Wednesday, December 23, 2009

چهارشنبه 2 دی ماه 1388


آدم آهنی



خاطرات شبدیز

گرت آسودگی باید، برو عاشق شو ای عاقل





پرشین پسر

صدای مرا با کمی تاخیر از مشهد مطبوع و آفتابی میشنوید !!!

زائری بارانی ام، آقـا بـه دادم مـی رسی؟

بی پناهم، خسته ام، تنها؛ به دادم می رسی؟

گـرچـه آهـو نیـستـم؛ اما پر از دلتنگی ام

ضامن چشمان آهوهـا، بـه دادم می رسی؟

از کبوترها کـه می پـرسم، نشانـم می دهند
گنبد و گلدسته هایت را، به دادم می رسی؟

ماهـی افـتاده بر خـاکم، لبـالـب تشنـگـی

پـهنه آبی تـرین دریـا؛ به دادم می رسی؟

باز هم مشهد، مسافرها، هیاهـوی حـرم

یک نفر فریاد زد: آقا! به دادم می رسی؟



No comments: