Tuesday, January 19, 2010

پنجشنبه 24 دی ماه 1388


اینجا سرزمین آفرینش

و کودک از بزرگی رسالتش در جهان کوچک است که می گرید


یه کم طول می کشه که ارتباط تو با کائنات برقرار بشه ٬ مثل کانکت شدن به اینترنت .

یه گوشه بشین و چشمات رو بنند . به جای صدای جیغ های ممتدی که همیشه از کامپیوتر می شنیدی اینبار صدای موسیقی می شنوی .

تو را به کائنات متصل می کند این گوشه ی خالی اتاق . درست به نقطه ی آغاز آفرینش

صدای پرنده ها را می شنوی ؟

بی جهت نیست که صدای پرنده ها همیشه برای ما زیباست . بدرقه ی ما از بهشت ٬ صدای بلبان بوده است .

و نوایی که در صور دمیده می شود و تو را به زمین می خواند .

جشنی ست در هر دو جهان .

در میان گلوله های نور می رقصی و می رقصی .

و چه لحظه ی زیباییست وقتی که به دنیا می آیی !

نفیر گوش خراش شیطان بر آستانه ی جهان نقش می بندد که از آفرینش دیگری خشمناک است .

تو آفریده شدی . آمدن تو یک نماد است . نماد امید به آدمی ٬ امید به زنگی شایسته

امید به رسالتی که در میان نغمه سرایی بلبلان برای تو نوشته شد .

رسالت من چیست ؟ رسالت تو انسان بودن است .

گریه نکن کودکم !

کودک تو شیر نمی خواهد . کودک ات از بزرگی رسالتش در جهان کوچک است که می گرید .

کودک هنوز نغمه های بلبلان را در خاطر دارد .

بال های فرشته ی پیام رسان را نیز ٬

و صدای حق را :

" تو هیچگاه کودک نبوده ای انسان من ٬ تو بزرگ ترینی ٬ تو شایسته ترینی برای خلقت ٬ روح من در تو جاری ست . به زمین برو و مرا در میان انسان ها پیدا کن ٬ خدای حقیقی در میان شماست ! نه در ابرها و آسمان "

من اما تنها رقص برگ درختان در وزش نسیم را به خاطر دارم ٬ نسیمی که مرا به اینجا رساند !

نگران نباش ! همه چیز را پیدا خواهی کرد ٬ خدا را پیدا خواهی کرد . خدا در جستجوست که پیدا خواهد شد !

عروسک های کودکی تو را یاری می رسانند ! خرس عسلی را به خاطر می آوری ؟ او جزئی از رسالت خدا بود تا همبازی تو باشد .

رسالت تو مسیری ست که برای تو نوشته شد ٬ و تو خود آنرا خواهی ساخت .

گام های توست که جهان را می سازد .

هرگاه فراموش کردی که برای چه آمده ای ٬ لحظه ای به گوشه ی خلوت اتاقت برو ٬ زانوانت را بغل کن . چشمانت را ببند و به کائنات متصل شو !

تلاش کن ٬ همه ی ما وصل خواهیم شد . همه ی ما نغمه ی بلبل ها را به خاطر خواهیم آورد . و وزش نسیم را روی گونه هایمان حس خواهیم کرد .

سعید وفا / ۲۴ دی ماه ۱۳۸۸

خاطرات یک مرد تنها


هر گاه به خواب رفتی به دیدارم بیا.......
ای که روز و شب، مرا به خود مشغول کرده ای.....

قلبم را مالامال از عشقت میکنی و عشق و قلبی که عاشق چشمانت شد را فراموش میکنی......

و مرا رها میکنی که شبها به یاد تو تا سپیده دم بیدار بمانم.....

با تو شرط میبندم....

کسی که اول شروع کرد،ستمگر بود ....

فردا خواهی فهمید و با چشم خویش خواهی دید....

که یا من یا تو...

پس هر وقت به خواب رفتی...

مرا ببین.........


خاطرات شبدیز


آبی که از این دیده برون می ریزد


خون است بیا ببین که چون می ریزد

پیداست که خون من چه برداشت کند

دل می خورد و دیده برون می ریزد

نیم بوسه

طي پست اخير دوستي كه نمي دونم كيه و چيه ؟! با لحني عامرانه يه چيزهايي گفت و من هم توي كامنت هاي پست قبلي يه جواب موقت براش نوشتم ولي امشب ميخوام يه چيزهايي رو كاملتر بنويسم

مطالبي كه شايد يكي دو ماهي ميشه ميخوام بنويسم ولي كامنت اين دوست وبلاگ خون باعث شد الان بگم

وقتي به دلم و خلوت خودم رجوع مي كنم مي بينم محمد يعني همه چيز

محمد يعني همه كس

محمد يعني همون كسي كه بدون اون خيلي سخته برام

ولي وقتي به عقلم رجوع مي كنم

منطقي نگاه مي كنم

به نتايج تلخي مي رسم

براي آدمي مثل من كه اين همه نفير عشق سر دادم ، پذيرفتن واقعيت اين نتايج يعني مرگ

يعني انتحار

نتايجي كه اذعان كردن به اونها و پذيرفتنشون جرأت ميخواد

و البته كمي انصاف

اونهايي كه وبلاگم رو كامل خوندن مي دونن كه محمد گي نيست

من دوره ليسانس باهاش همكلاس بودم و الان حدود پنج سالي ميشه كه شب و روزم با ياد اون گذشته

حتي اون زمانهايي كه به خيال خام خودم مي خواستم جاي محمد رو يكي ديگه برام پر كنه ، نشد كه نشد

همين جمله اي كه اينجا نوشتم كار رو براي من سخت مي كنه

همون جمله اي كه " محمد گي نيست " جمله اي كه واقعيتي انكارناپذيره

در كنار اين جمله ،‌ جملات ديگري هم هست كه اونها هم انكار ناپذيرند و هر كدوم مسأله رو سخت تر و پيچيده تر مي كنن

يكي از اون جملات " محمد يك آدم مذهبي هستش " كه كنار اون جمله قبلي وقتي قرار ميگيره و يه چاشني از اراده محمد هم قاطيش ميشه يك سد نفوذناپذير به ارتفاع بي نهايت ميشه كه رسوخ كردن به اون طرفش يعني خواب و خيال

حالا بر فرض محال ( فرض محال كه ديگه محال نيست ! ) توي بدنه اين سد يه فيسوري پيدا شد كه بشه نفوذ كرد

كه اين فيسور مي تونه دلسوزي محمد باشه به حال من

دلش به حالم بسوزه و از طرفي ، ببينه كه واقعا چطوري دوسش دارم با خودش بگه حالا زن نشه پسرجون باشه چه ايرادي داره ! ه

خيلي واضحه اين ره جز به تركستان به جاي ديگه اي نميره

اگر قبول نداريد پس كاسه داغ تر از آش شديد !!! چون اگه قرار باشه كسي اين واقعيت رو نتونه ببينه ،‌ اون منم كه با اين شدت و حدت درگير يه علاقه شديد قلبي به محمد هستم

به دفعات اتفاق افتاده كه وقتي عكس محمد رو نگاه مي كردم ناخودآگاه با خودم گفتم " خدايا محمد رو از شر من حفظ كن !!!‌ " راستش براي آدمي مثل محمد ، ابراز احساسات من بيشتر از يك شر نباشه كمتر نيست

محمد لياقتش رسيدن به همه اون چيزهايي هستش كه براي زندگيش پسنديده

يه زن خوب

بچه هايي كه محمد اونها رو تربيت كنه

خيلي وقت ها با خودم وقتي فكر مي كنم با خودم ميگم محمد با من چي به دست مياره

آدمي مثل محمد كه دلبسته شديد فاميل و دوست و آشناست اگه با من باشه كه بخش اعظم دلخوشي هاش از دست رفته قلمداد ميشه

چون مطمئنا براي پرهيز از فضولي اون دوستان و آشنايان بايد به يه رابطه دو نفره ( من و خودش ) و نهايتا چند تا از دوستان محدود رضايت بده

و اين هيچ سنخيتي با روحيه محمد نداره

حالابماند كه به دليل مذهبي بودن خود محمد ، چه درگيري هاي ذهني مي تونه براش پيش بياد

خيلي اوقات با خودم فكر كردم اگه محمد همين فردا بياد بگه پسرجون ميخوام باهات باشم و باهات زندگي كنم من چي بهش ميگم

و تنها عباراتي كه به ذهنم اومده ، اين بوده كه

- مطمئني مي خوايي با من زندگي

- مي دوني چه جيزايي رو از دست ميدي

شايد بعضي ها بگن عجب آدم ابلهي هستي ! ؛‌ جاي اينكه از اين گفتن محمد ذوق مرگ بشم و بدون هيچ حرف و حديثي بپرم بغلش ، ميخوام همچين چيزايي رو براش مطرح مي كنم

ولي محمد هميشه به من ترجيح داره

گاهي موقع توي ساعات خلوتم بدجوري خودخواه ميشم

با محمد حرف ميزنم

باهاش درد و دل مي كنم

توي ذهنم صحنه هايي ساخته و پرداخته ميشه كه احتمال وقوعشون در حد اپسيلون هزارمه درصده

الان كه اين پست رو دارم ميزنم يه جورايي عقل چيره شده به احساسم

خب حالا بعد از اين حرف ها ممكنه بعضي ها باز برگردن بگن براي آينده ات چه تصميمي داري

جوابش خيلي واضحه

تنهايي

باز هم زندگي كردن با ياد محمد

مردي كه تا ابد از صفحه دلم پاك نميشه

مردي كه واقعا لياقتش من نيستم



واقعا محمد چي داره كه اينجور مرغ دلم براش پر پر ميزنه

محمد با وفاست ؛ چيزي كه اين روزها نايابه

محمد مهربونه

محمد با اراده ست

محمد كله شقه

محمد باهوشه

محمد سيگار نميكشه

محمد مشروب نمي خوره ؛ يعني هيچ وقت قدرت فكر كردن رو از خودش نمي گيره

محمد اگه امروز به زنش بگه دوست دارم امكان نداره تا آخر عمرش ديگه اين جمله رو به زن ديگه اي بگه

راستش اينكه محمد تا حالا يكبار هم نشده كه خودش برگرده بهم بگه دوست دارم هر چند برام سخت بوده و عذاب آور ، ولي چندان ناخوشايند هم نبوده ! چون محمد مردي نيست كه با احساسات طرفش بازي كنه

مردي نيست كه رو هوا به كسي ابراز احساس كنه

امروز به من بگه " دوست دارم " فردا به هر بزمچه اي كه بهتر از من ببينتش

محمد هميشه حاكم قلب و روح منه

فكر نمي كنم هيچ وقت بتونم فراموشش كنم

هيچ وقت نمي تونم كس ديگه اي رو جاي اون توي قلبم جا بدم و براي همين هيچ وقت نمي خوام با كس ديگه اي باشم

گفتن اين جمله وقتي داري تايپش مي كني خيلي راحته ولي تحمل كردنش خيلي عذاب آور ! ولي خب نمي خوام به كسي خيانت كنم

از نظر من بودن با كسي كه دلت باهاش نيست يعني خيانت

از طرفي هم فكر نمي كنم كسي پيدا بشه كه بتونه خوبي هاي محمد رو يكجا داشته باشه

محمد شايد روزي خودش بره ؛ يعني حتما روزي ميره

ولي عشق و محبتش تا ابد توي قلبم ميمونه

محمد مرديه كه يك عمر سوختن به پاي عشقش رو ترجيح ميدم به تمام عشق هاي شيشه اي ترك خورده

چون مرديه كه نظيرش رو هيچ وقت نخواهم ديد و سوختن به پاي عشقش هم افتخار آميز و غرور آفرينه

فقط اميدوارم يه زن خوب بگيره كه قدر محمد رو بدونه و دقيقا همه اون چيزهايي رو كه محمد ميخواد براش توي زندگي فراهم كنه

يكبار توي يكي از پست هاي قبلي گفتم كه هنوز يه نيمچه اميدي دارم كه به محمد برسم

يكي دو ماهي ميشه كه دارم اين اميد رو ميكشم

چون وجودش ميتونه براي محمد شرآفرين باشه

خيلي سخته اعتراف كني كسي كه تمام دنيايه توئه ، كسي كه تمام هستي توئه

يه جايي با يه كسي غير از تو بهتر مي تونه خوشبخت بشه

گفتن اين عبارت و كنار اومدن باهاش توي خلوت هاي تنهايي خيلي طاقت فرساست

اعتراف به همچين چيزي واقعا عذاب آوره

ولي خوشحالم كه به خاطر محمد دارم همچين عذابي رو متحمل ميشم

همجنسگرا


آزادی

امروز یک کاری انجام دادم که باعث شد خیلی از عقده هایی که 27 سال در دلم مونده بود باز بشه، امروز احساس می کنم قسمتی از زنجیرهایی که به ذهن من بسته شده بود را پاره پاره کردم، احساس می کنم حد و مرز خودم را وسیع تر کردم، فهمیدم بعضی دیوار ها فقط در ذهن من وجود داشتند دیوار هایی که از کودکی خانواده و مدرسه و اجتماع و تلویزیون در ذهن من ساخته بود، احساس آزادی می کنم چون امروز خارج از جعبه محدود و عنکبوت گرفته ذهنم فکر کردم.


No comments: