Sunday, January 10, 2010

شنبه 19 دی ماه 1388



درد همجنس

رد پای دوست

آخرین زمستانی که دیدمت درست زمستان بود تا دیشب

اومدی کافی شاپ وقتی اومدی پشت کامپیوتر بودم

وای گفتم بفرمایین اقا سرم پایین بود گفتی ۲ کیک و دو فهوه!

زمین و زمون جلو چشم سیاهو تار و تاریک شد وقتی دیدمت نفهمیدم چیکار

کنم .تا لحظه رفتنت همراه زنت با چشام بدرقت کردم .

درخت ها فندیل بسته بودند و قلب خیابان ها در برف سنگین از

تپش افتاده بود.اما تو کوله بارت را بسته بودی و هیچ چیز جلو دارت

نبود.نه توفان گامهایت را کند میکردند و تو تصمیمت را گرفته بودی.الان

خیلیه که نه نامه ای نه نشانی که دلم را اروم کند بجز امشب که

اونم ....و برف همچنان میبارد و پوست سیاه خیابان را سفید میکند

و من نمتوانم رد پای تو را در برف بیابم در خانه همه چیز در جای خودش است

غیر از گرمای دستانت که با وجود مهر دستانت همه غمها را از یاد ببرم.

کاش فردا بهار بیاید و تورا با خود بیاورد اما افسوس


سپهر مساکنی

کلن مثل گربه ای ملوس که چنگ می کشد کوییرزه شده وفریبنده است با أن بام های رنگ وارنگ....برلین چون ببری است که هی اداهای هتروسکشوال در می اورداما مثل سگ دروغ می گوید/آن میل همجنسگرایش را قل قلک داده ام؟

راه رفتن در روی خط دیوار برلین/بنای یادبود کشتار یهودیان/می توان یهودی وار خود را میان این قبرهای نمادین گم کرد..../ ایرانی بودن با یهودی بودن این روزها وجه اشتراکی عجیب دارد

من هستم

دو ماه آخر زندگي

اگه بفهمي دو ماه بيشتر زنده نيستس چي كار ميكني؟
فيلم تنها دوبار زندگي ميكنيم اين ايده رو به نويسنده مجله چلچراغ داد
و مجله چلچراغ اين ايده رو به من كه اينجا مطرحش كنم
اگر خبر دار بشم كه فقط و فقط دو ماه وقت دارم چي كار ميكنم؟
نميدونم
شايد همه دوماه رو دراز بكشم رو تخت و فكر كنم
شايد فقط كتاب بخونم
كتابايي كه تا امروز با حسرت از كنارشون رد ميشدم
شايد خوش گذرون شم
به هرزگي بيفتم
به قول جامعه شناسا به هنجار شكني بيفتم
آدم رو چي توي دنيا نگه ميداره؟
اون طنابي كه محكم پاي تو رو به زندگي ميبنده چيه؟
بي شك آرزو
پس اندك زمان باقي مونده ميتونه يه فرصت طلايي باشه براي به آرزو رسيدن
شايد وقتي تو خيابون يا دانشگاه راه ميرم
يه رهگذر توجه هم رو به خودش جلب كنه
و توي اون لحظه وجودم سرشار از اين خواهش بشه كه طرف رو بغل كنم و ببوسم
الان چي جلوم رو ميگيره كه اين كارو نكنم؟
آبروي لعنتيو كلاس احمق
واسه آدمي كه دو ماه بيشتر وقت نداره آرزو خيلي ارزشمند تر از آبرو و كلاسه
پس خودم رو رها ميكنم تو بغله طرف
حتي اگه به حقوقش تجاوز بشه با اين كارم
شايد تو دلش با خودش هر فكري بكنه و هر لفظي رو به زبون بياره
اما مهم اينه كه من به آرزوم رسيدم

حلاليت طلبيدن
تيتري كه تو ذهن خيليا مياد وقتي حرف از آخر عمر ميشه
اما فكرشم نميكنم من
وقتم كمه و آرزوهاي كوچكم زياد
لبهاي زيادي هستن كه بايد ببوسمشون
آغوش هاي زيادي هستن كه بايد بخزم توشون
زيبايي هاي زيادي هستن كه بايد بشون خيره نگاه كنم
اما اگه بخوام به عاقبت به خيري فكر كنم يه راه جلو پام هست:
بمب
ببندم به خودم
برم وسط ....
بووووووووووووم
اصل كاري رو بكشم با تمامي متعلقات
فكري كه تو اين چند ماهه احتمالا از ذهن خيلي ها عبور كرده
اينم راه خوبيه!
با اينكه آرزوهاي زياد و كوچيك خودمو ناديده ميگيرم اما شايد تاكيد ميكنم شايد خيلي ها رو به آرزوي بزرگشون برسونه
بازم هست واسه گفتن
خيلي هست واسه گفتن
واسه انجام دادن توي دو ماه آخر
اما فعلا همينجا بسه
اما مطمئنا ادامه ميدم اين بحث رو
ذهن رو به وادي هاي جديد ميكشونه
و در هايي از ذهن باز ميشه به روم كه تا حالا بشون توجهي نكردم


از دوستان دعوت ميكنم كه به اين مسئله فكر كنن:اگر دو ماه ديگه زنده باشيم تو اين دو ماه چي كار ميكنيم؟

جواباي هر آدم زنده اي جذاب و خوندنيه به نظرم

چه بلاگ دارا چه بي بلاگا
لطفا بنويسيد در اين باره چه اينجا چه تو بلاگاتون چه تو دفترچه خاطراتتون!
جالب ميشه و خوندني
اميدوارم اين انتظار هم مثل انتظار هاي ديگم با دلتنگي همراه نباشه
منتظرم

هذیان های من


افغانستان


من سه تا كار گر افغاني دارم و يه كرد و چند تا فارس

حتما شما هم با كارگراي افغاني آشنايي دارين

( آره همونايي كه خيلي قوين و همه كار مي كنن و همه جا ميرن )

از نظر مديريتي ميشه گفت كارگراي افغاني خيلي تاكتيك پذير ترن

يا به صورت عامي ( حرف گوش كن )

البته هر سه تاشون بي سوادن

ولي يكيشون بسيار باهوشه

البته اون دو تا هم از اون كرده بهترن ( البته از لحاظ كاري )

امروز باهاشون صحبت مي كردم

خيلي بچه هاي ساده و صادقي هستن

امروز يكيشون داشت در مورد آرزوهاش حرف ميزد

و ميگفت خيلي دلش ميخواد رانندگي ياد بگيره و بتونه رانندگي كنه

آخه كارگر كرد امروز رفت ثبت نام كرد واسه رانندگي

بعد از من پرسيدن ميتونن برن ثبت نام كنن ?

منم گفتم نه

و اينجا يكم خيلي دلم واسشون سوخت

ازشون پرسيدم تو افغانستان كه كلي كار هست چرا نميرين اونجا ؟

كريم گفت :

اگه واسه آمريكايي ها كار كنيم طالبان مي كشنمون


و اگه واسه طالبان كار كنيم آمريكايي ها

فكر و قضاوتش به عهده شما

همجنسگرا

دو رویکرد

فرض کنید که حکومت اسلام فردا تصمیم بگیره با همجنس گرایان در اینترنت مقابله کنه، به نظر من دو جور میشه با این قضیه برخورد کرد

1- هزار جور اقدام امنیتی انجام بدیم، هویت خودمون رو مخفی کنیم، مطالب را دربسته و غیر مستقیم بنویسیم که معلوم نشه مربوط به همجنس گرایان است، همجنس گرا را ه.م.ج.ن.س.گ.ر.ا بنویسیم که جستجو گر ها پیداش نکنند و …

2- فعالیت های خودمون را از نظر کمی افزایش بدیم، چند صد وبلاگ مربوط با همجنس گرایان درست کنیم، در تمام سایت های اجتماعی در این زمینه جریان سازی کنیم، چندین هویت و اسم جعلی بسازیم و تعداد خودمون را زیاد نشون بدیم، از کسانی که در این باره چیر نمی نویسند دعوت کنند که در وبلاگ هاشون درباره همجنس گرایی بنویسند، به این ترتیب گستردگی همجنس گرایان به قدری زیاد خواهد شد که ضربه زدن به آن ناممکن خواهد بود، اسلام هم نمیتونه تعداد قابل توجهی مردم را دستگیر کنه نتیجتا از این طریق امنیت هم بیشتر تضمین خواهد شد.

همین اینترنت را در نظر بگیرید، دلیل موفقیتش آزادی بیان است، اگر فقط یک سایت وجود داشت که اطلاع رسانی می کرد تا امروز همه کاری می کردند تا غیر قابل دسترس بشه، ولی چون اینترنت متمرکز نیست و میلیون ها سایت و میلیارد ها وبلاگ اطلاع رسانی می کنند چرخه اطلاعات بند نمیاد و روز به روز گسترش پیدا میکنه.

همجنس گرایان در اینترنت


هویت درون

پیش‌نویس: این پست در ماه آذر بر روی هویت درون قرار گرفت اما به دلایلی که در پست «وقتی وبلاگ در عاشقی نقش ایفا می کند» بیان کردم٬ به همراه دیگر پست‌های آذر ماه حذف شد. به دلیل علاقه‌ای که به این داستان واقعی زندگیم دارم٬ مجددن این پست را بر روی وبلاگم قرار می‌دهم.

سرت را از گرمایش عقب می‌کشی. می‌دانی باید به سوختگی‌اش عادت کنی. باز سرامیک‌هایش را به هم می‌زنی و در موهایت می‌بری. لبانت آویزان می‌شود. به علی فکر می‌کنی که چگونه موهایت را دراختیار داشت. ساعت٬ سه ساعت به دیت را نشان می‌دهد. هراسان کرم را در موهایت خالی می‌کنی. اینبار از سرامیک‌های سفیدش دود خارج می‌شود و بوی کله‌پاچه به مشامت می‌رسد. در بی‌نظمی کامل آنها را فرمی داده‌ای. پنکیک و زدآفتاب را به صورتت می‌مالانی و در آینه به چشمانت نگاه می‌کنی. حتی نمی‌دانی کجا می‌روی٬ پس دلشوره خودت را درک می‌کنی. اما دقدقه‌ای دیگر٬ با خودت می‌گویی: «حالا چی بپوشم؟».

دو و ربع ساعت مانده به دیت. صدای بلند مردان مسافرکش استرس‌ات را بیشتر می‌کند. به دنبال راننده جوانی می‌گردی تا تو را زودتر به مقصد برساند. یکی از آنها دانشجویی است که از قزوین به تهران بر می‌گردد. پانصد تومان کرایه اضافه را ترجیه می‌دهی.

یک و ربع ساعت مانده به دیت. صدای بوق ممتد هشدار سرعت پراید پسر دانشجو را می‌شنوی. چشمانت را باز می کنی. مهرشهر را رد کرده‌اید. با پسر دانشجو ارتباط می‌گیری. صدایش زیباست و صورت جذابی دارد. در گرما گرم صحبت، پل فردیس را رد می‌کنید. پس تو را دورتر پیاده می‌کند.

یک ساعت مانده به دیت. باد تندی موهای درهمت را به هم می‌ریزد. کناره اتوبان را می گیری تا آدمی پیدا کنی. چند مرد کنار هم درحال خوردن تمر هستند. نزدیک می‌شوی و می‌پرس: «آقا از کجا می‌شه میدون کرج رفت؟». از تو می‌خواهد جدول را ردکنی و به آنها ملحق شوی. نمی‌دانی چرا؛ اما اعتماد کرده‌ای و به کنار معتادان خیابانی می‌روی. می‌خواهند کنارشان بنشینی اما تو دیگر شک کرده‌ای. چاقویی از جیب خارج می‌شود و تو با تمام سرعت می‌گریزی. نمی‌دانی چقدر است کناره اتوبان تهران کرج را دویده‌ای. به زیر پلی ماشین رو می‌رسی. مزه خون زیر زبانت آمده. سالهاست که ندویده‌ بودی. از زیر پل شنهای سفید رنگی به طرف تو حمله می‌برند. راه دیگری نیست٬ باید عبور کنی. نمی‌توانی چشمات را در مقابل ماشین‌ها ببندی و تنها سرت را پایین می‌گیری. شن‌ها را در بدند حس می‌کنی. موهای در هم و نامنظمت حالا شنی‌هم شده‌اند و با خون٬ مزه شن را هم می‌چشی. چشمت به پل روگزر عابرپیاده می‌افتد. روی پل می‌روی و از دختری سوال می‌کنی: «میدون کرج از اون‌طرف می‌رن؟». و آدرس خطی‌ها را می‌دهد.

نیم ساعت مانده به دیت. مردی پسر کوچکش را سوار تاکسی می‌کند. «آقا جلو اداره برق پیادش کن» و پول را به پسرش می‌دهد. پیر مرد شوفری راه می‌افتد. بالاخره او تلفن را جواب می‌دهد. «من یک ساعت دیگه اونجام».

ساعت: دیت. سر وقت رسیده‌ای اما می‌دانی باید نیم ساعت منتظر او بمانی. چرخی اطراف می‌زنی و زیر کفش‌ملی می‌ایستی. سه ربع رفته و دوباره با او تماس می‌گیری. «من یادم رفته بود با تو دیت دارم٬ یک ساعت دیگه اونجام». پس آدرس اولین سرویس‌بهداشتی را می‌پرس و آرام تا امام‌زاده‌ای به سمت شاه عباسی راه می‌افتی.

یک ساعت بعد از دیت. از آینه توالت‌های امام‌زاده به خودت نگاه می کنی. رنگت پریده٬ موهایت به‌هم خورده و تی‌شرتت خیس‌عرق شده. شن‌ها را از موهایت پاک می‌کنی و آرام به طرف محل قرار برمی‌گردی. به ویترین بوتک‌ها نگاه می‌کنی. سویشرتی می‌خواهی٬ اما پول هیچ کدام را نداری. از مغازه‌ای کیکی می‌خری تا بعد از چهار ساعت چیزی خورده باشی و باز آرام قدم می‌زنی.

دو ساعت بعد از دیت. «دیگه رسیدم. چی‌پوشیدی؟» به او عتماد داری و خودت را اول به او نشان می‌دهی. «تیشرت آبی با جین و یک کوله روی شونه هام». منتظری و آدم‌ها را او می‌بینی. پسری با نگاه تحقیر آمیزی به تو خیره شده. نگاه او از تو برداشته نمی‌شود. تو او را در اویتور یاهو‌اش دیده‌ای. از او می‌پرسی: «او هستی». جواب می‌دهد: «ک...ی؟... نه...» سرش را تکان می‌دهد و تکرار می‌کند «نه...» با تعنه به او می‌گویی: «آخه یه جوری نگاه کردی٬ فکر کردم او هستی».

دو ساعت و نیم بعد از دیت. زنگ می‌زنی اما او جواب نمی‌دهد. اس.ام.اس می‌دهد. «من تو رو دیدم٬ تایپم نبودی. بای». لوپ‌هایت آویزان شده‌اند و دهانت باز مانده. ری‌پلی می‌کنی: «کارت زشت بود. مگه من آدمی هستم که ازیتت کنم؟ چرا جلو نیومدی؟».

بغضی در کار نیست٬ تو چشمانی خیس را تا ترمینال خواهی کشید. سرت بالا نمی‌آید. آرام به راهت ادامه می‌دهی. «آقا تاکسی‌های ترمینال کجا وای‌میستند؟». مرد پوزخند‌زنان جواب‌ می‌دهد: «مگه نمی‌بینی. ترافیکه٬ باید بری از جایی دیگه دربست بگیری٬ شاید ببرنت.

سه ساعت و سه ربع بعد از دیت. مرد کناری تو در خط ‌واحد به تو لبخند می‌زند و جواب می‌دهد: «ایستگاه بعد ترمینال شهید کلانتریه». لبخد و بعد سرت را تکان می‌دهی. اما باز سگرمه‌هایت درهم می‌روند و به شن‌هایی فکر می‌کنی که طعم خون و دود را می‌داد.

پنج ساعت بعد از دیت. پشت پی.سی‌ات نشسته‌ای و منجم را چک می‌کنی. ناگهان در هوزآنلاین عکس او را می‌بینی. در پروفایل او پارتنر است. به پروفایل پارتنر او می‌روی. حس می‌کنی تمام بدنت را شن گرفته. قبلا به پارتنری هشدار داده بودی اما باورت نکرده بود. پس از کنارش می‌گزری. اما شن‌ها با تو به تخت تنهایی‌ات می‌آیند.

پسر

1- رضا: امیر با اونجای مطلبت که می گی “چندین هویت و اسم جعلی بسازیم و تعداد خودمون را زیاد نشون بدیم” کاملا مخالفم، به جای این کار می تونیم به اکثریت حالی کنیم اقلیت ها هرچه هم کوچک حق نادیده گرفتن ندارند، به جای این کار می شه ارزش آدم ها را فرد به فرد، به اکثریت فهموند و البته به قول شاعر (تا حدی هم بی ربط) ” یکی مرد جنگی به از صد هزار”!

2-
رضا: یکی از شاهکارهای ما ایرانی ها اینه اگر توی یک گروه هزاران هزار نفر باشند، به همون تعداد عضو پست های مدیریتی تعریف می شه!

3- رضا: سعی کردم قدری اتفاقاتی که روی وبلاگ محمد حسین افتاده را پیگیر باشم، نمی دونم کدوم طرف درست می گن، تایید یا رد یک طرف کار ما نسیت، اما به شخصه از طرفداران وجود وبلاگ هایی همچون وبلاگ فهیم هستم ( به دلیل وجود قشر وسیعی که همچون او می نگرند ) و امیدوارم محمد حسین به کارش ادامه دهد و با همه اختلاف عقیده و سلیقه ای که داریم برایش آرزوی موفقیت و تداوم در فعالیت را دارم


2 comments:

Mahan said...

سلام و خسته نباشید بخاطر زحماتتون
قبلن ایمیلی زدم و لازم دیدم اینجا هم بگم که اگه ممکنه لینک من رو فقط با اسم "ماهان" ثبت کنین.

بازم ممنون

حاج پسر said...

سلام و ممنون از زحمتاتون

لطفا نظرسنجی منو تو وبلاگ بذارید