Sunday, February 14, 2010

‌شنبه 25 بهمن 1388



بایوت

نامه یی به پسرم:

فرزند من!دمی چند بیش نیست که تو در اغوش من خفته ای و من به نرمی سرت را بر بالین گذاشته و ارام از کنارت برخاسته ام.و اکنون به تو نامه می نویسم.شاید هر که از این کار اگاه شود عجب کند،زیرا نامه و پیام انگاه به کار می اید که میان دو تن فاصله یی باشد و من و تو در کنار همیم.

اما انچه مرا به نامه نوشتن وا می دارد بعد مکان نیست بلکه فاصله ی زمان است.اکنون تو کوچکتر از انی که بتوانم انچه می خواهم با تو بگویم.سالهای دراز باید بگذرد تا تو گفته های مرا دریابی،و تا ان روزگار شاید من نباشم.امیدوارم که نامه ام از این راه دور به تو برسد،روزی ان را برداری و به کنجی بروی و بخوانی و درباره ان اندیشه کنی.

من اکنون ان روز را،از پشت غبار زمان،به ابهام می بینم.سالهای دراز گذشته است.نمی دانم که وضع روزگار بهتر از امروزست یا نیست.اکنون که این نامه را می نویسم زمانه ابستن حادثه هاست.شاید دنیا زیر و رو شود و همه چیز دیگرگون گردد.این نیز ممکن است که باز زمانی روزگار چنین بماند.من نیز همانند هر پدری ارزو دارم که دوران جوانی تو به خوشی و خوشبختی بگذرد.اما جوانی بر من خوش نگذشته است و امید ندارم که روزگار تو بهتر باشد دوران ما عصر ننگ و فساد است و هنوز نشانه یی پیدا نیست از اینکه اینده جز این باشد.اخر،سال نکو را از بهارش می توان شناخت.سرگذشت من خون دل خوردن و دندان به جگر افشردن بود و می ترسم که سرگذشت تو نیز همین باشد.

شاید بر من عیب بگیری که چرا دل از وطن بر نداشته و ترا به دیاری دیگر نبرده ام تا انجا با خاطری اسوده تر بسر ببری.شاید مرا به بی همتی متصف کنی.راستی ان است که این عزیمت بارها از خاطرم گذشته است.اما من و تو از ان نهالها نیستیم که اسان بتوانیم ریشه از خاک خود بر کنیم و در اب و هوایی دیگر نمو کنیم.پدران تو،تا انجا که خبر دارم،همه با کتاب و قلم سر و کار داشته اند،یعنی از ان طایفه بوده اند که مامورند میراث ذوق و اندیشه گذشتگان را به ایندگان بسپارند.جان و دل چنین مردمی با هزاران بند و پیوند به زمین و اهل زمین خود بسته است.از این همه تعلق گسستن کار اسانی نیست.

اما شایدماندن من سببی دیگر نیز داشته است.دشمن که "فساد" است در این خانه مسکن دارد.من با او بسیار کوشیده ام.همه ی خوشی های زندگیم در سر این کار پیکار رفته است.او بارها از در اشتی درامده و لبخند زنان در گوشم گفته است:بیا!بیا!که در این سفره انچه خواهی هست.

اما من چگونه می توانستم دل از کین او خالی کنم؟

چگونه می توانستم دعوتش را بپذیرم؟ انچه می خواستم ان بود که "او" نباشد.

اینکه تو را به دیاری دیگر نبرده ام از این جهت بود که از تو چشم امیدی داشتم.می خواستم که این کین مرا از این دشمن بخواهی.کین من کین همه بستگان و هموطنان من است.کین ایران است.خلاف مردی دانستم که میدان را خالی کنم و از دشمن بگریزم.شاید تو نیرومندتر از من باشی و در این پیکار بیشتر کامیاب شوی.

اکنون که اینجا مانده ایم و سرنوشت ما این است باید به فکر حال و اینده ی خود باشیم.می دانی که کشور ما روزگاری قدرتی و شوکتی داشت.امروز از ان قدرت و شوکت نشانی نیست.ملتی کوچکیم و در سرزمینی پهناور پراکنده ایم.در این زمانه کشورهای عظیم هست که ما،در ثروت و قدرت،با انها برابری نمی توانیم کرد.امروز ثروت هر ملتی حاصل پیشرفت صنعت اوست و قدرت نظامی نیز،علاوه بر کثرت عدد،با صنعت ارتباط دارد.عدت و الت ما در جهان امروزی برای کسب قدرت کافی نیست و هر چه از دلاوری پدران خود یاد کنیم و خود را دلیر سازیم با حریفانی چنین قوی پنجه که اکنون هستند کاری از پیش نمی توانیم برد.

این نکته را از روی نا امیدی نمی گویم و هرگز یاس در دل من راه نیافته است.نیروی خود را سنجیدن و ضعف و قدرت را دانستن از نومیدی نیست.دنیای امروز پر از حریفان زورمند است که باهم دست و گریبانند.ما زوری نداریم که با ایشان در افتیم و،اگر بتوانیم،بهتر از ان چیزی نیست که کناری بگیریم و تماشا کنیم.اما یقین ندارم که این کار میسر باشد.حریفانی که بر هم می تازند هر گوهر یا کلوخی که به دستشان بیاید بر سر هم می کوبند و دیگر از او نمی پرسند که به این سرنوشت راضی هست یا نیست.

در این وضع،شاید بهتر ان بود که قدرتی کسب کنیم،انقدر که بتوانیم حریم خود را از دستبرد حریفان نگهداریم و نگذاریم که ما را التی بشمارند و در راه مقصود خویش به کار برند.اما کسب این قدرت مجالی می خواهد و معلوم نیست که زمانه ی اشفته چنین مجالی به ما بدهد.

پس اگر نمی خواهیم یکباره نابود شویم باید در پی ان باشیم که برای خود شآن و اعتباری جز از راه قدرت مادی به دست بیاوریم،تا دیگران به ملاحظه ی ان ما را به چشم اعتنا بنگرند و جانب ما را مراعات کنند و اگر گردش زمانه ما را ورطه ی نابودی کشید،باری،ایندگان نگویند که این مردم لایق و سزاوار چنین سرنوشتی بوده اند.

این شآن و اعتبار را جز از راه دانش و ادب حاصل نمی توان کرد.ملتی که رو به انقراض می رود نخست به دانش و فضیلت بی اعتنا می شود.به این سبب برای مردم امروز باید دلیل و شاهد اورد تا بدانند که اگر ایران در کشاکش روزگار تا کنون به جا مانده و قدر و ابروئی دارد سببش جز قدر و شآن هنر و ادب ان نبوده است.

جنگ ها و فیروزی ها اثری کوتاه دارند.اثار هر فیروزی تا وقتی دوام می یابد که شکستی در پی ان نیامده است.اما فیروزی معنوی است که می تواند شکست نظامی را جبران کند.تاریخ گذشته ی ما سراسر برای این معنی مثال و دلیل است.ولی در تاریخ ملت های دیگر نیز شاهد و برهان بسیار می توان یافت.کشور فرانسه پس از شکست ناپلئون سوم در سال 1870 مقام دولت مقتدر درجه ی اول را از دست داده بود.انچه بعد از این تاریخ موجب شد که باز ان کشور مقام مهمی در جهان داشته باشد دیگر قدرت سردارانش نبود بلکه هنر نویسندگان و نقاشانشان بود.

ما نیز امروز باید در پی ان باشیم که چنین نیروئی برای خود به دست بیاوریم.گذشتگان ما در این راه انقدر کوشیدند که برای ما ابرو و احترامی بزرگ فراهم کردند.بقای ما تا کنون مدیون و مرهون کوشش ان بزرگواران است.امروز ما از ان پدران نشانی نداریم.انچه را ایشان بزرگ داشتند ما به مسخره و بازی گرفته ایم.دیو فساد در گوش ما افسانه و افسون می خواند.کسانی هستند که جز در اندیشه ی انباشتن کیسه ی خود نیستند.دیگران نیز از ایشان سر مشق می گیرند و پیروی می کنند.اگر وضع چنین بماند هیچ لازم نیست که حادثه یی عظیم ریشه ی وجود ما بر کند.ما خود به اغوش فنا می شتابیم.

اما اگر هنوز امیدی هست ان است که جوانان ما همه یکباره به فساد تن در نداده اند.هنوز برق ارزو در چشم ایشان می درخشد.ارزوی انکه بمانند و سرافراز باشند.تا چنین شوری در دلها هست همه ی بدی ها را سهل می توان گرفت.اینده به دست ایشان است و من ارزو دارم که فردا تو هم در صف این کسان در ایی.یعنی در صف کسانی که به قدر و شآن خود پی برده اند،می دانند که اگر برای ایران ابروئی نماند خود نیز ابرو نخواهند داشت.می دانند که برای کسب این شرف کوشش باید کرد و رنج باید برد.

ارزوی من این است که تو هم در این کوشش و رنج شریک باشی.مردانه بکوشی و با این دشمن درون که فسادست به جنگ برخیزی.اگر در این پیکار فیروز شدی دشمن بیرون کاری از پیش نخواهد برد.و گیرم که بر ما بتازند و کار ما را بسازند باری اینقدر بکوشیم تا پس از ما نگویند که مشتی مردم پست و فرومایه بودند و بماندن نمیارزیدند!

زان پیش که دست و پا فرو بندد مرگ اخر کم از انکه دست و پائی بزنیم؟

مرحوم دکتر پرویز ناتل خانلری

تیرداد

درد همجنس

ولنتاین بر عشاق واقعی مبارک .

کاش این روزو منم کنار عشقم بودم و تنها اینجا حسرت نمیکشیدم

کاش نمیرفتی ...................

ولنتاين در اصل به معنى فردى بود كه نامش از جعبه مخصوص بيرون مى آمد و به عنوان محبوب برگزيده مى شد. اين روند تا سال هاى ۱۵۰۰ ميلادى ادامه داشت. حدود سال ۱۵۳۳ ولنتاين به قطعه كاغذ تا شده اى گفته مى شد كه نام محبوب روى آن نوشته شده بود. پس از سال ۱۶۱۰ هديه اى بود كه به اين فرد خاص داده مى شد و از سال ۱۸۲۴ به شعر، نامه يا قطعه ادبى بدل شد كه براى محبوب نوشته مى شد. اگرچه ولنتاين هر سال روز ۱۴ فوريه جنش گرفته مى شود، اما اصل آن به جشن رومى ها به نام لوپركاليا بازمى گردد كه در ۱۵ فوريه برگزار مى شد. در اين جشن حاصل خيزى و بارورى گرامى داشته مى شد. ارتش رومى ها در آن زمان كشورها را از لحاظ اجتماعى و طبيعى مورد تاخت و تاز قرار مى داد. هنگامى كه رومى ها به فرانسه حمله كردند فستيوالى به راه انداختند كه در آن پسران رومى نام دختران رومى را از يك گلدان بيرون مى كشيدند تا همسرشان شود و سپس آن جفت در روز فستيوال هدايايى ردوبدل مى كردند. اين جشن مربوط به مشركين بود بنابراين در سال ۴۶۹ ميلادى پاپ گلاسيوس تصميم گرفت به آن رنگ و بوى مسيحيت ببخشد و اعلام كرد كه از حالا به بعد اين جشن به افتخار سن ولنتاين برگزار خواهد شد. سن ولنتاين رومى جوانى بود كه به دست امپراتور كلوديوس دوم كشته شد. گفته مى شود مرگ او به دليل كنار نگذاشتن مسيحيت بود و در ۱۴ فوريه ۲۷۰ ميلادى اتفاق افتاد. اما چرا سن ولنتاين كشته شد؟ در افسانه ها آمده كه در قرن سوم پس از ميلاد امپراتور كلاديوس دوم نمى خواست كه هيچ يك از سربازانش عاشق كسى شوند و ازدواج كنند چرا كه فكر مى كرد همسر و خانواده توجه سربازان را از وظيفه شان نسبت به او منحرف مى كند و گاهى اوقات باعث مى شود كه مردان اصلا در جنگ شركت نكنند. امپراتور به سربازان بيشترى نياز داشت پس
ازدواج كردن را غير قانونى اعلام كرد و هركس كه مراسم عقد را برگزار مى كرد بايد كشته مى شد. گفته مى شود سن ولنتاين از دستور منع ازدواج سرپيچى مى كرد و جوانان را در خفا به عقد هم درمى آورد، اما او را پيدا كردند و كشتند. داستان ديگرى مى گويد كه مردى به نام ولنتاين به خاطر كمك به مسيحيان آزار ديده در زندان بود. ولنتاين زندانبان خود را به مسيحيت فراخواند و او و تمام خانواده اش را مسيحى كرد. زندانبان دختر نابينايى هم به نام جوليا داشت كه ولنتاين به او دلبسته شد و البته بينايى او را هم شفا داد. اما پيروزى با عشق نبود. صبح روز اعدام، ولنتاين نامه اى به جوليا نوشت و آن را «از طرف ولنتاين تو» امضا كرد در ايتاليا هم در قرون وسطى فستيوال بهاره اى برگزار مى شد كه در آن جوانان مجرد در باغ ها جمع مى شدند و به شعر هاى عاشقانه و موسيقى گوش
مى كردند. پس از آن دو به دو در باغ قدم مى زدند. در فرانسه هم همين رسم مدتى اجرا مى شد اما حسادت زيادى برمى انگيخت و مشكلاتى به وجود مى آورد كه اين رسم را از ادامه بازداشت. رسم كشيدن نام «ولنتاين» يا محبوب در انگلستان قرن ها ادامه داشت حتى وقتى كه اشغال رومى ها به پايان رسيد. مردان جوان در انگلستان نام تمام زنان جوان را روى تكه هاى كاغذ مى نوشتند، آنها را تا مى كردند و در كاسه اى مى ريختند. مردان جوان مى بايست با چشم بسته نامى را از كاسه بيرون مى كشيدند. نام دخترى بيرون مى آمد و به اين معنا بود كه دختر براى يك سال آينده «ولنتاين» او بود. همين فستيوال به گونه ديگرى هم برگزار مى شد: دو رومى جوان كه توسط كشيش تبرك شده بودند شلاق چرمى از پوست بز به دست مى گرفتند و در خيابان ها مى دويدند. شلاق چرمى فبروا ناميده مى شد كه كلمه لاتين آن فبرواتيو و معنى آن اهتزاز شلاق مقدس است. اين كار براى تطهير انجام مى شد. كلمه February كه هم اكنون به كار مى بريم هم از همين ريشه است. آنها اعتقاد داشتند اگر اين شلاق به زنى برخورد كند او بهتر مى تواند بچه به دنيا بياورد.
اين موضوع باز هم بارورى را تداعى مى كند. براساس افسانه ها، آنها اين كار را به افتخار فونوس ايزد جنگل و كشتزارها انجام مى دادند كه شبيه به خداى يونانى، پن است. اكنون ماه فوريه براى اكثر ما برابر با بهار نيست و در خيلى جاها در اين ماه روى زمين پوشيده از برف است. رومى ها جشن لوپركاليا در روز چهاردهم و روز ولنتاين در پانزدهم فوريه را درهم آميختند كه هفت هفته پس از انقلاب زمستانى بود و پيشرفت زمستان به سوى بهار را نشان مى داد. در قرون وسطى فكر مى كردند پرندگان روز چهاردهم فوريه جفت انتخاب مى كنند بنابراين، اين روز قرن ها به عنوان روز رسمى جفت يابى به شمار مى آمد. افسانه ديگر درباره روز ولنتاين نه به رومى ها بلكه مربوط به نروژى ها است. نروژى ها سن گالانتينى داشتند كه به معنى «عاشق زن ها» است. در زبان انگليسى «گ» نروژى مانند «و» تلفظ مى شود و صداى آن «ولنتاين» مى شود نروژى ها عقيده دارند سن گالانتين آنها بخشى از تاريخ روز سن ولنتاين امروزى است. اما فرانسوى ها هم عقيده دارند كلمه ولنتاين از كلمه گالانتين مى آيد كه به معنى عشاق است.
كليساى كاتوليك روم تمام سعى خود را براى تحريم اين فستيوال بارورى و همسريابى كرد. با اين حال اين رسم در جوامع باقى ماند، كليسا هم از مبارزه با آن دست برداشت و تصميم گرفت آن را به روز مقدس مسيحى براى سن ولنتاين بدل كند. بنابراين در سال ۱۶۶۰ چارلز دوم به طور رسمى روز ولنتاين را در جامعه انگليس رواج داد. به همين دليل انگلستان نخستين كشورى است كه چاپ كارت تبريك به خصوص آنها كه عشق، تحسين، دلباختگى و ساير احساسات را نشان مى دادند شروع كرد. روز سن ولنتاين ۱۶۲۹ از طريق پاك دينان به آمريكا رفت ولى در آنجا هم با مخالفت بعضى از بزرگان كليسا مواجه شد. اما عشق پيروز شد و كليسا نتوانست
مانع عشق و احساسات شود. حدود يكصد سال گذشت تا نخستين كارت ولنتاين در آمريكا به وجود آمد. مارجرى بروز (از انگلستان) قديمى ترين كارت ولنتاين شناخته شده را در سال ۱۴۷۷ به جان پاستون فرستاده است. براى ولنتاينى كه زمانى به معنى «محبوب» بود و بعد نماينده «پيام عشق» شد. ساموئل پپيز در ۱۴ فوريه ۱۶۶۷ در دفتر خاطراتش شرح داده كه يك جور ولنتاين از همسرش دريافت كرده است. ولنتاين او يك برگ كاغذ آبى بود كه نام همسرش با حروف طلايى در آن نوشته شده بود و جد ولنتاين هاى بعدى به شمار مى رفت. اما خيلى طول كشيد تا اين رسم فراگير شود. يكصد سال طول كشيد كه گذاشتن نامه عاشقانه ولنتاين در درگاهى خانه محبوب متداول شد. اگرچه كليساى كاتوليك به خودى خود از ولنتاين به هيجان نيامد، اما اين رسم به تدريج در كشور هاى كاتوليك رواج يافت. جاى تعجب است كه ولنتاين ها به وسيله راهبه ها درست مى شد كه يك قلب تورى و تزئين شده با نقاشى گل و طرح كوپيدون [در اساطير رومى رب النوع عشق] يا فرد مذهبى مقدس ديگرى در وسط آن بود. هداياى ولنتاين هميشه به صورت قلب هايى كه امروز مى شناسيم نبودند. بيشتر آنها «پاكت هاى كاغذى» بودند و تا مى شدند. پست كردن آنها هم گران درمى آمد پس پاكت ها را تا مى كردند و با موم مهر مى كردند. در دوران کلادیوس مسیحیت به شدت سرکوب میشد. ولنتاین نه تنها کشیش و مبلغ مسیحیت بود بلکه رهبر جنبش زیر زمینی مسیحیان نیز بود. اغلب کشیشها در این دوران زندانی و سپس اعدام گردیدند. ولنتاین پس از به زندان افتادن دختر نابینای زندانبان خود را شفا میدهد. کلادیوس پس از اینکه از این خبر مطلع میگردد به خشم آمده و دستور میدهد سر وی را از تنش جدا سازند. ♥ کهن ترین نامه و شعر ولنتاین توسط چارلز، دوک اورلئان نگاشته شد. وی زمانی که در سال ۱۴۱۵ و د قرن شانزدهم در زندان برج لندن در اسارت بسر میبرد این نامه را برای همسر خود نوشت. ♥ روایت دیگر حاکی از آن است که ولنتاین یک مسیحی بوده که عاشق کودکان بوده. اما از آنجایی که وی از پرستش خدایان سر باز میزده به زندان فرستاده میشود. اما کودکان که به وی علاقه مند بودند دلتنگ وی شده و برای وی پیامهای مهر آمیزی مینوشتند. این کودکان نامه ها را از لابه لای میله های زندان به درون سلول ولنتاین می انداختند. وی در سال ۱۴ فوریه ۲۶۹ پس از میلاد اعدام شد

دلتنگی

سلام
سلام عزیزان ببخشید این مدت کمی سرم خیلی شلوغه به همین خاطر نمی تونم زیاد آپ شم به امید دیار به زودی

آرش

رنگین کمان - یک لزبین ایرانی

زمان



طولانی می شود برای کسانی که غصه دارند

کوتاه می شود برای کسانی که شاد هستند

دیر میگذرد برای کسانی که منتظر هستند

زود میگذرد برای کسانی که عجله دارند

اما...

اما ابدی می شود برای کسانی که عاشق هستند

آنکه می گوید: دوستت دارم،

دل اندوهگین شبی است که مهتابش را می جوید،

هزار کاکلی شاد در چشمان تو

هزار قناری خاموش در گلوی من

ای کاش، ای کاش عشق را زبان سخن بود....


عصیان

هی...روز عشق بین المللی هم رسید :)
نمیدونم به کی باید تبریک بگم!
اما جای اینکه از کسی اسم ببرم،روز عشق رو به همه ی عاشقا تبریک میگم...
چیزی نمینویسم و ترجیح میدم بزارم برای روز عشق ایرانی!
اما امروز یاد یه خاطره افتادم!
یه همچین روزی،دقیقا 2سال پیش،مثل امروز تنها بودم!اما یه تفاوتی داشت و اونم این بود که اون روز عشقم بود ولی در سفر...
امروز داشتم با یکی از دوستام که تووی همون شهر زندگی میکنه حرف میزدم که یاد اون روز افتادم...
حوصلش سر رفته بود و تووی ویلا تنها بود!
هه...تلفن به دست یا با دکمه های هود ور میرفت یا هی اینور اونور و شکایت از تنهایی و اینکه حوصلش سر رفته میکرد...
ه.ه.ه..چقدر ساده بودم که خیال میکردم دلش واسه ی من تنگ شده...اما من آروم بودم...آروم و گوش...
دلم میخواست از توو سوراخ تلفن برم اونور و بغلش کنم و حسابی ببوسمش و هرکاری بکنم تا دیگه احساس ناراحتی نکنه...
به نظرم غم عشق آدم سنگینتر از غم خود آدم حس میشه...!
بگذریم...گذشت...!
ولی یه چیز رو درس گرفتم که همیشه نمیشه به خلوت کسی اعتماد کرد...
بعضی ها وقتی تنها میشن یا حوصلشون سر میره،بهترین بازی که آرومشون میکنه،بازی دل دیگرانه...
شاید این بازی ماها ادامه پیدا کنه ولی همیشه یک بازی خواهد بود...

پرشین پسر

الله الله الله

الله الله الله

لا اله الا الله

لا اله الا الله

ایران ایران ایران رگبار مسلسل ها

ایران ایران ایران خون و مرگ و عصیان ..

ایران ایران ایران

بنگر که همه فریاد

از اشک یتیمانت از خون شهیدانت

فردا که بهار آید


صد لاله به بار آید..

فردا که بهار آید آزاد و رها هستیم

نه ظلم و نه زنجیری


در اوج خدا هستیم

...

آنان که گفتند که الله و بر این ایمان پایدارماندند، حاضر نشدند بنده ی غیر خدا شوند، و حکومت غیر خدا پذیرند،فرشتگان رحمت بر آنها نازل شوند و مژده دهند که دیگر هیچ ترسی و حزن و اندوهی از گذشته ی خویش ندارید و شما را به همان بهشتی که انبیا وعده دادند بشارت باد

...
بنگر که همه"طوفان"

ایران ایران ایران


گاه نوشته های یک همجنسگرا





یادداشت های روزانه یک دزد

برو سر کوه فریادش بزن» - بخش نخست

به

کسی که نخستین‌بار است بالدوین می‌خواند

«برو سر کوه فریادش بزن»

بخش نخست

نوشته‌ی جیمز بالدوین

به ترجمه و روایت حمید پرنیان

دانلود فایل: ۲۰مگابایت / ۹مگابایت / ۵مگابایت


No comments: