Friday, February 26, 2010

پنجشنبه 29 بهمن 1388



آزادی واقعیت دارد


تو که حضرت عشقمی...

به قدمت تاریخ بشریت تو را می پرستم ...

تو نگاه منی از همه ی آنچه دنیا زیبایی می خواندش...

آری با این که صدا صدا نبود

تو اما تو بودی

که آرام و بی صدا منگ و مبهوتم کردی

آری انگار همه ی مردانه های دنیا در تو جمع شده که که اینگونه مرا این پسر آشفته را

از خود بی خود کرده ای.....!!!

تو ای معشوق من که پله پله تا ملاقاتت انتظار می کشم

توای حضرت عشقم با توام ...

تو همه چیزمی و میدانم از هر چیزی بودن فراری ...

بیا به من نزدیک شو تا تو را در برگیرم

نه جسم مردانه ات را و نه کالبد دنیایت را..

بیا مرا در بر گیر از سر تا پا...

از نوک انگشستانم تا مرکز همه ی احساسات پاک و عاشقانه ام...

تا قلبم...

پله پله به سویت میایم پله پله به سوی تو که حضرت عشقمی

بایوت


خلوتگه تاريك و خاموش

گنه كردم گناهي پر ز لذت

كنار پيكري لرزان و مدهوش

خداوندا چه مي دانم چه كردم

در آن خلوتگه تاريك و خاموش

در آن خلوتگه تاريك و خاموش

نگه كردم بچشم پر ز رازش

دلم در سينه بي تابانه لرزيد

ز خواهش هاي چشم پر نيازش

در آن خلوتگه تاريك و خاموش

پريشان در كنار او نشستم

لبش بر روي لب هايم هوس ريخت

زاندوه دل ديوانه رستم

فرو خواندم بگوشش قصه عشق:

ترا مي خواهم اي جانانه من

ترا مي خواهم اي آغوش جانبخش

ترا اي عاشق ديوانه من

هوس در ديدگانش شعله افروخت

شراب سرخ در پيمانه رقصيد

تن من در ميان بستر نرم

بروي سينه اش مستانه لرزيد

گنه كردم گناهي پر ز لذت

در آغوشي كه گرم و آتشين بود

گنه كردم ميان بازواني
كه داغ و كينه جوي و آهنين بود

تیرداد

جوانان دگرباش اسلام شهر

شبها که اندیشه خیالم پرواز میکند و به سمت سرزمین همه جا میرود، با خودم این اندیشه را می پرورانم که ای کاش میتوانستيم در این دیار سرگشته مردمش، حق را به کسی بدهیم که چونان زرقی در تلاطم دریای خویشتن در فوران بوده و همچون آهن گداخته فولاد شده و همچون بتون آبددیده سخت و محکم گشته.

حسرس عزيز همانا احساس من هنوز دست نخورده باقیمانده و شاید طی این سالها تنها گرد و غبار فراوشی بر آن نشسته باشد که درمانش تکه دستمال مرطوبیست از خواستن و این چیزیست که در بازار مکاره امروز دنیا فراوان یافت میشود. تمام خواسته من از تو در این جامعه دور افتاده که همچون جزیره ایست جدا از اجتماع بزرگ بشری، شاید این باشد که زود قضاوت نکنی و برای احساس دیگران و علاقه مندی سایرین نسبت به خود احترام قائل باشی.



حرف اول

طبیعی
مثل گذشتن ساعت‌های روز
وسوسه‌ها می‌آیند
در شکل آن بدن‌ها
که نا‌خواسته
حواس از ارتفاع قدشان
به عمق تصور مکیدن آلت‌هاشان
پرت می‌شود.
در شکل سینه‌ای پر مو
که از لای یقه‌ای باز
هوس بوسیدن را
تاول تاول روی لب‌ها می‌چیند.
به شکل بوی تنی
که در تاکسی
صف بانک
یا ازدحام اتوبوس
به دنبال می‌کِشدت
و می‌بردت تا ناکجا آباد
اگر بروی.

طبیعی
مثل گذشتن ساعت‌های روز
وسوسه‌ها می‌آیند
به شکل نیش ترمزها
تکان سرها و لبخندها.
به شکل آن مرد
که در جایی شلوغ
نگاهش نشانه‌ات می‌کند
و تو می‌دانی
و او می‌داند
و تو می‌دانی که او می‌داند
و او می‌داند که تو می‌دانی.
و یا به شکل مرد گستاخی
که کنجکاویش را
روی هر پله ایستگاه مترو
پیش پایت می‌چیند
و درمانده در کلام
می‌خواهد بداند
می‌کنی یا می‌دهی.

طبیعی
مثل گذشتن ساعت‌های روز
وسوسه‌ها می‌آیند و می‌آورند
فکرِ هیجانِ یک رابطه پنهانی با غریبه‌ای را
راست کردن در شلوار را
آن قطره‌های آرام و زلال از سر آلت را
و حواس من
در فضای بوی دلچسب هر بدنی که گیج باشد
بوییدن هر لای پای عرق‌آلودی را که خیال کند
همیشه
به گردش در مدار تخم‌های تو برمی‌گردد.

من هستم

امروز با يه دوستي بودم كه جريان همجنسگرا بودن منو ميدونه
البته بماند كه اون دوست به ديد من خودش يه گيه اما خودش نميخواد قبول كنه
هر كس آزاده به هر حال بهش ميگم جريان تو با اين مسئله شده مثل جريان مموتي و تورم
آقا اصلا ميگه تورم نداريم اگرم باشه كمرش رو شكستيم
حالا هي ملت خودشون رو بكشن كه مرديم از گروني يه كاري بكنيد
ايشون اصلا مشكل رو مشكل نميبينه و به رسميت نميشناسه كه حلش كنه
بگذريم برسم به اصل مطلب
اين دوست بنده خيلي مذهبيه
و كلا با دوستايي كه ميپره به جز من البته همشون مذهبين
نماز بخون
روزه بگير
سفر زيارتي راه به راه
خلاصه يه جمع مذهبي خفن و حتي به گفته ي خودش يه سريشون جز برادراي لباس شخصي ان
دو سه بارم تو جمع دوستاش رفتم
حس جالبي داشتم تو اون جمعا دلم ميخواست سرمو بكوبم به ديوار
امروز كه داشتم با اين دوست حرف ميزدم بحث به رابطه دراز مدت و ازدواج دو تا مرد كشيده شد
واسم تعريف كرد تو جمع دوستاش دو نفر هستن كه خيلي با هم مچ هستن
همش با همن
بچه ها بهشون ميگن شما زن و شوهريد بايد باهم ازدواج كنيد
تا اينجاي بحث عادي بود بحث ازدواج به مسخره بين دو تا دوست صميمي تو جمع هاي استريتي خيلي پيش مياد
تا اينكه دوستم در ادامه گفت:
ما هر وقت دست جمعي سفر ميريم اين دوتا يه جاي جدا از جمع با هم ميخوابن
تو هتل باشه يا جاي ديگه اين دوتا حتما بايد جدا از جمع و با هم بخوابن
من با شنيدن اين حرفا دهنم به قائده ي ورودي غار علي صدر باز مونده بود
گفتم يعني رابطه خاصي با هم دارن؟
سكس ميكنن با هم؟
گفت آره
گفتم تو جمعتون همه ميدونيد نوع رابطه اين دو تا رو؟
گغت آره
گفتم عكس العملا چيه؟
گفت عادي شده واسمون
گفت حتي چند وقت پيش بچه ها ميخواستن با بابا هاشون حرف بزنن كه اين دو تا برن زير يه سقف
اما خوب منصرف شدن

واي خداي من دهنم وا مونده بود
مگه ميشه
كه آدمهاي انقدر مذهبي و با اون عقايد خاص مگه ميتونن همجنسگرا باشن و با اين مسئله شون كنار بيان
اما خوب مثل اينكه ذهنيات من غلط بوده و اين اتفاق افتاده
مگه يه همجنسگرا حتما بايد توي اون غالب هايي باشه كه من توي گي ها ديدم
واقعا از كجا معلوم كه آخوند محله مسجد محله ما گي نباشه
يا به قول سامان كه ميگفت اين كروبي ترانسه و قتي بش ميگفتيم چرا ميگه چون شعار انتخاباتيش تغيير() هست
واقعا يه گي تبايد حتما آي دي منجم داشته باشه يا ندا و رها رو بخونه و خانه هنر رو بشناسه
يا حداقل يكي دو بار چهار شنبه شبا تي تو رفته باشه
آره به قول يكي از اين بلاگي ها اون پسر چوپان هم پشت اون كوهاي بلند يا وسط يه دشت وسيع با صورت آفتاب سوخته اش ميتونه گي باشه
يا حتي اون رفتگري كه اين موقع شب داره خيابون رو جارو ميزنه و من الان دارم صداي دلنشين سوت زدنش رو ميشنوم
يا اون پسره تو كفش فروشيه ....
يا اون ....
يه حقيقت جالب ما همه جا هستيم
همه جا
اما گاهي نميتونيم همديگرو پيدا كنيم و خودي نشون بديم
حس ميكنم اين مطلب يه مقدار پرته اما اشكال نداره همين قدر ارزشش رو داره كه برگي از دفترچه خاطراتم باشه


No comments: