Thursday, March 11, 2010

یکشنبه 16 اسفند 1388


اینجا سرزمین آفرینش

می تراود مهتاب / میدرخشد شب تاب / نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک / غم این خفته ی چند / خواب در چشم ترم می شکند / نگران با من استاده سحر / صبح می خواهد از من / کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را / بلکه خبر / در جگر لیکن خاری / از ره این سفرم می شکند

نازک آرای تن ساقه گلی / که به جانش کشتم / و به جان دادمش آب / ای دریغا به برم می شکند.

دست ها می سایم / تا دری بگشایم / بر عبث می پایم / که به در کس آید / در و دیوار به هم ریخته شان / ای دریغا بر سرم می شکند.

می تراود مهتاب / می درخشد شب تاب / مانده پای آبله از راه دراز / بر دم دهکده مردی تنها / کوله بارش بر دوش / دست او بر در می گوید با خود: غم این خفته ی چند / خواب در چشم ترم می شکند

پاورقی : امروز ۱۴ اسفند سالروز درگذشت دکتر مصدق بود . دلم می خواست امروز احمد آیاد می رفتم اما بر خلاف رویه ی چند سال گذشته امسال اجازه ی هیچگونه مراسمی داده نشد . یادش گرامی و راهش پر رهرو باد


خاطره های شبدیز




دو چشم مست میگونت

ببرد آرام هشیاران

رنگین کمان - یک لزبین ایرانی

توی خونه جدید کلی‌ بهم سخت گذشت تا بتونم مهناز رو فراموش کنم .. اما با مشغول شدن به کار تونستم سرم رو گرم کنم و این دوره رو هم با همهٔ سختیش پشت سر بذارم ..

من این خاطرات رو مینویسم .اما خوب می‌تونم بگم مشتی از خروار رو بازگو می‌کنم .. حس هایی که درونم رو مثل خوره نابود کرد، با گفتنِ، کلی‌ داغون شدم ، تموم نمی‌شه . بلکه اگه درد کشیده باشین میفهمین، همین کلمه توی سنهای مختلف چه پدری از من و امثال من در میاره.

مدتی‌ گذشت ۲۱ سالم شده بود .. و بحث ازدواج برای چندمین بار ، توی خونه مطرح شد .. اما اینبار به صورت بسیار جدی...

نمیخوام... نمیخوام... نمی‌ ی ی ی خوام ..... تا کی‌؟ میخوای بترشی؟

آره می‌خوام بترشم . بابا مگه چند سالمه؟ نمیتونم اعصاب مرد رو ندارم. برم ازدواج کنم که چی‌ آخه؟

میخواین من رو از سرتون وا کنین؟ میخواین از شرم خلاص بشین؟

..... حرف چرت نزن . این فامیله . گوشت رو بخوره استخوون رو نمی‌ندازه دور!!!

مادر من چرا زور میگین؟ فامیله ؟ خوب باشه !! اصلا میدونی‌ چیه؟ اوکی من ازدواج می‌کنم اما با فامیل نه...اوکی؟

..... سر من شیره میمالی؟ تا حالا چند تا خواستگار خواستن بیان از غریبه و آشنا و در و همسایه...حتی نمیذاشتی پاشون رو بذارن توی خونه ... یادته مهری خانوم سر کوچه‌ای ، واسه فامیلشون اومده بود تو گذاشتی از خونه رفتی‌ بیرون ؟ مامان من هیچی‌ از زندگی‌ نمیدونم .. ببین مامان جونم به خدا الکی‌ الکی‌ بین فامیل اختلاف میافته.. خواهر برادریتون با دایی خراب می‌شه .. بی‌ خیال شو..

..... باز حرف خودتو میزنی‌؟

مامان به خدا نمیتونم ...

..... به من ربطی‌ نداره.. به بابات بگو.. دیگه هم هر کی‌ بخواد بیاد برات من کاره ای نیستم دیگه هم

مادرت نیستم همین...

قهر مامان، یعنی‌ لج بازی بابا و کج و کُله شدن قیافهٔ خواهرا .. من که حسابی‌ تنها بودم بیشتر تنها شده بودم .. زمانی‌ بود که حتی یک دوست هم نداشتم .. حتی کسی‌ رو هم نداشتم که لااقل تودلم بتونم دوسش داشته باشم .. مثل آدمهای خودآزار عشقم این بود که یکی‌ توی زندگیم باشه که دوستش داشته باشم .. نمیدونم شاید الان میگم خودآزار .. اما هنوز هم شاید اگه کسی‌ نباشه تا بتونم دوسش داشته باشم
احساس نبودن و بی‌ مصرفی می‌کنم ... اما توی سن ۲۱ سالگی با شرایط روحیِ من و شرایط محیطی‌ و خونوادگیِ من .. هر لحظه احساس می‌کردم همه دست به دست هم دادن تا من رو به پرتگاهی عمیق پرت کنن .. احساس بدی داشتم از بابا به مامان از مامان به خواهر از خواهر به خدا پناه می‌بردم که شاید یکی‌ به کمک من بیاد و حمایتم کنه تا بتونم جلوی خواسته خانواده وایسم ..حمایتم کنه تا پرت نشم ته دره ای که همه فکر میکردن برای من بهشته.. اما برای من جهنم .. احساس می‌کردم همه یادشون رفته من پارهٔ تنشونم.. یا هم خونشونم ..اونقدر برام غریب شده بودن و براشون غریب بودم ..که داشتم دیوونه میشدم .بخودم فحش میدادم که چرا اینقدر ازشون دورم .. تحقیر‌های بابا توی جمع فک و فامیل شروع شد .. عذابه تحقیر و تمسخر بابا ، و توپ و تشرهاش یه طرف قهرِ بی‌ انصافانه ی مامان از طرفی‌ دیگه ، و بی‌ تفاوتی خواهرام از طرف دیگه ،دیگه هیچی‌ برام نذاشت ..حتی کوچکترین احساس تعلقی . خواستم فرار کنم برای همیشه ترکشون کنم ..اما به کجا؟ پیش کی‌؟ کجا برم که یه مرد سوءاستفاده گر ازمن استفاده نکنه؟ کجا برم که به معنی‌ واقعی برام امن باشه ؟ کجا برم که بتونم سری با آرامش زمین بذارم بی‌ دغدغهٔ گرگ صفتیِ آدم ها؟ و مثل همیشه این سوالاتم به بن بست میخورد ... میترسیدم از اینکه اسم دختر فراری به من بچسبونن ..چون دختر فراری توی جوّی که میشنیدم و بزرگ شده بودم یعنی‌ یه فاحشه .. اما آیا کسی‌ تا حالا پرسیده یه دختر چرا خیابون‌ها رو به اتاق امن خونه پدریش ترجیح میده؟؟؟؟؟ خسته شدم از مقاومت چند ماهم در برابر خانواده .. به تنگ اومدم .. در آخر با خشونت پدرم و دعوای شدیدی که یه روز صبح وقتی‌ می‌خواست بره سر کار کرد سیاهی
زندگیم به معنی‌ واقعی شروع شد.. سیاهی زندگیم هجوم افکاری بود که توی سرم بود که نه دلیلی‌ براش داشتم نه میتونستم دلیلی‌ پیدا کنم نه به کسی‌ بگم ..اما از درون میسوختم و میسوختم ..اما حالا این سیاهی علنی زندگیم رو به تباهی کشید.. بارها آرزو کردم ای کاش هنوز بچه بودم، تا مادرم با یه بغض کوچیکم ، می اومد بغلم می کرد و جلو اخم بابا از من حمایت میکرد .. یا لااقل دلداریم میداد.. دوست داشتم داد بزنم به مامان بگم .. مامانی من همون مریمِ کوچیکتم، که نمی ذاشتی بغض تو گلوش تلمبار بشه .. اما سالهاست یه دنیا بغض تو گلوش جمع شده اما ندیدی .. لااقل حالا که بیشتر از هر وقت دیگه بهت نیاز دارم، مامانی بیا مثل بچگی هام بغلم کن ، نذار این بار سنگین رو تنها بلند کنم


رنگین کمان- زرشک

سه دسته میشیم:
1.با دیدن یک هلو یا یه کیس متفاوت ، عاشقی و فیل و هندوستان
2.نداره
3.به جای هات باشه نرم باشه زیر باشه آخ باشه داف باشه مطابق با فانتزی و فتیش باشه ااااووووف خلاصه خدا باشه
یا
خوش تیپ باشه مغرور باشه باحال باشه سفت باشه بالای 30مین باشه حداقل، خشن باشه لطیف باشه میدل باشه خلاصه خدا باشه
دسته ی دوم زیر شاخه داره:
الف)ل*زبین های بریده از هر رابطه ی 1و3(بخوانید یک وَ سه)
ب)ل.ز.بین های مطلوبست آرامش حالا با 3 باشه که دیگه پرفکت!
لازم به ذکر میدونم دسته ی دوم در حال انقراض است با اینکه در مناطق محافظت شده میزییند!
من یک ل.ز.ب.ی.ن هستم و جزو یکی از همین دسته ها؛
با شناخت از هم قطاران که جزو همین دسته ها هستند!
کلا حال میکنم گیر بدم به ل.ز.ب.ی.ن ها!مدلمه
البته استثنا هم هستا عده ای هستند ل.ز.ب.ی.ن اند که کاملا جمعه اند!حالا به چه امیدی زنده مانی میکنند آی دورت نو چووپوورکا
حالا یه عده هم هستند بیچاره ها گوزپیچ اند نه لز اند نه استریت نه بای نه اس خلاصه اینا دیگه میرن قاطیه اتاق احیا!از خدا هم کاری بر نمیاد واسشون مگه اباالفضل یه فرجی کنه!
کانکلوژنم اومد الان:شناخت با کمی تامل با خیلی سانسور با کمی آشنایی با خیلی احتیاط با کمی لودگی با خیلی علی چپ میشود همینی که ملاحظه فرمودید!
انشاالله سعی بر اینه که این دوستان رو هول بدیم رو نمودار!
اگه نمودارم اومد حتما تحقیقات و زحمات بی اندازم رو ، همون!
خداوند همه ی ما منحرفای جنسی را به راه استریت هدایت کنه!
از همه ی دوستان هموفوبیا ممنونم که فاک منو با روی باز میپذیرند

سپهر مساکنی

................... در مترو / من می تونم شرط ببندم متوسط کتاب خوانی تو مترو های برلین بیشتر از کتاب خانه های دانشگاه های تهران است./البته نمی خواهم پیف پیف کنم که ما نمی خونیمو ......نه گناهشو نمی شه گردن سوژه های.....انداخت

سوژه فرض کردن دانشجویات در ایران و بعد پرخاش به آنها که نمی خوانید احمقاته است همانطور که بهانه های ما هم در بیشتر مواقع توجیه گشادی خودمون بود......دانشجو یان در ایران همیشه بهاته ای برای نخواندن در دست وبال دارند از احمدی نژاد / خوابگاه /زندان رفیق و غذای دانشگاه/وووووو

همان طور که پفیوسیس که جوانان شکم سیر در آغوش سوسیال دموکراسی آلمان در این کشور ثروتمند و این امکانات اجتماعی بهداشتی...... را با خودمون در ایران مقایسه کنم ........ولی دیگه ماخم شورش رو در آوردیم از طرفی هر حا به نفع مون هست خود را فاقد سوژه گی قربانی سیستم نشون میدیم اما هرجا که به نفع مون سوژه مبارزه انقلاب تغییرررررررررررررررررررررر هسنیم

در کتابخانه ای نشسنم تقریبا مثل گشنه ای در یک بزممممممم..............اوه آیا ما در ایران کتابخانه داریم

یاد کتابخانه علوم اجتماعی افتادممممممممممممم تقریبا در حالتی میان بغض و حسادت و افسوس و حرصم

ذر کتابخونه علوم اجتماعی مبل خواندنننننننننننننن می مردددددددددددددد

این روزها در همه مکان ها و خیابان ها وامکانات و نگاه مردم و رابطه های شخصی من یا بغض می کنم با حرص می خورم یا حسادت یک حا هم بلند به فارسی گفتم کوفتتون بشهههههههههههههههههههه یا.......

سه سال تجریه داتشجوییم برام شبیه مهد کودکی زشت شده و 22 سال زندگیم در ایران.............. دارم اذیت می شم از فکر کردن به ....

اینجا مفهوم زمان را درک می کنم

عصیان

دلم واسه وبلاگم سوخت گفتم بیام یه چیزی بنویسم!
آخه دست ودلم به نوشتن نمیره وگرنه که کلی چرت و پرت واسه گفتن دارم...
ه.ه.ه.ه...افسوس میخورم که دوستای الانم رو چرا 2سال پیش نداشتم!که شاید اگر هم داشتم،قدرشون رو ندونستم...
اسم نمیبرم ولی میدونن که دوسشون دارم...
چه خوبه در کنار دوست آرام شدن...دوستی رو لمس کردن و محبت رو هدیه دادن و نه گدایی کردن...
چه خوبه که احساس نکنی فقط به خاطر براورده شدن هوس و نیاز دوستت دارن..
توو این دوره زمونه نمیشه کسی رو به آسونی تست کرد که ممکنه خیلی گرون تموم بشه اما باید ریسک کرد و کمی اعتماد!
هنوز هم خوب هست و خواهد بود اما باید خوب گشت...
سعی میکنم زود بیام به این کلبه ی مجازی سر بزنم :)


نیم بوسه

فردا هشت مارس ، روز مبارزه با هموفوبیا (=همجنســـگرا گریزی) هستش

روزی که برای ما جی ها خیلی مهمه

در موردش می تونید کلی مطلب توی سایت های دیگه پیدا کنید

من فقط اینجا میگم که وظیفه مبارزه با هموفوبیا ، وظیفه هر روزه ماست

حواستون باشه

-----

خیلی اوقات برای چیزهایی پول خرج می کنیم که شاید هیچ لزومی ندارند

گاهی مبالغی اندک که هزینه یک دقیقه تفریح ماست ، ممکنه برای دیگری معنای زندگی داشته باشه

محک (موسسه خیریه حمایت از کودکان مبتلا به سرطان) همونطوری که از اسمش پیداست کودکان مبتلا به سرطان رو تحت پوشش داره

سرطان برای ماها مفهوم درد و رنج رو داره

ولی سرطان علاوه بر درد ، هزینه هم داره

فقط دلسوزی کافی نیست

برای اطلاعات بیشتر از نحوه کمک رسانی ، اینجا کلیک کنید



من هستم

پسره دیوانه کنه شده بود که تو چرا اینجور حرف میزنی؟
چرا ناز داری؟
چرا راه رفتنت فرق میکنه
من الان تمام کسایی رو که صدام رو شنیدن و دیدن منو به شهادت دعوت میکنم!
که بگن خدایی من چقدر رفتارم حالت داره؟
تا حالا همه گفتن هیچی
کم
پسره سرویس کرد
تا آخر بهش گفتم که من گی ام
باورش نمیشد که یکی یه فحش رو به عنوان هویت خودش معرفی کنه
کلی واسش توضیح دادم
در مورد خودمون تا آقا اعتراف کرد که منم به پسرا حس دارم
همون اندازه که به دخترا حس دارم
در مورد دوجنسگرا بودن هم واسش سخنرانی کردم
خلاصه حسابی روشن شد
بهم گفت من دوست دارم با تو رابطه داشته باشم
گفتم منن دوست ندارم
گفت چی کار کنم؟
گفتم مشکل خودته!
پسره هیچی نشده پیشنهاد میده
خجالت هم نمیکشه
شاد و سرخوش بودم که یکی رو از همو فوبیا نجات دادم
و کمک کردم خودشو بشناسه
که یهو یادم اومد که من این حرفا رو به دهن لق ترین آدم دانشگاه گفتم
خدا بهم رحم کنه.....



گاه نوشته های یک همجنسگرا

زن ، ‌حقوق زنان و هزاران واژه ي زيباي ديگر كه سالهاست تنها شنيده ايم نمي دانم شايد كمي احمقانه و مضحك باشد در جامعه اي كه زنان و د ختركان آن به فاجعه اي همچون حجاب اجباري تن مي دهند و درون ديوارهاي چادري محدود و مسدود شده اند بخواهيم از حقوق و عدالت انساني سخن بگوييم حقوقي و عدالتي كه بيش از 30 سال است به بدترين نحو ممكن سلب شده است و قداست و پاكي زنانه به زير پاي حيوانات مذكر ايران زمين له و نابود شده است ،‌حيواناتي كه ...

نمي دانم شايد زنان جامعه ايران خود مقصرند كه سالهاست در حجب و حياي احمقانه غوطه ورند و با واژگاني همچون حيا و عفت دچار خود فريبي آشكار شده اند و بر جنايات مردانه مهر تاييد مي زنند و به جاي زن بودن و مقام والاي زنانه به ابزار جنسي و تبليغاتي مبدل شده اند و تمامي احاديث پيامبر گرامي اسلام را به فراموشي سپرده اند و به احاديثي جعلي و دروغين استناد مي كنند ( پيامبر اكرم (ص) مي فرمايد محدود كردن بي جهت زنان بر امت من حرام است و در جاي ديگر بهترين فرزندان آدمي را دختران مي نامند ( مستدرك الوسائل ،‌15، 115 ) ) براستي كه سوزش و پريشاني امروزم از آنجا ناشي مي شود كه با داشتن بهترين نمونه از مقام زن و زنانگي در اديان الهي ، زنان ايران امروز به چه خفتي دچار شده اند ، و واي بر ما ( در عجبم كه مردان ايراني به جاهليت اعراب انتقاد مي كنند و در برابر جاهليت ايران امروز سكوت مي كنند و نگاه معيوبشان تنها به گوشه اي كوچك از تاريخ ديروز اعراب محدود مي شود و دوران زن سالاري اعراب گذشته را به دليل مصلحت پرستي سانسور مي نمايند )

و امروز در آستانه روزجهاني زن آنچه بيشتر ذهنم را پريشان و آشفته مي كند زنان و دختركان همجنسگراي ايران زمين مي باشد انسانهايي كه به بهانه زن بودن و گرايش جنسيشان سالهاست كه توسط سيستم مرد سالارانه ايران محو و كم رنگ شده اند زنان همجنسگرايي كه حتي همجنسگرايان مذكر (نوعي ديگر از همان حيوانات !!!) نيز آنان را سانسور مي نمايند و در ادعاهايي عجيب حتي وجود آنان را نفي كرده و به دليل حضور كمرنگ مجازي دختركان سرزمينم با وقاحتي تمام همجنسگرايان مونث را ناديده مي گيرند و به ... رو مي آورند و سخن از عدالت انساني و دموكراسي مي زنند !!! براستي بسيار جالب است كه همجنسگرايي مردانه حتي حاضر به پذيرش زنانگي هاي ايران زمين نمي باشد و از حقوق بشر و نقض حقوق بشر در ايران سخن مي گويد و ادعاي دموكراسيش گوشهايم را دريده است

اي خواهر عزيزم قلمي در دست گير و حضور كمرنگ را نوراني گردان كه مبادا همجنسگرايي مردانه به ... خود ادامه دهد و حضور و قداست زنانه ات را به زير آورد ، اي خواهرم قلمي در دست گير و وجود پاكت را آشكار ساز و بر ... مردانه سرزمينم خط بطلاني بكش .

یه کمی صورتحساب در کافه ی خسته


دگمه ها ، کلماتی که از دهانم با دست هایم بر پیراهن خاطره ام دوخته می شوند...

و چه دکانیست آنجا! آنجا که دارم از دور می بینمش...

افسونی جاودان را می خواهم...

آری ، آری ... زیباترین رداهایم را پوشیده ام و اورادم را زمزمه می کنم ...

اما...

گویی طلسمی از حیا آن دکان را از من جدا می کند...

قدم هایم کندند... نفسم می گیرد....

کتاب را باز می کنم و از نظرها پنهان می شوم...

باد نمی وزد ، ردایم می لرزد...نمی توانم بایستم...

ای کاش...

ای کاش ، کلمه ایست که تمام جادوهایم را خنثی می کند...

و...

زبان فرشتگان را فراموش می کنم...

...

شبی دیگر در راه است...


No comments: