Monday, January 18, 2010

چهارشنبه 23 دی ماه 1388



جامه داران


تصویر اول

من و سپهر در خیابان [...] قدم می زنیم . همان حرف های همیشگی ، " همان گونه رازها " ، همان حرفهای همیشگی که تکراری نمی شدند . از عشق و شیاطین دیگر ! از ارژنگ و فلان پسر و بهمان مرد . گوشم با توست ، اما چشمم دنبال امین می گردد . این خیابان ، برایم رنگ و بویی را دارد ، رنگ و بوی آهنگ های عاشقی ، که شاید امین را ببینم ؛ که شاید خودی نشان بدهم ، شاید حسودی اش بدهم ؛ از چه چیزی ؟ ! خودم هم نمی دانستم . این حس لعنتی همیشه زیر نظر او بودن هر لحظه با من بود ، اما هیچ وقت نمی دیدمش ... همیشه همینطور بوده ، زمانی سرکوچه ی آبتین ، زمانی میرداماد تهران و تالار وزارت کشور ، حالا هم دانشگاه ... اینها هر کدام ، زمانی ، چشمهای پنهانی داشتند که من را می دیدند ه
یادم نیست که خطاب به سپهر در مورد چه کسانی گفتم که " دارن میرن بهار " ، سپهر جواب داد : " خب ما هم میریم " ه
اما باید یادمان می ماند کافی میکس و بساطمان را ! برای شب نشینی های تکرار نشدنیمان ... ه
تصویر دوم

امتحانهای ترم اول است . اما برف آنقدر غافلگیر کننده و سنگین بوده که اگر فردا هم تعطیل شود ، سومین امتحان پشت سر هم کنسل شده . سبکبال و شادمان ، روی برف ها لیز می خورم و در غروب برفی زیبایم مارک نافلر گوش می دهم : رودیگر .
عجب حال و هوایی ! مثل کارت پستال هایی که کلبه های برفی و دهکده های کوهستانی اروپایی را در شب نشان می دهند ! آبتین را نداشتم ، اما منی که سوم دبیرستان بودم با آبتین سال اولی ، خیلی بیشتر از آن چه که باید رابطه داشتم .
روی برف ها ، در آن روزی که همیشه حسرت تکرار نشدنش را خواهم خورد ، بازی می کردم ، لیز می خوردم ، غروب را میدیدم ، مارک نافلر گوش می کردم ، به شب زیبای پیش رو فکر می کردم ، به این فکر می کردم که امشب هم مثل شب های قبل هدفون به گوش در خیابان راه می افتادم و ذهنم را سر و سامان می دادم ، باز می کردم ، برای متن های عاشقانه ی وبلاگم ایده می گرفتم ...با پس زمینه ی موسیقی هایی که آن زمان برایم جادویی بودند ، از محسن نامجو گرفته تا شجریان و ریدیوهد ...در تمام این شب های شبگردی ، در تمام آن روزها و شبهای رنگی و زنده ی تکرار نشدنی ، در آن زمستان رویایی ، در آن زمستان خدایی ، همیشه یک تصویر پس ذهنم بود : تصویر زیباترین پسری که می شناختم ، با موهای خیس از باران ، گونه های سرخ تر شده از سرما ، لب های صورتی خندان ، اندامی که تصویر مجسم شاهکارهای موسیقی بود شاید و راه رفنتی که هر کسی را محو خودش می کرد ... تصویر آبتین ه
تصویر سوم :

تابستان پارسال . کنسرت شجریان تمام شد و چشمم در تاکسی دنبال کسی بود که - نمی دانم از کجا - مطمئن بودم که هدیه بود . آنقدر نگاهش کردم که دیگر نمی شد دیدش . آن شب جادویی بود ، هم بخاطر شجریانش و هم به خاطر هدیه اش ! دو روز بعد از آن را در تهران تنها بودم و دلتنگ و شاید عاشق ! و چقدر برای آن صحنه " ای ساربان آهسته ران " خواندم ؛ بیچاره همسایه ها ! چقدر گریه کردم ؛ جدی جدی عاشق یک دختر شده بودم ! و ای کاش همیشه عاشق می ماندم .
تصویر آخر : امشب

امشب معجزه وار تمام این تصویرها در من زنده شد . همه چیز دست به دست هم داده بود ، سپهر گفت که بعد از شش سال هفته دیگر به ایران می آید ، و من از فکر این که این بار شب نشینی هایمان چطور خواهد بود منگ بودم ... هوا حسابی سرد بود ، شاید سردتر از آن زمستان کذایی ، اما حیف که برفی نبود ! هدفون هم در گوشم بود : مارک نافلر رودیگر را می خواند . تنها بودم ...
، اما نمی دانم چه حکایتی بود که دو سه پسر در خیابان آنقدر مرا یاد آبتین می انداختند که تا جایی که می شد نگاهشان می کردم . همان حس لعنتی دلتنگی عاشقانه ی تهران را هم داشتم ، انگار امروز دقیقا به آن تابستان برگشته بودم . باز دلم هوای دختری را داشت ، و چه تلخ می دانستم که این سوز و گداز تا همین جایش وجود دارد و من نمی توانم عاشق دختر بمانم ... این را هدیه به من ثابت کرده بود .
امشب به همین آشفتگی بود که نوشتم . به همان بی معنایی ، به همان پوچی . انگار چیزی کم بود که تمام این ها را به هم پیوند بزند . انگار فقط حس و حال محو و دوری از هر کدامشان به من دست داده بود . نه وقتی به خانه برگشتم ضجه زنان ای ساربان آهسته ران خواندم ، نه وقتی قدم می زدم آن آرامش تکرار ناشدنی را داشتم ؛ نه سر خوشی حاصل از فکر یک شب نشینی ...
و دم راه برگشت ، این بازی عجیب روزگار تیر خلاصش را زد . معاون مدرسه ! - در همان سالی که ذکر خیر زمستانش رفت - را دیدم ، همانی که وقتی ما و آبتین را با هم می دید نگاهی به ما می انداخت که یعنی : خجالت بکشین ! ه
در همین حال و هواها بودم که هدیه زنگ زد ، و تا آخر راه با من حرف زد . شاید این سرنوشت محتوم راه من بود . ه

خانقاه

شکل،اندازه،فاصله و رنگ”تقدیم به بهرادِ عزیزم”+قاضی مرتضوی ،ای تو که از پشتِ اون عینکِ مشهورت درِ این همه مطبوعات رو تخته کردی ،ای که خونسردانه می خندیدی و تهدید می کردی روزنامه نگاران رو،کاسه کوزه ها سرت شکسته شد؟فکرشم نمی کردی نه؟برنامه چیه حاجی؟واجبی خورونه؟


مستطیلِ تلویزیون با طیف سیاه و سفید و خاکستری رنگِ فیلمِ توش چنان تاریکیِ ناشی از شب و خاموشیِ ارادیِ لامپ های تویِ دفترِ پمپ بنزین رو به رخِ نگاه های خیرۀ سروش و بی اف و پسرِپمپ بنزینی می کشید که لحظه ای بی اراده پسر رو وادار کرد دکمه پاوسِ ریموت کنترلِ دی وی دی پلیر رو بزنه.

فیلم ،رویِ صحنه ای ثابت موند که نمایانگرِ لحظه ای بود که دو مردِ قد بلند در حالیکه زنی خوش اندام بینشون قرار گرفته بود به هم نگاه می کردند و اگر چشم های اونها رو به ترتیبی که دوست دارین نقاطِ (آ) و (ب) فرض کنید و خطی بین این دو چشم بکشید ،نگاهِ خیره و مستقیمِ زنی که بینشون بود این خط رو به دو قسمت تقسیم می کرد ولی چون فاصله زن از دو مرد به یک اندازه نبود این تلاقیِ خطوط دلیلی برای دو نیم شدنِ خطِ فرضی مابینِ دو چشمِ دو مرد به دو قسمت مساوی نبود.

پسرِ پمپ بنزینی تویِ سایه روشنِ تصویرِ ثابتِ تلویزیون به سروش گفت:فرض کن تو و درویش ویه مردِ جذاب و خوشگل سه تایی مثل این سه تا بازیگر تویِ فضایِ باز و بین درختها دارین حرکت می کنید و درویش از مردِ جذاب می پرسه که می آی با ما بریم شام بخوریم ؟ و مرد می گه آره و تو هم وسطِ اونها داری راه می ری مثل اون زنه

سروش گفت :خوب؟

پسر گفت:بعد درویش نیم رخ شه و از مرد بپرسه که بی افت رو هم آوردی؟ و مرد هم رو به درویش کنه و بگه که من تنها اومدم و اونوقت تو یه لبخندی بزنی و در حالیکه مثل اون خانومه جلو رو نگاه می کنی سرت رو پایین بندازی.به نظرت درویش نگران نمی شه؟

سروش گفت:نمی دونم

پسر به بی اف نگاهی کرد ،قسمتی از قابِ مستطیلی تلویزیون توی تاریکی مثل لکۀ گردی توی چشمای بی اف می درخشید .بی اف همون لکه رو تویِ چشمِ پسر دید ،کسری از ثانیه لازم بود تا شباهتی رو بین صحنه متوقف شدۀ فیلم و حالتی که خودشون داشتند درک کنه،پسر ما بین او و سروش نشسته و زنِ خوش اندام مابین دو مردِ قد بلند ایستاده بود.

سروش به بی اف و بی اف به اون و پسر به تلویزیون نگاه کرد ،بعد پسرگفت :فرض کنید که دوستِ جذاب یه عینکِ آفتابی هم دم غروبی به چشمش زده باشه

بی اف گفت:اونوقت درویش عینک رو می گیره و می ده تا سروش به چشمش بزنه ،اینجوری مشکلِ برخوردِخطوط رو هم نداریم عشقم.

سروش و پسر خندیدند و بی اف ریموت رو از پسر گرفت و دکمه پِلِی رو زد.لحظه ای روی تصویر عکسِ ندا آقا سلطان دیده شد یا شاید بی اف اینطور به نظرش اومد.

خداوند پدرم

تقدیم به تو که در فراموشگاه ِ دلم جایی برایت ندارم

تقدیم به تو که یه دانه بودی و حالا هیچ نیستی

شاید هم یگانه

با آن شیرینی گفتار

با آن لبهای خندان

اگر که گویم هیچ نیستم بی نگاه، دروغگویی بیش نیستم

تقدیم به تو که همه چیز بودی،

حتی اگر خلافش اثباتش بود.

.

تقدیم به تو که دلوار های وجودت سنگ بود و من کولی زیاده خواهی بیش نبودم

یک روسپی بی وجود


عصیان


داشتم درس میخوندم واسه امتحان فردا که یهو تو زنگ زدی!
وای ی ی...خستگیم در رفت...دلم میخواد تا شب باهات حرف بزنم!بدون تو گور بابای درس...
وقتی بهم روحیه میدی انگار هرچی خوندم توو سرم حک میشه...
چه صدایی داری پسر!گفتم توو این مدت دلم خیلی برات تنگ شده!با اینکه گفتی منم همینطور اما باورم نمیشه...
بازم حرف بزن...بگو...دلم واسه صدات تنگ شده...میخوام یه دل سیر صداتو بشنوم!چیکارا میکنی؟درسات خوب پیش میره؟گرچه تو که مثل من خنگ نبودی :) ...راستی انتقالیت چی شد!؟
انگار یه عمره صدات و میشنوم ولی انگار یه عمره دلم واسه صدات تنگ شده...
بگو..از هرچی دوست داری بگو...اما فقط بگو...
وقتی صدات به گوشم میخوره،چهرت میاد جلو چشمم...اصلا انگار پیشمی...صدای خنده هاتو که با بند بند دلم بازی میکنه...مسخره بازیو شوخی کردنت که هیچ وقت ناراحتم نمیکنه...
ه.ه.ه...
"علی؟داره عصر میشه!جزوت تموم شد؟خواب بودی؟!"
هه...رویای با تو بودنم عالمی داره ولی حیف کوتاهه



Align Right

No comments: