آدم آهنی
( وبلاگ خانه هنر از هرگونه یرداشت و سوء برداشت از این نوشته رفع مسوولیت می کند)
بعد از غروب وقتی که هوا تاریک شده بود، نادر -همانی که عاشق علی بود- جلوی خانه شان که توی خیابان بود ایستاده بود. شاید هم منتظر بود که علی از آنجا رد شود و او هم از دیدنش کلی کیفور شود. اما بعد از مدتی که حوصله اش سر رفت تصمیم گرفت برود پارک کمی قدم بزند. همان پارکی که من برای آرامش میروم تویش قدم میزنم. البته همان موقع در همان پارک، مهدی - همانی که عاشق حسین بود ولی رویش نمیشد به او بگوید- با دوستش حامد داشتند والیبال بازی میکردند. خانه حامد چند خانه انطرفتر از خانه مهدی قرار گرفته و همسن مهدی هم هست. البته خانه علی –همانی که نادر عاشقش است- هم توی همان کوچه است. همه آنها بچه های یک کوچه هستن به استثنای نادر که خانه شان نبش خیابان است. بگذریم. نادر داشت همینطور توی پارک قدم میزد که متوجه شد دوتا جوجه ارازل اوباش محله بغلی، گیر داده اند به حامد و مهدی و مثل اینکه میخواستند توپ والیبالشان را بپیچانند. حامد و مهدی هم تلاش میکردند مانع این کارشان شوند. البته نادر از آن آدمهایی نبود که توی هر دعوایی دخالت کند و به طور کلی همیشه از درگیری دوری میکرد. البته اگر دخالت هم میکرد کار خاصی از او بر نمی آمد چون فوت و فن دعوا کردن را بلد نبود. بچگی هایش همیشه توی دعوا برای اینکه کتک نخورد فرار میکرد. بعضی مواقع هم میشد که با سیاست جلو میرفت و طرف را تو منگنه میگذاشت. نادر حس کرد کم کم کار به جای باریک کشیده میشود. به هر حال نادر هر جور هم که با خودش حساب کرد دید نمیتواند این قضیه را نادیده بگیرد. آنها بچه محل بودند و او هم دلش نمی آمد دوتا از بچه خوشگل های محل را تنها بگذارد تا با آن دوتا کله خر درگیر شوند. به همین خاطر رفت جلو...
- اوهوی... برای چی نمیزارین بچه محلهای ما بازیشونو بکنن؟
- به تو ربط نداره
- خیلی هم به من ربط داره.
نادر به مهدی اشاره کرد و ادامه داد : این داداشه دوستمه. بعد رو به مهدی کرد و گفت: جواد حالش خوبه؟
مهدی کمی گیج زد و گفت: هنوز از سر کار برنگشته!
نادر دوباره به سمت ارازل رو کرد: مزاحم اینا نشید. راهتونو بکشید برید
-به تو ربط نداره. ما همیشه همینجا فوتبال بازی میکنیم. الانم عشقمون کشیده همینجا بازی کنیم.
- خوب برید یه جای دیگه بازی کنید.
- دلم میخواد اینجا بازی کنم.
نادر اینجا بود که فهمید موضوع پیچاندن توپ والیبال نیست بلکه آنها فقط میخواستند به یکی گیر بدهند و حال کنند. سعی کرد از راه دیگری وارد شود. ببین بچه! _ در حال اشاره به مهدی و حامد_ اینا رو که میبینی والیبالیستهای حرفه ای اسلامشهرن. اونا واسه تفریح اینجا نیومدن. آخر هفته مسابقه دارن. اونا عضو تیم امیدهای مهرام هستن. میدونی که مهرام قهرمان بسکتباله کشوره. یکی از ارازل میخواست حرف نادر را قطع کند ولی نادر این اجازه را نداد و دوباره شروع کرد به خالی بستن: ببین اگه فردا همین دو تا رو توی تلویزیون دیدی که دارن تو ان بی ای بازی میکنن تعجب نکن. اون موقع با خودت میگی دم بچه های اسلامشهر گرم که تا اون ور دنیا رفتن واسه خودشون کسی شدن.
نادر حاضر بود سر تمام زندگی اش شرط ببندد که آن دو تا ارازل جغله، حتا اسم ان بی ای را هم تا بحال نشنیده اند. راستش واقعیت هم داشت. آن دو تا بچه فقط فکر میکردند که آدمهای قلدری هستند. آنها در اصل ادمهای بدبختی هم بودند. عاقبت بیشترشان چیزی جز اعتیاد و زندان و کارتن خوابی نبود. در این لحظه نادر که حسابی داغ کرده بود ادادمه داد:
- مگه اون موقع که پرویز برومند با تیم ملی فوتبال رفت جام جهانی همه ما خوشحال نشدیم؟
وقتی نادر این حرف را زد حامد به زور جلوی خنده خودش را گرفته بود. میدانست اگر بخندد اوضاع خرابتر میشود. حامد زیاد برایش مهم نبود. او میتوانست برود جای دیگری بازی کند. حامد پسر تقریبن خوش برخورد و صبوری بود. زود با مسائل کنار می آمد و سعی میکرد به دیگران احترام بگذارد. رنگ پوستش سفید بود. علیرغم اینکه در سنی بود که قائدتن باید صورتش پر از جوش باشد روی صورتش هیچ گونه جوش و یا حتا لکه ای هم وجود نداشت. زیر صورتش همیشه کمی پف کرده بود و حالت نمکینی به چهره اش داده بود. اندامش تنومند بود و باسن نسبتن برزگی داشت. نادر همیشه میدید که او در پارک در حال تمرین والیبال است. شاید هم نادر راست میگفت و حامد عضو تیم مهرام بود و یا شاید هم نه. به هر صورت نادر مطمن بود که حامد والیبال را به طور حرفه ای دنبال میکند. در کل پسر جذاب و دوست داشتنی می نمود. از آن پسرهایی که دخترها کشته مرده شان بودند. حامد استریت بود و فکر کنم با دختری هم دوست بود. وسط دعوا حامد دوست داشت به کمک نادر بیاید ته دلش هم از اینکه نادر به کمک آنها آمده بود خوشحال بود. اما مهدی حالت چهره اش نشان میداد از اینکه نادر خودش را قاتی کرده خوشش نمی آید. توصیف ظاهری مهدی را قبلن گفته ام فقط این را هم اضافه میکنم که مهدی آدم خیلی مغروری بود و دلش نمیخواست کسی فکر کند که نمیتواند از پس مشکلاتش بر بیاید. او نادر را بیشتر میشناخت. البته فقط دورادور. بیشترین باری که توجهش به نادر جلب شده بود وقتی بود که نادر یک تی شرت آستین دار یکدست سفید با یک شلوار جین مشکی پوشیده بود و مجموع این دو اندامش را به طور تحریک آمیزی در آورده بود. آن موقع مهدی یک لحظه فکر کرده بود که پایین تنه این پسر با این تییپ شبیه پایین تنه حسین میشود. نادر و مهدی هیچ وقت حتا با هم سلام و علیک هم نداشتند ولی نادر با برادر بزرگترش جواد که زمانی در مدرسه همکلاسی بودند ارتباط اندکی داشت. به هر صورت مهدی لزومی نمیدید که نادر خودش را درگیر ماجرا کند. یکبار هم میخواست به نادر بگوید که در دعوای آنها دخالت نکند اما نادر همین طور داشت تخته گاز جلو میرفت. آخرین حرفهایی که نادر به آن دو تا ارازل گفت دیگر آخرش بود:
-خلاصه این دوتا چند وقته دیگه آدم حسابی میشن نه مثل شما که فردا باید شهرداری از گوشه خیابون جمعتون کنه!
این جمله آخرش چنان غیظی داشت که آن دو تا ارازل حسابی احساس حقارت کردند. یکیشان که انگار سر تر از آن یکی بود با بی ادبی گفت:
- کوس شعر نگو جمع کن برو بینیم بابا.
نادر دستش را برد زیر گلویش و پوست آن را کشید و تا زیر چانه اش بالا آورد بعد کمی زیر گوشش را خاراند و گفت:
- پس میخواید قلدر بازی در بیارید دیگه ها؟
-آره میخوام قلدر بازی در بیارم. ببینم کی تخم داره جلوم وایسته.
همان ارازل که سر تر بود این جمله را گفت در حالیکه سینه اش را به سینه نادر چسبانده بود و مثل آنهایی موضع گرفته بود که قصد دارند دعوای کلامی را به زد و خورد تبدیل کنند. اما نادر کسی نبود که به زد و خورد فیزیکی تن دهد. کمی عقب کشید و موبایلش را از جیبش در آورد. در این حین حامد رو به نادر گفت: آقا شما ولشون کن. ما میریم جای دیگه. دنبال شر نیستیم. مهدی ترجیح داد سکوت کند. اما نادر ظاهرن فکر تازه ای به سرش زده بود. درحالیکه داشت شماره ای را میگرفت گفت:
- نه. اینا مثل اینکه تا حالا جای سفت نشاشیدن...
بعد شروع کرد پشت تلفن با کسی صحبت کردن:
-سلام حاجی... حالت خوبه؟... قربانت... حاجی جان دو تا از بچه ها رو با دو تا دستبند و یه ماشین بفرست اینجا یه مورد پیش اومده... نه.... میخواستم دوستانه حلش کنم نشد... آره... پارک توحید از سمت شهرک انبیا... همین جا که بچه ها والیبال بازی میکنن... قربونت... دستت درد نکنه... پس منتظرم. خداحافظ.
مکالمه که تمام شد مثل یک مامور پلیس رو به دو تا ارازل کرد و گفت: - حالاوایسید ببینم کی قلدره...
خاطرات سالهای بی او
سلام
این پستو باید چند روز پیش مینوشتم اما نشد تو رو خدا منو ببخشید که اینقدر تنبلم. اما باور کنید همشم به خاطر تنبلی نیست. یکی از دلایل دیگش اینه که این روزا اصلا خونه نیستم و بیشتر موقع ها شب میرسم خونه و اون موقع فقط فرصت پیدا میکنم تا جواب دوستانی که برام نظر خصوصی گذاشتن یا ایمیل دادن رو بدم. خیلی خیلی معذرت میخوام..
راستش 18 ام بود که نتیجه ی ازمایشامو گرفتم و این طوری که برگه ها نشون میده همه چیز نرماله و هیچ اثری از تومور و اینجور چیزا نیست... و معلوم شد که این پزشک عزیز هم که بهترین پزشک همدان هستن چیزی بارشون نیست...
اما این مسئله با همه ی بدیش خیلی هم بد نبود.. به نظر من از هر اتفاق بدی میشه چیز خوبی به دست اورد. من با این مسئله تونستم بفهمم چه دوستای خوبی دارم و حتی توی این مدت دوستای خوب جدیدی هم پیدا کردم. و توی دنیای واقعی هم میزان علاقه ی اطرافیانمو فهمیدم... و این خیلی برام زیبا بود و حالا میتونم برای زندگی خودم بیشتر ارزش قائل بشم..
دوستای خوبم که توی این مدت خیلی به من لطف کردین خیلی متاسفم که نتونستم جواب کامنتاتونو بدم و امیدوارم که منو بخشیده باشید..
از همتون خیلی خیلی ممنونم به خاطر این همه محبتی که در حقم کردین.. مهربونی هاتونو هرگز فراموش نمیکنم و از تک تکتون ممنونم. خیلی
...
خدایا شکر....
خاطرات عشقی ممنوع
اول یک گلایه. نمیدونم چرا ما هیچ وقت به مشکلات دیگران که می تونست مشکل ما هم باشه اهمیت نمی دیم؟
ما وقتی پستی در مورد خودمون می نویسیم اکثرا میاید لطف می کنید کامنت می ذارین
.اگر کمی خصوصی تر بنویسیم بیشتر پیام دریافت می کنیم .اما وقتی درخواست کمک برای دوستی هم احساس کردیم که برای کمک به او ایمیلی بدید جز حاجی جون و آقا مهرشاد هیشکی به این درخواست جواب نداده بود
.من دلم گرفت که یک همچین کار ساده ای که نتیجه آن نجات یک هموطن می تونه باشه بی تفاوتیم وکوتاهی می کنیم
.حسین می گه :خوشبین باش .شاید بخاطر این چند روزه که سرعت اینترنت پایین اومد دوستان دسترسی نداشتن. و یا بعضی ها هم این کار رو انجام دادن اما دیگه برای ما کامنت نذاشتن که من هم امیدوارم همین طور باشه
.2-نیم بوسه
.
این را بهتر هست قبول کنیم که عشق مقدس است و زیبا ،حتی اگر یک سویه باشه.وبلاگ نیم بوسه را من و حسین همیشه می خوانیم
.احساسات پاکی که حتی اگر در در نهان عاشقی باشد که می داند این عشق فرجامی نداردو یک طرفه است اما ما از خواندنش لذت می بریم (البته من بیشتر از نظرات اعتقادی و گاه سیاسی او بیشتر لذت می برم
).اما چیزی که باعث شد اشاره به این وبلاگ کنم چند پست اخیر است که نوشته اند
.دراوایل، من نظراتم را نسبت به کشورمان و مشکلاتش هرچند مختصر می نوشتم که متاسفانه فهمیدم دوستان دگرباش به این موضوعات چندان علاقه مند نیستند.حتی چندین کامنت هم مبنی بر اینکه از خودتان بنویسید و به سیاست کاری نداشته باشین دریافت کردیم .من هم تصمیم گرفتم در این مورد همچون گذشته خواننده باشم
.حالا این که از صبح تا شب ِ من وحسین تا کی برای شما جالب خواهد بود الله اعلم
.اما وقتی که نقد و تحلیل بسیار واقع بینانه ی به دور از بغض و کینه و جانب داری این دوستمان را در وبلاگش دیدم تصمیم گرفتم اینجا من هم از دوستان یک گلایه دیگر کنم. و به او به خاطر دلگیر شدنش حق بدهم
.برای مطالب احساسی عاشقانه اش دست به تایپ هستیم اما برای یک موضوعی مهم تر بی خیال می گذریم
.من نمی گم باید همه بریم بگویم آفرین، احسنت .... اگر نقد و مخالفتی داریم و یا حتی تائیدی، چرا در یک خط و یک جمله نمی گیم؟ چرا تا این حد بی تفاوت شدیم؟
ما می تونیم آدم سیاسی ایی نباشیم اما نمی تونیم بدون نظر و بی تفاوت باشیم
.بسیار زیبا و گویا ،چکیده کتبی رو که مطالعه کرده برای ما میگذاره و صادقانه نظر خودش را می گه که با اینکه شاید با تمام اونا موافق نباشم اما جای اندکی تامل و تعمق داره
.و هزار افسوس که بعضی می دانند و نمی خواهند و بعضی می خواهند و نمی دانند
.که هر چه بر ما می گذرد از ندانستن و نخواستن بر سر ما میاید
.3-مهمونی
دیشب دوتا مهمون داشتیم .حاج پسر و هرمزد . زحمت کشیده بودن کیک جشن ولنتاینمون رو هم جلو جلو خریده بودن که ازشون ممنونیم . البته خودشون نخوردن چون توو رژیم بودن!
با هم فیلم
shelter رو دیدیم که توصیه می کنم همه دوستان یک بار ببیندش (داستان یک تیکه پسره که هنوز از گ ی بودن خودش مطمئن نیست. دوست دختر هم داره هر چند چندان میلی بهش نداره خلاصه با یک پسر دیگه دوست می شه و تمام احساسات خفته درونش فوران می کنه ....... بقیه اش رو خودتون ببینید.)(گرچه فیلم جدیدی هم نیست!)ما دوبار دیده بودیمش تازه دیشب که هرمزد گفت زیرنویس فارسی است تازه جالب تر هم شد.تا دیشب نمی دونستیم زیرنویس شده.چطور باید بیاریمش
قلیونی زدیم و فال تاروتی گرفتیم. کمی هم غیبت چاشنی کار . و ...خوابیدیم
راستی سوپمم شور شده بود خودم که تا صبح دو پارچ آب خوردم . البته توی اتاق مهمونامون هم یک شیشه آب گذاشته بودیم
.چند دقیقه نگذشته بود که با صدایی از اتاق مهمونها از خواب بیدار شدم چون خوابم سبکه
..آره .با ناباوری فهمیدم که چراغ خواب اتاقشون اتصالی کرده و کنتور زده بیرون(طفلی چقده زور زده تا نور افشانی کنه) (دیگه تا صبح لرزیدنو مجبور شدن از گرمای تن هم استفاده کنند )(آخه اتاق اونا بخاری برقی گذاشته بودیم
).4-سوتی خطرناک
امروز یاد ماجرایی افتادم که دونستنش جالبه تا مبادا شما عزیزان حماقت ما رو تکرار کنید.
یک روز اون اوایل دوستی مون حسین از پادگان آمده بود خونه مون و مثل همیشه هم خسته بود با هم رفتیم خیابون و گشتی و خریدی. برگشتیم خونه .شبها من اخبار صدای امریکا نگاه می کردم بعدش هم ایران موزیک
! ، pmcو.. (البته اون زمان فارسی وان نبود)یک ورودی مشترک مابین درب اتاق من و اتاق نشیمن مون بود که به حیاط باز میشد با اینکه تابستون بود اما شبها هوا خیلی خنک بود وبابام اخر شب کولر رو خاموش می کرد و درها و پنچره های داخل حیاط رو باز میکرد.( یادش بخیر چه نسیمی می اومد. خواب نزدیک صبح را ملس می کرد
)من عادت داشتم همیشه تا دیر وقت بیدار بمونم و تا لنگ بعد از ظهر بخوابم.( بر عکس حسین که با مرغ ها می خوابه و با خروسا بیدار می شه.)برادر من هم که داشت برای کنکور آماده می شد هر نیم ساعت می اومد و به اقتضای رشته ی حسین سوال درسی می پرسید(طفلی حسین تو حالت نیمه بیداری مجبور بود جواب بده
).ساعت نزدیکای یک بود و اهل بیتنا بالکل خوابیده بودن. من برای اینکه صدای تلویزیون درنره(آخه عادت دارم موسیقی رو با صدای بلند گوش کنم ) .درب اتاقم و ورودی حیاط رو بستم .با حسین روی تخت دراز کشیدیم (با حفظ شئونات اسلامی و رعایت حدود مرزی .او در منتها علیه چپ و من راست ِ تخت. ) وقتی طبیعی رفتار کنی نزدیک هم هم خوابیده باشین مشکلی نیست( زهی خیال باطل). حسین وقتی خوابش می اومد جاشو مینداخت و می خوابید و با هیچی حتی بمب هم بیدار نمی شد مگه اینکه صداش می کردی
(!)من هم که احساس خستگی و خواب می کردم ملحفه رو انداختم روش و در کنارش به دیدن ادامه فیلم مشغول شدم. حالا مگه مجبورم کرده بودن من این فیلم تا آخر ببینم؟
یه نگاه بهش کردم دیدم مثل جنین هفت ماهه خوابیده و داره خواب هفت شازده پسر رو می بینه.دیری نپایید که پلکام سنگین شدن و منم به او ملحق شدم
.او که عادتش بود سر بر بالین نرفته هفت پریون که چه عرض کنم هفت پسرونه خواب ببینه اما من که تا نیم ساعت همیشه باید در تختم مثل کرم بچرخم متکا بگردونم چرا باید به این راحتی خوابم میرفت؟
!!صبح اتفاقی بیدار شدم (برای اینکه حسین دیر نرسه به پادگان منم زود بیدار میشدم اما بعد از گرفتن بوسه ی خداحافظی انگار که دوباره به خواب ابدی رفته باشم می خوابیدم.یادش اون روزا به خیر .کجایی جوونی!)دیدم در اتاق بازه.از حسین پرسیدم بیرون رفتی .گفتش که اصلا بیدار نشده بودم.از همون فاصله بوی لو رفتگی رو حس می کردم
.بله دوستان من و حسین آش نخورده و دهانه سوخته به گا رفته بودیم
.حالا کی اومده و اون منظره عشقولانه رو دیده! گزینه ایی نمی مونه جز پدرم! که معمولا تا صبح چند بار بیدار میشه و لابد نزدیک صبح به حیاط رفته وقتی دیده با وجود خاموش بودن کولر درب ورودی حیاط بسته (تنها راه ورودی هوای بیرون ) به قصد خیر درب باز کرده باز هم دیده درب اتاق من بسته وقتی اون را هم باز کرده .من و حسین و یک تخت یک نفره و
....گفتم خب بیایم خوش بین باشیم .مگه چی شده؟ ظهری که بابا اومد مشخص میشه دیگه
.همون که حسین رفت پادگان ساعتی بعد من هم رفتم خانه دوستم مهدی. جریانو براش گفتم اون هم گفت: ظهر بمون .تو فکرش نرو. مگه کاری می کردین و از این حرفا
.غروبی برگشتم خانه .با اولین نگاه مادرم و جواب سلامش که نشان از گفتمان ظهرانه با پدرم داشت همه چی دستم اومد
.خلاصه شب شد (ماه پشت ابر شد.)و بابا از سر کار اومد
.سر شام بعد از اینکه برادر کوچیکه ام بلند شد رفت بابام گفت دیشب چرا با این هوای گرم در اتاق رو بسته بودین. من درو نزدیک صبح باز کردم دیدم با حسین رو تخت خوابیدین . من که سعی خودم رو می کردم خونسرد باشم گفتم : آره نصفه شب نمی دونم حسین چه خواب بدی دیده بود که از خواب پرید. خیلی ترسیده بود من گفتم چرا رنگت پریده و یک لیوان آب بهش دادم گفتم رو تخت بخواب خودم هم داشتم فیلم نگاه می کردم که نمیدونم کی خواب رفته بودم. در رو هم به خاطر صدای تلویزیون بسته بودم
.ظاهرا این موضوع زیاد مهم نبود. برای بیشتر عادی سازی گفتم مادر دستت درد نکنه عجب قرمه سبزی ایی بود بلند شدم. راضی از راضی کردن بابا.(خدا از تو راضی باشه ننه
)اما یک دفعه یادم افتاد که چه سوتی ایی دادم . چون اگه حسین مثلا پایین تخت من خوابیده بود که همیشه اونجا رخت خوابش رو می نداختم پس چرا امروز صیح از این رختخواب اثری نبود؟؟؟؟
بله.برای جلوگیری از در رفتن چنین سوتی هایی که مسلما در با هم زندگی کردن به مراتب بیشتر می شدن(اگه موقعیتی اونجا به وجود می اومد که بتونیم با هم باشیم.) و هم چنین فشار ازدواج و نگاه های خاص و .... بر آن شدیم تا هجرت کنیم و ره رشته کوه ها و دره های صعب العبور زندگی را در پیش بگیریم
.دوستان، خود کرده را تدبیر نیست. از اون دفعه ای که گفتم با حسین توی اتاقم بودیم و برادرم اومد دید درب قفله و...و این جریان تخت و همچنین آی دی با پسوند گ ی که در حال چت بودم که باز برادر فوضولم دیدش و
....این که هیچ وقت ریسک نکنید و همیشه محافظه کار باشید تا به مملکت شما آسیب نرسد
شب
برف
تنهایی
سکوت
سرما
شیدایی
ارزش محبت به استمرار آن است، نه به اندازہ ی آن...
همینطور که نشستی و تنهایی هات رو میشموری،یهو یه دست مهربون یا یه صدای آشنا،میاد و تنهایت رو میخره...
دلت از همه جا پر و شکسته اما یه دل مهربون میاد و یدک کش دلت میشه...
گاهی همون اتفاقی که میخوای میشه،اما گاهی میشه و با خودت میگی کاش که نمیشد..!
همین طور که به بار تجربیاتت اضافه میشه،تازه میرسی به نقطه ای که میفهمی،هیچ چیز ثابت نمیمونه حتی اخلاق آدما...
همه بعد مدت کوتاهی رفتاری رو نشون میدن که دلشون میخواد و اگه خوشت نیاد "راه باز است و جاده دراز...".
قبلا آره اما دیگه واسم عجیب نیست که آدما زود از هم خسته میشن...
دیگه دوستی معنی خاص نمیده...هرکی گفت سلام،دوستته و هر موقع که دلش خواست میزاره و میره...
ماها برای همه چیز وقت داریم اما همیشه وقت کم میاریم...
یا کسی که خیال میکنی از تماس تو خوشحال میشه،اما در واقع تو رو مزاحم میدونه...
نمیشه خیال کرد که این وسایل و امکانات برقراری ارتباط بین افراد وجود نداره!
امکاناتی که در بیشتر شرایط امکان استفاده ازش رو داریم اما نمیخوایم!و هزار و یک بهونه داریم!
smsی که نمیرسه،چتی که چراغمون خاموشه،زنگی که صداشو نشنیدیم،تلفونی که ما حموم بودیم و...
والا دیگه جواب sms رو حتی اگه دنیا هم کار داشته باشیم،اگر طرفمون رو 2زار ارزش براش قایل باشیم،میشه حداقل تووی دستشویی هم جواب داد(نکنید!گوشیتون میفته بدبخت میشید،خواستم بگم خواستن توانستن است:) ).
خلاصه اینکه به نظر من کیفیت یه رابطه به نزدیک بودن افراد به همه،نه لاف دوستی زدن و انجام رفتارهای خوشایند گذرا...
بازم یه حرف قدیمی از خودم که اگه تو یه رابطه شناخت و معرفت نباشه،مثل حبابی میمونه که با هر اتفاقی میترکه!با تمام زیبایهاش...
غریبه
دزد و پلیس
بعد از یه مدت وقفه اومدم بازم سر شما دوستانمو با حرفام درد بیارم ..
اتفاق اینبار مربوط میشه به 2 شب قبل ..
اون شب خانواده ی ما و دائیم ، خونه ی خالم دعوت بودیم ..
وسطای مجلس پسر دائیم یادش میاد که گوشی موبایلشو توی خونه جا گذاشته و ازم خواست با هم بریم بگیریم..
خلاصه دوتا تایی با ماشین دائیم راه افتادیم سمت خونشون ..
دم خونه ، پسر دائیم کلید زد و درو باز کرد .. همین که وارد حیاط ساختمون شدیم روی دیوار روبروی خودمون یه آقا دزده ی نقاب زده رو دیدم که می خواست فرار کنه ..
پسر دائیم با دیدن اون شروع کرد به داد و فریاد و دووید سمتش و منم دنبالش راه افتادم سمت دیوار ..
آقا دزده با دیدن ما و داد و فریاد پسر دائیم یکه می خوره و تعادلشو از دست میده و می افته تو حیاط ..
حالا داد و هوار آقا دزدست که میره اسمون .. از قرار معلوم پاش پیچ می خوره ، اونم یه جور ناجور ..
خلاصه پسر دائیم یقشو میگیره و کلی بد و بیراه بارش می کنه (این تیکه ی پست به علت مسائل اخلاقی سانسور شده ) بعدش ماسکو از رو صورتش بر می داره ..
به به .. یکی از معتاد های تابلوی شهر بود که تقریبن همه میشناختنش ..
این آقا دزده ی ما همین جور داد و بیداد می کرد از درد و پسر دائیم هم مدام بهش فحش میداد ..(راستش یکم صحنه ی باحالی شده بود .. تا حالا ندیده بودم پسر دائیم به کسی فحش بده ..واسه همین یکم واستادم فحشاشو بده بعد دخالت کنم )
دیدم نه ، هیچ کدوم ول کن ماجرا نیستن .. اون واقعن داره درد میکشه و اینم مدام داره بد و بیراه میگه ..
جلوی پسر دائیمو گرفتم و گفتم باید حتمن این آقا دزده رو ببریم بیمارستانی جایی .. اما اون قبول نکرد و گفت:
این جماعتو باید یک راست برد قبرستون .. نه ، بیمارستان نه ، صاف می برمش کلانتری ..
با هر زحمتی بود آقا دزده رو سوار ماشین کردیم و رفتیم کلانتری ..
اونجا ماجرا رو به یه سرباز گفتیم و اونم گفت که باید بریم پیش افسر..... یا همون آقا پلیسه ی خودمون ..
رفتیم جلوی در اتاقش .. منو و پسر دائیم ، آقا دزده و سربازه ..
سرباز دو باری در زد اما جوابی نیومد ، برای بار سوم خودش در و باز کرد و رفتیم تو اتاق ..
بله ، اقا پلیسه ی محترم ما پشت میز خواب بودن ..
سرباز یکم دست پاچه شد و خواست با یکم سر و صدا در آوردن اقا پلیسه رو بیدار کنه اما سرفه و کوبوندن کفش روی زمین و صدای محکم بستن در و این چیزا هیچ کدوم روی آقا پلیسه ی محترم تاثیری نداشت ..
آخر سر سرباز بیچاره مجبور شد بره پشت میز و بعد از 5 دقیقه قربان قربان گفتن و تکون دادن آقا پلیسه بالاخره بیدارش کنه ..
خلاصه بعد از اینکه آقا پلیسه بیدار شدو یکم به خودش اومد و سرباز بیچاره هم یه لیوان آب جوش آورد کنارش، ماجرا رو واسش تعریف کردیم ..
آقا پلیسه یه نگاه خمار آلود به من و پسر دائیم انداخت ، بعد هم به آقا دزده نگاه کرد و رو به پسر دائیم گفت :
شما برو یه بسته چای کیسه ای بگیر بیار تا بعد ببینیم چی میگین ..!!
من خندم گرفت از این حرفش اما دیدم نه ، راه راست میگه ..
پسر دائیم زیر لب غر غر کنان از اتاق رفت بیرون تا واسه آقا پلسه یه بسته چایی بخره بیاره ..(البته یه موقع فکر نکنین این اسمش پول چاییه ها .. نه .. اون بحثش جداست )
پسر دائیم بعد از یه 10 دقیقه ای برگشت و چایی رو داد به آقا پلیسه ..
آقا پلیسه هم یه کیسه انداخت توی لیوانشو یکم بهش نگاه کرد و گفت:
آخه پسر خوب ، چایی بدون قند هم میشه .. ؟
من دیگه طاقت نیاوردم و زدم زیر خنده ..
یکمرتبه اقا پلیسه یه دادی کشید و گفت :
نخند آقا ، مگه باهاتون شوخی دارم ؟ نصفه شبی (البته منظورش 9 شب بود) یکی رو کج وکوله آوردین اینجا اونوقت مسخره بازی هم در میارین ؟
اوه اوه اوه .. خنده رو لبام خشک شد . ، با این جماعت نمیشه شوخی کرد .. هر چند من هنوزم فکر می کردم واقعن داره شوخی میکنه ..
پسر دائیم رفت و 1 کیلو قند هم خرید و اورد تا به کارش رسیدگی بشه ..
بعد از تمام این تشریفات ، آقا پلیسه یه نگاهی به هممون انداخت و گفت:
خب ، یه بار دیگه ماجرا رو تعریف کنین ببینم چی شده..!!
پسر دائیم دیگه داشت از عصبانیت منفجر میشد .. اما با این حال خودشو کنترل کرد و برای بار چهارم از ابتدا تا انتهای ماجرا رو واسه آقا پلیسه تعریف کرد ..
اما جوابی که شنیدیم دهن هممونو باز گذاشت ، حتی دهن همون آقا دزده ی محترمو ..
اقا پلیسه گفت:
شما می تونین از دست این آقا شکایت کنین ، اما چون شما باعث شدین ( با داد و فریاد) این آقا از روی دیوار بیافته و چون توی خونه ی شما افتاد و پاش ضرب دیده ، باید برین پزشک قانونی و خرج دیه ی پای آقا دزده رو تعیین کنن تا ازتون بگیرن ..!!!!!
برای چند لحظه هر سه تایی مون ساکت موندیم و به هم نگاه کردیم .. من و پسر دائیمو و اقا دزده ..
اما بعد پسر دائیم به حرف اومد و عطای آقا دزده رو به لقاش بخشید و گفت دیگه شکایتی نداره ..!!
و قشنگیه ماجراش اینجا بود که آقا دزده ی محترم هم اعلام کرد از دست ما شکایت نداره ..
باز لااقل دم آقا دزده گرم ، دستش درد نکنه ..
منو پسر دائیم مات و مبهوت از کلانتری اومدیم بیرون .. اون شروع کرد به غر غر کردن و منم دیگه جلوی خنده هامو نتونستم بگیرم ..
شبا که ما بیداریم آقا پلیسه تو خوابه
امشب و هر شب پلیس ، جاش توی رخته خوابه
نیم بوسه
اخیرا توی وبلاگ های زیادی دیدم که همجنسگــرایان از رابطه های موقت ، زودگذر ، احساسی ، متزلزل و بی ثبات شکوه و شکایت می کنن در هر پدیده انسانی ، اول قدم اینه که بپذیریم مشکلی هست و خوشبختانه گویا همگی دارن به این مشکل اعتراف می کنن اما باز طبق معمول ، اکثریت به جاوی کاویدن ریشه اصلی این مشکل ، دارن به علل ظاهری توجه میکنن اونچه به نظر من میرسه ، اینه که مشکل رابطه میان همجنســگرایان ایرانی ، تعلق ویژه به این قشر نداره بلکه در جامعه آماری بزرگتر ، یعنی همون جامعه ایران باید به دنبال ریشه اصلی باشیم تعارفات بی پایه و اساس ایرانی ، شرم و حیای بیجا ، ذهن دروغ پسند و دروغگوی جوامع شرقی علی الخصوص ایران ، پرداختن به حواشی هر مسأله ای به جای موضوع اصلی ، غرور بیجا و هزاران عامل دیگه ای که باعث میشه روابط میان ایرانی ها (و از جمله میان گی ها) بیمارگونه ، آزاردهنده و عذاب آور بشه برای هر کدوم از مواردی که گفتم مثالی میزنم تا به عمق فاجعه پی ببرید
۱ - تعارفات بی پایه و اساس :
می بینی یکی از من سوال میکنه ، میتونی فلان کار رو برای من انجام بدی ؟ و من چون با طرف تعارف دارم ، با اینکه میدونم اون کار از دستم ساخته نیست ، یا اصلا دوست ندارم اون کارو براش انجام بدم ، می پذیرم و وقتی این مسأله تسری پیدا کنه به روابط احساسی ، فجایعی اتفاق می افته که هممون میدونیم میبینی با طرف یک هفته نیست آشنا شدیم و چون اون به ما وابسته شده ، از ما می پرسه ، "دوسم داری ؟ هیچ وقت ترکم نمی کنی ؟ " و ما چون یه جورایی باهاش تعارف داریم ، برخلاف میل باطنی ، یا در تناقض با برنامه ای که برای آینده ی خودمون داریم بر میگردیم میگیم " آره دوست دارم و هیچ وقت ترکت نمی کنم " و بعد از مدتی که تناقض درونی و بیرونی خفمون میکنه ، زندگی هم برای خودمون جهنم میشه و هم برای طرف این وسط بماند که اون طرف هم نباید طی یک هفته ، همچون جمله عجولانه ای رو می پرسید
۲ - شرم و حیای بیجا :
میبینی یک ماهی میشه با طرف آشنا شدی و چند باری هم باهاش خوابیدی ، به خاطر احترام به این چند ماه و شاید احترام به طرف و وقتی که باهاش گذاشتی ، خجالت میکشی باهاش رک در مورد بعضی چیزا صحبت کنی خجالت میکشی ، بهش بگی که مثلا فلان کارو باید اینجوری انجام بدی ، خجالت میکشی بهش بگی که رابطه تون فقط یک رابطه دوستی با آمیزه ای از سک/.سه نه یک رابطه عمیق احساسی واقعا این خجالت احمقانه ارزش اون همه درگیریهای اعصاب خوردی رو داره ؟
۳ - ذهن دروغ پسند و دروغگوی جوامع شرقی :
میدونیم مشکلمون یه چیز دیگه ست ، میدونیم ما دردمون درد محبته و نیاز به عشق داریم نه سک/.سه خالی ولی اینو به طرف نمیگیم و اون با خیال اینکه صرفا یک رابطه دوستیه سک/.سی با ما داره پا پیش میذاره این وسط هم به خودمون دروغ گفتیم هم به اون و بیشترین ضربه رو هم خودمون میخوریم یا جور دیگه هم میتونه اتفاق بیفته ؛ که طرف با اینکه میدونه یه رابطه احساسی عمیق با ما نمیخواد و فقط دنبال یه یک/.سه چند دقیقه ایه ، به ما اینو نمیگه و میذاره ما خیال کنیم یه رابطه عمیق احساسی باهاش داریم
۴ - پرداختن به حواشی هر مسأله ای به جای موضوع اصلی :
طرف نمی تونه اون نیاز درونی ، احساسی ، یا حتی جنسی تو رو اونطوری که میخوایی برآورده کنه ، ولی به جای اینکه خیلی راحت و رک برگردی به اصل موضوع اشاره کنی ، ایرادات بنی اسرائیلی میگیری البته این ریشه ای بس قوی در همون شرم و حیای پیش گفته داره
۵ - غرور بیجا یا چشم و هم چشمی :
به جای اینکه خودت توی زندگیت مهمترین محور باشی ، دیدگاه دیگران در مورد تو و زندگیت میشه محور افکارت درسته که آدمیزاد باید به نظر دیگران هم اهمیت بده ولی نه اینکه تمام زندگیشو با نظرات دیگران تطبیق بده تو از فلانی خوشت میآد ولی چون دیگران در مورد اون نظر دیگه ای دارن ، تو میری تو فاز اینکه لابد دیگران یه چیزی میبینن و تو نمی بینی و از اونجاست که بهترین و شاید عاشقانه ترین فرصت های زندگیتو از دست میدی شاید مردی رو از دست بدی که تا آخر عمر امکان داره دیگه هیچ وقت نتونی مثل اونو پیدا کنی اگه بخوام از این دست رفتارها و اخلاقامون بنویسم ،مثنوی هفتاد من کاغذ میشه ولی مطمئنم همه ما دقیقا به این ریز ایراداتمون واقفیم ، فقط نمی خواییم قبول کنیمشو ولی نکته ای هست که شاید محتاج بحث و نظر زیادی باشه ؛ رابطه میان هر دو نفر یا چند نفر ، زمانی شکل میگیره که این آدمها ، ایده ها ، دغدغه ها و نقاط فکری نزدیک به هم داشته باشن تا بتونن در کنار هم ساعاتی رو بگذرونن میبینی ، دو نفر به خاطر اینکه در مورد مذهب یا سیاست دغدغه هایی دارن ، میشینن ساعت ها با هم صحبت می کنن و یه جورایی از هم یاد میگیرن یا دو نفر به موسیقی علاقه دارن و با هم در مورد سازهای گوناگون ، موزیک های متفاوت و ریتم های گوناگون وقت میذارن ادامه و قوت هر رابطه به این بستگی داره که ملات این رابطه (یعنی همون موضوع یا ایده مشترک) تا چه حد قوی و قابل اعتناست تا بتونه این آدمها رو کنار هم بیشتر نگه داره مثلا ممکنه ، گفتمان مذهبی یا سیاسی به این بستگی داشته باشه که دو طرف تا چه حد اهل مطالعه بودند و تا چه حد میتونن به هم دیگه چیزایی یاد بدن و اصولا این مباحث ، کی جذابیتشونو از دست میدن
یا گفتمان در باب موسیقی ، بسته به این داره که دو طرف تا چه حدی از موسیقی بدونن و جذابیت موسیقیاییه طرفین تا چه حدیه در مورد همجنســگرایان ، هم خوشبختانه و هم متأسفانه ! اکثرا ایده ی مشترک ، همون حس جنسی و احساس همجنســگراییه خب ، من گفتم خوشبختانه ؛ از این بابت که دو نفری که احساسات مشترک دارن ، و با توجه به نقش امیال جنسی در میان انسان ها ، این حس مشترک میتونه قویترین رابطه ها رو رقم بزنه اما متأسفانه رو برای اون زمانی گفتم که تنها ایده مشترک میان دو همجنس همین حس جنسی باشه دو آدمی که فقط توی رختخواب حرفه همو می فهمن و در سایر امور زندگیشون هیچ تفاهم و ایده مشترکی ندارن ، زندگیشون در حقیقت به اشتراک گذاشتن امیال جنسیشونه
روی سخنم با اونهایی نیست که با هم سک/.س فرند تشریف دارن چرا که این ها تکلیفشون با خودشون روشنه
مقصودم اونهایی هستند که میخوان با هم زندگی کنن ، به هم محبت ابراز کنن ، سر روی یه بالش بذارن
برای هم باشن و برای هم خالص بشن
در مورد این آدمها دیگه نباید ایده و توتم مشترک ، فقط و فقط ، یکسانی حس جنسی باشه بلکه این فقط پایه شروع رابطه ست
ولی تداوم این رابطه به ابزارهای زیادی نیاز داره و فاجعه اون موقعی اتفاق می افته که میبینی ، طرف اونقدر تنها مونده ، اونقدر میل جنسیشو سرکوب کرده ، اونقدر محبت ندیده به همین حس جنسی مشترک دلخوش میکنه و قانع میشه و نمی فهمه که این اشتراک و تفاهم ، خیــــــــــلی زودگذر و آنی بوده و در آینده های نه چندان دور ، رابطه ای شکست خورده براش رقم خواهد خورد این وسط هم به خودش دروغ میگه ، هم به طرف و هم به اطرافیان بعد از به هم خوردن رابطه اش ، اینقدر جرأت نداره که بگه تنها ایده مشترکشون میل جنسی بوده و همین باعث شده رابطه به شکست برسه بلکه اون موقع هم شروع میکنه بازی در میآره ادای آدمهای مورد سوء استفاده قرار گرفته رو درمیاره ادای آدمهای عاشق ، شکست خورده و دپرس رو درمیاره نمیگم عاشق نبوده ولی
عشق هایی کز پی رنگی بود
عشق نبود ، عاقبت ننگی بود
من خودمم گی ام
میدونم تنهایی چه حس مزخرفیه
می دونم ، نداشتن یه آغوش گرم یعنی چی
میدونم تنهایی ، نصفه شب ، توی رختخواب عین به مار به خود پیچیدن یعنی چی
میدونم حسرت دوست داشتن و دوست داشته شدن یعنی چی
میفهمم
حکایت شب هجران نه آن حکایت حالیست
که شمه ای ز بیانش به صد رساله بر آید
اما
به نظر شما ، اینها دلیلی میشه تا خودمونو به هرکسی که از راه میرسه و یه لبخندی میزنه بسپریم ؟
اینها دلایل قانع کننده ای هستن که تا گرمای یه سک/.سه موقت رو ، به عنوان گرمای سالیان دراز زندگیمون انتخاب کنیم ؟
حالا دوستان خیال نکنن من خودم همه این ها رو رعایت کردم و به اون ایده آلی که قصد دارم توی نوشته بدست بدم ، نزدیک شدم
میدونم تحمل کردن خیلی چیزها ، واقعا سخته
ولی بیایید سعی کنیم تا حداقل به خودمون دروغ نگیم
بفهمیم واقعا از طرفمون چی میخواییم
اون وقتی که نیاز به سک/.س داریم ، ندای عشق سر ندیم
خیلی رک به طرف بگیم که مقصود فقط یه رابطه موقته نه یه رابطه احساسی ، اگر طرف قبول کرد ، فهو المطلوب وگرنه هر کی میره سراغ خواسته خودش
غلام همت دردی کشان یک رنگم
نه آن گروه ، که ازرق لباس و دل سیه اند
No comments:
Post a Comment