حالا خوشحالم که اون باز هم مینویسه….چون کسی بود که راهی رو نشونم داد که باید می رفتم….و البته ممی عزیزم که نویسنده بلاگ عشق نافرجام بود….کسی که با اینکه خیلی کم با هاش بودم(البته تو نت)ولی خیلی چیزا تو همون مدت کوتاه بهم یاد داد…با بلاگش و با وجودش……این بود انشای من!!**

--

وبلاگ این گونه رازها: به پیش…

درود به همگی
از طرف وبلاگ دلبستگی های مردانه به یک بازی دعوت شدیم که آغاز گر این بازی وبلاگ رضا پسر بود با موضوع یاداوری” اولین وبلاگ دگر باشی که دیده اید ” که از دید من میتونه شروع خوبی باشه بر هماهنگی هر چه بیشتر دگرباشان اعم از بلاگر و غیر بلاگرش, برای اهداف شایان تر, خاصه این که در نگاهی اجمالی به وبلاگ های دگرباشی در استانه ی سال نو ایرانی شاهد این خواست همگانی از سوی دگرباشان در قالب یک حرکت هماهنگ نشده بودیم , پس دست در دست هم به پیش…

اما اولین وبلاگ دگر باشی که من باهاش آشنا شدم وبلاگ باربد شب بود که از ” مانا ” یش می نوشت که شیوه ی نوشتنش هنوز مورد علاقه ی من است که خوشبختانه هنوز می نویسد. لینکش هم در همین وبلاگ می تونید ببینید.


وبلاگ خاکستری سرخ:


وبلاگ همجنسگرای بهروز بزرگ - اولین وبلاگ همجنسگرایی که شناختم

آخه مگه همه ش چند سالم بود .
خسته گی هایی که روی دستام پینه می زد رو به عشقی که تو هم هستی تاب می آوردم . سنگینی جعبه های آهن بود و شونه های جوون و بی صبر من و دلی که تازه تازه با تفاوت و تبعیض خو می گرفت . حرس می خوردم که چرا مثل کارگر کارگاه کناری نمی تونم با حرفام تو رو بخندونم … خنده که نه حتی نمی تونستم لرزش تن صدام و پیش تو کنترل کنم . تو هم چقدر ناجوانمردانه به شخصیت لالمونی گرفته ی من احترام میذاشتی . و دریغ از یه شوخی از جنس همون شوخیهای کارگر کارگاه کناری …

مگه همه ش چند سالم بود که با یه سلام خشک و خالی تو ، خالی و پر نشم . دیگه عرق روی پیشونیم که دست خودم نبود . عرقی که واسه سنگینی جعبه های آهنی هم نبود .
شیشه ی دل من بود و سنگی قلب تو .
وقتی که می رفتی خونه به هوای نشستن روی صندلی ای که چند لحظه قبل تو روش نشسته بودی می رفتم به کارگرت که واسه خودش کاسپاروفی بود شطرنج می باختم .

یه روز تو شطرنج همچین که مات فکر تو بودم و درگیر احترام به صندلی ای که تو چند لحظه قبل روش نشسته بودی … نوار کارگرت و ضبط مغازه ت یه راست رفتن سراغ یه آهنگه که می گفت : یه دل دارم تو سینه درب و داغون … ولی دوست داره فت و فراوون … آهی کشیدم که کم مونده بود مهر های شطرنج و گورت بدم .

مگه همه ش چند سالم بود که به خانومت غبطه نخورم . مگه همه ش چند سالم بود که جمعه ها واس خاطر ندیدنت گریه نکنم . مگه همه ش چند سالم بود که تموم مدت مدرسه رو به عشق سر کار و دیدن تو پشت سر نذارم . مگه همه ش چند سالم بود که به خاطر با تو بودن نخوام شوهر دخترت باشم … چقدر آرزو می کردم که یه دختر داشته باشی … پسرت و دیده بودم . مگه همه ش چند سالم بود که نخوام جای پسرت باشم .
کوچیکتر از اون بودم که شب چهارشنبه سوری وقتی با ماشین داداشم خیابونا رو گز می کردیم واسه رد شدن از کوچه ی شما به امید یه لحظه دیدن احتمالی ت آسمون ریسمون نبافم .
یادمه وفتی واسه اولین و آخرین بار ترک موتورت نشستم با اینکه از ته دل می خواستم بغلت کنم اما از ترس اینکه متوجه لرزش بدنم بشی انقدر عقب نشسته بودم که اگه به موقع تذکر نداده بودی که یه کم بیام جلو وسط خیابون ولو شده بودم .
کوچیکتر از اون بودم که به ت بگم چه مرگمه که تا تو رو می بینم بد رغم سوتی می دم …

***
دعوت به بازی یی که توسط ساقی عزیز صورت گرفت من و سپرد به خاطرات سالهای گذشته . من و برد نشوند رو صندلی ، جلوی کامپیوتر ، کنار 18 سالگی م . همون گذشته هایی که من به تنهایی همیشه ام هنوز خو نگرفته بودم .

خیلی وقت پیش بود …
تا اونروز خیال می کردم من تنها آدمی هستم که این شکلیم . یعنی یه پسر تنها که عاشق یه مرد شده و حتی تو خوابم از دست این عشق رهایی نداره …

تا اونروز تنها من وبودم و دفتر خاطراتی که وظیفه ی سنگین به دوش کشیدن بار واسوختهای این عشق یکطرفه سنگینش کرده بود … همون روز که که فشار تنهایی و عشق انقدر فشارم داده بود که در کمال ناامیدی به امید پیدا کردن یه همدرد تو گوگل سرچ کردم (( عشق به همجنس )) و در عین ناباوری چندین صفحه پیدا شد که اولیش وبلاگی بود به اسم (( همجنسگرا )) نوشته بهروز عزیز که صد قافله دل همره اوست – نوشته هاش بوی تنهایی های من و می داد و بازشنفتن یک درد مشترک تسلی بخش بود و گریه دار . انقدر خوشحال بودم که انگار آدم اولیه ای دچار کشف آتش شده باشه . قلمش و دوست داشتم و می دونستم وقتی عاشق کسی باشی و بدونی هرگز به ش نمی رسی … چه بلایی سر دلت میاد .
انگار بهروز حرفای دل من و تایپ کرده بود … انگار نوشته های اون تو دل من جا شده بود . اونروز بود که فهمیدم تنها نیستم و به پاس رهایی از سلولی انفرادی به وسعت دنیا تا پاسی از شب در کنار وبلاگ همجنسگرا نشستم و گریه کردم …
بعد از اینکه بوسیله ای میل با بهروز بیشتر آشنا شدم تشویقم کرد که درد هام و تو یه وبلاگ بنویسم و (( من و غمهایم )) اولین وبلاگم به دنیا اومد که خیلی زود هم از دنیا رفت . اهالی محترم پرژن بلاگ مسدود کرده بودنش مثل خیلی از وبلاگهای او دوره که خیلی دوستشون داشتم . حالا که فرصت هست گفتم یادی از دوستای وبلاگ نویس قدیمی فرزاد جلالی نویسنده دوراهی – حمید پرنیان نویسنده حمید پرنیان – مانی ، ابر شلوارپوش – مانی ، سیاهه – احسان ، من ابر رنگین کمان – با تن ها و تنها و رضا باوفا و سینا فنچ عزیز که با کامنتاشون به همه مون انرژی می دادند بکنم .
چه روزای خوبی بود .
در ضمن از ساقی عزیز که من و به این بازی دعوت کرد صمیمانه تشکر می کنم همچنین از رضای عزیز که همیشه فکراش قشنگ و به درد بخوره .
و در انتها به رسم بازی از دوستان وبلاگ نویسی که اسمشون و این زیر نوشتم دعوت می کنم که بازی رو ادامه بدن .
آدم آهنی
آخرین بازمانده از نسل هم سرشت
پسر خسته - خشایار
یادداشتهای روزانه یک دزد – حمید پرنیان
یک مثقال تلخکی ناب – باربد شب


وبلاگ از من بگريزيد که مي خورده ام امشب ( مانی زانیار ):


دعوت به بازی

دوستان عزیزم در وبلاگ دلبستگی های مردانه و فالش از من دعوت کردن تا در هم آوایی وبلاگ نویسان شرکت کنم و من هم سپاس گذارم که هنوز من رو به عنوان یک وبلاگ نویس قبول دارند و امیدوارم دوباره کسانی که دستشون برای همه رو هست نیان و یخواهن مجدادا تخریب شخصیت کنند .اولا بسیار خوشحالم که با این کارتون میتونین اتحاد رو بین وبلاگ نویسان بیشتر کنین به کوری اون کسانی که همیشه تلاش کردن بین ماها اختلاف بندازن و خودشون حکومت کنن. دوما این که اولین وبلاگ همجنسگرا که دیدم کدام بود؟
من برعکس همه دوستان اپسیلون رو ندیدم و اونهایی که خوب یادمه حمید پرنیان ، باغ عدن ،باربد، ابر شلوار پوش و شب بین بود.

از آندرانیک عزیزم در وبلاگ تهران پاتوق دعوت میکنم که او هم اولین تجربه و احساس خود را بیان کند.


وبلاگ فالش پسر:


سلام
سال كه نو ميشه همه تصميمات جديدي ميگرين براي آينده و زندگي تو اون سال.
خيلي از دوستان تو وبلاگشون تغييراتي دادن يا نويد دادن!
اينجا ميخوام تولد دوباره انرژي رو بهش تبريك بگم و اميدوارم اون تايم اوتي كه به خودش داده با موفقيت روبرو بشه
خونه جديد رضا رو بهش تبريك ميگم كه واسه اونم موفقيت آرزومندم. و از خدا ميخوام لرزش رو ازش بگيره چون بنده خدا به گفته خودش يه بيماري عجيب داره كه همه جاش ميلرزه !!!
اميدوارم ازين به بعد پويا و هرمزد عزيز هواسشون به همراهان مجرد جمع هم باشه! بالاخره اونا هم دل دارن!
اما ميرسيم به بازي !
اول از همه از همه دوستاي گلم كه منو به اين بازي دعوت كردن ممنونم.
تقريبا پنج ماه پيش بود كه تو اينترنت ميگشتم دنبال مطلب و عكس و … در مورد هـ ـو مـ ـو ها بودم كه يه لينك به اسم
پسر ديدم. روش كليك كردم.
اولين حسم اين بود كه پاي پي سي هنگ كردم. چون يه دفعه يه آرشيو كامل پيدا كرده بودم و نكته خيلي خيلي جالبش واسم اون همه لينك بود. اينكه بجز اينكه از خودش مينويسه از بقيه هم خبر ميده.
واقعا سورپريز شدم. كلي خوندم و هي ميرفتم به « مطالب قبلي. همه لينك هاشو خوندم. تقريبا تا صبح نخوابيدم و ميخوندم.
از اون روز هرشب كارم خوندن پسر (مخصوصا تيتر بي تيتر) و بقيه وبلاگ هايي كه آپ شدن بود.
اون روز رو هيچوقت فراموش نخواهم كرد.

--

از وبلاگ راز کهنه:
دعـوت دوسـت

از جانب یک دوست به بازی دعوت شدم ، در واقع بهتر بگویم به بیان خاطره از خواندن اولین وبلاگ یک هم احساس ، و من از این فرصت استفاده می کنم تا از لطف و مهربانی دوستی عزیز که منرا با دنیای وبنگاری آشنا کرد ، تشکر کنم
.
راستش من خیلی تازه کارم ، حداکثر شاید سه سال باشد که با دنیای وب و وبنگاری آشنا شدم ، و اما چگونه ، اینک می گویم
.
مثل همه دوستان ، در چت روم بود که با پارسا ، آشنا شدم
.
چه روزهای خوبی ، چه لحظه های خوشی ، ظهرهای آفتابی ، عصرهای بارانی ، شبهای مهتابی ، با پارسا حرفها زدم ، رازها گفتم
.
پارسا شنید ، گاهی خندید ، گاهی شاید در دل گریست
.
پارسا اما آرام بود ، ساکت و بیصدا بود ، من تازه نفس بودم ، پارسا اما دل کهنه بود
.
شبی در همان شبهای مهتابی ، راز دلش را خواهش کردم
.
گفت : به تـلــخی عادت داری ؟
.
گفتم : آری
.
آرام گفت : من پندار تـلـخ هستم
.
گفتم : چرا تـلــخ ؟
.
گفت : خود بخوان
.
مستانه و شادمانه دویدم ، در خانه پارسا را کوبیدم ، و پندار تـلــخ را دیدم
.
و تـلـــخی را در داستان عاشقانه مزه مزه مرگ چشـیدم
.
و تنها گریستم
.
آری ، اولین وبلاگ هم احساس ، وبلاگ پندار تـلــخ بود ، که اشکبار خواندم و هنوزم گاه گاهی همان مزه مزه مرگ را می خوانم ، تا معنای عاشقانه تـلــخی چشـیدن را ، فراموش نکنم
.
و همان شد که پارسا مرا یاری کرد ، خانه راز کهنه مرا معماری کرد ، من از آن سوی خط ، او از سوی دیگر ، خشتهای راز های کهنه مرا نقاشی کرد ، و با طنین صدای خود ، مرا با خانه سازی آشنا کرد
.
——————————————
.
و من از این فرصت استفاده می کنم و از پارسای عزیزم بخاطر کمک و لطفی که در بنا نمودن وبلاگ راز کهنه به من کرد ، نهایت تشکر و قدردانی را می کنم
.
می بینید حکمت دعوت شدن من به این بازی ، در تشکر مکتوبانه من از پارسای عزیز بود ، بعد از گذشت حدود سه سال

--

از وبلاگ تهران پاتوق:
کی ميگه اصلا من بازی نيستم ؟

ياد بچه گيام افتادم يادمه همه بچه کوچيکا پسرا و دخترای فاميل که جمع ميشدن شروع ميکردن به بازی هايی که عموما برای من خالی از هرگونه سرگرمی بود مثل فوتبال هميشه فکر ميکردم آخخخ يعنی چی هی دور يه توپ ميگشتن!!!
گاها هم اگر بازی ميکردم نميدونم يا بعد از ده دقيقه توی بازی فراموش ميشدم و آرام بدور از هر هياهويی کناری ميرفتم يا دعوام ميکردن و با گريه پيش مامانم ميرفتم (به همين دليل به لغب بچه ننه منصوب شده بودم) البته خوب مامانی هم از اين قماش جدا نبود و…
اول اينکه خيلی خوشحالم که هيچکی هيچکی هيچچچکی جز خودش
منو بازی نداد, مممممم! بعد باينکه پســـــر قدمت خيلی طولانی نداره اما فکر کنم پسر اولين وبلاگ هــ ـمــــ ـجــ ـنــــ ـســـــ ـگرا بود که توجه منو بخودش جلب کرد البته من هنوز انقدر بزرگ نشده بودم که بلاگر بشم توی کاغذ شعرام مينوشتم فکر کنم بازديد کننده بيشتر داشت تا وبلاگ تهران پاتوق!

تازشم ممم! کی اصلا ميگه من بازی نيستم خود ايشون منو تو بازی راه داده مممممم!مممممم!

--

از وبلاگ وب نوشت های من ( آراشم پارسی ):
پاسخی به دعوت بهبد

بهبد جان ممنونم.

از اینکه دیر می نویسم عذرخواهی می کنم. در هفته ی گذشته موارد زیادی پیش آمد که فرصت انجام خیلی از کارها نشد و این پست هم یکی از آنها بود. اما مدام به این فکر بودم که اولین وبلاگ دگرباشی که دیدم کدام بود. باور کنید یادم نمی آید. قدیمی ترین صفحه ی اینترنتی ای که هــ ـمــــ ـجــ ـنــــ ـســـــ ـگرایان ایرانی در آنجا بودند و من آن را به خاطر دارم سایت www.iraniangays.com بود که از طریق آن توانستم دوست های خیلی خوبی پیدا کنم و با اکثر آنها هنوز در ارتباط هستم. (شاید خود تو هم یکی از آنها باشی.)

اما از اولین کسانی که با آنها آشنا شدم که فعال بودند می توانم از امیرپورشریعتی و سامان نام ببرم.

واقعا یادم نیست چه وبلاگی را برای اولین بار دیدم، اسامی آنها را می شنیدیم و یا با ایمیل در ارتباط بودیم اما من تا چند سال پیش اهل وبلاگ گردی نبودم یکی از دلایل آن هم این بود که نمی توانستم کامنت بگذارم و یا به زبان دیگر بلد نبودم. پس خیلی آن طرف ها نمی رفتم.

--

اولین وبلاگ هـ ـمـ ـجـ ـنـسـ ـگرایی که دیدم

درود و سپاس از دوستانی که منو به این بازی دعوت کردن .

سپهر مدیر وبلاگ ” این گونه رازها

آرش مدیر وبلاگ ” دلبستگی های مردانه

بر میگرده به چند سال پیش . اون روزها تازه فهمیده بودم هـ ـمـ ـجـ ـنـسـ ـگرا هستم . هر روز در اینترنت جستجو میکردم تا میزان آگاهی خودم رو در این مورد بالا ببرم . هرگز فکر نمیکردم هـ ـمـ ـجـ ـنـسـ ـگرایی باشه که وبلاگ هم داشته باشه و تو اون از خودش و زندگی و مسایل و مشکلاتی که داره بنویسه .

یادش به خیر . دکتر ” شیر محمدی ” منو تشویق به این کار کرد که یه وبلاگ بسازم و تو اون از خودم ، احساسم و هر آنچه که در ذهن داشتم بنویسم .

اولین وبلاگی هم که دیدم و مدیر اون هـ ـمـ ـجـ ـنـسـ ـگرا بود ” اپسیلون گــ ـی ” بود . خیلی خوشحال بودم که یه هم احساس پیدا کردم ، کسی که مثل خودم بود و تو وبلاگ اون احساس راحتی میکردم . شاید در روز چندین و چند بار به وبلاگ ایشون سر میزدم تا ببینم پست جدیدی تو وبلاگش گذاشته یا نه . کم کم با وبلاگ های دیگه ای آشنا شدم که هر کدوم سهمی در شناخت هـ ـمـ ـجـ ـنـسـ ـگرایی به من داشتن .

وبلاگ بعدی هم که دیدم وبلاگ ” بهبد ” بود که اون موقع به نام دیگه ای می نوشت . یکی از بهترین و تاثیرگذار ترین کسانی هست که در زندگی من بوده . با نوشته های اون زندگی کردم . با خوندن وبلاگ اون از ته دل گریه کردم ، از ته دل خندیدم و معنی کامل یک دوست پـ ـسـ ـر رو درک کردم .

اون موقع تعداد هـ ـمـ ـجـ ـنـسـ ـگرایانی که بلاگر بودن خیلی کم بود ، انگشت شمار . ولی حالا خدا رو سپاس بیشتر هـ ـمـ ـجـ ـنـسـ ـگراها بلاگر هم هستن .

به امید روزی که همه به خواسته ها و جایگاهی که باید داشته باشیم برسم و این میسر نیست جز با تلاش و کوشش خودمون . کسانی هم بودن که الان در جمع ما نیستن .

من هم این دوستان رو به بازی دعوت می کنم :

” مازیار ” مدیر وبلاگ راز کهنه

“ پویا ” مدیر وبلاگ یکی از این روزها

” رضا ” مدیر وبلاگ فالش پسر

” شاهد ” مدیر وبلاگ خاطرات و خطرات

از این دوستان میخوام در این بازی شرکت کنن و بگن که اولین وبلاگ هـ ـمـ ـجـ ـنـ ـسگـرایی که دیدن کی بود و چه احساسی بهشون دست داد .
--
در پاسخ به دو دعوت/علی سطوتی قلعه

دعوت فرزانه را به این بازی وبلاگی نپذیرفتم. برای دعوت همسرشت هم کار دیگری نمی‌توانم انجام بدهم. نخست به دلیل آنکه اساسا با این‌جور بازی‌ها دمخور نیستم؛ فقط جوّش آدم را می‌گیرد، کار دیگری نمی‌کند. نه توهم مرگ می‌دهد و نه برنده‌ای دارد. بازنده کسی است که در آن شرکت نمی‌کند. خب، با روحیات من یکی سازگار نیست. خیلی دانشجویی و در نتیجه احمقانه به نظر می‌رسد. حالم را بد می‌کند.

از این گذشته این فقط یک بازی نیست، مراسم دیگری است که کلیسا ترتیب داده تا از ما اعتراف بگیرد. فقط شکلش را عوض کرده‌. اسمش را هم گذاشته‌ بازی تا کسی شک نکند. اخلاق مسیحی تا خواهر و مادر ما را با یکدیگر یکی نکند، دست‌بردار نیست. همین است که من تو را دعوت نمی‌کنم. تو را به قربانگاه می‌برم. تو می‌نویسی. تو اعتراف می‌کنی تا گناهان من بخشیده شود و این دور باطل همچنان ادامه دارد. تازه وقتی پای مسئله‌ای مثل دگرباشی در میان باشد، اوضاع می‌پیچد به هم. ظاهرا این بازی به راه افتاده تا دگرباشان جنسی بتوانند به عنوان یک اقلیت صدای خود را به گوش ما برسانند. در عمل اما اتفاق دیگری می‌افتد. گفتمان دگرباشانه تا بیاید شکل بگیرد، جای خود را به یک ریاکاری عمیقا بورژوایی می‌دهد: یعنی چه نخستین وبلاگ دگرباش که دیدی، کی بود؟ یعنی نخستین بار چه کسی را دید زده‌ای؟ یعنی بیا از تجربه‌های دید زدنت برای ما بگو؟ مسئله دید زدن نیست؛ بلکه آن پرده‌ای است که تنها لحظه‌ای اجازه می‌دهد تا دید بزنی. مسئله این نیست که این تجربه‌ای است همگانی و هر یک از ما در لحظه‌ای برای نخستین بار با یک وبلاگ دگرباش روبرو شده‌ایم؛ بلکه پرسش از ضرورت پرسشی است که مطرح شده: چرا باید پرسید که کی بوده و چه زمانی بوده؟ چنین پرسشی به خودی خود آن جهش گفتمانی را که هدف قرار داده عقیم می‌گذارد. همه می‌خواهند آن پرده سر جایش باقی بماند تا چند وقت یک بار بتوانند دید بزنند و در عین حال، این خواست را در قالب احترام به آن چه آن پشت پنهانش کرده وامی‌نماید.

من این بازی را همین‌جا از طرف خودم تمام شده می‌دانم و کس دیگری را به ان دعوت نمی‌کنم.

--

و اصولاً

علی عزیز ؟

از بازی ؟ خوش اش نمی آید ؟ چرا ؟

.

و اینکه گفته اید “من این بازی را همین‌جا از طرف خودم تمام شده می‌دانم و کس دیگری را به آن دعوت نمی‌کنم.” بهتر است اصلاح شود به: من این بازی را این جا از طرف خودم تمام شده می دانم و … تا این شبهه پیش نیاید که از همانجا به تمام وبلاگ های درگیر اعلام اختتام می کنید که حکم، بی پشتوانه خواهد بود.

و این بازی آن جا تمام نمی شود چون آن جا آخر این خط نیست، آخر یک خطِ دگر است

و اصولاً شما از کجا به این تحلیل رسیدید که یک اقلیتی به این وسیله صدا به شما می رساند

و اخلاق مسیحی تا شما نگران یکی شدن خواهر و مادر باشید برادر و پدر را با هم یکی کرده است و غافل مانده اید، که اشکالی هم ندارد، با ذهنیت من البته

و من وقتی اعتراف کنم، هیچ کاری با گناهان شما کرده نمی شود

به چه دلیل وقتی مسئله ای مثل دگرباشی در میان باشد اوضاع می پیچد به هم

چه کسی خواب نما شده که : تا گفتمان دگرباشانه بیاید شکل بگیرد، جای خود را به یک ریاکاری عمیقا بورژوایی می‌دهد

و عمیقا بورژوازی، چه اشکال خاصی دارد؟ و ریاکاری، اگر عمیقا پرولتاریا باشد، چه امتیازی می تواند داشته باشد

اولین وبلاگ دگرباشی که دیدی کی بود یعنی اولین وبلاگ دگرباشی که دیدی کی بود یعنی اولین وبلاگ دگرباشی که دیدی کی بود و همین. این، بخشی از جامعه ی دگرباشی است که حرف می زند، بازجوی اوین نیست. حال شما خوب است؟

دیدن چه ربطی به دید زدن دارد؟ چه نیازی به تحریف کلمه است

نه، نه، یعنی بیا از تجربه های دیدن ات بگو ما گوش می کنیم ما می گوییم تو گوش کن؛ رابطه ی انسانی یعنی همین، ما که دزدبگیر به دنیا نیامده ایم، این اتهام ها زدنی نیستند

ذاتاً همجنسگراها چیزها را باردار دوست ندارند بکنند، چه بارور باشد آن هدف چه عقیم، کارهای دیگر می کنند با چیزها همجنسگراها

آن پرده هایی که همه می خواهند سر جایش باقی بماند تا بعدا سر فرصت خودشان کنارش بزنند از فرهنگ مردسالار دگرجنسگرا در خاطر شما مانده است

و تکلیف این گفتمان چه می شود؟ زنده گی اش می کنیم

--

از وبلاگ هم سرشت

سعید ؟! دهنتو



خودمو خوندم



اینا رو می کنم دعوت:

خشایار. شروین. کاوه. سیدو. علی سطوتی. الهام ملک پور . امیر قاضی پور

--

از وبلاگ خورشید

اولین وبلاگ دگرباشی که دیدم

منم میتونم بیام تو بازی؟ البته کسی دعوتم نکرده…اما میام

معذرت رضا پسر… منم میخوام بیام
من هم اولین سایتی که دیدم گروه هومان و سایت گ ی ایران که قرار بود منم توش مطلب بزارم…- راستش یه دونه هم گذاشتم- بود بعد هم رضا نورهود و سایتش گ ی پرشیا و بعد هم سایت خود من پرشیان گ ی پاور … اما اولین وبلاگی که خوندم وبلاگ کیوان-کوچه به کوچه- بود و بعد هم اپسیلون گی ……

بعد هم دلبستگی ها و ابر شلوار پوش و کوییر دایری . وای خدا میخوام بشینم و گریه کنم به یاد اون هایی که مینوشتند ..و الان دیگه نیستن….

--

از وبلاگ تکذیبیه:
اولین وبلاگ دگرباش

متن من به ســــ ـاقــ ـی قهرمان

فرزانه مرادی wrote @ پنجشنبه, آوریل 3, 2008 at
ایپسیلون گــــ ـی اولیش بود
یادمه اون وقت ها میرفتم تو یه شرکت خصوصی تو آریا شهر کار می کردم رفتم به اینترنت وصل شدم که ایمیلم رو چک کنم بعد به وبلاگم سر زدم از لینکی که واسم کامنت گذاشته بود ن وارد یه وبلاگ شدم از اونجا به یه لینکی که تو اون وبلاگ بود از اونجا به بعدی به بعدی به بعدی …….. سر زدم همین طور زنجیر رو ادامه دادم تا رسیدم به ایپسیلون گـــــ ــی /.

خوندم خوندم خوندم که یه هو رئیسم در اتاق رو باز کرد گفت خانوم مرادیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی؟؟؟!!!! دست پاچه صفحه رو بستم و گفتم بعلللللللللللللللللللللللله !!!!!
یه مدت دنبال کردم این صفحه رو دوسش داشتم یه جورایی اما وبلاگی که خیلی دلم واسش تنگ میشه وبلاگ یه دوست دو جـــ ـنـــــ ـســـــــــ ــی به اسم داود فریبا بود که دیگه ازش هیچ خبری نیست. اینم دورانی بود واسه خودش.

متن ساقی قهرمان به من
ساقی قهرمان wrote @ پنجشنبه, آوریل 3, 2008 at
فرزانه
از کی خبر نداری از فریباداوود؟ آخرین بار که ازش خبر گرفتم خیلی خوب بود حالش و فقط یه اسم داشت.
فرزانه، این پست رو بذار تو وبلاگ خودت لطفا، و ادامه اش بده، دعوت کن به بازی و اگر نمیشه، به دلیلی، که تو وبلاگ خودت بذاری، بده به الهام بازی رو، یا به علی. چون بهتره اینجا تو کامنتدونی من گیر نکنه
ساقی

ـــــــــــــــــــــــــــــ
من هم از این تریبون الهام ملک پور
علی سطوتی و سام مقدم
و دوست دگرباش mehr s را به این بازی دعوت میکنم .
و پیشنهاد دیدن این صفحه را میدهم

فرزانه مرادی

--

از وبلاگ همتا:
یکی بود یکی نبود…

یکی بود یکی نبود .” اولین وبلاگ دگرباشی که دیدم …” شده بود بازی پر طرفدار وبلاگ نویس هایی که یا جزو اقلیت های جنسی بودند یا گهگاهی سرکی می کشیدند به وبلاگ هایی که طعم نا آشنا و عطر غریب چیز های ندیده و نشنیده داشت ! ….

احساس می کردم که ” جا ” مونده ام ولی ساقی عزیزم تو وبلاگش سراغ گرفته بود که بازی می کنم ؟ …. اووووه.. کلی خوشحال شدم . هر چند از وقتی اینجا خبر دار شدم هر چقدر حواسم رو جمع کردم یادم نیومدم اوین وبلاگ دگرباشی که باز کرده ام چی بوده . ولی پر رنگ تر از همه وبلاگ رضا است که همیشه به اش سرمی زنم و اینقدر کامنت گذاشتن براش سخته که دست می کشم و میرم سراغ کارم .

ولی اولین احساسم از خوندن وبلاگ های دگرباش ها رو خاطرم هست . هر چند الان به پر رنگی قبل حس اش نمی کنم . با هر بار خوندن وبلاگ دگرباش ها قلبم مطمئن می شد که می تونم طوری که می خوام زندگی کنم … تو نوشته های دیگران حس می کردم “وجود دارم” … هر چند الان بهتر می دونم که خط و جمله ها مجازی اند ولی اولین بار که شجاعت نوشتن پیدا کرده بودم حس می کردم جزو یه خانواده بزرگ هستم . تنهایی و بغض ام کم می شد . در ضمن که می دیدم خیلی ها هستند از من دلتنگ تر … غمگین تر … توی قفس هایی تنگ تر … و هویت های نا سازگاری که رشد کرده بودند و بی نهایت بیشتر از چیزی که زیر اسم همتا می کشیدم زجر تحمل می کنند !

توی اینترنت دوستهایی هستند که دعوت اشون کنم به این بازی. ولی زیاد نیستند .تهمینه هست . که تقریبا از اول اش که می نوشتم بوده. دگرباش نیست ولی خوب می نویسه. وبلاگ قبلی ام رو تو وضعیت نامتعادل ای حذف کرده ام و حالا غبطه این رو می خورم که نمی تونم جواب و نظر هایی که هر کدوم اش تو اوج روزهای سردرگمی یه شمع روشن بود رو دوباره بخونم …

نمی دانم فهیمه باز هم اینجا سر میزند یا نه. ولی خیلی دوست داشتم فریدا هم در این بازی بود .

--

از وبلاگ پسرخسته:
بازی

رضا جان ممنون از این همه شور و شوق و پی گیری
سعید عزیزم ممنون که فراموشم نکردی هنوز
یادم نیست اولین وبلاگ
ولی از اولین وبلاگهایی که خوندم حتما این ها بودند
دوراهی
فرزاد که اولین همجنسگرای واقعی بود که در زندگیم دیدم
تهرانتو
خاطرات دوران سربازی یه همجنسگرا که الان در خارج از ایران ساکن هست
وبلاگهای بهروز عزیزم که یه پسر دوست داشتنیه و ایشون هم دومین همجنسگرای واقعیه که با هم قرار ملاقات گذاشتیم
وسایروبلاگهای احسان نامی عزیز Anoxemia
همین
سهراب هم بود با نوشته های جادوییش
همین دیگه
شهرام شهرزاد عزیزم هم حتما بود با هزارویک شب
آره دیگه
همین
.
.
.
نه بابا
خیلیا بودن
باربد رو نگفتم مثلا
حتی سینا فنچ
حتی سینا پسر خدا
حتی مهراک
حتی پسری
حتی هومن تهرانی
.
.
.
حتی مهدی همزاد عزیرم
حتی مهدی برزین اصفونی خوب
حتی دانیال همشهری خوبم
.
.
.
اوه اوه
حمید پرنیان
.
.
.
ولم کنید
بعد ها میشینم تک تک با همه اینا که گفتم حرف می زنم
حتما این کارو می کنم
هجدهم فروردین هشتادوهفت

--

فالش پسر

اولين وبلاگ د گـ ـر بـ ـا شـ ـي كه ديدم

سلام

سال كه نو ميشه همه تصميمات جديدي ميگرين براي آينده و زندگي تو اون سال.

خيلي از دوستان تو وبلاگشون تغييراتي دادن يا نويد دادن!

اينجا ميخوام تولد دوباره انرژي رو بهش تبريك بگم و اميدوارم اون تايم اوتي كه به خودش داده با موفقيت روبرو بشه

خونه جديد رضا رو بهش تبريك ميگم كه واسه اونم موفقيت آرزومندم. و از خدا ميخوام لرزش رو ازش بگيره چون بنده خدا به گفته خودش يه بيماري عجيب داره كه همه جاش ميلرزه !!!

اميدوارم ازين به بعد پويا و هرمزد عزيز هواسشون به همراهان مجرد جمع هم باشه! بالاخره اونا هم دل دارن!

اما ميرسيم به بازي !

اول از همه از همه دوستاي گلم كه منو به اين بازي دعوت كردن ممنونم.

تقريبا پنج ماه پيش بود كه تو اينترنت ميگشتم دنبال مطلب و عكس و … در مورد هـ و مـ و ها بودم كه يه لينك به اسم پسر ديدم. روش كليك كردم.

اولين حسم اين بود كه پاي پي سي هنگ كردم. چون يه دفعه يه آرشيو كامل پيدا كرده بودم و نكته خيلي خيلي جالبش واسم اون همه لينك بود. اينكه بجز اينكه از خودش مينويسه از بقيه هم خبر ميده.

واقعا سورپريز شدم. كلي خوندم و هي ميرفتم به « مطالب قبلي. همه لينك هاشو خوندم. تقريبا تا صبح نخوابيدم و ميخوندم.

از اون روز هرشب كارم خوندن پسر (مخصوصا تيتر بي تيتر) و بقيه وبلاگ هايي كه آپ شدن بود.

اون روز رو هيچوقت فراموش نخواهم كرد.



No comments: