Friday, February 26, 2010

چهارشنبه 28 بهمن 1388



تموز

Take it easy

سخت نگیر! خودم را با همین جمله سرگرم می کنم و به شکل عجیبی برای زنده ماندن دست و پا می زنم. عبور و مرور های پیاپی را دوست ندارم. از این خانه به این خانه. از این شهر به این شهر. حالا هی دارم می روم و می آیم.

از اتاقم به اتاقی که برایم غریبه است. با هم غریبی می کنیم. حرف زیادی نداریم که به هم بزنیم. بفهمی نفهمی می تواند مثل یک زندان عمل کند. با این همه «اوضاع می توانست خیلی بدتر باشد.» این یکی از آن جملات تخـمی ست که آدمیزاد سرش را با آن گرم می کند.

می روم شیراز. بر می گردم جنوب. می روم به اتاقی که مدرن است و کف پوش چوبی دارد و فرش گران قیمت. بر می گردم به اتاقم که کامپیوتر دارد و موسیقی و کتاب.

حدود دو سال را باید شیراز بگذرانم. کلاً ترجیح می دهم شرایط مختلف را با هم قیاس نکنم. به هر حال، شیراز بیشتر از جنوب پسر خوشگل دارد. (این هم نکته ی مثبت.) هوایش ولی سردتر است. می روم دانشگاه تازه ام را می بینم. همه ی چیزهایی که من را کشانده اند شیراز، یک مشت ساختمان هستند، که حاظرم با کمال میل دو سال از وقتم را به پایشان بریزم. فقط برای اینکه وقتی کسی از من می پرسد، مشغول به چه کاری هستی؟ جوابی داشته باشم که بکوبم توی صورتش.

در شیراز با یک پسرک شانزده ساله زندگی می کنم. پسرک، هفت ماهی هست که در یک خانه ی شیک، تنهایی زندگی می کند. از تنهایی متنفر شده. می ترسد. خیلی هم زیاد می ترسد. دیشب که گفتم روز بعد می روم، واقعاً حالش گرفته شد. با این همه اینجا هم ماندنی نیستم. همه چیز موقتی ست. از دنیایی که در آن زندگی می کنیم، تا اتاقی که پسرک به من داده. همه چیز تاریخ مصرف های دقیقی دارد.

روز اول مرا برد خیابان ها را نشانم داد. خطوط اتوبوس و مسیرها را. پسرک خیلی سعی می کند بیشتر از سنش رفتار کند. گاهی به شکل عجیبی موفق می شود. اما باور کنید که عواقب دارد.

حالا برگشته ام اتاقم. یک بازگشت موقتی. پای کامپیوترم اینها را می نویسم و با صدای بلند آنتما گوش می کنم. مامان توی هال، تلفی با پسرک شانزده ساله حرف می زند. مامان چند دقیقه پیش به من می گفت، بیچاره پسرک، الان که تو پیش اش نیستی چقدر تنهاست. گفتم، چکار کنم که تنهاست. مادر من! تو یک نفر را نشانم بده که تنها نباشد. همه ی چند میلیارد آدمی که روی زمین توی هم می لولند، یک جوری با تنهایی سرگرم شده اند. باهاش خو کرده اند. چون ما هیچ کدام حاظر نیستیم از زندگی متنفر شویم. ما این زندگی رو دوست داریم. همه ی این حرف ها را من به مادرم زده ام. او هم در عکس العملی طبیعی، گوشی تلفن را برداشت و شماره ی پسرک را گرفت.

سخت نگیر! فکر کنم بخواهم تا چند سال دیگر زنده بمانم. پس سخت نمی گیرم. دلتنگی را گوشه ای می اندازم، و آنتما گوش می کنم، با صدای بلند.

پی نوشت: تصویر، نه از اتاق من است، نه از اتاق پسرک. یک جایی ست مربوط به قبلاً.


عصیان

میگن تا بچه گریه نکنه پستونک دهنش نمیزارن،یا یه چی توو همین مایه هاس دیگه...
بعضی نیازها هست که نمیشه به زبون آورد!
بگم بغلم کن...بگم ببوس...بگم نوازشم کن...بگم بهم بگو که دوسم داری...و...
خب اگه قرار باشه بگم که میرم یه رباط میخرم!
اوه...جالی خودم خالی...
چه چیزا که توو این چند روز ندیدم و نشنیدم و نخوندم...
حوصلم سر رفته!دیگه حتی باید به خودمم التماس کنم تا دستی به سرم بکشه...!
هرچی هم خوب باشی و مهربون،فقط کافیه یه کارت به مزاج دیگری خوش نیاد...
ه.ه.ه...یخ کردم!نمیدونم از سردیه هواست یا سردیه آدما....

No comments: