Tuesday, January 19, 2010

سه شنبه 28 دی ماه 1388


آفتابگردون سفید

امید

در سخت ترین شرایط باید امیدوار باشیم




تموز

چراغی در دستم

چراغی در دلم

من به جنگ سیاهی می روم.

(ا. شاملو)

پی نوشت: شاید از عکس مفهوم «ناامیدی» برداشت شود، اما قصد نگارنده و عکاس، چیزی بوده جز این.

معصومیت

سلام. این روزا بهترین روزای زندگیمه . یه عالمه خبر خوش . یه عالمه اتفاق خوب.

این روزا میشه خدا رو حس کرد. اومده بودم یه پست شاد بذارم.

اما ......

امشب خیلی دلم گرفته . دلم غصه دار شده . حالم یه کم گرفتست.

نمیدونم چرا ولی امشب برای کسی که دوبار تو زندگیم بیشتر ندیدمش گریه کردم.

خیلی دلم براش سوخت. نمیتونم حالی که الان دارمو وصف کنم. اما خیلی عجیبه.

نمیتونم زیادی توضیح بدم. خیلی پیچیدست. اما دلمو خیلی غصه دار کرد.

واقعا تو دلم آشوبه . حس میکنم دارم مستعصل میشم.

توانم داره تموم میشه . دلم میخواد خیلی گریه کنم تا سبک بشم.

آقا خلاصه خیلی حالم عجیبه . دلم میخواد صد بار دیگه تکرارش کنم.

حال عجیبی دارم.

پاهام موقع نوشتن میلرزه . اشکی که تو چشام جمع شده رو از مامان و بابا پنهون میکنم.

شام خوردم. یه جای خلوت میخوام تا بغضم بترکه. اگه الان گریه نکنم سبک نمیشم.

ذره ذره داره بغض تو دلم جمع میشه . دارم جلوشو میگیرم . اما خیلی موجش قویتر از اراده منه.

سینم داره خدارو فریاد میزنه . تو دلم آشوبی به پا شده.

وای.

کاشکی امشب بغضم بترکه. اگه گریم نگیره حالم خرابتر میشه.

انگاری یه بغضی تو دلم جمع شده . انگاری میخواد منفجر بشه .

پس کی میترکه بغض من .

عجب حالی داره با خدا حال کردن.

رضا - معصومیت

نردبون

یک دنیا آرمانی دنیایست که هیچ جامعه ای در آن وجود ندارد که دین و عقیده ای آرمانی در متن جامعه داشته باشد. مهدی موعود هم دنیایی خواهد ساخت که هیچ دینی خارج از قلب ها و فکر ها و خانه های انسان ها نخواهد بود.

> یا حجت ابن الحسن . ریشه دین رو بکن *


نیم بوسه


ديروز توي كتابخونه فني با آرمين ( يكي از همكلاسام كه ميدونه من گي ام - اسمشو ميذارم آرمين به اون يكي هم ميگم پويا ) داشتيم گپ ميزديم

صحبت كشيد به دلتنگي هاي منو و احساساتم و محمد

و آرمين يه چيزايي گفت و سوالاتي پرسيد كه شنيدنشون خالي از لطف نيست

بيچاره خيلي سعي ميكنه منو بفهمه

خيلي دوست داره يه مشكلي از دوشم برداره

بارها بهم گفته " تو كه اينجوري از ته دل ميخندي و تقريبا هميشه شادي ، چرا بايد آخر هر شادي و خنده ، بايد يه تلخي زهرآگين كه ناشي از دلتنگيت به محمده همه چيزو خراب كنه " براي اين حرفش هيچ جوابي ندارم

صحبت از دلتنگي شد و خودكشي

به شوخي گفت : چرا خودكشي نمي كني

گفتم يكي دو بار شديدا به فكرش افتادم ولي دو تا چيز مونده بيخ گلوم

اوليش مامانم كه مطمئنم تحمل اينم اصلا نداره

دوميش هم اينكه خودم نمي دونم بعد از مرگ چيه و چه خبره و يه جورايي مي ترسم

بعدش صحبت كشيد به اينجا كه چرا من نميرم با آدم هايي مثل خودم ( يعني گي ها ) ارتباطات بيشتري داشته باشم

گفتش :‌ " شايد از بين اونايي كه مثل تو هستن يه كيس مناسب پيدا كردي كه به دلت بشينه " منم باز طبق معمول همين حرفو كه شنيدم عينه يه لاستيك كه پنچر ميشه . . . . فيــــــــــــــــــــسسسسـس

بهش گفتم در اين مورد من دو تا مشكل دارم كه اولي خيلي خيلي مهمتر از دوميه

اول اينكه محمد رو نمي تونم فراموش كنم و با اينكه گي نيست و راهش از راه من جداست ولي قلبا و روحا وابسته به اونم

اما دليل دوم

گفتم متأسفانه به دليل ساختار خاص جامعه و نوع برخورد جامعه با همجنســـگراها ، اين دسته افراد معمولا دو گروه ميشن ، يا از لاك خودشون بيرون نميان يا اگه بيان ميشن از اين سيستم هايي كه هر روز ميرن بغل يكي ، آرايش ميكنن و . . . كه من از هيچكدوم خوشم نميآد

دسته ديگري هم وجود دارن كه خودشونو خوب شناختن ، ميدونن چي ميخوان ، به زندگي فكر مي كنن و اينكه مثلا توي پنجاه سالگي چه بلايي سرشون مياد ؛ ولي اين دسته اونقدر كم هستن كه در واقع انگار نيستن النادر كالمعدوم !!! ه

گفت خيلي خوبه ها حداقل جايي مثل وبلاگ داريد كه مي تونيد حرفاتونو اونجا بزنيد ( آدرس وبلاگمو هم آرمين ميدونه هم پويا و فكر كنم كامل همه مطالب رو خوندن) گفتم آره خيلي وقت ها جلوي انتحارهاي شخصي رو ميگيره

در مورد يه سري از دوستان اينترنيم باهاش حرف زدم

قبلا در مورد حميد باهاش صحبت كرده بودم ، كه اونم عاشقه بابكه

آرمين گفت : " خب چرا باهاش بيشتر رابطه نميگيري ، اونطوري كه تو ميگي احتمال قوي مي تونيد دوستاي خوبي براي هم باشيد و حرفاي همو بفهميد " . . . براي اين حرفش جوابي نداشتم

بعدش آرمين باز گفت كي بريم پيش روانشناس

گفتم آخه روانشناس نمي تونه كاري برام بكنه ها

چون اولا خودم ميدونم چه مرگمه و در ثاني من چون خودم از ته دل نمي خوام برم پيشش جوابي نخواهيم گرفت

بيچاره آرمين با لحني دوستانه و دلسوزانه گفت : به خاطر من از ته دل بخواه كه بري پيش روانشناس

گفتم پس حالا بزار ترم تموم بشه ببينيم چي ميشه

ازم پرسيد آخه تو كه با جق زدن هيچ وقت ارضا جنسي نميشي ، اصلا ببينم وقتي جق ميزني بايد به يه چيزي فكر كني ، مثلا ما به دختر و بر و باسن فكر مي كنيم تو به چي ؟ گفتم خب منم به يه مرد فكر مي كنم

گفتش آخه دختر تر و تميزه ولي مرد چي داره ؟! بدنش كه پر از موئه {و . . . } ه

گفتم خب همين چيزا برام جذابه

يه استايل مردونه و بدن ورزيده

ديروز نتونستم به آرمين بگم كه من بيشتر از نياز جنسي ، نياز روحي دارم

به زندگي آينده ام فكر مي كنم

اينكه وقتي پير ميشم چي ميشه

اينكه تنها كسي كه به نظرم اهل زندگيه و ميشه روش حساب كرد براي زندگي طولاني مدت ،‌ محمده

يا اگه خيلي بخوام تخفيف بدم يه كسي تو مايه هاي محمد ! ولي قيمت يك كلامه

بيچاره آرمين ديگه داشت هنگ ميكرد

خيلي حوصله به خرج ميده و تلاش ميكنه احساسات منو بفهمه

گفتش : ببين من خيلي ميخوام كه بفهممت ولي واقعا سخته ، گفتم مي دونم همونطوري كه در مورد دخترا من نمي تونم زياد شما رو بفهمم

برگشت گفت : باز تو آدم هايي مثل منو زياد ديدي ولي من تقريبا اولين باره با يه گي در مورد احساساتش دارم حرف ميزنم

ديروز به آرمين نتونستم خيلي حرف ها رو بزنم

به دلايل متعدد

اينكه اون هر چي باشه باز يه استريته و ممكنه چيزي از حسم بهش بگم كه يه تصوير نه چندان جذاب تو ذهنش نسبت به من نقش ببنده

ولي باز خيلي خوبه دوستايي مثل آرمين و پويا دارم كه ميشه باهاشون گپ زد

ولو خيلي محدود


نوشته گاه یک همجنسگرا





No comments: