Friday, July 17, 2009



نماز جمعه تهران 26 تیر 1388


اعتصاب غذای ایرانیان سراسر جهان در اعتراض به خشونت دولتی در ایران

ابژکتیو


سه شنبه 23/4/88 = Cme Backe

پنجشنبه 25/4/88 = یعنی این خواهد بود ؟
این یک اختلاف داخلی بود که عده ایی از سودجویان قصد داشتند تا با سوء استفاده از اون نظام رو مختل کنن!
در هر … ممکنه مسائلی پیش بیاد

اشاره

شنبه 20/4/88= انتقاد به IRQR
دوشنبه22/4//88= خداحافظی
سه شنبه 23/4/88= فکر کنم درست شد ها؟
چهارشنبه24/4/88= چه اتفاقی افتاد؟

اینجا سرزمین آفرینش

چهارشنبه 24/4/88= برای نرگسی که دوستش دارم

براده ها

هفت - ارتفاع

جل پاره های بیقدر عورت ما

خامنه اي هنوز تشنه خون است


نام : سهراب اعرابي

جرم : آزاديخواه

محل قتل : زندان اوين

قاتل : سعيد مرتضوي

مسئول مرگ: سيد علي خامنه اي

یکشنبه 21/4/88= یک تیر به قلبش، تیر دیگر به سرش

« یک تیر به قلبش، تیر دیگر به سرش»
امروز یکشنبه بیست و یکم تیر ماه جنازه سهراب اعرابی جوان نوزده ساله‌ای که در جریان اعتراض‌های اخیر کشته شده‌است، به خانواده او تحویل داده شد. سهراب اعرابی در سال آخر دبیرستان تحصیل می‌کرد و به گفته خانواده اش برای اولین بار بود که در انتخابات شرکت می‌کرد. درباره نحوه کشته شدن او گزارش‌های مختلفی از روز گذشته تا کنون منتشر شده‌است. اما فرحناز محمدی عمه سهراب اعرابی در آلمان به رادیو زمانه می‌گوید سهراب در روز بیست و پنج خرداد ماه به ضرب گلوله کشته شده‌است.
اینقدر جوان ماه و آرامی بود. اولین باری بود که او رای داده بود. فقط همین را می‌دانم که می‌خواست از رای خودش دفاع کند. سهراب نه سیاسی بود و نه وابستگی گروهی داشت. فقط یک رای داده بود که بگوید من هم هستم. سهراب از بیست و پنج خرداد در تظاهرات ناپدید می‌شود. هر روز مادرش و بقیه بچه‌ها به اوین و دادگاه انقلاب مراجعه می‌کردند. ولی هر بار آنها را به گونه‌ای رد می‌کردند. صبح می‌رفتند دادگاه انقلاب و عصری هم به اوین می‌رفتند.
آیا در طول مدتی که خانواده مراجعه می‌کردند هیچ جواب مشخصی که فرزندشان اینجا هست یا نیست داده بودند؟
چرا. چندین بار گفته بودند که همین جاست. مثلا عکسش را به کسانی که آزاد می‌شدند نشان می‌دادند و آنها هم می‌گفتند اینجاست. ولی من خودم فکر میکنم چون عکسش بدون ریش بوده و سهراب وقتی دستگیر شده بوده با ریش بوده و بچه‌های هجده نوزده ساله خیلی شبیه به هم هستند احتمالا به دلیل تشابه قیافه بوده‌است. دو سه دفعه هم به آنها می‌گویند بروید خانه تا به شما تلفن می‌شود. که من وقتی دو سه بار به منزل آنها زنگ زدم مادرش گفت که خانه آمده‌ام تا به من تلفن بزند. یعنی فکر می‌کرد که خود سهراب تلفن می‌کند و منتظر تلفن او بود. یک مدت هم هر شب به آنها گفته بودند که امروز یک سری را آزاد می‌کنند بیایید اینجا که آزاد می‌شود. نزدیک کنکورش بود و گفته بودند که مدارکش را بیاورید که ما می‌فرستیم برود کنکورش را بدهد.
بعد این خبر دقیق کی روشن شد؟ یعنی دیروز خبرهایی بود که به خانواده از طرف سعید مرتضوی اطلاع داده شده که بیایند جنازه را بگیرد. آیا این خبر درست بود؟
من نمی‌دانم سعید مرتضوی بوده یا کس دیگری. به هر حال اینها به دادگاه انقلاب مراجعه می‌کنند به آنها گفته می‌شود که بروید اداره آگاهی. وقتی اداره آگاهی می‌روند یک سری عکس جلویشان می‌گذارند که عکس سهراب آنجا می‌بینند. امروز هم که رفته‌اند جنازه اش را گرفته‌اند. بدون هیچ قید و شرطی جنازه را به آنها تحویل داده‌اند.
دیروز به اداره آگاهی مراجعه کرده اند؟
بله
پزشک قانونی نظرش چه بوده است؟
پزشک قانونی گفته بود دو تا تیر خورده‌است. یک تیر به پایین قلبش و تیر دیگری در سرش خورده‌است. ظاهرا همان روزی بوده که از ساختمان بسیج به مردم تیر زده بودند. از قرار معلوم همان روز تیر خورده بوده‌است. و جای دستگاهی که قلبش را به کار بیندازند هم روی بدنش بوده‌است.
تاریخ مرگش را پزشک قانونی تعیین کرده بوده که چه زمانی بوده است؟
زمان مثل اینکه همان روز بیست و پنجم خرداد بوده‌است. زنده نمانده و در جا مرده‌است. ولی چون سهراب ریش داشته و سنش را بالاتر حدس زده بودند و اینها هر چقدر می‌گفتند نوزده ساله آنها هم دنبال یک بچه نوزده ساله می‌گشتند. ولی چون سنش بیشتر نشان می‌داده‌است آنها نتوانسته بودند بفهمند.
هیچ مدرک یا کارت شناسایی همراه او نبوده که شناسایی بکنند؟
فرحناز محمدی:ظاهرا چیزی نداشته‌است. چون به تظاهرات رفته بوده.
مراسم تشییع جنازه کی هست؟
فردا ۸ صبح از غسالخانه بهشت زهرا تشییع می‌شود

دوشنبه 22/4/88= اين هم گروهبان گارسياي خامنه اي

فيروز آبادي

مسئول مكاتبه با امام زمان

در نقش چاه جمكران

جاروبرقي پس مانده هاي خامنه اي

در نقش گروهبان گارسيا


خانقاه

جمعه 26/4/88= ژویی سانس

بی اف دست از کشیدن طرح صورت خودش برداشت و به در نگاه کرد که داشت تکون می خورد اما باز نمی شد،دفتر طراحیش رو گذاشت کنار و از جاش بلند شد و رفت و در رو باز کرد.درویش در حالیکه روی لب و صورتش جای رژ دیده می شد جلوی در ایستاده بود.بی اف انگار که به یه آدمی که سوال احمقانه ای پرسیده نگاه بکنی به درویش خیره شده بود.درویش هم سعی می کرد نگاهش روی بی اف ثابت بمونه،دست راستش رو بلند کرد و همین باعث شد که تعادلش به هم بخوره ولی بی اف تلاشی برای نگه داشتنش نکرد و درویش خودش رو به آستانه سمت چپ در آویزون کرد و به بالا و چشمان بی اف نگاه کرد و گفت: کجا رفت؟ بوی شدید الکل خورد توی ذوق بویایی بی اف ، خم شد و صورتش رو آورد نزدیک صورت درویش و پرسید:کی کجا رفت حاجی؟ درویش چهاردست و پا روی زمین قرار گرفت و باز به بالا نگاه کرد ولی چون بی اف خم شده بود زاویه گردنش همون زاویه دفعه قبل موند،درویش گفت:ها؟ بی اف گفت:آها درویش زور زیادی رو روی دستاش انداخت اما برای بلند شدن یه چیز بهتری لازم بود پس دوباره آویزون شد به آستانه در و صورت به صورت بی اف قرار گرفت و گفت:تو کیییییی؟ بی اف گفت:خودت کیییی؟ صدای زبر عبدالله از اتاق کناری که درش نیمه باز بود بی اف رو ساکت کرد.عبدالله گفت:سلام عرض کردم در کاملا باز شد و قیافه کریه و ریش آلود و هیکل کوتوله عبدالله جلوی در ظاهر شد. درویش افتاد روی پای بی اف اما بی اف پاش رو کشید کنار و خواست برگرده توی اتاق که صدای دیگه ای توجه اش رو جلب کرد.دوید به سمت راه پله رفت و به پایین نگاه کرد،کسی داشت از در خروجی بیرون می رفت اما از اون فاصله و از پشت فقط می شد موهای بور و تی شرت زرد و شلوار جین آبیش رو دید و در به سرعت بسته شد.بی اف برگشت و خورد به عبدالله که پشت سرش ایستاده بود،عبدالله به پشت و بی اف روی اون به زمین افتادند .بی اف دست راستش رو گذاشت روی سینه عبدالله و در حالیکه فکر می کرد بوی الکل درویش رو به بوی گلاب عبدالله ترجیح می ده با کمک دستش از روی عبدالله بلند شد.عبدالله هم در حال بلند شدن طبق عادت بدون اینکه کسی ازش سوالی کرده باشه شروع کرد به ور زدن:اون آقا برادر جناب درویش بودند و هر موقع که حضرت درویش از عرفان دور می شن حالا عبدالله هم بلند شده بود اما بی اف که به حرفهای او بی توجه بود دیگه وارد اتاق شده بود،درویش هم تونسته بود خودش رو روی پا نگه داره و به آستانه در تکیه داده بود و به سمت راه پله نگاه می کرد .توی چشمش اشک بود و غمگین از عبدالله که دست به سینه جلوش وایساده بود پرسید:کجا رفت؟

خانه شیشه ای

دوشنبه 22/4/88= من کی بودم؟

عرق کرده ام
نفس نفس می زنم
خیس اشک
آه چه خوابی، خاطره های نفس گیر
آبادان, بهترین محله اش, تابستان، شب، در حیاط ِ زیبای خانه ی تان
تو، من و او
می خواستی آن چند شب را حرف بزنیم پیش هم بخوابیم پیش من نخوابد؛
پاشا با توام یادت هست؟
میگفتی سابقه نداشته! شبها خنک است، بیرون بخوابیم…
پشه بند می خواستم از بی بی، داستان عقرب سیاه…
مرا ترسانده بود
بی بی میگفت نداریم…
تا اینجا درست تکرار شد
ولی
وقتی عقرب از زیر دمپایی سوگول فرار کرد
بی بی با یک حرکت له اش نکرد!
من به داخل فرار کردم که تلفنم زنگ خورد و او (یار امروزم) گفت نترس من کشتمش!

پاشا پاشا بیداری؟
پاشا کی به من تبریک می گویی؟
پاشا چقدر از هم دوریم
پاشا هر چه بود تمام شد، او تمام شد
مرا تنها نگذار هیچ چیز به عقب بر نمی گردد
از خودش بپرس؛
من برای تو کجا قرار دارم، من کی بودم؟
حواست را جمع کن پاشا

چهارشنبه 24/4/88= خیلی فراتر است

من دارم به گا می روم
و بقیه را به ’تف لیز کننده هم نمی گیرم
و این تنها برای به گا رفتن نیست
خیلی فراتر است، تا آنجا که جعبه سیاه ِ من هم هیچ ’گهی نمی تواند بخورد
کسی مرا نمی پاید
کسی مرا عاشقانه می گاید
من دارم به گا می روم
و
به خودم هم دیگر مربوط نیست.
پزشکی قانونی انگشت به کون می ماند: این مقعد ِ آش و لاش کار اوین هم نیست!
بگو کار ِ کیست،قول می دهیم همانطور که خواسته ای درمانت نکنیم؛ به گا بروی…
و تا به گای ِ عظما رفتن یک کیر مانده؛ دستم تخم های دکتر را می مالد…
و همه امیدم به این است که فقط من به گا رفته باشم.


دست نوشته های یک همجنسگرا


شنبه 20/4/88= ندا با مروه چه فرقي مي كرد

نمازگزاران تهراني ديروز در اعتراض به كشته شدن مروه الشربيني بانوي مسلمان مصري از سوي نژادپرستان از محل نمازجمعه تا ميدان فلسطين راهپيمايي كردند، در اين مراسم كه از سوي نيروي مقاومت بسيج برگزار شده بود بسيجيان پيكر نمادين بانوي مصري را تشييع كردند.

براستي مروه با ندا چه فرقي مي كند پس چرا هيچ نمازگزاري براي ندا راهپيمايي نكرد ؟ چرا هيچ كس پيكر ندا را تشييع نكرد .

چرا ؟ آيا او ايراني نبود ؟ مسلمان نبود ؟ مروه الشربينني با نداي ما چه فرقي مي كرد كه چنان مراسمي را براي يك مصري برگزار كردند ولي براي ندا كه در كشورش توسط عوامل بيگانه ( طبق گفته آقايان ) به شهادت مي رسد هيچ نمازگزاري ،‌هيج بسيجي اعتراض نمي كند ،‌ هيچ نمازگزاري كفن نمي پوشد هيچ نمازگزاري عكس معصوم ندا را در دست ندارد . براستي نداي ما با مروه چه فرقي مي كرد ؟

چه شده است به كدامين سو مي رويم در اين ايران چه خبر است چه بلايي نازل شده است. گويا ديگر غيرتي نيست ديگر خوني نيست كه بجوشد و بجوشاند نمازگزارانمان را .

در اين چهار سال بر ما چه گذشت چه گذشت كه اينگونه به بي غيرتي خويش مي باليم و و بي هويتي و بي اصالتي خويش را نشانه اسلام و مسلماني مي دانيم چه شده است كه هوطنان خويش را فراموش كرده ايم و براي بيگانگان مجلس عزا برگزار مي كنيم ؟

دوشنبه 22/4/88= مناظره ی من و محموق احمقی نژاق

هر چي مي خوام از اين سياست كثيف درست بر دارم و متون وبلاگم به روال سابق برگرده گويا كه امكان پذير نيست و حال نيز كه محموق جان( ببخشيد فراموش كردم محموق احمقي نژاق رو معرفي كنم ،‌محموق !!!پسر همسايه كناريمون مي باشه كه كمي از لحاظ ذهني دچار مشكله و فكر مي كنه كه محمود احمدي نژاده و رئيس جمهور و چون در صحبت كردن د رو ق تلفظ مي كنه ما هم اونو محموق احمقي صدا مي كنيم ) درخواست مناظره اي ده دقيقه داده و منم با اجازه بزرگترا بله گفتم آخه اين طفلك زماني كه مناظره هاي آقاي دكتر محمود احمدي نژاد رو ديده كلي لذت برده بود و حال از تمامي اهالي كوچه خواهش و تمنا كه باهاش مناظره كنن و منم چون اين بنده صادق و ثابت !!!رو خيلي دوست دارم با كمال ميل و كمي هراس به درخواست معجزه كوچه سوم ( همون كوچه اي كه توش زندگي مي كنيم ما هم به تبعيت از آقاي احمدي نژاد ببخشيد آقاي دكتر احمدي نژاد اونو معجزه كوچه سوم صدا مي زنيم ). هر چند هراسم كمي از كمي بيشتر است چون مي ترسم احمقي ، احمدي رو الگوي خودش قرار بده و چون در فرهنگ لغت محمود مناظره = مناقشه مي باشه و در تعريف مناظره شاخصه هاي اونو دروغ ،تهمت و افترا مي دونه مي ترسم محموق هم از محمود الگو برداي كنه ولي خوب الگو برداي كنه من كه خيالم از خودم راحته ، هر چي به گذشته و حال نگاه مي كنيم هيچ خبري نيست و فقط موضوع همجنسگرايي مي مونه كه مي دونم محموق جان اين موضوع رو مطرح نمي كنه اصلا نمي دونه كه بخواد مطرح كنه تازه اگرم بدونه چون مي دونه جواب دندون شكني براش دارم اونو مطرح نمي كنه ولي خيلي برام جالبه كه توي اون مناظره محموق جان چه دروغي مي گه و يا چه تهمتي مي زنه ؟

به دليل مشكلات مالي و عدم همكاري اهالي محله بحاي مجري از يك كرنومتر استفاده كرديم و خوشبختانه طبق قرعه اي كه انداختيم ابتدا نوبت محموق شد .

محموق در ابتداي صحبتش دعايي رو ذكر كرد كه به دليل نحوه صحبت كردنش زياد متوجه نشدن چيه فقط مي دونم حدود پنج دقيقه از وقتشو گرفت . سپس ديدم چند برگه سفيد رو در دسته گرفته و مي گه آقاي محمد حسين اينا چين اينا از كمد شما پيدا شده اين برگه ها چيه (به سختي سخنانش رو متوجه مي شدم ) يه لحظه كه برگه ها رو ديدم جا خوردم آخه اون چطوري تونسته به كمد من دسترسي پيدا كنه نكنه افسانه آفرينش هدايته نه اون كه تو كمدم نبود آهان واي حتما 11 دقيقه كوئيلو ست خوب انوم كه تو كمدم نبود پس اين برگه ها چي بودن . هر چي اصرار كردم خوب محموق جا بگو ببينم خوب اين برگه ها چيه ولي هر چه من اصرار مي كردم او حرف خاصي نمي زد و فقط مي گفت اينا چين ؟ هر چي فكر كردم آخه من اصلا توي كمدم برگه هاي مجزا نداشتم مگر كتابهايي كه هر چند يكار پرينت مي گرفتم . آهان فهيمدم اين برگه ها كتاب افسانه دنياي پنجم حميد تقدسي بود كه چند روز پيش پرينت گرفتم ولي وقت نكردم اونو بخونم . و باز هم آقاي احمقي تاكيد كه اين پرگه ها چيه خنده ام گرفته آخه اين محموق چي مي دونه افسانه دنياي پنجم چيه چي رو توضيح بدم ؟

آقاي محمد حسين وقت من تمام شد ولي شما به سوال من جواب نداديد ؟

هر چند كه هنوز نتونسته بودم خنده ي خودمو كنترل كنم ولي منم شروع به صحبت كردن كردم . ابتدا با ياد خدا شروع كردم ، نمي دونم چي شد يه لحظه احساس كردم توي يه محيط خاصي قرار گرفته ام احساس كردم كه هاله اي اطرافم قرار گرفته و در محيطي ديگر قرار گرفتم و احمقي را مشابه احمدي ديدم خيلي برام عجيب بود بجاي اينكه با محموق مناظره كنم نمي دونم چرا ا حساس كردم پسر همسايه كم هوش ما همان محمود احمدي نژاد است واقعا محيطي عجيبي بود چشمانم حركت نمي كردند و پلك نمي زدم اغراق نمي كنم واقعا پلك نمي زدم و تمامي كلمات و حركات من ناخوداگاه و غير ارادي بودند :

آقاي احمدي نژاد مي خوام از خانمي صحبت كنم كه هميشه همراه شما است هر جا شما هستيد اونوم هست نمي دونم كه در كنار شما مي شينه يا عقب يا جلوي شما ولي نام محمود با اون آميخته شده . تازه سي ديشم موجوده .

فاميليش : عدالت . سهام عدالت !!!

لب تابم رو روشن مي كنم ( تو كه لب تاب نداري بابا گفتم كه محيط عوض شده بود ) سي دي رو گذاشتم :

حالا دوستان عزيز در روستاي آرادن هستيم و با جمعي از مردم در مورد انتخابات صحبت مي كنيم

ببخشيد آقا شما به چه كسي راي داديد ؟

احمدي نژاد

چرا

به خاطر دو چيز ؟ سيب زميني و سهام عدالت !!!

پنجشنبه 25/4/88= وبلاگ من نیز فیلتر شد

پنجشنبه 25/4/88= سخنی با مادرم به بهانه 26 تیر ، بیست و دو سالگی زایش من

مادرجان فردا 26 تیر است 22 سال از دریدن شکم تو22 سال از زایش من می گذرد زایشی که نتیجه یک هوس شبانه و حرکت رفت و برگشت ساده ای بود و این حرکت ساده چه موجود عجیبی را خلق کرد مادر در این نامه نمی خواهم از 22 سالگی خویش بگویم می خواهم برای تو و ازتو بگویم برای مادری که در تمام زندگیش فقط دهنده بود هیچگاه گیرنده نبود

دهنده آرامش و لذت شبانه به شوهری که نه عشق بود نه یار

دهنده عشق و محبت به فرزندانش

دهنده شیر به محمد حسین کوچک و سایر فرزندانش

مادر براستی تو همیشه دهنده بود ی تو از اتاق خوابت تا آشپزخانه همیشه دهنده بودی دهنده لذت ، دهنده عشق و آرامش ،دهنده زندگی بودی

مادرم تو برای پدرم تمام زندگی خودت را فدا کردی در کنار تو و بدلیل حضور تو بود که پدرم توانست به تحصیلاتش ادامه دهد و سپس همان تحصیلاتی که تو منجر آن شدی در جر و بحث های زناشویی عامل تحقیر تو می شد و محکوم می شدی محکوم به بی سوادی و در این محکومیت تنها سکوت می کردی ، مادر هر گاه اعتراض می کردم که چرا سکوت می کنی چرا جواب نمی دهی تو می گفتی آرامش خانه از همه چیز محیط است و هر گاه که من می خواستم جواب دهم دستان تو بود که دهانم را می گرفت و مرا نیز ساکت می کرد سپس می گفتی به تو ربطی ندارد مساله ای میان من و پدرت می باشد ولی مادر چه کسی گفته است باید سکوت کنی و جواب ندهی چه کسی گفته است پدر بدلیل پدر بودن باید بگوید و مادربه دلیل مادر بودن سکوت کند که مبادا آرامشی بهم بخورد . و این بارنیز میخواستی دهنده باشی دهنده آرامش .

مادرم چرا ، چرا همیشه می خواهی دهنده باشی ، مادر کمی مادر نباش کمی انسان باش کمی زندگی کن کمی لذت ببر و کمی گیرنده باش فقط کمی گیرنده باش

مادر نیم قرن از زندگی تو و 30 سال از زندگی زناشویتان می گذرد و همیشه دهنده بودی مادرم ، عزیزم ، عشقم کمی گیرنده باش نمی دانم چگونه ولی کمی گیرنده باش نمی دانم چگونه می توانید گیرنده باشید ولی خواهش می کنم کمی گیرنده باش ، نمی دانم به کدامین راه مشروع و نامشروعی می توان گیرنده بود ولی خواهش می کنم کمی گیرنده باش

گیرنده عشق

و گیرنده هر چه از آن لذت می بری

مادر فراموش کردم بگویم خواهش می کنم فردا در روز زایشم دهنده نباش ، دهنده هیچ هدیه و کادویی نباش که من از دهنده بودن تو زجر می کشم عاجزانه از عزیزترنم می خواهم که فردا در روز زایشم مرا رنج ندهد .

ببخشيد خانم شما به چه كسي راي داديد ؟

احمدي نژاد

چرا

به خاطر دو چيز ؟ سيب زميني و سهام عدالت !!!

منم به احمدي راي دادم .

فيلم بر روي كودكي 14 ساله زوم مي كند كه شناسنامه اش را در دست گرفته و مي گويد منم راي دادم منم به احمدي راي دادم .



و . . .

ناگهان محيط اطرافم تغيير كرد و از آن هاله و لب تاب ديگر خبري نبود محموق هم به خواب رفته بود آن هاله و محيط چه بود .

در ذهن كوچكم ن دو سوال نقش بسته است :

1 – براستي اين سهام عدالت كيست كه هميشه در كنار احمديه

2 – و آن كودك 14 ساله ،‌ آن كودك 14 ساله چه مي گفت.


زندگی ... عشق ... مرگ

چهارشنبه 24/4/88= همین دوست داشتن زیباست

ساقی قهرمان

جمعه 19/4/88= فرهنگ تا صدای بلند ابراز عقیده نکند معلوم نیست ما چه می کنیم
یکشنبه 21/4/88= تو--- برای آن که ایران خانه ی خوبان شود
دوشنبه 22/4/88=آقای بازرگان، آقای موسوی حالا همانجاست
سه شنبه 23/4/88= میل ندارم جز به کشتن شما

اما قرار ما این بود که دست ما به شما نخورد

.

اما قرار ما این بود که دست ما به شما نخورد

.

در مرده هامان زیاد می شویم

مرگ هامان را پرت می کنیم روی سر شما

زیر باران ما

یا مرده می شوید یا کشته می شوید

یا دست می زنیم

.

طعم زندگی

شنبه 20/4/88= سفید
یکشنبه 21/4/88= سفید 2

توضیحی که باید بدم این ه…… تو حتما تو اطرافیانت همج نسگراهایی رو دیدی که خانواده هاشون بعد از کامینگ آوت فرزندشون اگه خشونتی نسبت بهش انجام ندادن ولی با عدم درک مساله درد ه وجدانی رو به فرد همج نسگرا دادن… این مساله فکر میکنم توی ترنسها بیشتر باشه. اینطور پیش میاد که والدین با غصه خوردن و افسردگی این حس رو به فرزندشون میدن… فرد ترنس یا هومو با اینکه میدونی تو بوجود اومدن این ناراحتی برای خانوادش نقشی نداره… ولی دچار عذاب میشه. وقتی خانواده بهش میگن بخاطر ما از خواستت بگذر با وجودی که برای هر دو طرف واضح ه خواست فرد.. اختیار انتخاب زندگی.. حقی ه که بعنوان انسان زنده داره… ولی از اونجایی که وجدان گاهی منطق نداره و آمیخته به احساس ه… فرد نهایتا خودشو مقصر میدونه!
اینطور فکر کردن اشتباه محض ه… و خانواده ها هم مسلما بدون اینکه قصد سواستفاده از احساسات فرزندشون رو بکنن باعث بروز احساس گناه تو Boldفرد میشن ولی این موضوعیی که حداقل توی ترنس ها بیشتر دیدم. فکر میکنم به موقعیت فرد تو خانواده هم مربوط باشه مثلا اگه تو خانواده ای باشه که روابط خوبی با اعضای خانواده نداشته باشه احتمال گرفتار شدن تو این حس کمتر ه! و بالعکس اگه تو روابطش با خانواده خوب باشه خب بیشتر اذیت میشه که باعث ناراحتیشون شده… احتمال میدم که اینطور باشه. و اگه به طور کل به خانواده ها.. با انواع روابط و خصوصیات و تربیت.. نگاه کنیم عذاب وجدان کمترین حسی ه که پیش میاد شاید برای عده ای احساسات به مراتب تندتری بوجود بیاد

یکشنبه 21/4/88= ندای ایرانی
پست قبل رو که دیدید.. دلم برای ایران تنگ بود ولی‌ حمایتی که از کاندیدا‌ها میشد حس معکوس میداد فکر می‌کردم تا سالها دلم نخواد به ایران برگردم.. شرکت شما تو انتخابات رو نمیتونستم بفهمم.. برای من کاملا واضح بود که انتخابات برای حکومت بی‌ معناست.. نمی‌فهمیدم چرا نمیتونستین باور کنین… ولی‌.. ولی‌ حالا میدونم کار شما درست بود چون اگه رای نمی‌‌دادین اعتراضی هم نمی‌شد. هنوز نمیدونم چی‌ شد.. چطور اتفاق افتاد.. انگار همه دنبال بهونه بودن برای فریاد زدن.. هر چی‌ بود غیر قابل باور بود.. برای من.. و غیر قابل پیش بینی‌ احتمالا برای اکثریت که چه سرانجامی خواهد داشت.
دیروز رفتم راهپیمایی.. ارامنه و فارسی‌ زبانان گلندل هر روز بعداز ظهر جمع میشن در حمایت مردم ایران.. حتا ارامنهٔ غیر ایرانی‌ هم شرکت میکنن و با اینکه شعار‌های فارسی‌ رو نمی‌فهمن باز هم همراهی می‌کنن… اینها رو نمیگم که بگم مثلن کار بزرگی‌ می‌کنیم.. نه.. فقط برای اینکه بدونین ما هم به فکر شما هستیم.. که تنها نیستین.. اگر نه که تو امنیت اعتراض کردن کار ناچیزی ه و متأسفم از اینکه بیشتر از این از دستم بر نمیاد.. حتا نمیتونم بگم که ‌ای کاش ایران بودم تا در کنار شما کتک میخوردم.. زخمی می‌‌شدم.. یا شاید…. نمیگم چون دروغ ه.. چون اگه ایران هم بودم جرات کاری که شما انجام میدین رو نداشتم… شهامت ندا‌ها رو در جلوی گلوله ایستادن رو نداشتم….
ولی‌ شما چنان بلند فریاد زدین که تمام دنیا صدای ایرانی‌ رو شنیده.. و چقدر از شجاعت شما متحیر شدن… از ایستادگیتون با دستهای خالی در برابر اسلحه… باید اعتراف کنم مردم کشورم رو نمی‌‌شناختم.

بهای سنگینی‌ برای زنده کردن نام ایران دادید.. و حالا همه باید هر کاری میتونیم انجام بدیم تا خون عزیزان هموطنمون پایمال نشه.

براتون دعا می‌کنم.

به امید آزادی…

شنبه 20/4/88= سلام دوباره یک دوست

دوشنبه 13/4/88= نارنجی

پنجشنبه 25/4/88= خواب

تسلیت… تسلیت… تسلیت…
مدتی است که فقط خبر مرگ میرسد.. از ایران.. از آدم های غریبه و آشنا.. فقط تسلیت میگوییم. و آخرین خبر… یک هواپیما سقوط کرد.. چند تن از بستگان و آشنایان من از مسافران آن بودند… برای چندمین بار در دو ماه گذشته تسلیت می گویم این بار به دوستان خیلی آشنا و به همه بازماندگان این عزیزان.. همه کشته شدگان.
همین.. کلمات بهتری برای تسلی و تسلیت نمیدونم… بهتر همان سکوت است

همین که هست

چهارشنبه 24/4/88= نیاز
چهارشنبه 24/4/88= نمی دونم چی میخوام هر چه که می خواهی بگو
چهارشنبه 24/4/88= Exclusivism
چهارشنبه 24/4/88= چی بگم خداحافظ؟
چهارشنبه 24/4/88= دیگه چکار کنم
پنجشنبه 25/4/88= بازم میل خوداتونه
پنجشنبه 25/4/88=کپ کردین تا حالا
پنجشنبه 25/4/88= اقا مفسد فی الارض که میگن شمایین یا ماییم؟
پنجشنبه 25/4/88=بابک درمانی با شیوه سنتی
پنجشنبه 25/4/88=کافیه؟

پسرای کوچه پشتی

دوشنبه 22/4/88= این مطلب ترجمه است، لینک انگلیسی‌اش مهم نیست، چون آن‌قدر تغییراش داده‌ام که تقریبا همه‌اش عوض شده است. در هر صورت، فقط برای خنده‌اش بخوانید. برای خنده که این روزها چقدر وحشتناک فراموش شده است. این روزها که گرد مرده همه جا پاشیده اند... رامتین

چرندیات فکری

جمعه 26/4/88= مایکل جکسون




1 comment:

enghelab said...

ایهالناس مسلمان کشی‌یکی‌از سرگرمیهای جدید برای کشورها و دولتهای مسلمان و غیره مسلمان شده. جالب اینجاست که دوستان عزیز آقای احمدی خره،چین و شوروی، قبل از شمارش آرای انتخابات به ایشون تبریک گفتند. کشور چین و شوروی یک ساعت بعد از انتخابات به آنترینژاد تبریک گفتند تو نگو اینها با هم یه قرارهایی دارند و آنهم سرگرمی هست که هر ستاشون دوست دارند و آن هم، مسلمان کشی‌. در ارومجی چین و در چچنیا شوروی و در ایران عزیز دولتها همه مشغول مسلمان کشی‌هستند.احمدی‌نژاد ممکن که خایهٔ امریکا و انگلیس را نمیمالد ولی‌ خوب خایهٔ چین و شوروی را ما چ می‌کند. هی‌نماز جمعه داد میزنم مرگ بر یهودی و صهیونیست تو نگو پولدارترین ادمهایی که شوروی را اداره میکنند یهودی هستند. هر هفته میرم نماز جمعه داد میزنم مرگ بر امریکا و مرگ بر انگلیس تو نگو مسلمان کشهای اصلی‌، چین، شوروی و همین رئیس جمهور قلابی خودمون آقای احمقی خره جنایتکار هستند.
«ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا بانفسهم»