Friday, November 6, 2009

سه شنبه 12 آبان 1388




ما می مانیم




سقف های حلبی زنگ زده و خیس، زمین با چاله های پر از آب، تیرهای برق با سیم های آشفته، هوای ابری و مه آلود، آپارتمانهای قد و نیم قد و زشت و ... منظره آنسوی پنجره ام را تشکیل می دهند

ماهی و حوضش

تنها کاری که باید بکنی، یک نمایشنامه


منتشر شده در چراغ ۵۷

نوشته هایی که سابق بر این، از من در مجله ی «چراغ» به چاپ رسیده اند، همگی جنبه ی تجربی و لحظه ای داشته اند. اما این اثر کاملاً جدی است و واقعاً خوشحال می شوم نظرتان را درباره اش بشنوم.

یک ساحل شنی. صدای دریا از همین نزدیکی‌ها می‌آید. اما خبری از دریا نیست.

موقع غروب است. البته خورشید معلوم نیست.

آدم ها:

پسر اول

پسر دوم

پسر اول نشسته روی یک تل شنی، رو به تماشاچی‌ها. صدای آرام دریا می‌آید.

پسر دوم از سمت راست صحنه، می‌آید تو.

پسر دوم: سلام.

پسر اول: (با بی میلی رو از تماشاچی‌ها می‌گیرد) سلام.

پسر دوم: من دومی هستم.

پسر اول: لابد منم اولی.

پسر دوم: دقیقاً!... یادت نیست من رو؟

پسر اول: شما را قبلاً دیدم؟

پسر دوم: نه، ندیدیم هم‌دیگه‌رو. اما دیروز با هم حرف زدیم.

پسر اول: دیروزی شما بودین؟ دیروز شنبه بود.

پسر دوم: آره، بود. پس یادت آمد من رو.

پسر اول: دیروز اسم‌ات دومی نبود.

پسر دوم: اسم‌ام را همین الان فهمیدم. فکر کردم تو اولی هستی، پس من می‌شوم دومی.

پسر اول: قبل از اول هم چیزی هست؟

پسر دوم: (متفکرانه) من ندیدم.

پسر اول: پس من اول نیستم.

پسر دوم: چرا؟

پسر اول: یکی قبل از من بود.

پسر دوم: کی؟

پسر اول: نشناختم‌اش...

پسر دوم: می‌گم، هستی قدم بزنیم تو ساحل؟

پسر اول: البته شناختم‌اش، یعنی حتا صورت‌اش خیلی خوب یادم هست. مثلاً چشم‌هاش...

پسر دوم: (با حالت عصبی) کی؟... کی رو می‌گی؟

پسر اول: اونی که اول بود. قبل از من.

پسر دوم: ای بابا، (دست اش را در امتداد ساحل تکان می‌دهد) بیا قدم بزنیم.

پسر اول جوابی نمی‌دهد. از روی تل شنی بلند می شود، می‌رود گوشه‌ی سمت چپ صحنه. پسر دوم با تعجب نگاه‌اش می‌کند. می‌رود کنار پسر اول. صدای دریا بلند‌تر می‌شود.

پسر اول: (رو به بیرون) غروب دارد شروع می‌شود.

پسر دوم: از هر کس پرسیدم، گفت تو رو فقط اینجا می‌شود پیدا کرد.

پسر اول: (سرآسیمه) از کی پرسیدی؟

پسر دوم: یادم نیست.

پسر اول: بگو (مکث) می‌خواهم بدونم از کی پرسیدی.

پسر دوم: چه بازی‌ها که با حافظه نمی‌شه... یا حافظه چه بازی‌ها که با ما نمی‌کنه.

پسر اول: (با داد و قال) بگو، بگو کی رو دیدی؟

پسر دوم: هوی، چته؟

پسر اول: (با لحن آرام و ملتمسانه) باید بدونم کی رو دیدی.

پسر دوم: والله یادم نیست.

پسر اول مغموم می‌شود، دیگر چیزی نمی‌گوید. جوری که انگار دارد به دور دست نگاه می‌کند، خیره می‌شود به بیرون صحنه. صدای دریا کم می‌شود.

پسر دوم: به چی نگاه می‌کنی؟

پسر اول: تا حالا اینجا شنا کردی؟

پسر دوم: فقط یک بار تو عمرم شنا کردم. کجا بود؟

پسر اول: من بلد نیستم.

پسر دوم: خیلی راحته. نباید به هیچ‌چیز فکر کرد.

پسر اول: ای کاش (حرف‌اش را می‌خورد)

پسر دوم: ای کاش چی؟

پسر اول: هیچی.

پسر دوم: من می‌گم ای کاش اینجا یک درخت بود.

پسر اول: (با خوشحالی) آره... اما درخت تو ساحل؟ نمی‌شه که.

پسر دوم: کی گفته؟ من خودم دیدم. یک ساحل پر از درخت.

پسر اول: راستی؟

پسر دوم: خب، آره دیگه.

پسر اول: کجاست؟ دوست دارم ببینم.

پسر دوم: نمی‌شود رفت.

پسر اول: (با ناراحتی) چرا؟

پسر دوم: (جدی) یادم نیست کجا بود.

پسر اول: تو خیلی خنگی.

پسر دوم: بابام می‌گفت.

پسر اول: من دلم قایق می‌خواهد.

پسر دوم: که چی بشود؟

پسر اول: که بروم دریا.

پسر دوم: دریا؟

پسر اول: آره بابا. د- ر- ی- ا. فهمیدی؟

پسر دوم: کجاست؟

اولی دوباره رو می‌کند به بیرونِ صحنه، سمت چپ. با دست نقطه‌ای نامعلوم را نشان می‌دهد.

پسر اول: بابا، اینا دیگه. به این گنده‌گی.

پسر دوم: نمی‌بینم.

پسر اول: چرا اینقدر آرومه؟

پسر دوم: دقیق‌تر نشانم بده.

صدای دریا قطع می‌شود. پسر اول با عجله می‌آید وسط صحنه.

پسر دوم: کجاست؟ بیا نشان‌ام بده.

پسر اول می زند زیر گریه. پسر دوم، می آید وسط صحنه، کنار پسر اول می‌ایستد. دست می‌گذارد روی شانه‌اش.

پسر دوم: اولی، چته؟

پسر اول: (با هق هق) گفتم من اولی نیستم.

پسر دوم دست‌اش را از روی شانه‌ی پسر اول بر می‌دارد. چانه‌اش را می‌خاراند.

پسر دوم: (متفکرانه) نکند من دومی نباشم؟

پسر اول بلند‌تر گریه می‌کند.

پسر دوم: (متفکرانه) اسم‌ام چی بود؟

پسر اول همچنان گریه می‌کند.

پسر دوم: (چانه اش را می‌خاراند، یکباره بشکنی می‌زند و انگار که کشف مهمی کرده باشد) فهمیدم. اسم‌ام را خودم انتخاب می‌کنم. از حالا اسم من اولی است.

پسر اول دست از گریه می‌کشد و رو به دومی می‌کند.

پسر اول: قبل از اول هم چیزی هست؟

پسر دوم: گمون نکنم.

پسر اول: پس تو اول نیستی.

پسر دوم: کی گفته؟

پسر اول: من می‌گم. قبل از تو یکی بود.

پسر دوم: به تخم‌ام که بود. حالا نیست. من اول‌ام.

پسر اول دوباره گریه می‌کند. دومی به خودش مشغول است و لبخند می‌زند. کم‌کم متوجه‌ی اولی می‌شود. خیره می‌شود به او. می‌رود نزدیک‌اش و بغل‌اش می‌کند.

پسر دوم: (زمزمه کنان در گوش اولی) چرا گریه می‌کنی؟

پسر اول گریه‌اش را قطع می‌کند. چند نفس عمیق می‌کشد.

پسر دوم: (زمزمه کنان در گوش اولی) چرا گریه می‌کردی؟

پسر اول: حق نداری بگویی اولی هستی.

پسر دوم: چندمی هستم پس؟

پسر اول: نمی‌دونم.

پسر دوم: من دل‌ام برات تنگ می شه.

پسر اول: من دل‌ام براش تنگ شده.

پسر دوم: تو بیا با من.

پسر اول: تو کجا می‌روی؟

پسر دوم: خسته شدم از غروب. می‌خواهم بروم.

پسر اول: نه.

پسر دوم: (با خوشحالی) پس تو هم دل‌ات برای من تنگ می‌شود.

پسر اول: نه.

پسر دوم: بیا برویم. چرا، تنگ می‌شود. وقتی بروم. می‌خواهم ساحلِ پر از درخت را پیدا کنم.

پسر اول: راستی؟

پسر دوم: آره دیگه. (مکث) حالا بیا برویم.

پسر اول: نه، (خودش را از بغل دومی بیرون می‌کشد و به سمت راست صحنه اشاره می‌کند) برو، هر وقت ساحل را پیدا کردی، برگرد من را با خودت ببر.

پسر دوم: چرا نمی‌آیی؟

پسر اول: دنبال قایق می‌گردم. اصلاً تو برو، یک درخت پیدا کن تا من با آن قایق‌ام را بسازم.

پسر دوم: اصلاً قایق برای چی؟

پسر اول: برای دریا دیگر.

پسر دوم: دریا؟ اینجا فقط شن‌زار است.

پسر اول می‌دود گوشه‌ی سمت چپ صحنه.

پسر اول: دریا اینجا‌ست.

پسر دوم: (رو به تماشاچی) نگاه کرده‌ام قبلاً. سراب است خنگ خدا.

پسر اول: حتماً رفته است دریا.

پسر دوم: (بر‌می‌گردد رو به پسر) کی؟

پسر اول: به من شنا یاد می‌دهی؟

پسر دوم: تو به من یاد می‌دهی قایق بسازم؟

پسر اول: (با تعجب) تو هم می‌روی دریا؟!

پسر دوم: می‌روم ماهی بگیرم.

پسر اول: ماهی‌ها کم‌اند.

پسر دوم می‌خندد. خیلی بلند. یکباره خنده‌اش را قطع می‌کند.

پسر دوم: هزار تاش تو دریا هست.

پسر اول: من ندیدم.

پسر دوم: اصلاً تا حالا پسره را دیدی؟

پسر اول: کدام پسر؟

پسر دوم: همان که رفته دریا.

پسر اول: تو از کجا می‌دانی؟

پسر دوم: خودش گفت. وقتی ازش نشانی تو را پرسیدم.

پسر اول: (سرآسیمه) چه شکلی بود؟

پسر دوم: یاد‌م نیست.

پسر اول مغموم می شود. می‌رود روی تل شنی می‌نشیند.

پسر دوم: دیده‌ایش تا حالا؟

پسر اول: نه، فقط چشم‌هاش.

پسر دوم: پس خیلی مشنگی.

پسر اول: ها؟!

پسر دوم می‌رود کنار اولی می‌نشیند.

پسر دوم: من دوست‌ات دارم.

پسر اول: ها؟!

پسر دوم: با من می‌آیی؟

پسر اول: اگر برای‌ام درخت بیاوری.

پسر دوم: زرشک! آن‌وقت که می‌روی دریا، خوشگله.

پسر اول: من خوشگل‌ام؟

پسر دوم: خیلی عزیزم.

پسر اول: آه.

پسر دوم: چرا آه کشیدی؟

پسر اول: چون درک نمی‌کنم.

پسر دوم: که عزیزِ من باشی؟

پسر اول: آره.

پسر دوم: یعنی عشق‌ام را درک نمی‌کنی؟

پسر اول: مگر تو عاشقی؟

پسر دوم: من عاشق‌ات هستم.

پسر اول: دروغ نگو.

پسر دوم: راست می‌گویم.

پسر اول: دروغ نگو.

پسر دوم: راست می‌گویم.

پسر اول: (جیغ می‌کشد) دروغ نگو.

پسر دوم: (ملتمسانه) آروم باش پسر. چرا این طوری هستی؟

پسر اول از روی تل شنی بلند می‌شود شروع می‌کند به قدم زدن.

پسر اول: من عشق را درک نمی‌کنم.

پسر دوم: من فقط عشق استریت‌ها را درک نمی‌کنم.

پسر اول: (با کنجکاوی) ما چی‌هستیم؟

پسر دوم: ما آدمیم.

پسر اول: نه، یعنی از چه نوعی هستیم. استریتیم؟

پسر دوم: من تا حالا نبودم. یک بار بودم. تو بچگی.

پسر اول: چه جوری بود؟

پسر دوم: خیلی درد داشت.

پسر اول: بعد چی کار کردی؟

پسر دوم: دیگه استریت نشدم.

پسر اول: چرا؟

پسر دوم: ترسیده بودم دیگه.

پسر اول: آها!

پسر دوم: حالا باور می‌کنی که عاشق‌ات هستم؟

پسر اول: گفتم که درک‌اش نمی‌کنم.

پسر دوم: آخ! چرا؟

پسر اول: (با تردید) اون که درک می‌کند حتماً، نه؟

پسر دوم: (با تمسخر) هه! یارو حتا اسم ندارد!

پسر اول: (با تحکیم) اسم‌اش اولی است.

پسر دوم: پس تو کی هستی؟ اگر تو اولی نیستی، من هم دومی نیستم. (چانه‌اش را می‌خارد. خیلی جدی و متفکرانه) آن وقت تو می‌شوی دومی. پس من کدام خری هستم؟

پسر اول: تو استریتی.

پسر دوم: من استریت نیستم.

پسر اول: پس خری.

پسر دوم: (عصبانی) مشنگ! من در این خر تو خر فقط اسم‌ام را یادم رفته.

پسر اول: (عصبانی) گفتم که خری!

پسر اول می‌زند زیر گریه.

پسر دوم: ناز‌ت مال مامان جون‌ات!

پسر دوم می‌رود از سمت راست صحنه خارج می‌شود. پسر اول سرش را بالا می‌آورد، می‌فهمد تنها‌ست. گریه‌اش را قطع می‌کند. می‌رود سمت چپ صحنه. صدای دریا بلند می‌شود. چمباتمه می‌زند روی زمین و به دور‌دست نگاه می‌کند.

پسر دوم، از سمت راست وارد می‌شود. پاورچین پاورچین می‌آید تا پشت سر پسر اول.

پسر دوم: (داد می‌زند) آهای!

پسر اول از جا می‌پرد.

پسر اول: (ترسیده) چه می‌کنی؟ ترسیدم.

پسر دوم: فهمیدم دل‌ات برای‌ام تنگ شده، بر‌گشتم.

پسر اول: دیوانه.

پسر دوم: دل‌ات برایم تنگ شد؟

پسر اول: کجا رفته بودی؟

پسر دوم: رفته بودم ساحل پر درخت را پیدا کنم.

پسر اول: (سرآسیمه) پیدا کردی؟

پسر دوم: نه (مکث) یادم رفته بود. شانس آوردم گم نشدم.

نور صحنه کم‌کم، کم می‌شود. آنقدر که چند لحظه بعد، همه جا تاریک می‌شود. صدای دریا قطع می‌شود.

پسر اول: دارد شب می‌شود؟

پسر دوم: تازه اول غروب است.

پسر اول: نه بابا، روز تمام است. خودم دیدم خورشید غروب کرد.

پسر دوم: کو خورشید؟

پسر اول: فرو رفت در دریا.

پسر دوم: دریا؟

پسر اول: (با دست به بیرون اشاره می‌کند) آنجا!

پسر دوم: سراب است خنگ خدا.

پسر اول: سردم شد.

پسر دوم: پائیز است؟ زمستان است؟ چه فصلی هستیم؟

پسر اول: چه روزی هستیم؟

پسر دوم: دوشنبه، یا سه شنبه ولی فکر کنم...

پسر اول: شنبه است بابا.

پسر دوم: شنبه؟

پسر اول: شنبه‌ها حق نداری بیایی اینجا.

پسر دوم: چرا؟

پسر اول: چون شنبه‌ها من می‌آیم. (مکث) او هم شنبه‌ها می‌آید.

پسر دوم: تو هر شنبه می‌آیی؟

پسر اول: آره بابا.

پسر دوم: چند وقت است؟

پسر اول: ها؟!

پسر دوم: چه بازی‌ها که با حافظه نمی‌شه... یا حافظه چه بازی‌ها که با ما نمی‌کنه.

پسر اول: سردم شد.

پسر دوم: شب شده دیگر. (مکث) خب، من بروم.

پسر اول: خداحافظ.

پسر دوم: تو هم می‌روی؟

پسر اول: کجا؟

پسر دوم: همان جا که وقتی شب می‌شود، آدم‌ها می‌روند دیگر.

پسر اول: آدم‌ها کجا می‌روند؟

پسر دوم: یادم نیست.

پسر اول: سردم شد.

پسر دوم: خب، من بروم.

پسر اول: کجا؟

پسر دوم: یادم نیست. (مکث. بشکن می‌زند. جوری که انگار کشف مهمی کرده) می‌روم ساحلِ پر درخت.

پسر اول: درخت من یادت نرود.

پسر دوم: (آهنگین می‌خواند) می‌روم رفتم رفته‌بودم رفته‌باشم، می‌روم رفتم رفته‌بودم رفته‌باشم، می...

صدای دریا بلند می‌شود.

پسر اول: خداحافظ.

از سمت چپ صحنه خارج می‌شود.

پسر دوم: (سرآسمیه و با ترس) کجا؟

پسر اول: (از بیرون) می‌روم دریا.

پسر دوم: که چی شود؟

پسر اول: (از بیرون) که پیداش کنم دیگر.

پسر دوم: کی را پیدا کنی؟ مگر رفته دریا؟ (جوابی نمی‌شنود) دریا؟! گفتی کجاست؟ (صدای طوفان بلند می‌شود اما جوابی نمی‌آید) شنا بلدی؟ (جوابی نمی‌آید) قایق داری؟ (جوابی نمی‌آید) خب... (دست‌اش را می‌گذارد روی سرش. صدای طوفان بلند‌تر می‌شود)

می‌آید وسط صحنه.

پسر دوم: (به خودش) سردم شد. (مکث) بروم؟ (مکث) یک جایی بود که باید می‌رفتم، کجا بود؟ (مکث) به نظرم باید یک چیزی را پیدا می‌کردم (مکث) نه بابا. سردم شده فقط. (صدای طوفان خیلی بلند می‌شود) ترسناک است اینجا. بروم از اینجا. (مکث) کجا؟ (مکث) چه بازی‌ها که با حافظه نمی‌شه... یا حافظه چه بازی... (مکث) می‌ترسم.

با شتاب از سمت راست صحنه خارج می‌شود.

پرده

اتمام بازنویسی: 30/5/88

بندر بوشهرBold


پرشین پسر


میخواستم از ٨/٨/٨٨ در باره ٨/٨/٨٨ بنویسم که نشد!
میخواستم درباره امام رضا بنویسم (زائری بارانیم آقا به دادم میرسی ) و شعر رهی معیری که نشد!
میخواستم سالگرد قیصر و سلمان هراتی و فریدون مشیری چیزی بنویسم که گذشت !‌(ناگهان چقدر زود ...)

کی قراره من وقت بکنم بیام هر چی دلم میخواد بنویسم ! ا... اعلم!

.


No comments: