Sunday, January 10, 2010

پنجشنبه 17 دی ماه 1388



خاطرات یک مرد تنها

سوء تفاهم

ترس و هراس از بوسه هایی پنهانی....
در کوچه ای تاریک و خلوت.
چشمانی دریده و بوی عرقی شهوتناک......
که تو را به آغوش خویش میخواند.
یک قدم من به عقب و یک قدم او به جلو....
با نگاهی نافذ و سبیلی پرپشت.
وحشت و شهوت.....
دو تضاد....
همچون دو قطبی مختلف.
دستانی معصوم اسیر دستانی مردانه.
و فشار دستان قوی و تحمل نگاهی سنگین بر تن نرم و ترکه ای.
گریز.....
ولیکن دست من در دست او دربند.
فراریست بی حاصل!
گریه کودک درون من که بمان....
ولی عقل..... نه برگرد!
بغضی در گلو و بوسه ای زیر بنا گوش.
گریه ای بیصدا.
خاموش و گنگ.
آرام آرام
شلی دستان من و هماهنگ شدن با او
حریص و بی محابا....
جسورتر از او...
در آغوش من....
و بوسه ها گرم و گرمتر.
التماس چشمان با بوی سبیل و عرق....
چه محشری!
دو دست او چنگ انداخته بر دستان من.
نگاهها به هم دوخته.
چه شوری!
به طعم شوری عرق روی گردن!
میکشم دستان خویش را از زیر دستان او.
بی تفاوت قدم زنان به آغاز کوچه.
تعقیب و نگاه مبهم...
عینک آفتابی بر روی چشمان من!
صبر کن چی شده آقا؟!
صبر کن به کجا اینهمه شتابان؟
شماره ات؟؟
ببخشید؟ با کی کار دارید آقا؟
اشتباه گرفتید، سوء تفاهم شده انگار!
_______________________________
تقدیم به کورش عزیز

سعید پارسا

چمه؟

انبوه ظرفهای شسته نشده، کتابخانه ی خاک گرفته، کتابهای باز نشده، زنگار آینه، زیرسیگار پر، بطریهای خالی آب جو، حسن یوسف پژمرده، پردهای کنارنرفته، دفتر خاطراتی که تاریخ آخرین صفحه ش به تناسخ قبلی برمیگرده و هزاران ترانه ی نا نوشته …

عصیان

زندگي سهم من است...وسراپا سبزي ...در سکوت فرياد...زير رقص ناب گل نيلوفر و آب...

میگن آغار هر جمله باید به نام خدا داشته باشه!هه...اما نوشته های وبلاگ من مثل سوره ی توبه،به اسم خدا خدا شروع نمیشه!
چه نیازی هست،وقتی همش به اسم و به یاد خدا نوشته میشه...خدایی که عشقمه یا بهتر بگم،عشقی که خدای منه...
امروز بارها به پاکي عشقم فکر کردم...عشقي که قشنگيشو توو سکس نديده بود...
نه اينکه اون رابطه رو رد کنه،اما ضروري نميدونست...با تمام وجوذ خواستمت!بدون هر هوسي...
تو يک نياز بودي.خود خود نياز...اگه تو برطرف نميشدي،بقيه نيازي نبود!
نا مهربونم؟تازه میفهمم اون موقه که داشتمت،هیچی کم نداشتم،وحالا انگار هیچی برام ارزشی نداره...از اینکه کسی درکم نمیکنه خستم...اصلا چه فایده که درک کننن!؟
روح لطيفت رو براي نوازش قلبم دوست داشتم...!
آه.ه.ه...امروز توفيق اجباري شد که از نزديکيه تو رد بشم!نه اينکه ببينمت نه!از سرمکه ي عشق،کعبه ي دلم رد شدم
چه فرقي ميکنه وقتي هر کجا که پا ميزارم تو رو ميبينم،چه با تو رفته بودم چه به ياد تو اونجا بودم،در هر حال هميشه پيشمي...!
یادمه همیشه با آهنگ و بهترین ترانه ها،احساسمونو به هم نشون میدادیم... کاش بودی تا اینو برات میزاشتم و سرتو رو سینم میزاشتم و پیشونیتو میبوسیدم...



سر به روي شانه هاي مهربانت ميگذارم
عقده ي دل مي گشايد، گريه ي بي اختيارم
از غم نامردمي ها بغض ها در سينه دارم...
شانه هايت را براي گريه کردن دوست دارم،دوست دارم
بي تو بودن را براي با تو بودن دوست دارم،دوست دارم
خالي از خودخواهي من،برتر از آلايش تن
من تو را بالاتر از تن برتر از من دوست دارم...
عشق صدها چهره دارد،عشق تو آيينه دارد
عشق را در چهره ي آيينه ديدن دوست دارم...
در خموشي چشم من را قصه ها و گفت وگو هاست
من تو را درجذبه ي محراب ديدن دوست دارم...
در هواي ديدنت،يک عمر در چله نشستم
چله را در مقدم عشقت شکستن،دوست دارم
بغض سر گردان ابرم قله ي آرامشم تو
شانه هايت را براي گريه کردن دوست دارم...



ماهان

افاضاتی در باب شناختن آدمهایی که نمی توان شناختشان


1
اگر یک پسری اجازه داد که از پشت بغلش کنی و خوشش آمد که دستت را ببری داخل یقه اش و باقی قضایا، بدان که او مسلماً گی است، حتی اگر خودش با صریح ترین عبارات، شدید ترین الفاظ و تندترین حالات این حدس ات را انکار کند.

- اینا همه تجربه اس!

2
* "ی" مدتها با من دوست بود
* "ی" سال اولی دانشگاهم بود وقتی سال آخر بودم
* "ی" اولین نفری بود - البته بعد از خودم - که به گی بودنِ من پی برد
* "ی" یکبار در جمع دوستانش - جمعی که به گونه ای چشم دیدنشان را نداشتم - من را کمونیست خطاب کرد. چون تصور می کرد هر کس دیندار نیست کمونیست است

- من کمونیست نیستم
- چپیسیته خون من در حد پی پی بی (میکروگرم در لیتر) است. لذا با هر نوع ایدئولوژی چپ، نیمه چپ و کمی تا قسمتی چپ مخالفم. چه برسد به ورژن کمونیستی اش
- اصلاً من با هرگونه ایدئولوژی مخالفم
- من یکبار برای "ی" چند ساعت در مورد مذهب سخنرانی کردم - در حالی که دور دانشکده قدم می زدیم و دست همدیگر را گرفته بودیم -
- نتیجه این سخنرانی ام این شد که "ی" تصور کرد من کمونیست هستم
- من ملا و ملازاده نیستم که سخنرانی کنم
- من اصولاً آدم کم حرفی هستم، اما مسلماً خیلی بچه هستم
- قابل توجه شما
- و همچنین شما :دی
- شمای دومی! نخند!

- من به صورت احمقانه ای تصور می کردم "ی" می تواند دوست پسر خوبی برایم باشد
- دو سال پیش، مدت کمی بعد از کام اوت کردنم، وقتی اس ام اس بازی می کردیم "ی" به من گفت که گی است
* "ی" خیلی تاکید داشت که به کسی چیزی نگویم
* "ی" چند ماه بعد به من گفت که بایسکشوال است

- من هیچوقت با "ی" رابطه جنسی برقرار نکردم. چون خیلی از من کوچک تر بود

* "ی" مدتی پیش هر چه از دهانش درآمد به من گفت، چون مدعی بود پشت سرش حرف مفت زده ام
* "ی" فحش های آب نکشیده ای به من داد، چون می گفت که دروغ پراکنی کرده ام
- من "ی" را دوست داشتم، من به کسی که دوستش دارم فحش نمی دهم

- من پشت سر "ی" چیز خاصی نگفته بودم، فقط به یکی از دوستان مشترکمان - که الان دهها هزار کیلومتر آنطرفتر در شیطان بزرگ به سر می برد - گفتم که "ی" به من گفته که بایسکشوال است

* "ی"، سالهای پیش، دهها بار به من اظهار علاقه کرده بود
- من به کسی که حریم اش را با من نشناسد احترام نمی گذارم
- بعد از چند فحش آبدار دادن، به "ی" گفتم که تا ابد رویتت نخواهم کرد و هر چه بین ما وجود داشت به پایان رسید
- اقرار می کنم که "ی" را هیچگاه نشناختم

تموز

سه تا چیز

چیز اول

لیوان قهوه خورم را بر می دارم. چند هفته پیش برادرم این را بهم کادو داد. دستش درد نکند. مال خودم یک مدت قبل اش شکسته بود. یک ماگ قلنبه ی مشکی است. می روم توی آشپزخانه و دو سوم اش را از قهوه پُر می کنم. بر می گردم به اتاق و قهوه را مزه می کنم. هیچ وقت صبر نمی کنم تا قهوه سرد شود. نوشیدن قهوه ای که از آن بخار بلند نمی شود، به نظر من که حماقت است. کمی قهوه می چشم و به یاد کارگرهای زحمت کش برزیلی می افتم و آن رنجی که موقع چیدن دانه های قهوه از مزارع وسیع شان در ریودوژانیرو کشیده اند. (هیچ وقت ندیده ام اما باید همین طوری باشد.) یک مرد کله طاس سیه چرده را تصور می کنم که زیر آفتاب جیر دارد عرق می ریزد و قهوه می چیند (!)

احساس می کنم که همه ی چیز های دور و برم تزئینی هستند. یعنی مال دکور اند، و نه استفاده کردن. منظورم همه چیز است. این موبایلی که هر چهار روز یک بار نمی دانم چرا می زنمش توی شارژ، این همه کتاب، سی دی های موسیقی، پسر هایی که شماره می دهند، پسر هایی که شماره نمی دهند، آدم هایی که پیشنهاد می دهند مویم را کوتاه کنم، آدم هایی که می گویند موی بلند خیلی بهت می آید، و همه چیز دیگر. حس کسی را دارم، که رفته توی جایی مثل موزه. چیز های خیلی قشنگی دور و برش هستند، اما نمی تواند لمس شان کند. حالا حتا فکر می کنم توی موزه بودن هم خودش کلی جذابیت دارد. اما واقعاً از سه سال پیش تا حالا، هیچ وقت دور و برم اینقدر خالی نبود.

نصف لیوانم را خالی کرده ام که یاد دو شب پیش می افتم. یاد آن بابایی که یک شماره ی چند رقمی گذاشته بود، و من خودم زنگ زدم، چون می دانستم آن کسی می تواند زودتر قطع کند، که زودتر شروع کرده. و با یک خط ناشناس، که شماره نیافتد بهش می زنگم و او می گوید الو؟ بعد یکی دو چیز دیگر هم اضافه می کند. شاید سلام، و یک جمله ی دیگر. بعد طوری که به هیچ کداممان برنخورد، یک دریبل زیدانی بهش می زنم و خیلی راحت او را جا می گذارم تا مکالمه زیر یک دقیقه تمام شود. حقیقت این است که برای من لحن کلام و تُن صدا از اندازه ی آلـت خیلی مهم تر هستند. واقعا صداش خشن بود. و این صدای خشن یک تصویر خشن توی ذهن من می ساخت. و تازه، همان اول کار تکه کلامی استفاده کرده بود که من ازش بدم می آمد. خب، یادم است محسن بار اولی که تو را دیده بود، به من گفت، این پسر چقدر ناز حرف می زند! خب، راست می گفت. - ووووی! باشه، باشه. من که خنگ نیستم. لازم نیست دوباره تکرار کنی که تو از آن سر ایران زندگی ات از من جداست. آره، می دانم. و این موضوع دیگر عصبانی ام نمی کند. { - آقای سکان دار؟ - بله جونم؟ - می شه دنیا را چند دقیقه ای متوقف کنید تا من حسابی فکر کنم؟ - آره جونم، پس چی که می شه} -

ماگ را خالی می کنم، و درود می فرستم به کارگرهای ریوُ.

چیز دوم

دین ستیزی چه تفاوتی با سکولـار ستیزی دارد؟

چیز سوم

سعی می کنم برای هر پست یک عکس از خودم بگذارم. حجم و سایزشان را هم آوردم پایین تا سریع تر لُود شوند. این بود سه تا چیز ِ این پست.

پرشین پسر

رستم ایران کیه ؟؟ غلامرضا تختیه

غلام رضا تختی



تاریخ های مهم :

تولد: پنجم شهریور ١٣٠٩ خانی آباد تهران

ازدواج : سی ام بهمن ١٣۴۵

وفات : هفده ام دی ١٣۴۶ هتل آتلانتیک - تهران

دارنده ۴ مدال طلا و ۶ نقره از المپیک و جهانی و آسیایی و دارای دو مقام چهارمی !

می گویند در زلزله بویین زهرا در سال ١٣۴١ از راه آهن به راه افتاد ،‌چادری به دست گرفت و از مردم یاری خواست ، چادر به چهار راه ولیعصر که رسید پر شده بود از پول و سکه و طلا ،‌انگشتر مردان ، دستبند و گوشواره زنان در آن فراوان بود !1

می گویند :‌ ١٧ دی ١٣۴۶ ،‌تهران می گریست ، ایران می گریست ! پیکر تختی به رغم نارضایتی دولت وقت ،‌روی دوش هزاران نفر تشییع شد و در ابن بابویه شهر ری به خاک سپرده شد !

رسانه های آن روزگار علت مرگش را خودکشی اعلام کردند و انگیزه او را مشکلات داخلی بیان نمودند،‌ولی مردم مرگ مرموز او را هیچگاه باور نکردند . و این ماجرا هنوز هم در هاله ای از ابهام قرار دارد.



نوشته گاه یک همجنسگرا

آقای دکتر احمدی نژاد مرا ببخشید

گيج و حيرانم و از خود و دوستانم سوالات بسيار دارم ؟

چه مي كنيم و به كجا مي رويم ، مدتهاست كه آقاي دكتر احمدي لطف مي كنند و با حضور در جمع مجازي و وبلاگهايمان سعي در كمك به همنوعان خويش را دارند و با بيان نوشته ها و گفته هاي مختلف با تمامي مشغله هاي شغلي سعي و تلاشي در كمك به همجنسگرايان كرده است . و هر جا كه نيز نمي دانسته آنچنان جرات و جسارت داشته است صريحا بيان كرده است ، ولي براستي در برابر اين لطف بزرگ آقاي احمدي ما چه كرده ايم ؟

در چندين روز گذشته دوستاني نظرات متفاوتي در وبلاگ گذاشته و آنچنان انسانيت و اخلاق را به زير پا گذاشتند كه جز تاسف و عصبانيت حاصلي براي من نداشت آنجا كه دوستان از نام آقاي احمدي سو استفاده كرده و هر مطلبي را بيان كردند و با نظرهاي دروغين ، ظاهرا قصد تخريب آقاي دكتر را داشته ولي متاسفانه كار به اينجا ختم نشد و علاوه بر بيان آن مطالب ،توهين و افترا را نيز آغاز كردند و اينگونه شعور و فهم خود را نمايان و هويدا ساختند و من نيز كه به دليل انتشار مطالب و نظرات آقاي دكتر احمدي مورد شديدترين توهين ها قرار گرفتم تا آنجا كه با خواندن نظرات عرق شرم بر پيشانيم نشت كه براستي چرا ؟

براستي مگر آقاي دكتر احمدي چه گفته ها و نوشته هايي را جاري ساخته است كه دوستان اينگونه عمل مي نمايند ، آيا در آئين شما اينگونه جواب لطف و محبت كسي را مي دهند ؟فرضا تمام مطالب آقاي دكتر نيز اشتباه باشد آيا بايد اينگونه رفتار كرد و انسانيت را به زير آورد .

آقاي دكتر احمدي نوشته هايي را جاري ساخت و صحبت هايي را مطرح كرد نوشته هاي و صحبت هايي كه من نيز به بعضي از آنان معترض بودم و اعتراض خود را بيان مي كردم ولي متاسفانه دوستان بحثي علمي را به بيراه و توهين و افترا كشاندند و باز هم عجبا بر اين ...

آقاي دكتر احمدي عزيز من براي تمامي نظرهاي دروغين و توهين هاي دوستان كه انسانيت و اخلاق را به زير پا گذاشته اند عذر مي خواهم و براي تمامي نوشته ها بخصوص وقت گرانبهايي كه صرف خواندن و پاسخ دادن به دوستان كرديد تشكر مي نمايم هر چند كه مي دانم اين عذر خواهي و تشكر دربرابر لطف شما ناچيز و بي ارزش است .

یادداشت های من برای او

دیشب ساعت 11/23 یه sms برام اومد : دایی مرتضام تموم کرده

پیغامی از طرف دختر داییم ، داییش 6 ماه تو کما بود و ...

تا صبح هی از خواب میپریدم و به یاد دخترش که تو این چند ماه تقریبا دیوونه شده بود می افتادم .

صبح شد و قضیه رو به خانواده گفتم و از خونه زدم بیرون

مثل هر روز از هرمزد پیغام صبح بخیر داشتم و جواب دادم ، با این پیغام انرژی گرفتم و سعی کردم آروم باشم ولی شادمانیم 15 دقیقه ای بیشتر طول نکشید ...

به آریاشهر که رسیدم شاهد دعوای دو تا راننده تاکسی بودم که سر مسافر با هم دعوا میکردن

راننده اول : میآم پائین شیشه های ماشینت رو تو صورتت خورد میکنم ها

راننده دوم : خفه شو گی

دنیا رو سرم چرخید ، دوست داشتم برم راننده عوضی رو بکشم از پنجره ماشینش بیرون و تا جایی که جا داره بزنمش ، عقده همه چیز رو تو سرش بکوبم ، مردن دایی مرتضی ، یتیم شدن دخترش و دو تا پسرش ، بی مرامی روزگار ...

ولی بازم یه صدایی تو دلم گفت : بی خیال حاجی

No comments: