Sunday, January 10, 2010

جمعه 18 دی ماه 1388


آسمان آبی

غیبت صغری

داستان وبلاگ نویسی من شده اون داستان معروف قیر و قیف و آتیش، و نتیجه اش این که یک ماه از آخرین پست وبلاگ من می گذرد آن هم در ایامی که سیر اتفاقات و تحولات آن قدر سریع شده که حتی به سختی می شود اخبار آن را دنبال کرد. آن زمان که سرم خلوت است یهو دری به تخته می خورد و زرتی اینترنت قطع می شود و باید لااقل یک هفته در خماری ماند. آن زمانی که اینترنت وصل است سر من شلوغ است و مشغولیات فکریم آن قدر زیاد است که جایی برای نوشتن بی دغدغه باقی نمی گذارد و زمانی که هم سرم خلوت است و هم این آب باریکه ی اینترنتم جاری است حال و حوصله ی نوشتن ندارم!

نمی دونم چه حکمتی است که وقتی این حضرت مهدی (خ.ا.ن.ق.ا.ه) یک فرمانی صادر می کند که بنویس، این قیر و قیف و آتیش و بقیه ی مواد لازم یهو به صورت خودجوش خودش جور می شود و نتیجه اش می شود این خزعبلاتی که مشغول خواندنش هستید. مهدی عزیز خیلی خیلی ممنون که به فکر من هستی.

حس می کنم که میان این هیاهو و ماجراهایی که در حال حاضر در جریان است خودم را گم کرده ام. دنبال کردن اخبار برایم تبدیل به یک هیستیری شده است. در ایام فراغت کار من رفتن به سایت بالاترین و خواندن اخبار و رفرش کردن صفحه ی لینک های داغ است که این بار چند نفر را کشته اند و چه کسی را گرفته اند و به چه کسانی تجاوز کرده اند. انگار که همیشه منتظر شنیدن یک خبر بد باشم. باز خدا را شکر که کلا اهل تماشای تلویزیون و مخصوصا تلویزیون جمهوری اسلامی نیستم و الا تا به حال حتما از شدت حرص و جوش سکته کرده بودم! همین که بعضی صحبت های کارگزاران نظام را که با وقاحتی بی نظیر در تمام اعصار تاریخ به دروغگویی می پردازند می خوانم به اندازه ی کافی حرص می خورم چه برسد به وقتی که قیافه های منحوسشان را هم بر صفحه ی تلویزیون ببینم. برنامه ها و تحلیل ها و گزارش های رقت انگیز صدا و سیمای حکومت اسلامی که دیگر جای خود دارد.
در مواقع غیر از فراغت هم این هیستیری دست از سرم بر نمی دارد. چه در حال درس خواندن باشم و چه کار با کامپیوتر، همزمان به رادیو فردا هم که راس هر ساعت جدیدترین اخبار را پخش می کند، گوش می دهم. حتی اگر شب امتحان هم باشد لاقل یک ساعت از وقت من صرف خواندن اخبار از سایت بالاترین می شود.

خدایا چی می شد که ما هم توی یه کشوری به دنیا می آمدیم که بسیاری از مردم حتی اسم رئیس جمهور و نخست وزیر کشورشان را هم بلد نیستند؟ البته نه از سر بی سوادی و عقب ماندگی بلکه به این دلیل که نیازی به فکر کردن به سیاست ندارند چون که همه چیز در کشورشان به خودی خود مرتب است و مردم هم به زندگی خودشان مشغولند.

قصد دارم سر و سامانی به وضع موجود دهم و حداقل تا زمانی که فشار درس ها دوباره زیاد نشده کمی بیشتر به خودم بپردازم. بازتابش هم در این دنیای مجازی به امید خدا به روز شدن وبلاگ با پست های جدید خواهد بود.

بردیا

چه حقیرند مردمانی که نه جرات دوست داشتن دارند نه اراده دوست نداشتن-نه لیاقت دوست داشتن نه متانت دوست داشته نشدن.....با این حال شعر عاشقانه می سرایند

خاطرات عشقی ممنوع


با درود فراوان به تمام دوستان عزیز به خصوص شماهایی که با نظرات و انتقادات خود ما را یاری می دهید.
قبل از هر چیز هشداری دیگر به تمامی دوستان عزیز :
اخيرا فیلتر شکنی برروی اینترنت منتشر شده است UseJump نام دارد. طی بررسی دوستاني که در این زمینه تبحر کافی دارند ، اعلام شده این فیلتر شکن صرفا یک نرم افزار ساخت داخل و با كاربرد جاسوسی میباشد. تحت هیچ شرایطی این برنامه را نصب و یا استفاده ننمایيد و در صورتی که درحال حاضر آنرا روي سيستمتان داريد ، حتما آنرا حذف نمایيد.
دیروز با حسین داشتیم آرزوهایی رو که داشتیم مرور می کردیم که چگونه داشته های امروز بخشی از آرزوهای دیروز بوده ما فراموش کردیم اگر بخوایم از آرزوهای ابتدائی خود بگویم من وقتی که هنوز خود را نشناخته بودم و با اینکه می دونستم حتما کسانی مثل من هم در این دنیا هست پیش خودم آرزو داشتم فقط با یک هم احساس صحبت کنم . دیدن یک روزی که عاشق کسی باشم که عاشقم هست جز در تخیلم هم بزرگ بود. و با خودم می گفتم :مگه اون جهان.اون جا یا خدا من را درست می کند یا از اون غلمان نادیده(معادل پسرانه ی حوری بهشتی) عطایم می کند
از آرزوی صحبت تا اینترنت چراغ آگاهی ما به سمت شناخت خود کلا سه چهار سالی گذشت .
از روزی که کلمه هم جن س رو، البته سر هم تایپ کردم با اپسلون گ ی آشنا شدم خیلی گذشته ،اما هر وقت به اینترنت وصل می شم بر روح ان کسی که این تکنولوژی را خلق کرد رحمت باد می فرستم آخه ما عادت داریم بعداز وصل دوباره جریان قطع شده برق به روح ادیسون رحمت بفرستیم ،چرا به کسی که عامل روشنی درون ما بوده رحمت نفرستیم؟
اولین باری که با یک گ ی صحبت کردم پسری از شیراز بود از ساعت نه تا یازده تلفنی حرف می زدیم. از حسمون می گفتیم و سوال که تی و بی و اس و ور یعنی چه؟ طفلی از اینکه یه گی این ها رو ندونه تعجب می کرد.
تازه فهمیدم که چقدر از قافله عقبم .اون یه بی اف تهرانی داشت و به قول خودش یک یا دو ماه یه بارهمدیگر را می دیدن و رفع نیاز.
من برای خودم حریمی داشتم و احساس درونیم بهم اجازه نمی داد که ،فقط صرفاَ برای ارضای غریزه با کسی رابطه داشته باشم .
برای من حتی در قبل از شناختم از خود، داشتن یک رابطه با هم ج ن س محیا بود چون شهر محل سکونتم کلاَ پسرهای نر بازی داشت که فقط برای لذت به راحتی با پسری که ازش خوششان می اومد رابطه برقرار میکردن!
از این موارد اون قدر دیده شنیده ام که یک کتاب می تونم بنویسم.
پسر خالم از دو تا دوست بدن سازش تعریف می کرد که در باشگاه این دوتا از یه پسری خیلی خوششان میاد .و برای نزدیک شدن به او همه کار می کنند و میایند نقشه تصادف با موتوری را می کشند که به صورت اتفاقی یک روز با موتور به او میزنند طوری که خیلی صدمه نبینه. بعد میبرندش بیمارستان و عکس.... که دکتر میگوید فقط ضرب دیده فردای آن روز با گل و شیرینی می روند خانه پسر رفت آمدشان شروع می شه. تا اینکه روزی به خانه یکی از آن دو دعوت می شه. بعد از خوردن مشروب از نیت خود به او می گویند: یکی را انتخاب کن. یا با رضایت یا به جبر. پسر هم که هر دو راه را یکی می بیند کوتاه ترین را انتخاب می کند.(یا به قولی لختی درنگ کرد و عمری بزیست).
یا روزی که با دوستم مهدی رفته بودیم استخر .(توضیح مختصر در مورد مهدی اینکه ما از دوم دبستان با هم دوست بودیم.از احساست و آروزهامون می گفتیم.رابطه مون خواهر-برادری!!! بود و هست.آخه مهدی یه تی اسه که در کالبد مردانه اسیره.)
من عاشق شنا بودم وحالا هم هستم .حدود17سال سن داشتم. استخر هم مثل همیشه شلوغ بود. من به مهدی گفتم ببین من تا کجا زیر آبی می رم .نگاه کن شیرجه زدم. تا مسافتی رو زیرآبی رفتم بعد آمدم رو آب .برگشتم رو به مهدی تا فاصله رو بسنجم دیدم داره با یک مرد حدود 35،40 ساله صحبت می کنه از همون جا برگشتم و از آب بیرون اومدم .رفتم جلو و گفتم :مهدی آشناته؟ گفت: نه داشت از شنای تو تعریف می کرد. و اینکه آیا من هم شنا بلدم . شروع کرد به چرب زبانی و از من خواست دوباره شیرجه بزنم . من گفتم باشه اما اینبار فورا از زیر اب بیرون تا ببینم داره من رو نگاه می کنه؟ که دیدم اصلا حواسش به من نیست .من فورآ برگشتم امد بیرون از اب . من از نگاه اول حس کردم که نظر خوبی به ما نداره. سعی کردم خودمونو ازدور کنم .اما مثل این که آقا عاشق سینه چاک ، چه عرض کنم بدن لخت مامانی ما شده بود .پیش خودش چه خواب هایی که ندیده بود .
دیدم فایده نداره این مهدی هم از دنیا بی خبره. خلاصه به بهانه خسته شدن و کار کشیدمش کنار . گفتم آخه دیوونه چرا با او حرف زدی ؟وقتی که حالیش کردم که او به ما نظر لطف داره تازه دوزاریش افتاد. فرتی خودشو باخت و رنگ به روش نموند.گفتم اشکال نداره بیا بریم ساکمون بگیریم تا متوجه نشده فلنگو ببندیم.که مهدی گفت امیر چرا از تو پرسید کجا می شینید آدرس رو اشتباه دادی؟ گفتم چون من نه هم سن او هستم، نه می شناسمش، نه نظر خوبی بهش دارم .که مهدی گفت: از من آدرسمون را گرفت. گفتم حتما تو هم دادی بهش؟ گفت: آره .تازه شماره هم خواست. اما گفت که الان خودکار ندارم. وقت رفتن می گیرم ازت. من که اگر شک داشتم شد یقین .
دوش نگرفتم و نمی دونم چطور خودمونو خشک کردیم .از ترس شلوارم رو روی مایوی خیس پوشیدم.خلاصه آمدیم بیرون که دیدم یارو انگارچند دقیقه ای هست که منتظره.
گفتم: مهدی تو حرف نزن ببینم چی می خواهد. اومد جلو گفت مسیرتون کجاس؟ گفتم همین پشت .گفت من گشنمه بیاید بریم همین روبروچیزی بخوریم. منم به خاطر این که نشان بدم اصلا اتفاقی نیفتاده گفتم باشه ما هم گشنه هستیم ورفتیم
او رفت سه تا ساندویج سفارش داد اومد گفت: نوشابه و ماءالشعیر معمولی داره .مهدی فورا گفت من نوشابه. مرده که خودش رو کیوان معرفی کرد بود گفت چرا؟ ماءالشعیر بهتره .مهدی گفت: تلخه آخه .من گفتم منم ماءالشعیر می خواهم مزه اش به همون تلخیشه.
روبه مهدی کردم و گفتم بابا سوسول. عرق سگی که نیست اگر عرق بخوری چه میگی؟
اقا کیوان فهمید که من مثل مهدی ساده نیستم رفت تو فکر. بعداز اون که ساندویج ها رو خوردیم امدیم بیرون .دیدم کیوان یواش یک چیزی به مهدی گفت بعد ما از هم خداحافظی کردیم .
مهدی که کم مانده بود غش کنه گفتم پسر دیونه اخه چرا انقدر زود به هر کسی اعتماد می کنی؟
حالا چی گفت بهت. که جواب داد: یواش .گفت فردا که امدی سر قرار این دوستت رو نیار .آخه اول قرار بود ما فردا با هم بریم من که از تعجب خشکم زده بود .گفتم کجا؟ که جواب داد: "کیوان به من گفت که میخواهد چندتا عکس هندی و مجله و ...بده بهم.اول گفت با این دوستت بیا اما بعد گفت نه خودت تنها بیا" . من گفتم پس اونهم فهمیده تو چه گاگولی هستی مهدی جواب داد: نه فهمیده تو چه مارمولکی هستی. خلاصه من گفتم اصلا انگار نه انگار که ما او رو دیدیم .فردا هم جایی نمیریم .اما یادت باشه مهدی فوری نری خانه به مامانت بگی. اون ها هم یک چیزه گنده ای ازش بسازند اگه میخواهی بروی بگی الان بگو من هم قبلش بدونم به مادرم بگم چون میدونم مادرت اول به خانه ما زنگ میزنه که به مادرم بگه بعدش مادرم منو دعوا می کنه که چرا لالمونی گرفتم.
من رفتم خانه سر درس و کتابم نشسته بودم دو ساعتی گذشته من فکرم همش به اتفاقی بود که افاده بود که صدای تلفن در امد مادرم گوشی برداشت بعد از ده دقیقه ای دیدم با صدای بلند گفت امـــیــــــــــــــــــــــــر بیا اینجا ببینم توله سگ که فهمیدم مهدی گزارش راس ساعت داده.
من امدم دیدم هنوز گوشی دست مادرم داره میگه خب؟ خب ؟چشماش هم از حدقه زده بود بیرون و همون طوری داشت به من نگاه می کرد(شاید بودنین یه چالی داشتم!) من هم توی دلم چندتا از او آبداراش نثار مهدی کردم (البته جلوشم نثارش همیشه میکنم او هم میگه همش وعده همش وعید ) بعد که مادرم گوشی گذاشت تا آمد حرف بزنه گفتم مامان صبر کن مهدی رو که می شناسی چقدر سوسول مامانی میدونم چی گفته بابا ماجرا این بوده. همین حالا هم چون ادرس خونشونو داده می ترسه.
مادرم بعد از شنیدن توضیحات من آروم شد. اما گفت شب مادرش گفته بری اونجا من هم گفتم باشه.
غروب شد مهدی زنگ زد گفت با اینجا همین الان و قطع کرد.
من هم رفتم وقتی رسیدم دیدم مستاجر طبقه بالای خانه شان رو که قبلا دیده بودمش، یک مرد ریشوی هیکلی، کنار بابای مهدی نشسته.
من سلام کردم رفتم تو. مهدی نیم نگاهی کرد. من هم با همان نگاه فحشحایی که مهدی دوست داشت نثار کردم.
نشستم بعد همون آقا گفت ماجرا رو از اول بگو. من هم از الف تا ی گفتم.
بعد گفت شما هر دو فردا سر ساعتی که قرار بوده سر قرار می رین .ما هم با فاصله از دور هوای شما را داریم.
من که عاشق پلیس بازی بودم .انگار می خواستیم برویم پیک نیک .شاد و خوشحال رفتم تو اتاق مهدی شروع کردم به مسخره بازی . اما مهدی بیچاره داشت سکته ناقص رو میزد و همه اش میگفت کاش اصلا نمی گفتم!
صبح شد و ما رفتیم سر قرار. تا از ماشین پیاده شدیم مهدی گفت امیر اونهاش اومده .من هم گفتم خب باشه انها هوای مارو دارند در ضمن اینجا به این شلوغی کاری که نمی تونه بکنه. اما راستش من هم ترسیده بودم.
رفتیم سمتش سلام کردیم. بعد من خودم رو سرگرم تماشای ویترین یه مغازه کردم.که دیدم یواش گفت چرا تنها نیومدی؟ مهدی گفت من بدون امیر هیچ جا نمیرم.یهو گفت :برید برید اینجا پراز ماموره من هم گفتم خب باشه مگر کاری کردیم. که یکبار دوتا نره غول اومدن نزدیکش دستشو گرفتن گفتن با ما بیا.
ما برگشتیم خانه اما فردا شنیدم که اون آقا یک فرد سابقه دار دزده و پرونده تجاوز و....داره و ملقب به اشرف عقرب معروفه. پلیس هم دنبالش بوده.
من که خشکم زده بود که چه خطری رو از سر گذروندیم.و پرده ی عصمت و طهارت مون دریده نشد. به مهدی گفتم پسر اون وقتی از زندان در بیاد اول میاد ترتیب من و تو را میده اما اینبارقبلش ساندویج بهمون نمیده .
چند سال گذشت ما گهگاهی به او فکر می کردیم که یک روز پدر مهدی شنیده بود اشرف عقرب چند هفته پیش از زندان فرار میکنه و بعد از یک هفته در یک درگیری با شمشیر(!) گردنش رو زده اند.
ما هم نفس راحتی کشیدیم .توی دلمان گفتیم خدا رحمتش کنه(مرد خدا بود!)
وای بروم صدای حسین در اومد آخه مثل اینکه شب جمعه است



شبدیز


در عشق تو ام نصیحت و پند چه سود

زهراب چشیده ام مرا قند چه سود

گویند مرا که بند بر پاش نهید

دیوانه دل است، پای در بند چه سود



عصیان

آهای ای روزگار،من چشام گریوندنی نیست...تو که خیلی حقیری..! جهانش موندنی نیست...

تا این تاریخ حدود 2ماه میشه که از دست هر نوع smsوزنگ و msg که از طرف من توو تمام این ماه ها که ازت دورم میومد،راحت شدی...
همون که خواستی کردم...خیلی سخت بود اما بخاطر تو تحمل کردم...
یکی نوشته بود،هر جور دوست داری بنویس!به حرف و نظر کسی هم توجه نکن و..و..و...
ه.ه.ه...شاید کسی جز تو ندونه که این جملات و نوشته ها قبل این وبلاگ کجا نوشته میشده...
نمیدونم اگه کسی بدونه که این حرفا رو من تماما به تو sms میدادم،اونم 1سال و 9ماه،هر روز مثل دعا،چه حسی پیدا میکنه!؟...
به حرف دیگران کاری ندارم...با این حال پیش تو خجالت میکشم که این همه مدت از دست حرفام عذاب کشیدی...
دارم میرم دانشگاه واسه امتحانام!شاید کمتر بتونم نت برم و شاید اصلان نتونم...اما مطمعنم وسوسه نمیشم که باز مزاحمت بشم و حس دلتنگی سفر رو دوریه از تو رو بی جهت بهت بگم...
میدونم تو هم امتحانات نزدیکه...خوشگلم برات آرزو میکنم که بهترین باشی،با اینکه برای من همیشه اولی...
خیلی دلم مبخواست بدونم خط موبایلت رو فروختی یا نه...آخه خطت برام خیلی ارزش داشت!میدونی چرا؟!
2سال و خورده ای محرم رازم بوده...هر موقه که زنگ میزدم و تو ورنمیداشتی و حتی busy هم نمیزدی،از بس که به قول تو سیریش میشدم،احساس میکردم صدای بوقش داره ازم خجالت میکشه...
اون خط شاهد جملات ما بوده...شاهد حرفای قشنگی بوده که تو میزدی و من حتی اگه ناراحتم میکرد،باز هم از لذت شنیدن صدات چیزی نمیگفتم...
شاهد قهرای کوچیکمون بوده،که با منت کشیدن من یا با sms دادن های تو که پر از ناز بود،و سر آخر بعد قط چند دقیقه دوباره به هم زنگ میزدیم که نکنه تو یا من جدی گرفتیم و همو ناراحت کردیم...
خیلی دوستت دارم...دلم برای هوایی که تو توش نفس میکشی تنگ میشه...



کله پاک کن

بخورید و بیاشامید و فیلم ببینید ولی اسراف نکنید

دوستان و سروران. اینجانب مفتخرم که در این پست یکی از با پدر مادر ترین فیلم ها در مورد خودمان را زیرنویس کرده ام. البته نمی شود گفت لزوماً در مورد ماست… اما خب، ما نقش پر رنگی در این فیلم داریم!!

Le Temps Qui Reste – 2005 – imdb

کارگردان این فیلم جناب مستطاب Francios Ozon هستن که طبق گفته ی خیلی از منتقدها یکی از بهترین کارگردان های حال حاضر فرانسه تشریف دارن. تازه همکار هم هستن ایشون… یعنی اینکه بله! خلاصه اینکه هر فیلمی از این بابا گیرتون اومد ببینین. من 8 femmes و Swimming Pool و Gouttes d’eau sur pierres brûlantes و البته همین فیلم رو دیدم که همگی به معنای واقعی کلمه «عالی» بودن. درباره داستان فیلم هم چیزی نمی گم. فقط بدونین این فیلم حرف نداره!

لینک های دانلود از رپیدشیر:

http://rapidshare.com/files/330604504/fa.Le_Temps_Qui_Reste_2005.avi.001
http://rapidshare.com/files/330618112/fa.Le_Temps_Qui_Reste_2005.avi.002
http://rapidshare.com/files/330628430/fa.Le_Temps_Qui_Reste_2005.avi.003
http://rapidshare.com/files/330632091/fa.Le_Temps_Qui_Reste_2005.avi.004
http://rapidshare.com/files/330636345/fa.Le_Temps_Qui_Reste_2005.avi.005
http://rapidshare.com/files/330642654/fa.Le_Temps_Qui_Reste_2005.avi.006
http://rapidshare.com/files/330652229/fa.Le_Temps_Qui_Reste_2005.avi.007

برای دانلود زیرنویس فارسی که حاصل رنج و مرارت اینجانب آن هم در ایام امتحانات بوده! اینجا را کلیک کنید.

به عنوان تشکر هم یک صلوات جهت تعجیل جهت ظهور امام اسب سر بدهید که این جمعه هم گذشت و ایشان باز هم از ته چاه تشریف نیاوردند… ای بابا…

پانوشت: ببینین یعنی آدم تا چه حد می تونه گیج باشه که اول اسراف رو اصراف بنویسه! خیر سرمون رفتیم ده تا زبون یاد گرفتیم زبون ننه مون رو هنوز بلد نیستیم!

پانوشت دوم: عزیزان وبلاگ پسر بازم زحمت کشیدن واستون لینک های بدون محدودیت گذاشتن. با لینکای زیر از 9 ژانویه 2010 به مدت 20 روز فرصت دارین این فیلم رو بدون محدودیت های رپیدشیر دانلود کنین. فقط کافیه روشون کلیک کنین.

http://s69.eu.rapidbaz.com/get/_CUGg/fa.Le_Temps_Qui_Reste_2005.avi.004
http://s69.eu.rapidbaz.com/get/_CUGX/fa.Le_Temps_Qui_Reste_2005.avi.005
http://s69.eu.rapidbaz.com/get/_CUGQ/fa.Le_Temps_Qui_Reste_2005.avi.006
http://s69.eu.rapidbaz.com/get/_CUGw/fa.Le_Temps_Qui_Reste_2005.avi.007

No comments: