Friday, August 29, 2014

جایی برای زندگی



امروز داشتم پست های گذشته رو می خوندم.پست هایی مربوط به سال های قبل از عملم...الآن که با خودم فکر می کنم می بینم چقدر افسرده بودم و همه نوشته هام شدیدا بوی غم و درد میداد...از یاد برده بودم اون روزها هر لحظه  و ثانیه زندگیم  با رنج می گذشت...
و من چقدر تغییر کردم. زمین تا آسمون تفاوت هست بین این آیلر و اون آیلر اما با همه این تفاوت ها من هنوزم همون آدمم، همون دختر احساساتی که الآن فقط یکمی بزرگتر شده...اصلا هم خجالت نمی کشم برای اون نوشته ها برای اینکه یه برهه ا ی از زندگیم اونطوری گذشته . افتخار هم می کنم که از اونجا رسیدم به اینجا شاید اگه من تی اس نبودم و روحم اون زجرها رو نمی کشید، منم می شدم یه ادم خیلی معمولی ولی خوشحالم که الان در عین داشتن زندگی عادی ، نگاهی عادی و معمولی به زندگی ندارم..
چند روز پیش به یکی از ترنس ها می گفتم " ما چه زجری کشیدیم که الآن شدیم این ..." خیلی سخت بود خیلی زمان برد.بخاطر همین الآن باید خیلی قدر چیزی که هستیم رو بدونیم...
دیروز خواهرم زنگ زد گفت بیا منم رفتم خونشون.دوستش که یه خانم حدود 40 ساله ست با دخترش  اونجا بودن...دوست خواهرم خانم خوبیه.از قبل عملم هر موقع میرفتم خونه خواهرم با دوستش سه تایی می شستیم کلی درددل می کردیم و حرف میزدیم.دیروز هم که رفتم اونجا اول با خواهرزادم توی اتاقش حرفهای دخترونمون رو زدیم بعد اومدیم پیش خواهرم و دوستش نشستیم.این خواهرم خیلی باهام صمیمیه بیشتر از همه با من.مونده بودم بین خواهرم و دوستش از یه طرف و خواهرزادم و دختر اون خانم از طرف دیگه مجبور بودم هر دو گروه رو هندل کنم.خوشحال شدم که توی هردو گروه حرفی برای گفتن داشتم هم می تونستم با دوتا دختر 18 ساله راحت ارتباط برقرار کنم و باهاشون حرف مشترک داشته باشم و هم با دو تا خانم تقریبا میانسال.
بعد 4تایی مون جمع شدیم و کلی گفتیم و خندیدیم...انقدر باهاشون راحتم نه خودم یادمه که قبلا چطوری بودم و نه اونا ولی دیروز یه بحثی شد که بحث عملم پیش اومد...خودم تازه یادم امد که عمل کردم یعنی واقعا یادم نبود.دوست خواهرم یه حرفی زد که خیلی به دلم نشست.بهم گفت " تو کار خیلی بزرگی کردی" گفت اگه من جای تو بودم شاید هیچ وقت نمی تونستم به جایی که تورسیدی برسم.خواهرم هم کلی ازم تعریف کرد وخجالتم داد
.
الآن که فکرشو می کنم می بینم من با اون همه مشکلات اون همه مخالفتها با یه روحیه افسرده چطور تونستم توی این راه سخت موفق بشم.انگار همه چی مثل یه معجزه رخ داد خودمم خیلی تلاش کردم ولی انگار یه نفر مسیر رو برام باز میکرد.این همون قدرتیه که بهش ایمان داشتم توی نوشته هام ازش کمک خواستم ، الان میتونم بنویسم که جوابم رو داده و منو به چیزی که می خواستم باشم نزدیک کرده.و من ازش با همه وجودم ممنونم..
خوندن نوشته های گذشته وبلاگم منو یاد پنجره اتاقم انداخت.پنجره ای که چه روزها و شبها ازش به " بیرون " نگاه میکردم کوه ها و جنگل ها و آسمون رو با غم و اندوه تماشا میکردم و دعا می کردم.الآن هم دارم از همون پنجره بیرونو می بینم.توی این غروب هنوزم توی دلم غم دارم ولی خوشحالم کسی رو که بارها از همینجا صداش زدم جوابم رو داده ، کار بزرگ رو برام به انجام رسونده و با قدرت و هیبت بی همتاش به ما میگه که من همیشه کنارتون هستم...

No comments: