Tuesday, December 29, 2009

سه شنبه 8 دی ماه 1388



آفتابگردون سفید

تا شقایق هست زندگی باید کرد

زندگی را نفسی

ارزش غم خوردن نیست و دلم بس تنگ است ...

بی خیالی سپر هر درد است ...

باز هم میخندم

آنقدر میخندم که غم از رو برود

اینجا سرزمین آفرینش است

الملک یبغی مع الکفر و لا یبغی مع الظلم

والا پیامدار محمد

گفتی که یک دیار

هرگز به ظلم و جور نمی ماند برپا و استوار

هرگز هرگز

بایوت


مرا یک لحظه به دوران خوب مدرسه باز گردان

دیروز میگفتم :

مشقهایم را خط بزن … مرا مزن

روی تخته خط بکش … گوشم را مکش

مهر را در دلم جاری بکن … جریمه مکن

هر چه تکلیف میخواهی بگیر … امتحان سخت مگیر





اما کنون ..

مرا بزن … گوشم را بکش .. جریمه بکن .. امتحان سخت بگیر
مرا یک لحظه به دوران خوب مدرسه باز گردان


تکیلا

کریسمس

روبروی خونه ام یه ساختمون بلند هست. اولین شبی که به این خونه اومدم متوجه اتاقی شدم توی یکی از خونه های روبرو که پنجره اش تقریبا هم ردیف پنجره های منه. اتاقیه با کتابخونه هایی بلند که تا سقف اتاق می رسن و مردی توی این اتاق هر شب کتاب می خونه. چند شبه که چراغ این اتاق روشن نمی شه. احساس تنهایی می کنم.

باید برای تعطیلات کریسمس سال دیگه برنامه ای بریزم.

جل پاره های بی قدر عورت ما

در مذمت خشونت و در ستایش دفاع سبز

« این مقاله را باید خواند ، خواند، خواند تا به اهمیت آن پی برد و این نوع تفکرو تحلیل چه نایاب است و چه ستودنی»

در مذمت خشونت و در ستایش دفاع سبز

نویسنده : علی علیزاده

در ۲۴ ساعتی که از تظاهرات مردم تهران و چند شهرستان در روز عاشورا گذشته بحثی حیاتی، بخشی از جنبش سبز را به خودش مشغول کرده است: بحث خشونت.

موضوعی که ما باید اندیشیدن به آ ن را سال ها پیش آغازمیکردیم, چرا که سال ها ست بدن های فیزیکی و سیاسی و اجتماعی ما، ابژه های تزریق خشونت سیستماتیک حکومت شده است، تزریقی که در این چند سال اخیر کشور را به آزمایشگاه خشونت در دست رادان و مرتضوی و احمدی مقدم و انصار حزب الله های تحت ویندوز و قاضیانی که اول اعدام میکنند و بعد به پرونده نگاه می اندازند، تبدیل کرده است. مسعود بهنود دلهره دارد و از شکست طرفداران تساهل و تسامح میگوید و عزت الله سحابی که خود بار ها قربانی خشونت حکومت اسلامی و شاهنشاهی بوده است نه فقط دعوت به خویشتن داری فیزیکی مردم میکند که حتا شعار بر ضد رهبری نظام را به مصلحت نمیداند. سحابی به امید بحثی خرد گرایانه با رهبری است تا به او بقبولاند که احمدی نژاد برایش خطر آفرین است . بهنود اما انگار در جهانی فانتزی تر زندگی میکند ، با درکی حیرت آور کودکانه از مفهوم پوپولیسم افسوس میخورد که چرا ما احمدی نژاد را از دوستان نابابش (نقدی و مرتضوی و رامین) جدا نکردیم و تشویقش نکردیم تا با مشایی ها و کلهر ها بیشتر دمخور شود. انگار نه انگار که این دو گروه دو روی یک سکه اند. انگار نه انگار که حکم محدود نکردن آزادی اجتماعی در ابتدای ریاست جمهوری احمدی نژاد و دستور راه دادن زنان به ورزشگاه ها خود محصول فلسفه سیاسی پر از تقیه مصباح یزدی است که در آن هم تجاوز به زندانیان هم آزادی های اندک دادن برای تسخیر کل ماشین دولتی مجاز شرعی است. بهنود فکر میکند چون احمدی نژاد رگه هایی پوپولیستی دارد میتوان او را کاملا در چارچوب پوپولیسم کلاسیک گذاشت و قصه پردازی کرد.

بهنود از درک اینکه پوپولیسم احمدی نژاد در بهترین شکلش، یعنی حتا قبل از کشت و کشتار ها، چیزی جز سرمایه داری فاشیستی با رویۀ الاهیات موعود گرایانه نیست عاجز است. از اینکه هسته مرکزی چنین پوپولیسمی چیزی جز خشونت برهنه نیست. چیزی که رخ داده تنها به رو آمدن این خشونت است نه اینکه احمدی نژاد راه دیگری هم برای کشور داری میدانست. اما سحابی که انگار پیش از ۳۰ خرداد ۸۸ زندگی میکند توصیه به فاصله انداختن بین رهبری و احمدی نژاد میکند. سحابی نمی پرسد که آیا این ما بودیم که سرنوشت سیاسی شخص رهبری را با شخص احمدی نژاد گره زدیم؟ آیا در شش ماه گذشته حتا یک سیگنال ضعیف از رهبری برای نشان دادن قبول وجود خواسته ای متفاوت در میان مردم، و نه حتا تن دادن به این خواسته، دیده شده؟ چه کسی در شش ماه گذشته مرحله به مرحله مسیر فتنه را مشخص کرد؟ برای سحابی انگار که زنان و مردان میان سالی که همپای جوانان در مقابل شلیک مستقیم می ایستند از روی ماجراجویی یا ناشکیبایی شعار های خود را تند کرده اند. با منطق سحابی مردم در روز ۳۰ خرداد نباید بیرون میآمدند تا روزنامه کیهان و رجا نیوز حرف شنوی مردم از ولایت مطلقه را جشن بگیرند. ولی در آن صورت امروز چه چیزی از جنبش سبز باقی میماند؟ اما در عاشورا چه اتفاقی افتاده که همه وحشت زده شده ایم؟ چه چیزی رخ داده که به جای پرداختن به کشتن حد اقل ۱۰ نفر و دستگیری ۱۰۰۰ نفر، به جای پرداختن به از بین رفتن تابوی تقدس روز عاشورای مردمی که دینشان هم توسط دولت مصادره شده است، نقطه عطفی که شکاف ایدولوژیک را در بین گروه های سنتی به شدت عمیق تر خواهد کرد، اعلام به شکست سبزی (صلح طلبی) جنبش سبز میکنیم؟ از تیر اندازی که صدایش در هیچ نقطه تهران قطع نشد که بگذریم خبر های بسیاری از قمه خوردن مردم هم در اطراف نیاوران در شب تاسوعا هم در روز عاشورا مخابره شده است. زیر کردن مردم با ون های انتظامی با موبایل های تظاهر کننده ها مستند شده است. تهران در روز عاشورا به غزه ای کوچک تبدیل شد. همه نشانه ها و خبر ها از دستور خشونت بی حد و مرز فرماندهان نیرو های سرکوب حکایت میکند و اگر نبود تمرد سربازان که به مردم پیوستند صد ها نفر باید کشته میشدند. انچه برای نخستین بار رخ داده "دفاع" مردم از خود در برابر "حیدر حیدر" گویانی است که تمام پیروزیشان در این سال ها با تظاهر به این امر بوده که آن ها هستند که در خیابانی یک طرفه فرمان کنده اند و پدال گاز را تا ته فشار داده اند. نه گروه هایی به زیر زمین رفته اند و حرکات مسلحانه را ترتیب داده اند، نه کسی به جای شعار بر ضد تفکر کهریزکی به تعقیب فیزیکی مسببان مدال گرفته کهریزک رفته است، نه بمب دست سازی ساخته شده، نه حتا در خشم ناگهانی آنانی که جان خود به کف گرفته اند و ساعت ها در بین گاز اشک آور و تیر و باتوم محاصره شده اند حرکتی رخ داده جز چند مشت و لگد به سربازانی که هر چند وظیفه اند و خود قربانی، اما در هیات تا به دندان مسلح خشونت دولتی، تا دقایقی قبل از آن به مردم حمله میکرده اند. اتفاقا همه این ها که نام بردم ممکن بود اگر عاشورای دیروز هم مثل ۱۳ آبان امسال صحنه یک طرفه قلع و قمع مردم میشد.

نتیجه گیری بهنود که نهادینه شدن خشونت پس از انقلاب اسلامی را محصول جنگ خیابانی "مردم" در روزهای منتهی به بهمن میداند، نه در له له زدن قریب به اتفاق رهبران سیاسی، از اسلامی و غیر اسلامی، در رقابت برای به دست آوردن قدرت دولتی نیز به همان مقدار بی پایه است. چنین خوانشی در ۱۲ سال گذشته هر روز از هر منبر اصلاح طلبی تکرار شده، تا سروش و بهنود ودیگران از انقلاب ۵۷ تبری جویند وبه ما بیاموزند که انقلاب با خشونت یکی است. تازگی ها هم که دباشی پیدا شده که واقعیت جنبش را تا آنجا قبول کند که با جنبش مدنی سیاهان امریکا قابل سنجش باشد. آن هم خوانش تقلیل گرایانه ای که نه از "پلنگ های سیاه" سخن میگوید، نه از گرایش بخشی از همین جنبش از جمله مالکوم ایکس به اسلام انقلابی و نه از تکامل و تغییر خود مارتین لوتر کینگ در پیش از مرگ. انقلاب اسم منفور مشترک تمامی لیبرال های ایرانیست.

اما هیچ کدام نمیگویند که اگر جنبش سبزی در ایران هست که در حال حاضر قوی ترین جنبش دموکراسی خواهی خاورمیانه یا حتا جهان سوم امروز هست، این چیزی جز ماحصل همان انقلاب ۵۷ نیست. همان انقلابی که برای اولین بار در آن مردم ایران باور کردند که میتوانند مقدر بر سرنوشت سیاسی خود باشند.

(اولین بار، چون این مردم به معنای عام بودند که بازیگران ۵۷ بودند نه روشنفکران و گروه قلیل پیشرو مانند مشروطه). همان انقلابی که در آن مردم برای این امام خمینی را به رهبری برگزیدند که بر خلاف موج غالب در فعالان سیاسی واقعیت اندیش آنروز مانند سحابی و بازرگان که حداکثر به دنبال انتخابات آزاد مجلس بودند، نقطه تمرکز خواست عمومی مردم را پیدا کرد و در یک جمله بی پیرایه بر آن اصرار ورزید: شاه باید برود. آنچه خشونت را با سرنوشت ۵۷ گره زد خشم انقلابی مردمی که با هم یکی شده بودند و از همه چیز برای هم میگذشتند نبود بلکه آن تفکری بود که چیزی جز پیروزی در نبرد هژمونیک در سر نداشت. چیزی جز وکیل و وزیر شدن نمی فهمید. همان تفکری که امام خمینی جمهوری خواه پاریس را هم به ولی فقیه تهران بدل کرد.

بخش حکومتی آن تفکر امروز نماینده ای در ایران ندارد جز احمدی نژاد که تازه کارش را آغاز کرده و در وهله بعدی باید دنبال اسناد جاسوسی ساختن برای علی لاریجانی و توکلی و قالیباف هم برود. شرمسار انقلاب ۵۷ نبودن نقطه تفاوت موسوی از طرفداران خاتمی و مشارکتی ها بود. نکته ای که به رغم مد روز نبودن توسط موسوی به صراحت در انتخابات بر آن تاکید شده بود.

سبز بودن به معنای مساوات حقوقی تک تک افراد جامعه است فارغ از رنگ و مرام، نه چسبیدن دگماتیک به تاکتیک هایی که در برهه های خاص انتخاب میشود. میتوان انقلاب سبز هم داشت. چیزی که امثال بهنود انگار نمیخواهند درک کنند اینست که جنبش سبز تایید رفتار ۱۲ ساله آن دسته اصلاح طلبان حکومتی که حداکثر مردم را وسیله فشار از پایین برای چانه زنی از بالای خود میدانستند نیست، بلکه اعلام پایان "تاکتیک" های آنهاست و اعلام آغاز مرحله ای جدید در روش های تحقق دموکراسی. شکست اصلاح طلبی و صلح طلبی نیست،بلکه شکست اصلاح طلبی حکومتی است و روش آنانی که اگرچه صداقت داشتند خلاقیت نداشتند و اگرچه حقوق مردم را قبول داشتند به نیروی آنها ایمان کافی نداشتند. کسانی که ۱۲ سال از تمامی ابزار دموکراسی فقط به صندوق رای چسبیدند و دانشجویان را در کوی و روزنامه نگاران را در زندان و کارگران خواهان سندیکا و حقوق معوق را در جاده شهرک های صنعتی در برابر پلیس تنها گذاشتند و فقط و فقط با تظاهرات ۳ میلیونی مردم در ۲۵ خرداد از خواب بلند شدند تا یاد بگیرند که دموکراسی، یعنی بروز و تجسد قدرت مردم، شکل های دیگری هم میتواند و باید داشته باشد. (بپرسید از آقایانی که باید به خاتمی التماس میکردند در ۲۵ خرداد تا به تظاهرات خیابان آزادی بیاید). این حتا شکست تسامح و تساهل هم نیست چرا که کسی نمیخواهد عقیده حتا طرفداران ولایت را عوض کند، نمیخواهد آن ها را از جایی اخراج کند و انتقام گذشته بگیرد بلکه میخواهد جایی اندک برای خودش هم باز کند. اما شرط چنین عملی اینست که به رایگان کتک نخورد و ارزان کشته نشود.

دفاع جمعی مردم خارج از حکومت از خود چه در انتفاضه فلسطین، چه در برابر پلیس ضد شورش انگلستان در تظاهرات ضد جنگ عراق و چه در برابر پلیس دولت دانمارک که همین تظاهرات طرفداران محیط زیستی را سرکوب کرد که اعتراض شان به سرمایه داری بی مرزی بود که زمین مان را به توبره کشیده است و هوایمان را دزدیده است، را نمیتوان خشونت نامید. اگر چنین امکانی برای اعراب مسلمان هم در برابر حکومت های دست نشانده شان بود آنها هم به دام القاعده و بنیاد گرایی و تروریسم نمی افتادند. آنانی که در نابرابرانه ترین نبرد تاریخ معاصر، یعنی۶۰ سال نابودی سیستماتیک ملتی به نام فلسطین، ژست صلح طلبی و نفرت از خشونت میگیرند و فقط به صورت کلی خشونت را برای هر دو طرف به یکسان محکوم میکنند نه فقط مفهوم خشونت را نفهمیده اند بلکه در چنین خشونتی شریکند. آنها احتمالا در صحرای کربلا هم در بین خشونت ماشین نظامی امپراطوری عظیم "اسلامی" و دفاع گروهی اندک تفاوتی نمی بینند. عاشورای ۸۸ نقطه ای شد بی بازگشت به یمن شجاعت درخشان مردمی که نشان دادند تنها هراسشان باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد رادان ها و مرتضوی ها از آزادی آدمی افزون باشد. صدای هل من ناصر ینصرنی این مردم را اکنون نه عفو بین الملل و سازمان های حقوق بشر غربی که دیگر مردمان همین سرزمین باید بشنوند. آنها که تا به حال یا مردد بوده اند یا ترجیح داده اند که برای سکوت خود دروغ های حاکمان را باور کنند.

رنگین کمان - یک لزبین ایرانی



این هم یک ضربه بود تو زندگی‌ من ، اما خوب زیاد نذاشتم که روی من تاثیر بد بذاره ، چون که از طرفی‌ همش به پیروزیش فکر می‌کردم و خودم رو موفق میدیدم و همش خدارو شکر می‌کردم که این وصلت صورت نگرفت.
تنها اتفاقی که افتاد رفتار بد مادر و پدرم با من بود ، بعد از این جریان ، اونها خیلی‌ شاکی‌ بودن و نمیدونستن باید چیکار کنن ، از طرفی‌ من روشون رو زمین انداخته بودم از طرفی‌ هم پیش همهٔ فامیل و دوست و آشنا آبروشون رفته بود ، شروع کردن گیر دادن به من ، کجا میری ؟ با کی‌ میری ؟ چند ساعت دیگه بر میگردی؟ و این حرفها ، تمام آزادی من گرفته شد و اصلا این مساله برای من قابل هضم نبود ، و بهتره بگم خیلی‌ برام زجر آور بود ، خیلی‌ جالب بود که مادر و پدرم میخواستن از هر راهی‌ وارد بشن تا من رابطه‌ام با پسرها هم خوب بشه ، بی‌خبر از من از دوستهای پسر یا پسرهای فامیل میخواستن که من رو بصورت گروهی با خودشون بیرون ببرن ، تا بتونم تو جمع‌هایی که پسر هم هست اوکی باشم ، خوب من هم چون روی پسر ها دیگه هیچ حسابی‌ نمیکردم کاملا اوکی بودم و هیچ مشکلی‌ نداشتم همینطور گذشت ، مجبور بودم با پسر و دختر مثل هم رفتار کنم تا خونوادم بهم گیر ندن ، اخلاقای عجیبی‌ پیدا کرده بودن، از طرفی‌ میخواستن من با یکی دوست بشم ولی‌ وقتی‌ من باکسی دوست میشدم کاری میکردن که دوستیم با طرف بهم بخوره ، خلاصه بگم که خیلی‌ دوران مسخره‌ای بود . برام خیلی‌ این مسائل سخت بود اما به علت فشارهایی که روی من بود نمیتونستم مقاومت کنم و باز هم روی همون احساساته خودم پا فشاری کنم ، دوستهای اکیپی زیاد داشتم هم دختر هم پسر اما فقط دوستهای معمولی‌ بودن .
تو این مدت هم با یک پسر کمی‌ جور شدم به اسم شهروز تا بهش کمک کنم ، چون واقعاً نیاز به کمک روحی داشت . تو رابطه‌ام با این پسر تمام احساساتم رو نسبت به دخترها بهش گفتم و رابطهٔ من رو تو گروه با دخترها میدید و همش با طعنه به من میگفت تو یا بایسکشوال هستی‌ یا لزبین ، نمیدونم شاید حرفش درست بود شاید هم غلط اما واقعاً من رابطهٔ خوبی‌ که با دختر‌ها دارم هیچ وقت با پسرها نداشتم .
البته ناگفته نماند که در تمام این مدت که من با این شرایط و افراد دور و برم درگیر بودم ، جنگ فکری و لفظی من برای عشق به دختری بود، که چون بیش از حد تصور دوستش داشتم اما این عشقم کاملا دورادور بود و هیچ ارتباطی‌ با اون دختر نداشتم حتی در حد سلام هم رابطه نداشتم . اما این افکار پریشون من رو از شروع رابطه منع میکرد. فقط توی دلم باهاش حرف میزدم و از احساسم میگفتم . فقط این حرف ها و احساساتم رو به شهروز گفتم که اما اشتباه کردم که حرف هام رو با این پسر در میون گذاشتم. خب نمیتونستم که نگم ، چون حس می‌کردم دائماً در فکر این هست که ارتباطی‌ فراتر از این ارتباطی‌ که باهاش داشتم ، داشته باشه ، اما از طرفی هم من نمیخواستم جلوی شهروز هم بایستم، تا مبادا مادر و پدرم از اینی که هست بیشتر بهم گیر بدن دائما در فشار بودم . اما دیگه به جایی‌ رسید که به غلط کردن افتادم و تصمیم گرفتم که تا زمانی‌ که نفهمیدم کی‌ هستم و چیکاره‌ام هیچ ارتباطی‌ با کسی نداشته باشم ...و حالا این افکار مثل خوره من رو از درون داره نابود می‌کنه و این حجم فشارهای درونی‌ داره دیوونم می‌کنه
واقعاً نمیدونم کی‌‌ام و چیکاره هستم ؟
آیا همهٔ این احساسات من ظاهریه ؟
آیا اینا همه اقتضای سن من هست؟
آیا تنهایی‌ این بلا رو به سر من آورده ؟
آیا بخاطر لجباز و یکدنده بودن من هست که با هیچ پسری اوکی نیستم ؟
آیا من بیمار هستم؟
آیا کسی‌ هست حرف من رو بفهمه؟
آیا من یک همجسگرا هستم ؟
. نمیدونم این افکار دیگه من رو کلافه کرده ، به کی‌ باید بگم ؟ کجا باید بگم ؟ چیکار باید بکنم ؟ هیچی‌ نمیدونم ..
ولی‌ این رو میدونم که اگه بفهمم واقعاً کی‌ هستم، اجازه نمیدم که دیگه هیچ وقت ، هیچ کس من رو له‌ کنه و شخصیت و احساساته من رو زیر سوال ببره .
من الان نیاز به کمک دارم ، کمکی‌ که بتونه من رو راهنمایی‌ کنه تا بفهمم که از اینجای زندگیم به بعد باید چه مسیری رو انتخاب کنم . دیگه نمی‌خوام بخاطر سردرگمی هام ضربهای روحی‌ بخورم .
حالا باید چی‌ کار کنم ؟
گاهی تصور می‌کنم اگر زمانی‌ بهم ثابت بشه من یک همجنس گرا هستم ، هیچوقت نتونم گذشتهٔ تلخم رو فراموش کنم و ارتباط با پسر رو از زندگی‌ گذشتم و از ذهنم پاک کنم و این مسئله من رو از شناختن خودم میترسونه !!!! از طرفی‌ میترسم خودم رو نشناسم و باز به بیراهه برم و این بار مثل زنی‌ که در ( پست نقاب در همین بلاگ هست ) آینده‌ای تباه و داغون داشته باشم . میترسم اگه ثابت بشه همجنس گرا هستم من رو به خاطر گذشته و ارتباطات با پسرها محکوم کنند و از جامعه همجنس گرا‌ها هم طرد بشم . ..
بگید من کی‌ هستم ؟
بگید من چی‌ هستم ؟
بگید چه باید کنم ؟
بگید چه جوری واقعیت وجودم و گرایشم رو بفهمم ؟
بگید چه جوری با واقعیت روبه رو بشم ؟
بگید چه جوری خونوادم رو مجاب کنم که من رو هر چه هستم بپذیرن ؟


ترس ، اضطراب ، کنجکاوی ، هیجان ، ابهام یک لحظه هم رهام نمی‌کنه .. طعم زندگی‌ رو با این همه احساساته متناقض نمی‌فهمم نمیدونم چکار باید کنم تا از این مخمصهٔ فکری رها بشم ؟!!!!!!!!!!!
لطفا من رو از نظر فکری کمک کنید ؟؟

رنگین کمان - زرشک

Is God Dead

جرأت و شجاعت کسی رانجات نخواهد داد؛ولی نشان می دهد روح او هنوز زنده است
جورج برناردشاو
اندر اندوه و بی حرمتی به حسین و باشگاه هوادارانش پناه میبریم به اصل ولایت وقیح و یزید زمان و صداوسیمای غیور و مردم فریب که خالصانه شاشیده به خودش با برنامه های 24ساعته در اعتراض به گروه اندکی از منافقین سازمان یافته که با وقاحت تمام جلوی فداییان رهبر ایستادند تا کمتر کشته بدند کمتر کتک بخوردند و خلاصه زدن ریدن به عاشورا و ممل و نوه هاشو و اهل بیت حرمین و شرفین!الحمدوالله مردمان منزجر و خدا دوست و دین دوست و کلیه بی غیرتان، دیکتاتوران، قاتلان،باجگیران، بی شرفان،بی همه چیزان برای دفاع از انقلاب اسلامیه تخمی تخیلی خودشون،و دفاع از خون اونهمه شهید گُلگُلی کفن؛امروز و فردا برای زدن مشتی محکم به دهن هموطنان داغ دار،معترض و دموکراسی خواه؛ به خیابان ها می ایند و اعتراض و خشم خودشون رو با سر دادن شعار مرگ بر ضد ولایت وقیح اعلان میدارند تا دیگه ازین کارای بد بد نکنند!بی تربیتا کلی به بیت المال و اموال عمومی خدشه وارد کردند،که با دیدن این صحنه ها دل هر ایرانی عرب دوست و خودفروخته ای به درد می اومد!به خدا نمی دونید چقدر سخته وقتی سطل زباله های آتیش گرفترو ببینید!مردن که مردن فدای سر علی چلاق مگه جون هم وطنای سازمان یافتمون چه ارزشی داره در قبال ولایت فقیه !سر سید علی سلامت ،الباقی 31 سال به فاک رفتن اتفاق خاصی افتاد!؟حالا حق رای و دموکراسی و سکولاریته و این قرتی بازیا واسه چیشونه!بیکارند؛ معتاد و خرابند؛مریض و افسرده اند؛نون شب ندارند بخورند به درک، کباباشونو خالی بخورند مگه همه همه چیز باید داشته باشند؟همین که زیر سایه ی رهبر و این ولایت زنده مانی میکنند از سرشون زیاده!والا خدا که بیخیال خلق الله شده یه شعبه ی 1دست زده اونم آقامونه
درود بر همه ی آریایی های زنده دل که بدون هیچ تعصب کورکورانه و احمقانه حاضرند به اصل و نژاد غرورانگیزشون برگردند
کتاب آیا خدا مرده است که یک کتاب ممنوعه است واسه بروبکس باحال لینکیدم برید حالشو ببرید(double click on book)
به امید روزی که سرزمین اهورایی جاودان از تخم و ترکه ی این عربهای ناپاک و وحشی (از جمله آقامون)پاک بشه
پ ن:با تشکر از موری طلایی

https://www.dropboks.com
copy paste this link:D

صفحات خالی

زن: امروز تاسوعاست. بیا بریم نظری بگیریم. خوردن نظری امام حسین ثواب داره. اون قابلمه بزرگه را بردار که برای خدمتکارهامون هم نظری بگیریم. برای فرشته هم بگیریم. حامله است. ثواب داره. شاید اینبار بچه اش سالم به دنیا بیاد. من هم باهات می یام که یک دوری زده باشیم.

مرد: سوار ماشین فرشته شو. با ماشین فرشته می ریم شاید ثوابش برای فرشته بیشتر بشه. ما که از این دین خیری ندیدیم. شاید از پلو قیمهء امام حسین چیزی نسیبمان شود.

خیابانها شلوغ است. عزاداران سبزپوشند. انگار این سبز سبز دیگری است. انگار بعد از ندای یاحسین میرحسینی هم شنیده می شود.

مرد: ببین زن وسط این شلوغی چه دردسری درست کردی برای ما با این اعتقاداتت. درهای ماشین را قفل می کنم. مواظب باش. از جات تکون نمی خوری تا من برم این نظری امام حسین را بگیرم و بیام ببینم چی گیرت می یاد از این همه نذر و نیاز.

زن، داخل ماشین، به جمعیت می نگرد. خدای من! چه می بیند. دختر را کشتند. مأمورها ریخته اند سرش. باتوم پشت باتوم. لگد پشت لگد. جانی در بدن دختر نمانده. زن ناخودآگاه فریاد می زند: نه. به خود می آید. اشکهایش جاریست. شیشهء ماشین را پایین می کشد. فریاد می کشد: ولش کنید. چه می خواهید از جان این دختر بیچاره. بسه دیگه. کشتیدش.

مأمور بر می گردد و به زن می نگرد. برق نفرت در نگاهش پیداست. به سمت ماشین یورش می برد. چند مأمور دیگر به او می پیوندند. مأمور اول با باتوم به جان ماشین می افتد. بقیه روی سقف و صندوق عقب ماشین می پرند. زن جیغ می کشد و شیشه را بالا می کشد. مأمورها تمام شیشه ها را خورد می کنند. پلاکهای ماشین را می کنند. سقف را خرد می کنند. انگار برای له کردن آمده اند. فرقی نمی کند چه چیز زیر مشت و لگدشان له شود. انسان باشد یا تکه های آهن. مأمور فحش می دهد و ماشین را خرد می کند. شیشهء کنار زن خرد می شود. مأمور چنگ می زند و سر زن را بیرون می کشد. سرش را به گردن زن فشار می دهد، اسلحه را روی گیجگاه زن می گذارد و می گوید: جرأت داری یکبار دیگه بگو چی گفتی زنیکهء فاحشه.

زبان زن از ترس بند آمده. زیر فشار سر مأور بر گردنش می خواهد از حلق بیرون بپرد. سقف ماشین روی سرش پایین می آید. خرده شیشه ها همه جا پخشند. احساس می کند می خواهد نفسهای آخر را بکشد که یکدفعه حس می کند اکسیژن به گلویش راه پیدا کرده. از مأمورها خبری نیست. زن به سرفه می افتد. مأمورها پلاک به دست از ماشین دور شده اند.

مرد، قابلمهء نظری به دست، از راه می رسد. جلوی ماشین خشکش می زند. مات و مبهوت به ماشین و همسرش خیره شده. انگار تماسش با دنیای خارج قطع شده است. دستش سست می شود و می چسبد به جدارهء قابلمهء نظری. نظری امام حسین دستش را می سوزاند.

ندا، ندای خون های به ناحق ریخته

عصیان

و اما اینجا ایران است... اینجا کشور ثروتمند ایران است

چطور میشه از عشق گفت ولی از عاشقان سبز یادی نکرد


نردبون

از بچگی چشمم دنبال خيلی چيزها بود که بتونم کمش يه بار از نزديک ببينمشون. کپی های خيلی زيادی ازشون ديدم که خيلی از اوقات اون قدر شبيه اصل بود که ميتونست به اشتباه بياندازه ولی هيچ کدوم نتونست واقعيش باشه. در واقع گشتم نبود، بگردين اگه بود به منم بگين. يه ليست از چيز هايی که نبودن اينه:

> 1 تيراناسورس رکس (نوعی دايناسور)

> 2 هری پاتر

> 3 مسلمون

> 4 {عشق، عاشق، معشوق} (و کليه زيرمجموعه هاش به غير از مجموعه تهی)

> 5 عدالت همراه با
انسانيت

> 6 ومپاير

هویت درون

نه. یک اتفاقی افتاد و مجبور شدم یک عدد ایندرال بندازم بالا که هنوز هم آروم نشدم اما دومی رو نمی‌خورم. فعلا دارم با خواننده محبوبت حال می‌کنم. ترانه غروبش خاطره داره: چشم های منتظر به پیچ جاده... . در مورد فیلم نامم. اصلا دستم به قلم نمیره. امشب سعی می‌کنم سینابسش رو بنویسم حالا بعدا دیالوگ‌ها رو اضافه می‌کنم. کاش بودی آرومم می‌کردی. کاش بودی تا بغضم رو می‌ترکندی. کاش بودی تا این حناق نابود می‌شد.

تو بیخود می‌کنی بری شهید بشی! با خودکشی هیچ فرقی نداره. اگه سر قرارت نباشی منم نیستم. اوکی؟ حالا مثل بچه خوب برو سر درس و مقشت چون به من فاز نمی‌دی حتی سینابس بنویسم!

تو خونه بعضی‌ها می‌گن طالبان٬ بعضی‌ها هم می‌گن سید حسین نصرالله. آخه ریشام واقعا بلند شده. تا ساعت دو.نیم هستم بعد حمام. بعد هم با داداش آرمانم قرار دارم. خوشا بحال کسی که فرندشیب داره اما نه مثل من دانشجوی یک خراب شده باشه که برای فرجش بیاد به شهرش. سلام به همشیره هم برسون.

دوکست دالم زندگیم!

عزیزم من ساعت ۲۱:۳۰ آنلاین می‌شم. تا ۰۱:۰۰ ویا شاید ۰۲:۰۰ صبح روز بعد.

رودخونه ها...٬ رودخونه ها...٬ منم میخوام راهی بشم
برم به دریا برسم٬ ماهی بشم...٬ ماهی بشم
دلم میخواد اونجا برم که همه دنیا آب باشه
تا نرسه دستی به من
دلم میخواد دور و برم هزار تا گردآب باشه...٬ هزار تا گردآب باشه
رودخونه ها٬ رودخونه ها٬ منم میخوام راهی بشم
برم به دریا برسم٬ ماهی بشم...٬ ماهی بشم
من دیگه سرنوشتمو به دست فردا نمیدم
لحظه به لحظه دلمو به آرزوها نمیدم
میخوام غبار تنمو پاک کنم...٬ پاک کنم...
خاطره های خاکیمو خاک کنم...٬ خاک کنم...٬
قصه دل کندنمو موجای دریا میدونن...٬ موجای دریا میدونن
شکستن بغض منو فقط حبابا میدونن...٬ فقط حبابا میدونن
رودخونه ها٬ رودخونه ها٬ منم میخوام راهی بشم
برم به دریا برسم٬ ماهی بشم٬ ماهی بشم
رودخونه ها٬ رودخونه ها٬ منم میخوام راهی بشم

برم به دریا برسم٬ ماهی بشم٬ ماهی بشم

ترانه محمدعلی بهمنی

با صدای رامش دانلود کنید

با صدای رامش گـوش کنید

پی‌نوشت۱: صادق نوجکی (آهنگ‌ساز)٬ رامش و محمدعلی بهمنی٬ ممنون که با یک کار ماندگار در لحضه گوش دادن به این ترانه من رو آروم می‌کنید. بوسیه من٬ بیا از پیله در بیایم و پروانه بشیم. بیا بریم به دریا برسیم٬ جایی که آبه و دست هیچ کس به ما نمی‌رسه.

پی‌نوشت۲: بابا این مرضیه٬ مرجان و رامش چقدر خوب خوندن؟ جواد بدیع زاده هم خوبه. خیلی آرومم٬ مننون که چتیدی با من. بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووس!

پرشین پسر

ین پست قرار بود درباره عاشورا باشه ولی به دلیل مسائل پیش آمده اخیر، سکوت رو ترجیح دادم!ساکت

بهایم خموشند و گویا بشر
زبان بسته بهتر که گویا به شر !

.

یه کم مداحی از حاج محمود کریمی :(اگه فایلش هم پیدا کردم ، میذارم!)

دینم! دینم! زینب و حسینه !
قبله ام ! قبله ام ! بین الحرمینه !ناراحتسوال

کافه زن

داستان از اونجا شروع شد كه سين سين قصه ي ما، تصميم گرفت لز بشه. گرچه وقتي با انگشتاش حساب كرد، دردسراي لز شدن اوووووووووه خيلي بيشتر از يه دختر طبيعي بود. آخه شما كه مي دونيد. لز باشي همه يه جوري نگات مي كنن. انگار كه رو سرت يه شاخ داري يا ته كونت، يه دم دراز. آخراي شب بود كه سين سين، زير پتو، تصميم بزرگشو گرفت. عصري اينا، تو كودكستان به شاموتي درازه كه پسر ميوه فروش محله بود با صداي بلند اعلام كرده بود كه ديگه بستني هاشو باهاش نصف نكنه. شاموتي درازه دماغشو خورده بود با زبونشو گفته بود: اوهوكي، آدم باس غيرتي باشه و هميشه بستني هاشو به دافش بده. سين سين، از كوره در رفته بود. نصفه ي بستني رو كوبونده بود رو سر شاموتي درازه. هرهر و كركر بچه ها بالا گرفت. شاموتي مثه يه شاتوت لهيده، سرخ و وارفته شده بود. خانوم معلم كه مي تونيد با اسم اختصاري ميم جينگولي، من بعد بشناسيدش، اومده بود و طرف سين سينو گرفته بود. اون نقطه ي حساس اتفاق افتاد. اينجا بود كه سين سين رفت تو خط انتخاب معشوقه. يعني با خودش گفت: حالا كه باس لز بشم، بايد از حالا يه چيزي باشه كه شبا به جاي اين شاموتي خيكي، بتونم بهش فكر كنم. توي كله ش، قرار داد بست كه خانوم ميم جينگولي، بشه دوس دختر خيالي ش. نه اين كه فكر كنيد الانه بره كف دست اون خانوم نسبتن بد اخلاق كه تازه شم، قدش سه برابر سين سين بود بذاره كه خانوم ما لزيم، ما رو به خاطر خواهي مي پذيريد؟ سين سين عقلش به يه جاهايي مي رسيد. نه همه ي جا ها. يه جاهايي كه نسبتن چند سانتي متري بلند تر بود از قد خودش. كه به نظر من، كه نويسنده ي زندگي سين سين هستم، واس دختركي به سن و سال اون، كلي زيااااااااااااااااااد بود. شاموتي درازه يه نيشگون گرفته بود سين سينو. و حالا كه سين سين زير پتو داشت خيالات مي كرد كه خانوم ميم جينگولي رو دوس داره يا نه، جاش خيلي مي سوخت. از پشه ي مالارياي آفريقاي شمال غربي هم بدتر مي سوخت. البته سين سين هيچ وخ يه چنين پشه اي رو نظاره نكرده بود. حتا برنامه ي حيات وحش كانال BBC هم به گمانم نذاشته بود يه چنين چيزي رو. اما حالا اون وخت شب، چطور يه چنين پشه اي خطور كرده بوده به ذهن سين سين، خودش حكايت ديگه اي داره. يعني راستشو بخواين، سين سين يكهو تصميم نگرفت لز بشه. مامانش رفته بود لباسا رو بده خشكشويي، سين سين هم حسابي گشنه ش بود. سرك كشيده بود توي يخچال، دو تا موز گنديده موجود بود و سه چهارتايي گوجه فرنگي له. arts-graphics-2007_1181410aماست برداشته بود و موزا و گوجه ها رو قاطي كرده بود و نشسته بود جلو برنامه كودك. قرار بود برنامه ي آموزشي كودكانه ي ” از اندام خود چگونه محافظت كنيم ” رو بذاره. يه برنامه بود كه عصراي سه شنبه مي ذاشت. كلي طرفدار داشت. همه ي دختراي فاميل تماشاش مي كردن. يه زن خوشگل مي اومد و به دخترا مي گفت كه چي كارا كنن كه پسرا تماشاشون كنن. اصلن بذاريد باهاتون راحت باشم. يكي از علتايي كه شاموتي درازه، جذب سين سين شده بود آموزشايي بود كه اين برنامه داده بود. واس همين اون روزا، سين سين احساس تعهد مي كرد به برنامه. با خودش مي گفت اگه تماشاش نكنم، يه جورايي زير دينش مي رم. و سين سين يه دختر شهرستاني اخلاق گرا بود كه اصلنا نمي خواس مديون كسي باشه. حتا تو بگو يه برنامه ي تلويزيوني كه همه ي دختراي فاميل تماشاش مي كردن.

حالا دستش خورده بود اتفاقي، يا سيماي كنترل تلويزيون قاطي كرده بود، رازيه كه هيچ وقت يعني خودتونم بكشيد تا آخر اين قصه، برملا نمي شه. سين سين چشاش به جمال دو تا دختر افتاده بود كه داشتن همو مي بوسيدن. سين سين بيچاره، شص متر پريد اون ورتر. اون عينكي هم كه مي بينيد رو دماغش، به نظر كج و كوله مي آد محصول همون پرش قورباغه ايه. از رو چشاش پر زده بود و رفته بود زير باسن مبارك خانوم. بعدنا هم نتونست به مامانش توضيح بده كه چي شد كه اينجوري شد. يعني كدوم ماماني تو دنيا سراغ داريد كه بتونه باورش بشه كه دختر طبيعي زاييده و حالا اون وسط مسطا، خاك عالم، چي شده كه دختره افتاده تو خط … بازي. از اونجا كه اين قصه براي سنين بين 5 تا 7 سال نوشته شده، به خاطر اجازه ي چاپ هم كه شده، باس يه چنين نقطه هايي رو استعمال كرد. اما انتشارات محترم، قول داده يه جزوه در اندازه هاي محدود چاپ كنه و نقطه هاي به كار رفته رو توضيح مبسوط بده براي رفع ابهام والدين. پارسال اينا يادمه كه يه چنين كاري كرده بود و بعدش اتفاقي كه افتاد يه نسخه از داستان من، فروش نرفته بود و در عوضش، جزوه ي نقطه هام به چاپ سي و پنجم رسيده بود. حالا هي بگيد ملت ما به حواشي نمي پردازه.

اه. اينقده به حواشي پرداختم كه سين سين بيچاره رو به كل از ياد بردم. سين سين يه جوري شده بود. اگه اين يه جوري رو هم مي خواين بدونيد، كه من نمي دونم چه اصراري حالا به دونستنش، باس همون جزوه ي كذايي رو بخونيد. رفته بود بلافاصله جلو آينه. يعني اصلن شك به دلش راه نداده بود. دامنشو كنده بود. گل سرشم پرت كرد يه گوشه. يه جور زل زده بود به خودش كه هر كي ندونه فكر مي كنه سين سين مثلن از يه جزيره نقل مكان كرده كه آينه اصلن توش اختراع نشده بوده. شلوار داداش بزرگشو پا كرده بود و بلوز باباشو پوشيده بود. بعدش گفت: آخيش! چه راحت شدم. خودم شدم. بالفور رفته بود تو حموم و موهاي هشتاد و نه سانتي متري شو رسونده بود به هفت سانت. تو بعضي منابع چهارهم ذكر شده. كه من شك دارم يه دختر بتونه به سرعت موهاشو به اون ميزان دربياره. تند نريد. سين سين رو تا اينجا داشته باشيد و بقيه ي ماجراهاشو در برنامه هاي آينده دنبال بفرماييد


سين سين در متن كاوي يك عشق نابهنگام (2)

اين ماجراهاي سين سين، دختر بچه ي تنهاييه كه يه سه شنبه عصر، دمدمه هاي غروبي كه سيصد و چهل و شش تا كلاغ داشتن تو آسمون قارقار مي كردن، بزرگترين تصميم زندگي شو، تنها و يواشكي گرفت.

aug_30_06

شنبه شده بود. خانوم ميم جينگولي، دامن آهاردار راه راهشو پوشيده بود. موهاي طلايي شو تاب داده بود پشت سرش، عينهو يه طالبي ي طرفاي جنگلاي آمازون. يه هفت هشت تايي از پسرا، اونايي كه سال آخر بودن و موهاي پشت لبشون، داشت تقلا مي كرد كه مردونگي شونو، ثابت كنه ( آخ كه چقدر بدش مي اومد سين سين از اين مردا كه هي مي خواستن بگن مردن! ) گرمبي نشسته بودن دم ايوون مشرف به در اصلي. وقتي فولكس ِ خانوم ميم جينگولي، پيچ آخرين كوچه ي منتهي به مدرسه رو رد كرده بود، يه صداي سوت بلبلي طنين انداز شد و بعدش شونزده هيفده تا چشم ور قلمبيده، داشت مي خورد تمام خانوم معلمو. شايد شيصد بار قبل تر از اينا، سين سين ديده بود اين صحنه ها رو، اما فقط يه بار، اونم امروز كه شنبه بود، يكهو يه چيزي توي دلش مثه آب ميوه گيري شروع كرد به غژ و غژ كردن. حالا كه مي بينم، ميوه ها نقش مهمي توي قصه ي سين سين دارن بازي مي كنن. موزاي گنديده رو كه يادتون هست؟ حالا كه شما مامان هستين و داريد اين قصه رو واس دختر ورپريده تون مي خونين، به مارك آبميوه گيري گير ندين، مهم اينه كه ته ش قراره چي از اون در بياد. پسرا حظ بصري شونو نبرده بودن به كمال كه، ناگهان يه تخته پاره از آسمون خراب شد رو سرشون. بعدترا، اورژانس حاضر در محل وقوع جرم، جراحت وارده رو بيشتر از تصور اعلام كرد. يه آقاهه اي هم كه برنده ي مرداي آهنين اون سال شده بود، سنگيني و قدرت پرتاب تخته پاره رو، خارج از تحمل يه دختركي مثه سين سين مي دونست. قاضي پرونده، ردپاي عوامل خرابكار هدايت شده از خارج مرزها رو به عنوان شريك جرم، چيز بعيدي ندونست. ماجرا رنگ و بوي بين المللي گرفت. سين سين جاسوس اعلام شد. يكي از شاهدان، حتا ادعا كرده بود كه يه شي ي ِ خارجي رو در آسمون ديده بوده. چهار تا كله شكسته، سه جفت دست و پاي غير قابل ترميم، محصول يك تصميم ناگهاني و غير معقول بود. بعدترها، سين سين فرصت داشت واس نتيجه هاش، اونم شب يلدا، بگه كه : ” كه عشق آسان نمود اول، ولي افتاد مشكل ها. “

اما اشتباه شما دقيقن همينجاس. يه لز اونم به غيرت و خالصي سين سين، هيچ وقت به نوه نمي رسيد كه تو بگي به نتيجه. اين نكته هاي انحرافي، واس اون دست از خواننده هاييه كه هيچي از لزا نمي دونن. اه اه كه چقده بدش مي اومد سين سين كه باس واس ِ اون احمقا شرح مبسوط مي داد كه والله لز بودن يه چيز طبيعيه. همونقدي كه شما حال مي كنين با …، اونام حال مي كنن با … . بيست و يه سال بعد، يه چهارشنبه، براي اولين بار، يه ملاقاتي اومده بود ديدن سين سين. يادم رفت كه بگم به سين سين حبس ابد خورد. توي اتاقك شيشه اي كه نشست، يه زني ديد بگو به شمايل فرشته هاي نقاشي هاي هلني. دست و پاشو گم كرد. مي خواس به مامور بگه كه گويا اشتبي شده اينجا. كه اين فرشته اگه مي خواد نصيبش شه، يحتمل زودتر از موعد اومده. اما يه كم زمان برد تا شباهت هاي غيرقابل انكاري رو تونست رديابي كنه بين فرشته ي نامبرده با خانوم ميم جينگولي.

قلبش مثه يه موتور هواپيماي زاغارتي جامونده از جنگ اول جهاني، ويژژژژژژژژ كنان، داشت قفسه ي سينه شو سوراخ مي كرد. چشاشو كه وا كرد، تو بغل گرمش بود. چشاشو كه وا كرد، خوشبختي كشونده بود خودشو به موازات اوضاع قمر در عقرب سين سين. آخ كه چقدر بوسيدن همو. به دلايلي كه خودتون بهتر مي دونين، اينجا يه پرده ي سياه كشيدن كه اذهان عمومي دچار انحراف اخلاقي نشه. و حالا هم كه بقيه ي ماجرا. شما هر چن وخ يه بار چيزكي از اون ملاقات قدسي مي خونين اينجا. اينم آوردم كه جاي شبهه اي نمونه واس بعضيا كه هيچ نمي دونن عشق چطوريا كش مي آد و اتفاق مي افته. خدا نصيب شما هم بكنه.

نوشته گاه یک همجنسگرا

متن زیر عینا از وبلاگ دکتر محمد رضا ابراهيمي متخصص روان شناسی و روان درمانی ذکر شده است:
همجنس گرایان ایرانی
نمی دانم که بعضی از انکار واقعیات چه سودی می برند که اینگونه بر خورشید حقیقت پرده تیره می افکنند و واقعیت را در قالبی واژگونه به نمایش می گذارند و زبان به انکار مشکلی به نام همجنس گرائی می گشایند . یافته های شخصی ام در کلینیک و همچنین پژوهشهای متعددی که در این زمینه انجام شده است آمار همجنس گرائی را در ایران نه کمتر که به روایاتی بیشتر از استاندارد جهانی اعلام می نماید. در چهره مراجعان دردمند همجنس گرایم ترکیبی از خشم و نفرت و افسردگی شدید را می توان به عینه مشاهده کرد. آنان درمانده و ناتوان و ناامید از گشایشی حتی اندک در مشکلات بیشماری که با آن دست و پنجه نرم می کنند روزگار می گذرانند و بیشترین شکایتشان احساس تنهائی عمیقی است که در بین افراد دیگرتحمل می کنند. ضجه های دردمندانه اینان و فریادهایی از سر کمک خواهی در جلسات اولیه رواندرمانی شاید تابلوی مشترک بالینی همه اشان باشد. به مرور که پروسه درمان رو به پیشرفت می گذارد و بینش یابی و ریشه یابی علائمشان تسریع می گردد می شود گلخنده هایی از رضایت و امید را بر چهره اشان مشاهده کرد . بسیاری از رواندرمانگران معتقدند که نمی توان تغییرات اساسی در جهت رفع کلی علائم در همجنس گرایان ایجاد نمود اما تجربه شخصی من خلاف آن را به اثبات می رساند. نمی شود برای فردی که دو پایش را بریده اند تصور روییدن پای جدید نمود ولی می توان سازگاری وی را بدان حد افزایش داد تا مشکل خویش را بپذیرد و خود را با آن انطباق دهد و زندگی به آرامش سپری سازد. چنین حکایتی در مورد اینان نیز صادق است.
منبع : http://drebrahime.blogspot.com/2009/09/blog-post.html
********************
یک تشکر :
از سعید هوموی عزیز برای آشنایی با لینک فوق متشکرم ضمنا متن فوق در وبلاگ سعید هومو (http://zannemikham.blogspot.com/) نیز قرار گرفته است .


یادداشت های روزانه ی یک دزد

وحشی شده‌ای، ترسیده‌ام. می‌روم از روی بند لباس‌ها را بیاورم خانه. ... اصابتِ باران به پنجره است، هوارِ کتری که رویِ پیک‌نیک، نشسته‌ام روی زمین، ولی روی فرش، رنگِ قرمزِ گوجه را، رنگِ سبز را خیار، و رنگِ پیاز. ... اجازه می‌دهی که دراز کشیده‌ای، و دست‌های‌ام را می‌شویم و با حوله خشک، بعد توی گودیِ تو جا که می‌شوم پسرها می‌آیند توی کوچه چند دست گل‌کوچیک می‌زنند.


No comments: