Monday, January 4, 2010

دوشنبه 14 دی ماه 1388


بایوت


هم پیاله ی ما باش

هم پیاله ی ما باش

ما که رفته بر بادیم

زیر گنبد این چرخ

از تعلق آزادیم

هم پیاله ی ما باش

هم پیاله ی ما باش

بی نیاز و تنها باش

تشنه باش و دریا باش

فارق از من و ما باش

هم پیاله ی ما باش

هم پیاله ی ما باش

هم پیاله ی ما باش

temecula-wine-tours

در مرام ما رندان حرص مال دنیا نیست

گوش ما بدهکار قیل و قال دنیا نیست

بر بساط این دنیا پشت پا بزن چون ما

تشنه باش و دریا باش

هم پیاله ی ما باش

بزن بزن به سنگ می آیینه های کور و کر

بمان به نام عاشقی رفیق خانه وسفر

رفیق هم پیاله باش

که می نبوده بی اثر

هم پیاله ی ما باش

هم پیاله ی ما باش

ما که رفته بر بادیم

زیر گنبد این چرخ

از تعلق آزادیم

هم پیاله ی ما باش

هم پیاله ی ما باش



شرح صدر

وصف دوست (5): «علی‌رضا کاظمی»

یافتن مسیر
مشخصات ظاهری: خوش‌پوش. شیک‌پوش. چشم: درشت. پوست: روشن. مو: قهوه‌ای، کوتاه و مرتب. صورت: متناسب، با زیبایی کودکانه. بینی: قلمی، فاصله زیر بینی تا لب بالا (به ‌طور خاص) بیشتر از متوسط (همون زیبایی کودکانه). شباهت به راسل کرو می‌بره!

مشخصات رفتاری: گرم. با تربیت (منظورم مقابلِ بی‌تربیت نیست، یک جور طبیعت احترام برانگیزه). مستعد. کوشا. خودساز. باانگیزه. معصوم. خام. سالم. موفق (خلاف من که: پخته، بیمار، شکسته). اگر من پیر باشم، عده‌ای کودک، علی‌رضا جَوون. کسی‌ که می‌خواد سازوکار دنیا رو کشف کنه، با عشق، با علم، با مذهب. با خواستن.

علی‌رضا کارشناسی فیزیک‌شو سنندج گرفت، ارشدشو (فُتونیک) شهید بهشتی می‌خونه و احتمالاً تا سمت دکترا هم می‌ره. منو یاد نیوتن می‌ندازه. که از افتادن سیبی از درخت (طبق قول مشهور) فرمولی برای جاذبه بین اجسام ارائه کرد (درسته آقای فیزیسین؟). ولی همه چیزو نمی‌شه با فیزیک توضیح داد. با شیمی و ریاضی هم نمی‌شه. با جامعه‌شناسی و روان‌شناسی و بقیه‌شم نمی‌شه. با، اما، «زندگی کردن» می‌شه؛ با عمق جان زندگی کردن؛ از بند و قیدها آزاد بودن و از دستورالعمل سر پیچی کردن. وقتی کسی زنده بودن رو تجربه کنه و بعد چشماشو باز کنه و اطراف‌شو ببینه، تفاوت‌ها رو متوجه می‌شه، نبودها رو.

با این حال نهایتاً فقط می‌شه این دنیا رو توضیح داد، شناختش، اما باز هم راه حلی نمی‌شه پیدا کرد. هر چقدر که با تجربه یا عاقل یا حکیم، خوب یا بااخلاق و کوشا، دین‌دار و درست یا شریف باشی، هر چقدر هنرمند، دانشمند یا سیاست‌مدار، معترض، ضد اجتماع و آنارشیست باشی، هر چقدر که باشی، هر چی که باشی، نمی‌تونی راهی برای خروج پیدا کنی. ول‌معطلی. همه، ول‌معطلیم. و در این بین اعتقاد به شفا بخشی علم یا عشق یا هنر، دین یا بی‌دینی، تعهد یا بی‌خیالی، یک مزخرف خنده‌دار و احمقانه ست. نمی‌گم عالم یا عاشق یا هنرمند نشو، دنبال دین برو یا نرو، حتی نمی‌گم بی‌خیال باش می‌گم از جهان سنتی بیا بیرون و خودتو با تلاش برای نجات پیدا کردن خسته نکن. هر چقدر می‌خوای بدون، اما این رو هم بدون راهی برای بیرون رفتن نیست، حالا می‌خوای تلاش کنی تلاش کن… من از انتهای یک مسیر طی شده باهات حرف می‌زنم. راه حل من اینه (اگر چه خیلی‌ها خیلی بی‌دردسرتر از من قبلاً کشفش کردن): بی قید و بند باش و به ذات خودت پای‌بند باش و فکر کن. همه این‌ سه تا رو می‌شه در این خلاصه کرد: آزاد باش. آزاد باش.

عصیان

دیشب داشتم به ازدواج فکر میکردم!
چیزی که کمتر کسیو دیدم که بهش بی اعتنا باشه!
یادمه یه زمانی با هم بهش فکر میکردیم!شوخی یا جدی بهم تیکه مینداختیم که اگه هم مجبور شدیم بنا به موقعیت خونوادمون ازدواج کنیم،باز باهم باشیم و حتی بیشتر!
اون موقه ها حرفاتو جدی میگرفتمو پیش خودم میگفتم که تا تو ازدواج نکنیو خودتم بهم اجبار نکنی کسه دیگه ای نمیتونه مجبورم کنه!
اعتراف میکنم از زمانی که با تو آشنا شدم شکم به اینکه یه همجسگرا هستم به کل برطرف شد!
توو خیالم که وقتی عروس کنارمه و منم دامادم،زمانی که فکر یه بوسه و یا یه لبخند عاشقانه بهش رو میکردم،دیگه خبری از اون عروس توو ذهنم نبود.نمیتونستم کسی جز تو رو لایق یه بوسه با طعم شیرین عشق بدونم...
آره یه واقیت بود،چه تلخ چه شیرین من یه همجسگرا بودم و هستم.
یه لحظه با تو بودنو به سالها زندگی بدون علاقه و عشق،با هر کسی،عوض نمیکنم...چه آنجلینا جولی باشه چه دیکاپریو یا جانی دپ!
خسته شدم بس که گفتم دلم میخواد...
هرچی که میگزره و میخوام کمتر بهت فکر کنم یا فراموشت کنم،با دیدن آدمایی که همه ی شعورشون از همجسگرا بودن فقط پوزیشن و سکسه یا فقط ادا اتفاره و حالت در آوردن و بچه بازی،یا باسکشوال هایی که خودشونم نمیدونن چه موجودای(...)هستن،ناخداگاه یاد معصومیت نگاهت و وجود پاکت میفتم که سراسر لطافت بود و عشق...
یادم نمیاد یک بار هم از روی هوس همدیگرو لمس کرده باشیم...البته من که به قول تو آش دهن سوزی نبودم که هوس انگیز باشم!
توو این 2سال خودمو تباه کردم تا فراموشت کنم...شایدم بهتره بگم که میخوام فراموشت کنم چون تباه شدم...
من لیاقت لیاقت تورو ندارم...لیاقت دستایی که دور گردم حلقه میشد یا تووی پارک دستامو میگرفتو و در خلوت نوازشم میکرد...
از من،برای من،آره فقط من،یه عالمه خاطره مونده و یه عالمه غصه و دلتنگی...و یه معجزه!یه معجزه به نام عشق


لزبین سنتر



Imdb: http://www.imdb.com/title/tt0783530/combined

Release Date:11 March 2009 -France

Download Link with English subtitles

password:sharingcentre.info


پسران متفاوت

فكر كردم كه سهم وبلاگ من از جنبش سبز چي ميتونه باشه؟

بعد از فكر كردن تصميم گرفتم اين عكسها رو بگذارم

سبز باشيد و سبز بمانيد



کافه زن

اگزيستانس: موريانه بر تخت فلزي


عشق به كسي كه اندامك هاي زيرين ش، چونان تو، از يك گزينه ي خطي تو در تو، با دنباله اي فرو خورده در خويش، شكل گرفته باشد، مناقشه برانگيزتر از آن است كه روزگاري نزديك را به چشم بينيم كه در دفتر ثبت احوال يك شهر، توي شناسنامه ي مجلد قرمز رنگ، در قسمت مشخصات همسر، مونثه اي را شوهر يا زن ِ قانوني تو قلم بزنند.

اگر يك در ميليون، هويت جذبه به جنس ِ هم خويش، امري خارج از حوزه ي اختيار ما باشد، تاريخ، در كجاي شرمگاه خودش، مي تواند اين همه قربانيان هزار ميليوني را، دوباره به زندگي بازگرداند؟

من يكي از آن قربانيان هستم. شب كه زير لحاف بي تكه ي نارنجي- قرمز خودم قايم مي شوم، قبل از سنگين وارگي دو پلك خيس، از خداوند عذرخواهي مي كنم كه قانون طبيعي ازدواج با جنس مخالف را نديد گرفتم.

روزها كه در خيابان، در هايپر ماركت، در اتوبوس، در صف نان، در تاريكي سينما، زني را تشنه به نظاره ي مخفي ي لذت آور، در خود هضم مي كنم، دهانم از شوريدگي اين گناه ِ بي اراده، قفل مي كند. فك هايم، به طرز دردآوري، در هم پيچيده مي شوند. و موهاي دست چپم از فشار فرشتگاني كه آن حوالي، مرا به سرزنش در نكير و منكر دفترچه هاي يادداشتشان، هو مي كنند، سيخ مي ايستد تلخشناك.

من به حاصل طبيعي يك بيل، در گزاره هاي دهان وا كرده ي شخمينه هاي يك چراگاه باكره، چشم طمع ندارم. سهمي از جهان مي خواهم، زني ست طلايي مو، كمي آن سوترك در جغرافياي سردسير يك اقيانوس خوشنام، بي آن كه بخواهم نظم كيهاني آقاي خداوند را، به شيطنتي حوا صفت، به سخره نشينم.

مرا چه كار با نطفه هاي نازايش گر، در محراب هاي ادعيه ي چهارگانه ي يهودا.

مرا چه كار با اشتباهات تاريخي هگل محور، آن گاه كه زنان را در صور تغزلين به شاهدبازي پسركان مي فروشند ارزان بار.

من تهي هستم در اتاقي كه سه پوستر گوگوش دارد، يك سرديس بتهوون، يك قلب بزرگ كشيده ام با رژ نارنجي.

اين ها هزينه هاي نپذيرفتني ست كه شما غير همجنس خواه ها، بايد روزي جواب پس دهيد. شما روزي مي ايستيد مقابل من، و من سكوت مي كنم، و من بغضم را سرسري مي خورم، و من به همه تان با صداي شنفته ناشده فقط مي گويم: « از مقابل چشمانم دور شويد، خيلي دير شده است!»


کله پاک کن


عزیزم بیا بالا بیا بالا عزیزم

از یک هفته قبل از ماه محرم لباس سیاه می پوشند. انگار ننه شان مرده است. شب ها به دسته های عزاداری می روند. سینه می زنند. بعضی گریه می کنند. بعضی هم تظاهر به گریه می کنند. مهم نیست. مهم نفس ریختن اشک از چشم هاست برای اتفاقی که 1100 سال پیش برای غریبه ای که هیچ کدام ندیده ایم و نمی شناسیم اما توهم شناختنش را داریم افتاده است. بیخ گوششان و همین چند روز پیش مردم را در خیابان به صلابه کشیده اند اما کسی برای آن ها سیاه نمی پوشد. این حسین و فک و فامیلش هستند که قرار است روز قیامت شیعیانشان و کسانی که در مجالس روضه خایه مالی شان را کرده اند دستچین کند و به بهشت بفرستد. پسر همسایه ی ما که سنی نداشت و دستش در همین دنیا هم به جایی بند نبود و تنها چیزی که داشت چند لیتر خون قرمز بود متاسفانه از این هنرها نداشت. پس نپرسید چرا به مجالس روضه می روند. دلیل واضح است. در دانشگاه دخترهای عضو تحکیم وحدت را مضحکه می کنند. اگر پایشان به دانشگاه (که از دانش فقط اسمش روی آن مانده) باز نشده، همین کار را با دخترها در شب های عزاداری می کنند. شانس بیاورند شماره هم می دهند. شب ها به یادش جلق می زنند. در خانه مجالس روضه برگذار می کنند. خانم ها روزهای زوج، آقایان روزهای فرد. گاهی بالعکس. جلو درِ خانه پرچم سیاه آویزان می کنند. جلو مغازه شان پرچم سیاه آویزان می کنند. برای یک ماه عرق خوری را کنار می گذارند. ترامادول اشکالی ندارد. حلال است. در خانه نوحه پخش می کنند. در قصابی نوحه پخش می کنند. در دانشگاه نوحه پخش می کنند. در ماشین نوحه پخش می کنند. با بالاترین صدای ممکن. همان ماشینی که پشت شیشه ی عقبش با رنگ قرمز نوشته اند «یا سالار شهیدان» و «مگه دستم نیفتی یزید». باور کنید حتی عزاداران هم حس ناخواسته ای از طنز دارند و آن را در کمال جدیت مطرح می کنند. مثل همان تهدید یزید. مثل همان ماشین نوحه پخش کنی که پشت شیشه ماشینش نوشته یا ابولفضل و راننده سوسول و بقل دستی قرتی اش (که لباس سیاه هم پوشیده اند و پارچه سیاهی هم از زیر آینه شان آویزان است و ابروهای سیاهشان را هم با دقت تمام برداشته اند) جلو پایت ترمز می گیرند و با اشتیاقی تهوع آور رو به تو فریاد می زنند «عزیزم بیا بالا، بیا بالا عزیزم!»


No comments: