Wednesday, April 18, 2012





مادری درگذشت…
انا لله و انا الیه راجعون
مادری مهربان و به تمام معنا فداکار درگذشت
از ما گذشت، ما وامانده ایم، او گذشت…
بانو مریم ملک آرا ، در سن احتمالا شصت و اندی سالگی در گذشت.
او را نمیشناختی!؟ این را بخوان:
باز هم نخواهی شناخت، او مادر «ال جی بی تی» ایران بود.
مادر فرزندانی که به گردنشان حق داشت و دارد، چه او را بشناسند چه نشناسند…
پست تمام شد، باقی همه درد دل است، درد است، نخواندی هم نخواندی…
 ————————————————————————————–
من چقدر بیمعرفتم، چقدر…
چهار ماه است از سربازی برگشته ام، نمیدانم مننتظر کدام روز نیامده ای بودم که یکبار دیگر به تو زنگ بزنم، زنگ بزنم صدایت را بشنوم، درد دل کنیم، من برای تو از مشکلاتم بگویم تو از غصه هایت، غصه ما که به دوش میکشیدی…
من چقدر بیمعرفتم، خودت هیچ، زنگ نزدم حال مادر پیرتر از خودت را که پرستاریش میکردی بپرسم، نمیدانم ایشان هنوز زنده هستند یا نه…؛
بپرسم خانه ات را که غصب کرده بودند پس گرفتی!؟
آنجا را که برای حمایت از ترنسها وعده داده بودند چه!؟ چقدر دویدی و هیچ؛ آرش امروز گفت هنوز یادش هست که به تو گفتند «تو بمیر تا اینها همه بمیرند…» ، سوختی و بانگ نزدی…
چند هفته پیش داشتم از تو برای مهسا میگفتم، کوتاه گفتم ولی یادت چقدر لذت بخش بود، آخرین باری که با فرض زنده بودنت با افتخار یادت کردم وبلاگ یوسف بود، خواستم در کامنت از تو بنویسم گفتم جا نمیشود! نوشتم «بماند بعدا تعریف میکنم…» ، حق با من بود، تو درهیچ پست و کامنتی جا نمیشوی…
چه جالب! اولین وبلاگ هومویی که بعد از تو پیدا کردم همانجا بود که آخرین بار برایم زنده بودی…
منتظر بودم قصه مسخره ام به تو برسد تا از تو تعریف کنم، بعد یک پست کامل از تو بنویسم، تازه بعد از آن با بچه ها بیاییم و کنار تو ثابت کنیم که هستیم! حق تو خودمان را بگیریم…
دیر رسیدم… مثل همیشه دیر رسیدم…
ترس مرا از نت تو ریختی! تو گفتی که میدانم انجمن برای ترنسهاست، ولی بیا عضو شو، بیا حمایت کن!  «ما همه از یک قبیله ایم».
نامهای آرش و فرهاد را برای همین ساختیم، برای انجمن، برای تو…
از وبلاگ حامد فهمیدم وبلاگ گاز نمیگیرد! اگر جایی در ایران کامنت بگذاری شب به خانه ات نمیریزن…!!
حامد جان کجایی داداش؟ «گهیسم» تورا خیلی دوست داشتم، چرا حذفش کردی!؟ بیا حمایت کن، اولین وبلاگی که خواندم، نظر دادم، اولین دوستی که ندیده دوست شدم…!
خانم ملک آرا، اولین باری که با هم حرف زدیم یادت هست!؟میترسیدم! با آرش از تلفن عمومی زنگ زدیم! تو فهمیدی ولی به رویمان نیاوردی، چقدر مهربان و گرم برخورد کردی، آب شدم از خجالت… عصر همان روز از خانه تماس گرفتم عذر خواهی کردم…
چقدر دلگرمی دادی، امیدوارمان کردی، اولین کسی بودی که باهم بودنمان را تبریک گفتی…
گفتی نترس، شما هم آفریده خدا هستید، طبیعی، شرعی… حق دارید خوشبخت باشید…!
گفتی شما مریض نیستید، آنها که شمارا نمیفهمند مریض اند!
میگفتی همه یک قبیله هستیم، کاش همه ترنسها هومو بودند تا درد و رنج این بلای جانکاه را تحمل نمیکردند؛
هیچ کدام از مشکلاتت را نتوانستم حل کنم، شاید کمی، فقط کمی در انجمن دلت را شاد کرده باشیم؛ کمکی کوچک، حمایتی اندک…
یادش بخیر، قرار بود برای مسابقه شب شعر به من جایزه بدهی!! عکسش را گذاشتی! من نیامدم بگیرم؛
دیر رسیدم…
تالار گفتگوی اولت را بستی برای ساخت دومی و بهتری، دومی را بستند، به سومی نرسیدم…
یک زن و آنهمه دشمن و بدخواه! خار چشمشان بودی، چون تو میدانستی «حق دادنی نیست، گرفتنی است…».
ما نفهمیدیم…
چقدر گفتی تا زنده ام بیایید کاری برای خودتان بکنید، جمع بشوید و ثابت کنید هستید، خودتان حق خودتان را بگیرید، «حق شما را به من نمیدهند…!».
میخواستم پولدار که شدم آن خانه ای را که دوست داشتی برایت بخرم یا بسازم؛ «خانه ای در شمال، بدون در! که سفره اش همیشه گسترده است و آشپزخانه اش همیشه گرم و روشن! وصدای فرزندانت که با بچه هایشان به دیدارت می آیند پر کند فضای خانه و باغ را…»
خانه ات را خودت ساختی، پس گرفتی، حق ات را دادند،…
در شمال، خانه ای بدون در، زیر خاک…
عجیبه! انا لله … را که نوشتم چشمانم تر شد، الان پهنای صورتم خیس است، مچ دستانم خیس است، کیبوردم تر شده است…
هیچوقت هیچ چیز را برای خودت نخواستی، حتی اشکهای من را…
تقسیمش میکنیم، نیمی برای تو، اندکی برای من،…  کمی برای نوزاد ترنسی که هم اکنون متولد میشود (میدانم که بعداز مرگت هم روحت ازین خبر آزرده میشود) ، کمی برای پسربچه ترنسی که بدون آنکه بداند چرا، زیر نگاه تحقیر آمیز خانواده بغض کرده و عروسک بازی میکند، کمی برای دختر نوجوان ترنسی که در روز تولدش به جعبه لوازم آرایشی که پدرش خریده زل زده، وقتی بزرگتر میشود در جواب متلک پسرها آنقدر مشتهایش را میفشارد که  از زخم کهنه ای که امروز مچ دستش برمیدارد خون میچکد…
برای همه آنهایی که تو مرهم زخمهای دلشان بودی، برای آنها که بعد از عمل در تهران تو پناهشان میدادی…
 برای حامد که به خود خدا قسم پسر بود…!
برای لطفهایی که به من و آرش کردی،… اصلا دلم برایت تنگ شده است! دوست دارم گریه کنم، برای صدایت، برای چهره ات که هرگز از نزدیک ندیدم؛
برای بیمعرفتی خودم…
پ.ن 1 : خوب بخوابی مادر
پ.ن 2 : تولدت مبارک وحید جان، دوست داشتم با حال بهتری تبریک بگم، بپذیر از من و آرش…
پ.ن 3 : سپاسگذارم از هرکس که اعتقاد دارد اگر فاتحه ای بخواند، اگر اعتقاد ندارید لطف کنید یاد خیری از او بکنید.

No comments: