جل پاره های بی قدر عورت ما
در تضاد با یک ایده - پاسخ
ـ سردسته دزدها که بنیان آن یکی ویژگی همه گیر جهان سومی است ، آنها به اصطلاح مدافع حقوق تو هستند ولی در واقع به مانند انگل از این راه ارتزاق می کنند و چون کون کار کردن ندارند اصل انگل وار زیستن را پیشه کرده اند با ژست های کذایی که عریانی فریب از رفتارشان هویدا است. آنها خوشحال خواهند شد که تو بر دار شوی، زیرا که بساط مرثیه در رسای مرگ تو می گسترند تا بر سفره خود نانی فراهم آورند و گون گشادی خود را در عدم کسب و کار به تیمم دفاع از حقوق تو توجیه کنند. پرهیز از اینان از واجبات است چرا که اگر حدیث شان بازگو کنی و نان خوردن خود را در خطر ببینند چون مار در کمین خواهند بود تا در فرصت مناسب زهر خود بریزنند.
ـ دسته دوم شکار گرند، خوش خط و خال ، تداعی گر عشق های آن چنانی که بستر می گسترند در فریب تو، بسترگسترانی بی بدیل که معیار عمل آنان را دلچسبی طعمه تعیین می کند ( این مورد را با چند مثال عینی برایت به صورت خصوصی می نویسم)
ـ دسته دیگر ، شبه بوژوازی جهان سومی است که گویی جهان با تولد آنها پسامدرن گشته است و دریچه درک شان پشت چند جلد کتابی است که دست این و آن دیده اند و یا با کمک باباجان خریده اند و در دکوراسیون کتابخانه شبه بوژوازی خود به نمایش گذاشته اند. هرچه اسم نویسنده سخت تر باشد، جذاب تر است برای آنها. این دسته بی آزارند ولی به شدت تهوع آور ، جهان برای آنان ولیعصر به بالا معنا می یابد تصور طبقه پایین برای آنها عده ای پاپتی و عقب مانده است که باید مورد ترحم شان قرار گیرند و البته چپ هایشان برای حمایت از کارگران ، در به در به دنبال کارگری می گردند ( البته در منطقه خود) تا در حمایت از کارگران جهان و به نیابت خویش هدیه ای درخور دهند هم خود لذتی برند و هم مجاهدتی کرده باشند برای تعریف از خود در جمع های تهوع آمیزشان.
ـ دسته آخر پارادوکس مدارها هستند ، پارادوکس های چون « همجنسگرای مسلمان » ، « اصلاح طلبان همجنسگرا»، سوگم کردگی های هستی شناختی اینان چنان پیچیده است که حکایت شترگاو پلنگ را باز می نمایند. چون «واقعیت ها» را نمی فهمند یا تاب نمی آورند برای خود «حقیقت های » می سازند و بدان باور دارند . توجیه این حقیقت ها را نیز در اصل ارتباط گوز به شقیقه تبیین می کنند و پشت باورهای دورغین خود پنهان می شوند و در همه حال مشغول ماله کشی هستند. عده ای در این جمع به دنبال منافع خود هستند و عده دیگر در واقع انسان رمه ای محسوب می شوند و همیشه به بزگله اقتدا می کنند و اسطوره می سازند تا کمبودهای خود را باتاسی به اسطوره جبران کنند. به یاد داشته باش به خصوص در رابطه با همجنسگرای مسلمان که آنها در برابر یک قدرت مطلق که اسم اش را خدا گذاشته اند برای پاداش سر خم می کنند پس مطمئن باش جلوی هر قدرت دیگری نیز در قبال پاداش سر خم خواهند که چرا که قبح سرخم کردن در برابر قدرت در آیین آنان به راحتی بارها در یک روز شکسته می شود. اینان مجیز گویان قدرت اند خواه برای منافع خود به ذات رمه ای خود ، از این رو مجیز قدرت خود را نیز تسری می دهند به هر آنکه می یابند و دعوت می کنند « ببین که چقدر بزگله ما مقتدر است باور کن زندگی رمه ای زیباست ، ایمان بیاورید تا تحت لوای بیضه مقدس در رمه رستگار شوید». با این دسته باید باز زبانی خاص سخن گفت تا راه خویش گیرند و به درگاه دیگری دخیل ببندند
خبرگزاری دگرباشان ایران
عصیان
چشمات
دیگه آخرای ترمه و رفت و آمدم داره تموم میشه.ترم دیگه هم ملوم نیست کجا باشم...
اما این آخری ها خیلی واسم تجربه همراه داشت
پر پر بودم که بیام حسابی بنویسم اما... :( اما وقتی به قول خودش رفتم فوضولی!دیدم تو پروفایلش یه عکس جدیده...
عکس چشماش بود...
آخ که تموم حسم پرید! ه.ه.ه....هر چی میکشم از همین تو 2تا جواهره که همیشه داره توو خواب و رویا منو نگاه میکنه...
هه...آخه بی انصاف چطوری فراموشت کنم...با کی با چی با چه وضعی...
همه به دنبال عشقشون و من به خاطر تو باید دنبال راهی واسه فراموش کردنت باشم...
فدای چشمات، که قصه ی دیدنشون توی اوت شب خسته،از لای پنجره ی نیمه باز ماشین و اون نگاه معصومت برای خداحافظی
و چشمای خیس من برای بدرقه ی راهت هرگز کهنه نمیشه...
شاید تو راست بگی.اما نه وقتی تو میگی یعنی حتما درسته!من دیوونم!روانیم...
کاش جرات اینکه فقط 2تا از smsهایی رو که بهم دادی بتونم تایپ کنم داشتم!کذوم آدم عاقلی حتی دیگه اسمت و میاورد!!!
ه.هی...اما باز هم به تو قسم....به همون چشما قسم.... .
برای من نوشته،گذشته ها گذشته...تمام قصه هام هوس بود
برای او نوشتم،برای تو هوس بود، ولی برای من نفس بود...
کاشکی خبر نداشتی،دوونه ی نگاتم،یه مشت خاک ناچیز،افتاده ای به زیر پاتم...
کاشکی صدای قلبت نبود صدای قلبم،کاشکی نگفته بودم،تا وقت جون دادن باهاتم...
نوشته!هرچی بود تموم شد
نوشتم!عمر من حروم شذ
نوشته!رفته ای ز یادم
نوشتم!شمع رو به بادم
نوشته!در دلم هوس مرد
نوشتم!دل تووی قفس مرد
کاشکی نبسته بودم،زندگیمو به چشمات
کاشکی نخورده بودم،به سادگی فریب حرفات...
لعنت به من که آسون،به یک نگات شکستم
به این دل دیونه،راه گریزو ساده بستم... .
نیم بوسه
خاله لیلا
تا همین 2 سال پیش سر میرداماد گل می فروخته
میگن عاشق داریوش بود ( داریوش خواننده )
بیشتر از 30 - 35 سال براش سوخت
دو سالی میشه که ازش خبری نشده
اسمش خاله لیلا بود
امیدوارم اگر زنده ست عاشق تر بشه و اگر مرده ، که خب هیچی . . .
دیگه همه چیز براش تموم شده
.
.
.
راستی من وقتی میمیرم به آرزوم میرسم ؟!
تنها امیدواریم اینه که آخرین صحنه توی زندگیم چهره محمد باشه
کاش اینطوری بشه
پسر
مردی که نذر کرده بود پسرش کشته شود
به دنبال سکوت مصطفی تاجزاده در دادگاه و سخنان وی مبنی بر اینکه "اگردر جریان انتخابات قبلی به شکایت من از احمد جنتی رسیدگی می کردند، امروز با این مشکلات رو به رو نبودیم"، محسن مخملباف، کارگردان سرشناس کشورمان دیروز در نامه ای خطاب به تاجزاده، بایادآوری دیداری با جنتی در زندان شاه، نوشت: "آقای جنتی قسم خورد که علیه شاه اصلا حرف نزده و فقط روضه اباعبدالله خوانده."
متن نامه مخملباف به تاجزاده به شرح زیرست:
مصطفی عزیز!
پیشنهاد ترا برای محاکمه جنتی خواندم و خاطراتی در مورد جنتی برایم زنده شد.
سال 1357 بود.هنوز چند ماه به انقلاب 22 بهمن مانده بود و ما در زندان قصر بودیم.حسین جنتی پسر جنتی هم با ما بود.او پسری مودب، با هوش و مهربان بود. هنوز چشمان معصوم و لبخند همیشگی اش را به یاد دارم. معمولا عصرها از ساعت 4 تا 5 در حیاط کوچک زندان بند (7و8)با هم قدم می زدیم و برای آینده ایران رویا می بافتیم.
یک روز که با حسین جنتی در حال قدم زدن بودم، بلندگوی زندان نام مرا خواند و دوباره به کمیته مشترک که محل شکنجه و بازجویی ها بود بازگردانده شدم. (این زندان اکنون موزه شده است.زندان امروز تو هم روزی موزه خواهد شد) مرا به اتاق بازجویی بردند. وارد اتاق که شدم، نگهبان چشم بند را از چشمم برداشت و روی صندلی نشستم.بازجویم عوض شده بود و این بار رسولی، بازجویی که قد کوتاهی داشت، واز خشونت او در بازجویی ها بسیار بد می گفتند روبرویم بود.سمت راست من، درست روبروی میز بازجو، مردی نحیف الجثه و با ریش بلند نشسته بود که دستهایش لرزه گرفته بود و نمی توانست خودکار را در دست بگیرد. رسولی نگاهی به من انداخت و بعد از چند ناسزا و تهدید، برگه های بازجویی را جلوی من گذاشت. سئوالات روی برگه مربوط بود به فعالیت های سیاسی من در زندان و گزارش هایی که از فعالیت های من توسط ماموران مخفی در زندان رسیده بود.
بعد از چند لحظه رسولی با اشاره به مرد نحیف و لرزانی که در حال لرزیدن بی وقفه بود، پرسید: "اینو می شناسی؟"
به مرد لرزان بهتر نگاه کردم. او را نمی شناختم. گفتم: "نمی شناسم."
رسولی گفت: "این بابای حسین جنتی است که عصرها باهاش توی حیاط زندان قدم می زنین."
این اولین بار بود که من آقای جنتی را می دیدم. ایشان هنوز آیت الله نبود و اسم و رسمی نداشت.
رسولی به او رکیک ترین فحش ها را داد و گفت: "تو که کتک نخورده لرزه گرفتی برای چی روی منبر علیه شاه حرف زدی؟!"
و آقای جنتی قسم خورد که علیه شاه اصلا حرف نزده و فقط روضه اباعبدالله خوانده.
رسولی با فحش به او گفت: "ما نوارتو رو ضبط کردیم. این دفعه ولت می کنم بری، ولی اگه دفعه دیگه از این گه ها بخوری از ریش آویزونت می کنم."
و آقای جنتی می لرزید و قسم و آیه می خورد که غیر از روضه ابا عبدالله بالای منبر حرفی نزده و نخواهد زد.
مدتی بعد که بازجویی های جدیدم تمام شد، به قصر برگشتم و ماجرا را برای حسین جنتی گفتم و اشک او از کنار لبخند همیشگی اش سرازیر شدوگفت: "پدرم را که دیدی، جثه بسیار ضعیفی دارد و طاقت شکنجه ندارد."
سال ها بعد من در حوزه هنری قصه نویس بودم. حوزه هنری که ابتدا توسط هنرمندان جوان به طور مستقل شکل گرفته بود، طبق فرمان خمینی موظف شد زیر مجموعه سازمان تبلیغات باشد. و از آن پس آیت الله جنتی که رئیس سازمان تبلیغات بود، سه شنبه ها برای سرکشی به حوزه هنری می آمد.
دریکی از آن روزها به هنگام ناهاربود که آیت الله جنتی آمد؛در حالی که دست پسر بچه کوچکی را گرفته بود.در آن ایام معمولا ناهار هنرمندان حوزه هنری نان و هندوانه بود.او سر سفره نشست، اما لب به غذا نزد و در حالی که ما ناهار می خوردیم، ایشان در باب حرام بودن موسیقی مشغول صحبت شد.من از مدیر وقت حوزه هنری پرسیدم: "چون نان و هندوانه ناهار ماست، آیت اله جنتی غذا میل نمی کنند؟"
و مدیر حوزه هنری گفت: "ایشان روزه هستند."
گفتم: "نه ماه رمضان است که روزه واجب باشد و نه دوشنبه و پنج شنبه که روزه مستحبی بگیرند، امروز سه شنبه است و من تا به حال درباره روزه سه شنبه نشنیده ام."
مدیر حوزه گفت: "آقای جنتی نذر کرده بوده که اگر پسرش حسین جنتی که فراری است، و روند انقلاب را قبول ندارد، دستگیر یا اعدام شود، ایشان 40 روز روزه شکر بگیرند. دیروز پسرآیت اله، حسین جنتی، در اصفهان کشته شد و این روزه آیت اله جنتی برای شکرگذاری اوست. و این پسر کوچک هم نوه اوست. یعنی پسر حسین جنتی."
چشم های پسر حسین شبیه چشم های حسین معصوم بود و درگوشه لبش همان لبخند همیشگی حسین پیدا بود.مدیر حوزه گفت: "نوه آیت اله هنوز از کشته شدن پدرش خبردارنشده.و قرار نیست به این زودی ها به او بگویند."
مصطفی عزیز!
جنتی در زندان ساواک کتک نخورده و شکنجه نشده، لرزه گرفته بود، اما وقتی نوبت به قدرت رسید، دیگر لرزه و لقوه نگرفت. حتی چشمش را بر خون پسرش بست. او در آن روز سه شنبه، بی آنکه نشانه ای از تاثر از خودش بروز بدهد، تنها در باب حرام بودن موسیقی در اسلام حرف زد.
من او را مقایسه می کنم با آیت اله منتظری که وقتی فرزندش محمد شهید شد، روبروی دوربین تلویزیون با صداقت تمام گریست.
منتظری اگر پسر خودش را دوست نمی داشت، چگونه می توانست زندانیان بی گناه دیگری را که در سال 67 اعدام شدند، دوست داشته باشد و برای اعتراض به ظلمی که بر آن ها شده، دست از رهبری در آینده بردارد.
مصطفی عزیز!
جنتی چشم بستن بر تقلب در انتخابات را از چشم بستن بر خون پسرش و چشم بستن بر ضعف خود در بازجویی های ساواک تمرین کرده است.
کسانی که با من سر آن سفره نان و هندوانه آن روز سه شنبه نشسته بودند همان کسانی بودند که چندی بعد با حکم حضرت آیت الله جنتی به دلیل اعتراض به دور شدن انقلاب از آرمان های اولیه اش از حوزه هنری اخراج شدند.
این گروه 15 نفر بودند. به جز من یکی از آن ها سلمان هراتی بودکه درتصادف ماشین کشته شد. یکی حسن حسینی بود که سال ها خانه نشین شد و دقمرگ شد و یکی قیصر امین پور که این روزها پس از مرگش برای او امامزاده می سازند و در زمان حیاتش با حکم جنتی اخراجش کردند و سالیان دراز مغضوب شد.
مصطفی عزیز!
امروزه نه تنها روح حسین جنتی از دست رفتار پدرش در رنج است، نه تنها قهرمانان در بندی چون تو، از ظلمی که جنتی بر روند دمکراسی ایران کرده است در خشمید، که دیگر خدا از دست او به فریاد آمده است.صدای خشم خدا را از فریاد بندگان خشمگین اش در خیابان های سبز ایران نمی شنوی؟
من اگر جای خدا بودم از آنچه جنتی به نام من انجام داده ست، خدایی ام را پس می دادم .
وقتی آرمان هایت را به تکه ای نان و بوقلمون می فروشند
بالاخره آزاد شد. هنوز نتوانسته ام با سین تماس بگیرم. گوشی اش خاموش است. تلفن خانه را جواب نمی دهد. پدر و مادرش خانه نیستند. خواهرش آب شده رفته داخل زمین. مادرم دعوایم می کرد که چرا این قدر زنگ می زنی؟ تلفنشان حتماً شنود می شود.
و من که اعصابم خرد و خاکشیر بود جواب می دادم خب بشود که چی؟
و هر کس دیگری که بود ادامه می دادم «به تخمم»
شوکه بودم. دلهره داشتم. این که یکی از نزدیک ترین کسانم، دوستی که از قبل از اینکه خودم بشوم او را می شناختم دستگیر شده و کسی نمی داند که الان کجاست و چه می کند و حالش چطور است مغزم را متوقف می کرد. هیچ وقت باورت نمی شود که این اتفاق ممکن است برای تو، یا برای یکی از نزدیک ترین کسانت بیفتد. و زمانی که می افتد تنها گیجی است که نصیبت می شود.
نمی گویم در این دوره خواب و خوراک نداشتم. زندگی ام به منوال سابق می گذشت اما با اندکی تفاوت. مهم نبود مشغول چه کاری باشم، غذا درست کردن، اصلاح صورت، مسواک زدن، مطالعه… احساس شرمساری همیشه با من بود. از اینکه موهایم را جلو آینه درست می کردم آن هم زمانی که بر یکی از قدیمی ترین دوست هایم در ناکجا آبادی چه و چه می گذشت، احساس گناه می کردم.
سین از قدیمی ترین دوستانم است اما هیچ وقت نمی توانم ادعا کنم او را می شناسم. شخص عجیبی است. هر چند وقت یکبار دچار دگردیسی می شود. چیزی که در مورد او هرگز تغییر نمی کند بی خدایی اش است. از همان دوره تین ایجری یادم است که کافر و بی دین بود. دهانش هم که چفت و بست نداشت… از بابای دین تا بابای راهبر فرزانه را یکی یکی مورد عنایت قرار می داد. یادش بخیر… چقدر زیر گوش ما موجودات چیز نفهم روضه می خواند! چقدر کتاب و مقاله به ما داد تا از تحجر و حمق دینی در آمدیم!
حالا فکر کنید به اصطلاح سردمدارانِ به اصطلاح جنبشی که ندای به اصطلاح آزادی بخشِ میهنمان را به نفع خود مصادره کرده اند، بیانیه های آنچنانی می دهند و نطق های غرا می کنند در باب میزان دلبستگی و سرسپردگی جوانان وطن به اندیشه؟! و آرمان؟! های امام راحل.
فکر کنید جای سین هستید.
تمام زندگیتان را برای آرمان خودتان (که آزادی مردم کشورتان باشد) و نه آرمان امام راحل بعضی ها (که اسلام ناب محمدی و پرورش خلیفه الله باشد) داده اید، آینده خودتان و خانواده تان را تباه کرده اید، و هزار مشقت و توهین و سختی به جان خریده اید تا در نهایت عده ای پفیوز مفت خور از آب کره بگیرند و آزادی خواهی ملت را به دعوای خانوادگی و خاله خانباجی شان تشبیه کنند.
فکر کنید جای سین هستید.
مهم نیست چقدر از خودتان مایه گذاشته اید. خواسته ها و مطالبات شما را کسی نمی شنود. در عوض اعلان راهپیمایی در محکوم کردن پاره شدن عکس امام را همه می شنوند و جالب اینجاست که همه هم چهار دست و پا به این دعوت جواب مثبت می دهند.
می دانی چه چیز خنده دار است؟ که عده کثیری از همین لبیک گویان به دعوت اعاده حیثیت از امام، خود نه سر سوزنی برای آن پیر خرفت احترام قائلند و نه بالکل ج.الف را به رسمیت می شناسند. درست مثل سین.
فکر کنید جای سین هستید.
شما دار و ندارتان را برای جنبشی داده اید که معتاد به تقیه است. در دلش یک چیز است و بر زبانش چیز دیگر. مثل همان امام عکس-پاره ای که در نوفل لوشاتو یک آزادیخواه تمام عیار بود و در تهران یک دجال فاندامنتالیست. خدا، اگر وجود دارد، خودش عاقبت این جنبش را بخیر کند که سالی که نکوست از بهارش پیداست.
فکر کنید جای سین هستید.
فکر کنید تمام تجمعاتی که در آن ها شرکت کرده اید و «بنا به مصلحت» یا «در انتظار مهیا شدن شرایط» شعار چوپان گله را سر داده اید و حرف خودتان را خفه کرده اید یکی یکی به یاد آورید. آیا احساس حماقت نمی کنید؟
آقایانی که سر نخ جنبش سبز را به تنبان خودشان گره زده اند و احساس می کنند سکان رهبری موج مردمی بسته به انگشت اشاره آن هاست، نه سین و نه خواسته هایش را به رسمیت می شناسند. ناف این ها را انگار با «در چهارچوب قانون اساسی» بریده اند. زمانی که نیاز به بسیج مردم و پر کردن کف خیابان ها از خون دارند، ناگهان جنبششان مبارزه ای برای دستیابی به حقوق مدنی است، اما زمانی که باید با برادر بزرگ و نوچه هایش چانه بزنند و معامله کنند یادشان می افتد که تذکر بدهند «مطالبات خارج از چهارچوب نباید داشت»
و سین… سین بیچاره… تو که سر تا پایت خارج از چهارچوب است! چه کسی می تواند خودش را جای تو بگذارد؟ هیچ کس! تنها آن صدها جوان بی نام و نشانی که مثل تو روانه دخمه های این جانی ها شده اند و صدایشان در گلو خفه شده تو را می فهمند.
وبلاگ سازمان دگرباشان جنسی ایرانی - ایرکیو
گزارش مشترک سازمان های هلسینکی و اورام درباره وضعیت پناهندگان دگرباش ایرانی در ترکیه
.
مصاحبه اشتراک با حمید پرنیان
No comments:
Post a Comment