Sunday, March 14, 2010

شنبه 22 اسفند 1388


اعتماد

برای (پ)


امیدوارم همه ی xها دوست داشته باشند، باشد که x بودن را بیاموزند.

اگه یادت نمونده اون جدایی
واست باز قصه شو میگم، تموم شد
چرا بازم خبر می گیری از من
ندونستی مگه، بازی تموم شد
تموم شد اون نگاه ِ عاشقونه
شب و تنهایی های من توو خونه
نمونده چشم من چشم انتظارت
تموم شد بوسه های بی بهونه

دیگه دستام گلی پرپر نکردن
به اون چشم انتظاری خو نکردن
لبام وردی نخوندن بسته بودن
چشام رو بالشت گریه نکردن

نفهمیدی مگه، آینه دلش ریخت
ماه ِ شب، تو دلش هی غصه می ریخت
تن ِ تا خورده ی ِ اون پیرهنات رو
دو دستم تو حیاط رو شاخه آویخت

بیا این قاب عکس هم تو برش دار
نمی خوام خاطره های دل آزار
نمی خوام بعد از این عاشق بمونن
دیگه حتی نگاهامون رو دیوار

عصیان

هی..."بشنو از نی چون حکایت میکند"
اوووف....
گاهي چقدر سخته بخواي منظورت رو به يکي بگي.بيان بعضي حرف ها مثل اجراي يه برنامه ي کامپيوتري ميمونه،با اينکه فقط از صفر و يک تشکيل شدن اما براي اجراي اونا بايد استپ به استپ جلو بري تا نکنه يه جا هنگ کنه يا درست اجرا نشه!
حتي بايد جايي که اونو نصب ميکني هم جايي باشه که گنجايش اون برنامه رو داشته باشه...
به اشکان ميگم نگو "فکر کن..."اما واقعا فکر کن اگه بخواي از چيزي
مثل رابطه با يه شخص با کسي بحث کني،آيا ميشه بدون هيچ زمينه اي حرف بزني؟!
حالا چرا اينا رو گفتم؟! به همون دليلي که هرکي داره اين متن رو ميخونه
و از خودش ميپرسه "خب حالا که چي؟"(بگذریم از افرادی که فقط عادت به خوندن اول و آخر یه نوشته دارن (-; )
اما جاي اينکه اين سوال رو بپرس ميتونه بگه "خب ميرم پست قبلي يا قبلي هاشو ميبينم ببينم اين داره در مورد چه موضوع هايي بحث ميکنه که الان به اينجا رسيده!
حالا واسه اينکه اذيت کنم ميگم;روابط آدما با هم خيلي پيچيدست...
دوست داشتن آدما،هم،پیچیدست!چون هرکسی جای گاه خودش رو داره...
اما از همه ی اونا پیچیده تر درک آدمها از موقعیت کسی دیگست...
اون کس میتونه بهترین دوستت باشه یا حتی یه بیمار که برای در اصل برای پیدا کردن خودش به یه روانکاو مراجعه میکنه...
گاهی حوصله نداریم بشینیم تا یکی بخواد مطلبی رو بهمون بگه،چون در لابه لابی اون حرفا چیزهایی عنوان میشن که فکر میکنیم مزخرفه و یا بی ربط!در صورتی که از بس بی رقبتی نشون میدیمو توو دلمون میگیم "بابا آخرشو خوش است"که خودمون رو از متن اون قضیه دور میکنیم و بی شک نتیجه گیریمون هم به درد عمه ی گرامیمون میخوره!خلاصه اینکه درست وقتی که توو حس گفتن حرفی هستی یا دلت میخواد با گفتن چیزی بار سنگینی از رو دلت برداشته بشه،جوری میشه که اگه به طرفت مربوط نباشه از گفتنش پشیمون میشی و اگه هم براش مهم یا بهش مربوط باشه،بیا و درستش کن یا از اول بگو،تازه اگه حوصله یا فرصتش باشه...
آقا،خانوم، اگه حس خوندن یه مطلب یا شنیدن یه حرفیو نداری پس از اولش یا نخون یا نشنو...
بعله.ه.ه.ه...گفتن و شنیدن یه چیزایی داغش خوبه...

نیم بوسه

یه حسرت دیگه ، شاید هم یه اشتباه دیگه !

اوایل پائیز بود که چند باری کامنت گذاشت بعدش ایمیل زد متن حرف هاش نقد نوشته های من بود و نظراتش در مورد احساساتم در همون حدی که میشه با توجه به چند تا ایمیل از کسی شناخت پیدا کرد ، شناختمش پسر با کمالاتی بود تحصیل کرده جا افتاده اهل مطالعه
تیز و زبل قبلا گفته بود که همجنســـگرا نیست ، ولی اون موقع خیلی دوست داشتم که این حرف رو به اقتضای یک سری ملاحظات گفته باشه چند روز پیش بهش خیلی رک از طریق ایمیل ابراز علاقه کردم نخواستم روزی با خودم حسرت بخورم که کاش یه روزی یه حرفی رو می زدم که نگفتم ولی این بار هم همه چیز توی ذهن من شکل گرفته بود اون همونطور که از اول گفته بود هدفش از ارتباط مجازی با من ، شناختن بیشتر همجنســگرایان بوده جوابش خیلی رک بود نه

ازش خواستم دیگه بهم ایمیل نزنه تا به قول خودش هیزم آتش سوزان درون من نشه با این کارم یک دوست رو از دست دادم ولی واقعا نمی تونم باز با کسی روبرو شم که بهش ابراز علاقه کردم شاید در مورد محمد این کار از دستم بر بیاد ولی نه دیگه در مورد کس دیگه
خیلی آرزوها رو با خودم به گور خواهم برد

قبلاها یکبار که داشتم با آرمین صحبت میکردم ، پرسید : حالا باید یه کسی باشه که بهش تکیه کنی ؟
اون روز واضح بهش جواب ندادم
آره
تنهایی نمی تونم تنهایی از پس خیلی چیزا بر نمیام تنها زندگی کردن برام کابوسه بدون عشق بی هیچ احساسی بدون داشتن کسی که دوسش داشته باشی بدون کسی که دوست داشته باشه من نگران امروز و فردا و دو ماه دیگه نیستم نگران اون روزیم که دیگه نه مادری دارم و نه پدری اون روز شاید دیگه آخرین روز عمرم باشه
این روزها چقدر به این فکر می کنم که خودمو یه جوری خلاص کنم ! ولی اونقدر بی عرضه ام که جرأت اینم ندارم

صفحات خالی

امروز برای من یك روز واقعاً عالی بود. و الان كه دارم فكر می كنم، می بینم كه همهء این اتفاقات خوب درست در روز پنج شنبه افتاده است. روزی از هفته كه من خیلی دوستش دارم و برای من یك روز كاملاً معنویست.

در چند روز گذشته حالم اصلاً خوب نبود. حال واقعاً بدی داشتم. گریه می كردم. غصه می خوردم. و تنها كسی كه با من بود نیروی برترم بود. تنها كسی كه من در این دنیای پهناور دارم همین نیروی برترم است. نیروی برتری كه واقعاً بهش ایمان دارم و او كسی است كه مطمئن هستم من را بیشتر از خودم دوست دارد. من متأسفانه خیلی به خودم گیر می دهم و خودم را هنوز به طور كامل نپذیرفته ام و بی قید و شرط دوست ندارم. اما واقعاً ایمان دارم كه نیروی برترم من را كاملاً بی قید و شرط دوست دارد و من را در عشق خودش غرق ساخته. من حتی خودم هم نتوانستم این عشق را به خودم بدهم ولی او من را از عشق خود لبریز ساخت و پر كرد. و من امروز احساس می كنم واقعاً پر هستم.

در این چند روز كه حالم خوب نبود بارها نیروی برترم را در آغوش می گرفتم. حتی یكبار وقتی زیر دوش آب سرم را بین دو دستم گرفته بودم یكدفعه بر من ظاهر شد. برای یك لحظه و درست در بحرانی ترین لحظه دیدمش كه ناگهان بر من ظاهر شد و دستان پرتوانش را بر شانه هایم گذاشت. داشتم زیر بار غم خم می شدم كه او دستانش را بر شانه هایم گذاشت و دلداری ام داد. دفعهء بعدی كه گریه می كردم یكدفعه به نیروی برترم گفتم تو دوستم داری، مگر نه؟ و آن شب به وضوح دیدم كه من را درآغوش گرفت و نوازش كرد. خودم هم نفهمیدم چی شد كه دستم به سمت صورتم رفت و شروع كرد به نوازش كردن من. اما امروز نیروی برترم جور دیگری بر من ظاهر شد.

دیشب بعد از مدتها با دوستم مژده قرار داشتم. من و مژده همیشه با هم سر قرار می رسیم. می خواستم برای مژده اس ام اس بزنم كه من توی ترافیك گیر كرده ام و دیر می رسم كه یكدفعه دیدم مژده اسم ام اس زده كه توی ترافیك گیر كرده و دیر می رسد. كلی خندیدم. من یك دقیقه زودتر رسیدم. داشتم وارد پیاده رو می شدم كه آن فرد را دیدم. وقتی دیدمش برای یك لحظه نفسم بند آمد. هیكل و تیپش دقیقاً شبیه معشوق من بود. حتی مدل موهایش هم شبیه او بود. فكر كنم متوجه شد كه با دیدنش حس خاصی به من دست داد. نگاهش را از من برگرفت و به راهش ادامه داد. نفهمیدم كجا رفت. اما به خودم گفتم خوبه وقتی با مژده می رم پاساژ از قضای روزگار فروشندهء یكی از فروشگاهها باشه و من از لای در فروشگاه ببینمش. تصمیم داشتم یك شال بخرم و می دانستم كه قرار است از كدام مغازه خرید كنم و فروشندهء آن مغازه را هم می شناختم. مژده آمد و با هم وارد پاساژ شدیم. به طبقهء زیرین و به سمت مغازهء مورد نظر من رفتیم. به محض اینكه وارد مغازه شدیم دیدم كه آن فرد مشابه معشوق من یكی از فروشندگان آن فروشگاه بود. جا خوردم و از طرفی یك حس شعف خاصی به من دست داد. فروشندهء قبلی هم بود و این یكی هم اضافه شده بود. اصلاً فكرش را هم نمی كردم كه او را درست در فروشگاهی كه می خواستم از آن خرید كنم ببینم. خلاصه من اینقدر انرژی گرفته بودم كه همه اش می خندیدم و سر به سر مژده می گذاشتم. اینقدر انرژی داشتم كه خود فروشنده ها موقع چونه زدن گفتن خانم شما به ما خیلی انرژی دادید، لااقل این انرژی را از ما نگیرید دیگه. من هم كه افتاده بودم رو دور خوش اخلاقی دستهام را بردم بالا و به طرف آنها گرفتم و گفتم نگران انرژی نباشید. من به شما انرژی خواهم داد.

روسری را خریدم و چند ساعتی با مژده گرم صحبت و گفتگو بودیم. شب خوبی بود. قبلش حالم خیلی بد بود و البته بعدش هم باز حالم بد شد. فقط آن چند ساعتی كه با مژده بودم حالم خوب بود. وقتی از مژده جدا شدم به حرفهائی كه به او گفته بودم فكر كردم. به خودم گفتم واقعاً این تو بودی كه این حرفهای قشنگ را به او زدی؟! تو كه لالائی بلدی چرا خودت خوابت نمی بره؟! به محض اینكه رسیدم خانه با راهنمام تماس گرفتم اما باز هم حالم خوب نشد. و درست امروز صبح آن پرهیز رفتاری ای كه برای خودم تعیین كرده بودم را شكستم. خیلی نیاز داشتم كه آن كار را انجام بدهم. هم انجام ندادنش حالم را بد می كرد و هم انجام دادنش. انجامش دادم اما نه به شدت گذشته. بعد حالم خیلی بد شد. همینطور به خودم گیر می دادم كه چرا این كار را انجام دادی. اما بعد برای اولین بار در زندگی ام سعی كردم از جنبهء مثبت به قضیه نگاه كنم. به خودم گفتم تو ده درصد برای خودت راه باز گذاشته بودی. درسته كه روش انجام آن كار را جور دیگری تعیین كرده بودی. اما نگاه كن ببین كه تو در حد همان ده درصد آن كار را انجام داده ای. تو واقعاً خیلی دلت می خواست كه نود درصد بقیه را هم انجام بدهی ولی ندادی و به همان ده درصد اكتفا كردی. پس به خودت تبریك بگو. چند بار با خودم كلنجار رفتم و هربار باز این جملات را پیش خودم تكرار می كردم و حالم همینطور بد بود. خودم هم نمی دانم چه اتفاقی افتاد كه ناگهان یك جرقه در ذهن من زده شد و آن نام نیروی برترم بود كه به ذهنم راه یافت و من ناگهان آرام شدم. واقعاً نفهمیدم چی شد. اینبار نه تصویرش را دیدم و نه از دستی بر شانه ای خبری بود. فقط اسمش برای یك لحظه به ذهنم راه یافت و من ناگهان آرام شدم. آرامشی كه تا اكنون هنوز در من جاریست. یكبار باز حالم می خواست بد شود اما فكرش را از سرم بیرون كردم. بعد نشستم متن پست قبلی را برای معشوقم نوشتم. و من همینطور آرام بودم. و بعد اتفاقاتی افتاد كه من اصلاً تصور نمی كردم بیافتند.

راهنمایم گفته بود امروز جلسه تشكیل می دهد اما من گفتم من می خواهم به جلسات بیرون بروم چون می خواهم ببینم آیا در مورد گردانندگی جلسهء آینده به من حرفی می زنند یا نه. وقتی وارد جلسه شدم طبق معمول خوش آمد گو شدم. امروز 61 روز پاكی داشتم و باید چیپ دو ماه پاكی ام را می گرفتم. یادم می یاد یكبار در یك پستی نوشته بودم كه من از احمد باطبی پر شدم. راستش نمی دونم چرا از وقتی احمد باطبی را شناخته ام دور و بر من پر شده از احمد. هرجا می روم حداقل با یك احمد مواجه می شوم. اسم مشتری محل كارمان احمد هستش. صبح می روم سر كار می بینم دفتر تلفن بازه و شمارهء شخصی به اسم احمد به شماره ها اضافه شده. نمایشگاه عكس می روم اسم عكاسش احمده. توی جلسه یكبار هركس مشاركت می كرد می گفت سلام دوستان من احمد هستم. باور كنید شاید چهارنفر پشت سر هم مشاركت كردند و اسم همشون احمد بود. و من امروز در جایگاه خوش آمدگو ایستاده بودم كه گردانندهء جلسه كه مردی بود همسن پدرم خودش را معرفی كرد: سلام دوستان من احمد هستم. حالم خوب بود، خوبتر هم شد. از اینكه می دیدم اسم گردانندهء جلسه احمد بود خیلی خوشحال شده بودم. اما نمی دانستم كه من با این احمد آقا قراره كار داشته باشم. جلسه تمام شد و من با اینكه قصد مشاركت نداشتم اما چون هنوز برای یكنفر دیگه وقت بود و هیچكس دست نگرفته بود دست گرفتم و احمد به من اجازهء صحبت داد. و بعد اتفاقات خوب یكی پس از دیگری رخ دادند.

روزی كه چیپ سی روزم را گرفتم تا دیدم رنگ چیپ سفیده خیلی خوشحال شدم. اولین باری بود كه چیپ می گرفتم و همیشه معشوقم را به رنگ سفید می دیدم. به همین دلیل آن روز وقتی دیدم رنگ چیپ سی روزگی سفید هست خیلی خوشحال شدم. امروز وقتی نوبت اعلام پاكی رسید وقتی احمد گفت 60 روز سرش پایین بود و ندید كه من دست گرفتم. داشت می گفت نود روز كه خوشبختانه سرش را آورد بالا و من را دید. وقتی اعلام كردم 61 روز پاكی دارم رفتم چیپ 60 روزم را بگیرم. در جلسات مختلط اصولی نیست كه جنس مخالف چیپ بدهد. حتی یكبار منشی جلسه وقتی چیپ گرفت گفت دلم می خواست همسرم به من چیپ می داد كه متأسفانه امكانش نبود و چیپ را از دست پسرم گرفتم. اما امروز واقعاً نیروی برترم كاری كرد كه نمی دانم چه شد كه وقتی رفتم چیپ بگیرم هیچ خانمی بلند نشد چیپ را به من بدهد و یكدفعه منشی جلسه چیپ را داد به احمد و احمد چیپ سبز رنگ 60 روز پاكی ام را به من داد. نمی دونید من چه حسی داشتم. باورم نمی شد. چیپ 60 روزگی به رنگ سبز بود. مثل رنگ جنبش سبز و آن چیپ را احمد به من داد. این واقعاً هیچ معنائی به جز این نداشت كه نیروی برترم تعیین كرده بود كه چنین اتفاقی برای من بیافتد. راستش من بعد از سی روز پاكی یكبار یك مادهء غذائی كه در پرهیزم بود را خورده بودم و با اینكه راهنمایم گفته بود لغزش نكرده ام همیشه این وسواس فكری را داشتم كه در انكار هستم و لغزش كرده ام. امروز وقتی می خواستم چیپ 60 روز پاكی ام را بگیرم به خودم می گفتم تو دروغ می گوئی. تو 60 روز پاكی نداری. وقتی چیپ را از دست احمد گرفتم به خودم گفتم این پیام خدا به من بود. وقتی خدا این معجزه را در حق من كرد كه در جلسه ای كه حتی مردی نمی تواند چیپ را از دست همسرش بگیرد من از دست احمد چیپ می گیرم یعنی پاكی من واقعیست. امشب واقعاً وسواسهای فكری در مورد لغزش را از ذهنم دور كردم و باور كردم كه من واقعاً 61 روز پاكی دارم.

جلسه تمام شد و یكدفعه متوجه شدم كه قرار است جلسهء آخر فصل برای تعیین خدمتگزار برگزار شود. اتفاقات جالب بعدی در آن جلسه رخ دادند. همهء كسانی كه در آن جلسه خدمت گرفتند كسانی بودند كه من به نوعی از آنها خوشم می آمد. و اتفاقی كه رخ داد و من هرگز تصورش را نمی كردم این بود كه من هم خدمت گرفتم. جالب بود كه برای خدمتی كه من گرفتم سه ماه پاكی لازم بود اما چون كسی داوطلب نشده بود اعلام كردند كه اگر كسی با مدت پاكی كمتر داوطلب است دست بلند كند. منشی جلسه كه یكبار علناً اعلام كرده بود من را مثل دختر خودش دوست داره و حسرت می خوره وقتی می بینه امثال من در این سن رشد كرده اند از اول جلسه با لبخند به من نگاه می كرد. با نگاهش به من می گفت خدمت را تو بگیر. من دست بلند كردم و گفتم من 60 روز پاكی دارم. بعد تصحیحش كردم و گفتم 61 روز. مسئول جلسه نوشت 60 روز و بعد ناگهان احمد دستش را بلند كرد. برای یك لحظه قلبم فرو ریخت. داشتم فكر می كردم نكنه می خواهد مخالفت كند. یكدفعه دیدم احمد گفت من پیشنهاد می دهم مدت پاكی را 61 روز درنظر بگیریم. نمی دونید چه حسی به من دست داد. احمد من را تأیید كرده بود و جالب اینجا بود كه نگفت مدت پاكی را 60 روز درنظر بگیرید. دقیقاً گفت 61 روز درنظر بگیرید. با این حرفش دقیقاً نشان داد كه مدت پاكی من را برای قبول این خدمت تأیید می كند. از جلسه رفتم بیرون و رأی آوردم و تا آخر خرداد اگر خدا بخواهد در این خدمت باقی خواهم ماند. اتفاق خوب بعدی این بود كه خود احمد هم در جلسه خدمت گرفت. یعنی من و احمد – هردو- جزو خدمتگزاران فصل سبز بهار هستیم.




هذیان های من

سلام

سلام به طبیعت و هستی

سلام به زمین ، سلام به تو ، سلام به آسمان و کوه و دریا و سوسک

سلام به همه چیز و همه کس

سلام به انسان و کار خوب و اونهمه پیامبر

سلام به انسان و کار بد و اونهمه شیاطین

سلام به سال نو

سلام به خدا

خلاصه سلام


هرمزد هستم ۲۶ ساله از تهران

همدرد

من دختری هستم .اری دختری هستم که 20 سال است با جسمی پسرانه زندگی می کنم . همانی هستم که وقتی از کنارت می گذرم یک اوا خواهر یا دو جنسی نثارم میکنی . همانی هستم که با چش غره و با تنفری 100 درصدمی گویی پناه بر خدا . همانی هستم که می گویی وااااااای دختر بود یا پسر. همانی هستم که با دیدن من از قهقهه ریسه می روی. همانی هستم که با دیدنم دوستانت را صدا می کنی اکبر اضغر صغری بیایید ببینید اوااااااااا داره رد میشه. همانی هستم که در اتوبوس یا تاکسی بدون هیچ مقدمه ای میگی اهل کجایی یا چند سالته یا دانشجویی؟!!! همانی هستم که وقتی تو حیاط دانشگاه منو می بینی با دوستاتمی خندی و میگی چه نازی می کنه . همانی هستم که وقتی میبینی میگه خجالت نمی کشه اینطوری می کنه . همانی هستم که تو فروشگاه لباس با مادرت برا من می خندی .همانی هستم که کنار خیابان وقتی مرا دیدی ممکن است بنده خدایی را زیر کنی یا تصادف کنی ماشینت را داغان کنی. همانی هستم که بی مقدمه و بدون اگاهی در موردم اظهار نظرمی کنی. همانی هستم که در رستوران می گویی این دیگه چه موجودیه.همانی هستم که می گویی صورتش سبز شده و مو در اورده اما بازم دست از این کاراش بر نداشته . همانی هستم که دوربین به دست می گویی وایساااا ناناز خانوووووم عسل جون مریم جون کجااااا می ری نرخت چنده.همانی هستم که مجبورم دست به کارهایی بزنم که دوست ندارم اما برای اینکه مسخرم ،زاحمم نشوی اه مجبورم. همانی هستم احساس بدبختی و نا امیدی سر تا سر وجودم را در برگرفته. همانی هستم که روزی 1000 بار ارزویمر گ می کنم. همانی هستم که از نوک پا تا فرق سر برایم اذار دهنده است. همانی هستم که گویی پوستی از جنس دیگر بر روی من کشیده اند و من خود من ذات حقیقی و وجودی من در زیر ان زندانی شده است. همانی هستم سردگمم بسیارسردرگمم از این جسم از این افرینش .

به روز های پایانی سال 1388 نزدیک می شویم . سالی دگر گذشت . خیلی از ترنسها جراحی کردند خیلی ها از ایران رفتند و خیلی ها هم هنوز در ارزوی تولد حقیقی و حقوقی خود و یک زندگی ای بهتر و ایده ال نشسته اند .

شرحی بر احوال ستاره و امیر.

اقا امیر سلام .

اقا امیر نمی دانید چقدر ستاره شما را دوست دارد .اقا امیر چرا اینقدر ستاره ی ما را ناراحت می کنید ،چند وقتی است که دوباره یاد ستاره را کرده اید. با امدن دوباره ی شما ،ما دوباره شاهد خنده های ستاره بعد از مدتها شدیم. نمی دانید این ستاره ی بخت برگشته به خاطر شما چه کارا نکرد . این را بگویم که تاپای مرگ پیش رفت . وقتی به ستاره می گویید که می خواهید به دیدنش بروید . می خواهد بال در بیاورد می گوید شراره امیر می خواد امشب بیاد . غذای مورد علاقه ی شما را درست می کند . خانه را برایتان اب و جارو می کند . چشمهایش را سرمه می کشد و زلف هایش را شانه . پوست صورتش را با کرم مخصوص خودش برایتان ارایش می کند .جلوی اینه ناز و عشوه می اید ،گردنبندی را که با حرف A انگلیسی خریده است را به گردن می اندازد. اما یکدفعه شما می گویید من نمی توانم بیایم . اقا امیر ستاره به شما گفته بود که یک حلقه ی بدلی بخرید و به دستش بیاندازید اما شما با دادن قولش مدت هاست که یاد ان حلقه را هم نمی اورید .اقا امیر ستاره تمام ته سیگارهای شما را جمع کرده است .اقا امیر ستاره با پوست تخمه هایی که شما شکسته بودید یک قلب درست کرد و عکسی ازش گرفته است. اقا امیر ستاره فال قهوه گرفت می دانید ته استکانش شکل اسم شما یعنی امیر بود . اقا امیر اقا امیر اقا امیر تو دنیا بگردی مثل ستاره نمی تونید پیداکنید . اقا امیر خیلی چیز ها را نمی توانم اینجا بنویسم پس همینجا تمامش می کنم.

از تمامی عزیزانی که در طی این مدت کوتاهی که من نبودم برایم کامنت یا ایمیل نوشتند سپاسگزارم . از دوستانی نیز که در مورد معافیت سربازی از من پرسیده اند بعد از اینکه از ایین نامه ی جدید با خبر شوم برایتان خواهم نوشت همچنین مراحل ان را که متاسفانه پزشکان به من گفتند فقط 6 ما موقت به ما معافی می دهند تا جراحی کنیم و بعد از ان به ما کارت معافی خواهند داد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!1 ها ها هااااااا واقعا خنده داره بعد از جراحی به ما کارت معافی می دهند که بخورد وصط فرق سرشان.

البته فعلا میگویند ایین نامه تغییر پیدا کرده است بعد از اطمینان برایتان می نویسم . البته راه حل هایی دیگری نیز است که اگرمن از ترنسکشوال بودنتان اطمینان پیدا کردم برایتان ایمیل می کنم. چون به تازگی با افرادی اشنا شده ام که ادعای تی اس بودن می کنند اما حرفهایی می زنند که شاخ در اورده ام.

شراره ترنسکشوال


همین که هست

تا بهشت و انتهای آسمون با تو ام
چقدر زیبایی و چقدر دوستت دارم


وبلاگ باران

l_e5d58dc875d24199b3aسسd3bc09da9b2f9


No comments: