دعوت به شرکت در نهمین سالمرگ شاملو
کانون نویسندگان ایران با صدور بیانیهای، نُهمین سالگرد درگذشت احمد شاملو را گرامی داشت.
بر اساس این بیانیه، اعضای این کانون و سایر دوستان شاملو، در ساعت پنج عصر جمعه دوم مرداد بر مزارش در گورستان امامزاده طاهر مهرشهرِ کرج گرد هم میآیند.
احمد شاملو در دوم مرداد ۱۳۸۸ درگذشت.
کانون نویسندگان ایران در بیانیه خود نوشته است: «احمد شاملو در سراسر زندگی پُرفراز و نشیب خود هرگز در برابر ستمکاران و دشمنان آزادی، نه سکوت را برتابید، نه سرسپردگی را، نه گردن خم کردن در برابر نواله ناگزیر را.»
این کانون با بیان این که شعر شاملو «جز در ستایش آزادی نبود» افزوده است که شاملو در کنار سرودن شعر، با «دفاعِ عملی» از آزادی بیان، از پیشتازان ترویج فرهنگ و ادبیات پیشرو بود.
کانون نویسندگان ایران بر این باور است که گرچه ممکن است «چندگاهی آزادی در بندِ حنجره خاموشِ روزگار قادر به خواندن نباشد، بیگمان پرندگان قفس شکناش ... سرانجام آسمانِ چشم به راه خود را باز خواهند یافت.»
سال گذشته، ماموران نیروی انتظامی با حضور در گورستان امامزاده طاهر کرج، به بهانه «نداشتن مجوز قانونی» مانع از برگزاری هشتمین مراسم درگذشت احمد شاملو شدند.
کانون نویسندگان ایران، اردیبهشتماه سال ۱۳۴۷ از سوی برخی نویسندگان آن دوران تأسیس شد.
این کانون که پیش از این سال به طور غیر رسمی فعالیت میکرد، در سال ۴۷ با صدور بیانیهای با عنوان «درباره یک ضرورت» به طور رسمی اعلام موجودیت کرد.
چهرههایی چون جلال آلاحمد و م.الف.بهآذین در تأسیس این کانون نقش داشتند.
کانون نویسندگان ایران بارها با صدور اطلاعیههایی از تحدید فعالان مدنی و اجتماعی و سانسور در ایران انتقاد کرده است
.
سخنان گوگوش در اعتصاب غذای نیویورک به دعوت اکبر گنجی: دل من در گرو آبادی و آزادی ایران است
۱
من به اینجا آمدهام تا صدای درد آلود مادران داغدیده و نگرانی باشم که جگر گوشههایشان را بخاطر راهپیمایی و اعتراض مسالمت آمیز به نتیجهٔ انتخابات اخیر به صلابه کشیده اند ، به فجیعترین شکل کتک زده اند ، به زندانها افکنده اند، ناپدیدشان کرده و کشته اند
۲
من به اینجا آمدهام تا صدای حقانیت روشنفکران،اهل قلم،هنرمندان،اقلیتهای جنسی و قومی و بومی و مذهبی و عقیدتی باشم که طی سه دههٔ گذشته تنها به دلیل گونهای دگر اندیشیدن،دیگر سخن گفتن یا داشتن اندیشه و باور متفاوت به زندان افتاده اند شکنجه دیده اند به قتل رسیده اند به اعترافهای نمایشی و دروغین وادار شده اند و یا چون من طی دو دههٔ زندگی در آن سرزمین مجبور به سکوتشان کرده اند
۳
من به اینجا آمدهام تا صدای حق طلبانهٔ جنبش ملی و خودجوش هموطنانم در داخل ایران باشم و همبستگی و حمایت خود را از این جنبش که زنان و جوانان به واقع نماد بالندهٔ آن هستند اعلام کنم
۴
من به اینجا آمدهام تا در مقابل نهاد معتبر سازمان ملل متحد صدای شکایت مردم ایران را به گوش جهانیان برسانم و از دبیر کل آن بخواهم که هر چه سریع تر هییتی را برای بررسی وضع دستگیرشدگان وجوانان بیگناه دربند ومفقود شدگان وقایع اخیر و کلیهٔ زندانیان سیاسی و عقیدتی و شکنجه شدگانی که سالهاست در زندانها به فراموشی سپرده شده اند ، به ایران اعزام کند
۵
من به اینجا آمدهام تا در زمانی که توجه مجامع بینالمللی و کشورهای جهان به جنبش خودجوش و ملی مردم ایران و ستمی که بر آنان میرود جلب گردیده و از طریق ایرانیان خارج از کشور درخواست و پیام آنان را به گوش جهانیان برسانیم و صدای آزادی خواهی هموطنانم باشم و بگویم که خواسته من و تمامی ایرانیان آزادهٔ داخل و خارج از کشور، برقراری دمکراسی آزادی عدالت و برابری در ایران بر اساس بیانیهٔ جهانی حقوق بشر است
۶
من به اینجا آمدهام تا نشان دهم که اهل سازش با این رژیم خودکامه و غیر دمکراتیک نیستم، سخنران و سیاست پیشه هم نیستم ولی همواره پشتیبان خواستههای بر حق مردم کشورم بودهام و خواهم بود و در این راه از تنها توانایی که دارم یعنی هنر خواندنام برای رسانیدن پیام خود و میهنم استفاده کرده و میکنم
۷
من به اینجا آمدهام تا بگویم آری میدانم برای رسیدن به این اهداف مقدس ، ملت ما راهی پس دراز پیش رو دارد ولیکن با هر نوع اعمال خشونت ، جنگ، حبس، کشتار و حضور بیگانه در کشورم مخالف هستم و از گامهای مثبت هر چند کوچک همچون این فراخوان پشتیبانی میکنم و با امید به اینکه با تداوم اینگونه حرکتها شاهد برقراری دمکراسی، آزادی بیان ،آزادی قلم، آزادی اندیشه، آزادی انتخاب ، آزادی مذهب و آزادی زنان در آن سرزمین اهورایی باشیم
زنده باد ایران برقرار باد پرچم سه رنگ شیر و خورشید نشان که قرنهاست هویت هر ایرانی آزاده به شمار میرود
.
وبلاگ هایی که این هفته به روز کرده اند
آبی آسمانی
تو بهترین دوست منی
امروز دقیقا دو هفته از آخرین باری که دیدمت می گذرد. دو هفته ای که سخت بود. اصلا شبیه آن دو هفته ها و حتی دو ماه ها که قبلا نمی دیدمت نبود. دو هفته بود پر از اضطراب و پریشانی و دلتنگی.
چهره ی آن روزت را خوب به یاد دارم. بهت گفتم که شبیه Mr. Slave شده ای تو خندیدی و گفتی می خواستی شبیه ولفِ X-Men بشوی!
از آن روز دو هفته گذشته…
دو هفته ای که روزهایش شبیه هیچ کدام از دیگر روزها نبود.
یادم نمی رود شنبه با چه شوقی تعریف می کردی که اولین باتوم زندگیت را خورده ای! می دانم جایش درد می کرد ولی یاد آوری اش برایت شیرین بود. حالا دیگر فکر کنم آن قدر خورده باشی که کنتورت پنچ، شش باری صفر شده باشد!
می دانی نوشتن خیلی سخت است در این پریشانی و اضطراب. هفته ها فرار می کردم. امتحان بهانه بود. ولی حالا دارم سبک می شوم نه آن قدر که بپرم بلکه آن قدر که از جا برخیزم.
نوشتن از تو خیلی سخت است آن هم جایی که همه فکر می کنند لابد باید بینشان خبری باشد. البته خبری نیست که نیست!
صادقانه بگویم وقتی برای اولین بار دیدمت در چهره ات حداقل برای من چیز جذابی نبود. بر خورد های اول قطعا تصادفی بود ولی در این برخوردها من چیزی در تو پیدا کردم که در این زمانه کالایی نایاب است:
یک رنگی. حتی وقتی که هم می خواستی زیرآبم را بزنی پیش چشمانم این کار را می کردی. تو همیشه رو بازی می کردی. تو خوش رنگ ترین بی رنگ در این جهانی.
باید اعتراف کنم بهترین لحظه های زندگی ام در طول این سال ها در کنار تو بوده
همیشه طی این سال ها با هم بودیم: در کلاس، در آزمایشگاه، در پروژه ها، در بیرون رفتن ها، در شورش کردن ها.
حالا هر کس که بخواهد نشانی من را بدهد می گوید فلانی (منظور تو) را می شناسی؟ این نه، اون یکی!
یکی می گوید دوقلوهای دانشکده و به ما لبخند می زند و دیگری تا می بیند که در کلاس باز کنار هم نشسته ایم شاکی می شود که این دو تا امروز هم می خواند کلاس درسم را به هم بریزند.
توضیح نوع علاقه ی من به تو خیلی سخت است آن هم این جایی که ماشالا همه خودشان یک پا این کاره اند! فقط می گویم خیلی نزدیک، همان طور که برادرنم را دوست دارم البته تو را بلکه هم بیشتر.
با یک تفاوت نه چندان کوچک. هنگام گفتگو با برادرانم کار در نهایت به بحث و چالش های اعتقادی می رسد و با تو به فرصتی برای آرامش ذهن.
وقتی بهت درباره ی خودم گفتم فکر نمی کردم این قدر آسان قبول کنی. وقتی گفتم، هیچ تغییری در نگاهت ندیدم. در تویی که نمی توانی هیچ چیز را مخفی کنی. حتی در آن شرایط هم دست از شوخی هایت بر نمی داشتی. نمی گویم وقتی گفتم دوستیمان عمیق تر شد چون نمی توان گفت که این بی نهایت از آن یکی بزرگ تر است!
اکنون تو به دست این حرامزاده مردمان که سنگ های آزادی خواهی را بسته و سگ های هار استبداد را گشاده اند، اسیری. یادم نمی رود آن روز که ریختند در دانشگاه و بچه ها را کتک زدند تو از همان اول فرار کردی. آخه پسر تو رو چه به تظاهرات!
می خواهم هر چه زودتر برگردی. همان آدم همیشگی، با همان چهره ی خندان، با تمام آن شیطنت ها و بذله گویی ها، با تمام آن اعتماد به نفس و الکی خوش بودن ها.
امروز برای اولین بار موبایلم را از سایلنت خارج کردم، صدای زنگ را تا آخرین حد بلند کردم و می مانم گوش به زنگ تا خبر آزادیت را بشنوم.
یک چیز هست که تا به حال بهت نگفته بودم:
تو بهترین دوست منی!
چهره ی آن روزت را خوب به یاد دارم. بهت گفتم که شبیه Mr. Slave شده ای تو خندیدی و گفتی می خواستی شبیه ولفِ X-Men بشوی!
از آن روز دو هفته گذشته…
دو هفته ای که روزهایش شبیه هیچ کدام از دیگر روزها نبود.
یادم نمی رود شنبه با چه شوقی تعریف می کردی که اولین باتوم زندگیت را خورده ای! می دانم جایش درد می کرد ولی یاد آوری اش برایت شیرین بود. حالا دیگر فکر کنم آن قدر خورده باشی که کنتورت پنچ، شش باری صفر شده باشد!
می دانی نوشتن خیلی سخت است در این پریشانی و اضطراب. هفته ها فرار می کردم. امتحان بهانه بود. ولی حالا دارم سبک می شوم نه آن قدر که بپرم بلکه آن قدر که از جا برخیزم.
نوشتن از تو خیلی سخت است آن هم جایی که همه فکر می کنند لابد باید بینشان خبری باشد. البته خبری نیست که نیست!
صادقانه بگویم وقتی برای اولین بار دیدمت در چهره ات حداقل برای من چیز جذابی نبود. بر خورد های اول قطعا تصادفی بود ولی در این برخوردها من چیزی در تو پیدا کردم که در این زمانه کالایی نایاب است:
یک رنگی. حتی وقتی که هم می خواستی زیرآبم را بزنی پیش چشمانم این کار را می کردی. تو همیشه رو بازی می کردی. تو خوش رنگ ترین بی رنگ در این جهانی.
باید اعتراف کنم بهترین لحظه های زندگی ام در طول این سال ها در کنار تو بوده
همیشه طی این سال ها با هم بودیم: در کلاس، در آزمایشگاه، در پروژه ها، در بیرون رفتن ها، در شورش کردن ها.
حالا هر کس که بخواهد نشانی من را بدهد می گوید فلانی (منظور تو) را می شناسی؟ این نه، اون یکی!
یکی می گوید دوقلوهای دانشکده و به ما لبخند می زند و دیگری تا می بیند که در کلاس باز کنار هم نشسته ایم شاکی می شود که این دو تا امروز هم می خواند کلاس درسم را به هم بریزند.
توضیح نوع علاقه ی من به تو خیلی سخت است آن هم این جایی که ماشالا همه خودشان یک پا این کاره اند! فقط می گویم خیلی نزدیک، همان طور که برادرنم را دوست دارم البته تو را بلکه هم بیشتر.
با یک تفاوت نه چندان کوچک. هنگام گفتگو با برادرانم کار در نهایت به بحث و چالش های اعتقادی می رسد و با تو به فرصتی برای آرامش ذهن.
وقتی بهت درباره ی خودم گفتم فکر نمی کردم این قدر آسان قبول کنی. وقتی گفتم، هیچ تغییری در نگاهت ندیدم. در تویی که نمی توانی هیچ چیز را مخفی کنی. حتی در آن شرایط هم دست از شوخی هایت بر نمی داشتی. نمی گویم وقتی گفتم دوستیمان عمیق تر شد چون نمی توان گفت که این بی نهایت از آن یکی بزرگ تر است!
اکنون تو به دست این حرامزاده مردمان که سنگ های آزادی خواهی را بسته و سگ های هار استبداد را گشاده اند، اسیری. یادم نمی رود آن روز که ریختند در دانشگاه و بچه ها را کتک زدند تو از همان اول فرار کردی. آخه پسر تو رو چه به تظاهرات!
می خواهم هر چه زودتر برگردی. همان آدم همیشگی، با همان چهره ی خندان، با تمام آن شیطنت ها و بذله گویی ها، با تمام آن اعتماد به نفس و الکی خوش بودن ها.
امروز برای اولین بار موبایلم را از سایلنت خارج کردم، صدای زنگ را تا آخرین حد بلند کردم و می مانم گوش به زنگ تا خبر آزادیت را بشنوم.
یک چیز هست که تا به حال بهت نگفته بودم:
تو بهترین دوست منی!
ابژکتیو
اتاق 207
.
لانگ شات (قول می دم)
.
باید با واقعیت ها کنار آمد
ادب نامه
زمانی برای گم شدن
اشاره
You
.
برگی از خاطرات من
Being Alone is My Destiny
بایوت
شروع تازه
.
من تو را می طلبم
جل پاره های بی قدر عورت ما
ما جهانیم جهان ماست - اعتصاب غذا در برابر سازمان ملل
.
آهاي آسمان ! خنده بي حواس! من از لاي دست تو سُر خورده ام
من از دست كج فهمي حاكم ات ،در اين ملك ويرانه بُر خورده ام
بدون هدف در سرم مي چكند، رگ بسته ي ماشه هاي جهان
ومن پيش چشم او له مي شوم، در اضلاع ماهيچه هاي زمان
به ابعاد باروت و خون مي روند، دريغ از سر سوزني دلخوشي
بسيجي هايي كه آموختند برادر... برادر... برادركشي
حرفهای نگفته
این چند هفته بعد از ا ن ت خ ا ب ا ت
خانقاه
سمپتوم دونفره
خانه شیشه ای
کمی حرف بزنید
خورشید بانی
می گشتم ...
من در این آبادی
پی چیزی ...
دست نوشته های یک همجنسگرا
همجنسگرایان ایرانی پیامبرانی که رسالت خود را فراموش کرده اند
.
سخنی با عباس سلیمی به مناسبت زادروز اسلام
.
کوچ وبلاگی
بالاخره من هم مجبور شدم از این وبلاگ محبوس و فیلتر شده دست بکشم و به وبلاگ
http://1hamjensgera.blogfa.com/
کوچ کنیم هر چند که در این وبلاگ محبوس و فیلتر شده نیز نوشته هایم قرار می گیرد
شرح صدر
از سایت ایران اهدا : زندگی ببخشید
.
گفتگو با یوسف علی میرشکاک
عاشق تنها
یک جمله کوتاه
ناجور
آخ حافظ حافظ حافظ
همین که هست
خانم هایده تو رو می شناخت؟
.
درد و بلای هایده بخوره تو کله ی ضرغامی
.
خوش اومدی به خانه ی دل
.
کمک
.
آخه دنیا آدم ها
.
گفت از که بنالیم
.
چه فیلمی بود
.
بدو بدو آتیش زدم به مالم یا آره جون عم ت
.
طلاق
.
گوشی دستته؟
.
به قول علی: هه
.
پسر
شرح صدر: زندگی ببخشید
رضا “پسر”: باید برم عضو بشم، احتمال اینکه بعد از مرگم عضویم به درد بخوره کمه اما دارم به این فکر می کنم که اگر بعد از مرگم گیرنده ی عضوی بفهمه عضو یک همجنسگرا رو در قسمتی از وجودش داره، یا پزشکی که داره این کار رو می کنه بفهمه داره عضو یک همجنسگرا رو جا به جا می کنه …، یا اصلا این کار به یک کار گروهی تبدیل می شد و چندتا با هم اعلام می کردیم که می خواییم عضو بشیم تا همه بدونن ممکنه روزی اگر نیاز به عضوی داشتند اون عضو رو از یک همجنسگرا دریافت کنند…
از اتو به برق زدن که کمتر نیست، اینم می تونه راهی باشه برای اعتراض، برای نشون دادن، بودن حتی میون قفسه سینه.
کسی هست که بخواد اینطور اعتراضمون رو بیان کنیم و با هم ثبت نام کنیم یا با هم اعلام کنیم که عضویم؟!
پسرای کوچه پشتی
از حالا دیگه تو مترو می رقصم
1 comment:
masomiat
Post a Comment