Thursday, December 24, 2009

پنجشنبه 3 دی ماه 1388


سعید پارسا

صورتم را اصلاح می کنم، وقتی که رسمن حوصله ی کار دیگری نیست. هم کاری کرده ام و هم دیگر با طالبان اشتباه نمی شوم. خمیر، تمام صورتم را سفید کرده، یاد خواهرم میفتم که دکلره می کرد، خنده ام می گیرد و یادم می آید که دلم تنگ است، صدای زنگ تلفن که می آید در حمامم، کل روز را منتظر زنگی بودم که ترانه ای ترکی انگلیسی است و فقط در همین 5 دقیقه که دوش می گیرم، باید زنگ می خورد و شماره ای نیست که تماس را پاسخ دهم. خنده ام می گیرد از این سادیسم مرموز کائنات. می دانم چه می گذرد یا حداقل فکر می کنم که می دانم. آشنایم با این احساس که ممنوعش زیباترست. دوش را سراسیمه رها می کنم. خیسم و عریان .به تلفن که می رسم تنها پیغامی مانده است و فاصله ای بیست و یک روزه.

طعم زندگی

این آخرین پست امسال ه. سال میلادی چند روز دیگه تموم میشه. تقریبا یکسال.. یازده ماه.. از شروع من (من ه وبلاگی) میگذره و میشه گفت سالی که گذشت رو ثبت! کردم . با مرور این وبلاگ و وبلاگ قبلی از تغییرات و تحولاتی که تو زندگیم بوجود اومد راضی هستم. امسال بیشتر از هر سال دیگه ای برزگتر شدم… اینو جدی میگم… وقتی جرات پیدا کنی که افکارت رو عملی کنی یعنی اینکه بالاخره میتونی به خودت امیدوار باشی… و این نشانه رشد ه.

و اما…

پنجشنبه شب 24 دسامبر (3 دی) … شب کریسمس ه…. و 25 دسامبر صبح کریسمس… یعنی از شب به صبح. اینطور گردش رو دوست دارم.. از تاریکی به روشنایی.

اکثر مسیحیان این روز رو کریسمس میدونن… ولی برای ارتدوکس ها (ارتدوکس شرقی) شب 6 و کلیسای ارامنه شب 5 ژانویه هست. از نظر درستی هیچکدوم از این تاریخ ها معتبر نیستن… همونطور که در طول تاریخ چند بار این روز تغییر کرده… چون از روز تولد مسیح در انجیل عهد جدید ذکری نشده. اختلاف بوجود اومده در بین کلیساها که باعث شده روز واحدی رو انتخاب نکنن جنبه سیاسی داره که نمیخوام وارد بحثش بشم ولی چون مبدا تاریخ میلادی این روز هست بنابراین باید ابتدا این روز رو جشن گرفت و بعد سال جدید شروع بشه. از این نظر برای من 24 دسامبر شب کریسمس ه.. ولی در هر حال اکثر ارامنه (اونهایی که در کشورهای مسیحی زندگی میکنن.. و نه کشورهای غیر مسیحی و ارمنستان) هر دو شب رو جشن میگیرن… یعنی هم سنت خودشون رو حفظ میکنن و هم با اکثریت هماهنگ هستن.

همونطور که تو تیتر توضیح دادم… کریسمس روز تولد عیسی مسیح ه و یک مناسبت مذهبی ه… ولی متاسفانه دلیل و منشاء این روز به حاشیه رفته و جاش رو حاشیه!! این روز گرفته. هر سال جمله “مری کریسمس” کمتر شنیده میشه و توجه به علت این جشن یعنی تولد مسیح کم رنگتر و البته این کاری کاملا هدفدار ه!.. بهرصورت کسانی که اعتقادشون به این روز ه و به ریشه و اصل اون توجه دارن سعی میکنن که با یادآوری به دیگران کریسمس رو زنده نگه دارن.

امروز هم رفتم آمریکانا.. مرکز شهر گلندل.. و از درخت و خونه سانتا عکس گرفتم.. خود سانتا تو خونه بود و بچه ها میرفتن پیشش.. برای همین تصویرش نیست!

اونم اتومبیل سانتا… با هلیکوپتر اومد.. بعد هم ماشین… کالسکه نداره.

این هم یه گروه بودن که آهنگهای کریسمس رو اجرا میکردن.

(بخاطر بدی کیفیت عکسها معذرت میخوام.. با موبایل گرفتم.)

..

.

خلاصه..

.. سال خوبی رو با تو و بقیه دوستان گذروندم. با خیلی از دوستان بلاگر و غیر بلاگر آشنا شدم که هر کدوم تاثیر بسیار مثبتی تو فکر و زندگیم داشتن…. امیدوارم درمورد شما هم همینطور باشه. امیدوارم سال خوبی رو گذرونده باشی.. تلخ و شیرینش مهم نیست.. مهم نتیجه است و تجربه هایی که بدست میاری.. و آرزو دارم سال آینده سال بهتری برات باشه… به خواسته قلبیت برسی… میرسی اگه بخوای فکر هم نکن که دور ازدسترس ه… همه چی امکانپذیره. میخواستم به تک تکتون تبریک بگم ولی ترسیدم کسی رو از قلم بندازم… ولی مطمین باش به یادت بودم. (خیلی قواعد مفرد و جمع رو قاطی کردم ولی منظورم دقیقا چیزی بود که نوشتم). جواب کامنتت رو شاید بدم.. شاید هم نه … شاید جواب میل هم ندادم یا حتی یاهو!!… (از قبل ازت عذرخواهی میکنم) ازم دلگیر نشی… نگرانم هم نباشی… من درهرصورت حالم خوب ه.

راستی…. امسال تاریخ تولدم خیلی بامزه شده…… 01/10/10 … دهمین روز از ماه ژانویه. تولد هر کس رو که تو این ماه هست بهش تبریک میگم… فقط میدونم که تولد بهبد عزیز ه…. بهبد جان تولدت مبارک.

.

همین…. یعنی چیزای دیگه هم بود که میخواستم بگم ولی منصرف شدم. پس آرایژمس

نه دختر نه پسر

مینــــا ، شـــراره ، مـــن



هفته گذشته ، برای من هفته ای به یاد ماندنی بود ، شراره برای گرفتن معافیت پزشکی

بخاطر اختلال هویت جنسی از شهر خودشان اقدام کرده و تا مراحلی پیش رفته اما از

طرف حوزه مربوطه شهر خودشان به تهران معرفی شده تا جواب حوزه تهران را جهت

تکمیل کارهایش ارائه دهد

توی این یک هفته که شراره به شهر من و مینا آمده بود ، شراره مهمان مینا بود ، همین

جا به مینا جون خسته نباشید میگم بخاطر مهمان نوازی و مهمان داریشان ، منم خیلی دلم

می خواست می تونستم باری از دوش مینا بردارم و شراره نازنیین رو مهمان کنم اما

بخاطر شرایط خانواده گی متاسفانه امکان نداشت

اما تو این یک هفته دوبار سه تایی رفتیم بیرون ، هم خندیدم ، هم گریه کردیم ، و هم باز

طبق معمول با حرفهای زشت بعضی ها غمگین شدیم و درد دلمان تازه شد . روز اول که

بیرون رفته بودیم تصمیم گرفتیم بریم پارک بنشینیم تا زیاد تو خیابون با مردم روبرو نشیم ،

اما تو همون پارک کسی نبود که ما رو نبینه چیزی نگه یا نگاهی نکنه ، البته هر چند این

حرفها تازگی نداره ولی من که نمی تونم بهشون عادت کنم آخه عادت کردنی نیست یکی

بهت متلک بندازه ، یکی مسخرت کنه

خلاصه هوا تاریک شده بود و ما بعد از کلی وراجی و حرف زدن گشنه ، که رفتیم به یک

پیتزا فروشی بزرگ تا دلی از عزا در بیارم ، درست اونطرف میز ما یک میز پنج نفره بود

که پنج پسر جوان نشسته بودند و چشم از ما بر نمیداشتند ، انگار به جای ساندویجشون

داشتند مارو می خوردند

خلاصه بعد از کلی صبر کردن بچه ها برای اینکه من غذام تموم بشه آماده بیرون رفتن شدیم

که درست همزمان چند زن و بچه آمدند ، وقتی ما رو دیدند درست زیر گوش من یکیشون

گفت : این چه جور جونوری بود خدا

من خیلی ناراحت ، اما گذاشتم وقتی از اونجا رفتیم بیرون به بچه ها بگم و وقتی گفتم مینا

بقدری ناراحت شد که می خواست بره جوابشو بده اما منو شراره گفتیم ولش کن ، جز اینکه

توجه بقیه بیشتر جلب بشه نتیجه دیگه ای نداره

خلاصه تصمیم گرفتیم راه خودمونو بریم باز حرفای خودمونو بزنیم ، توی راه باز متلک و

تیکه بود که هی بار ما می کردند

روز دوم که قرار گذاشتیم ، درست مصادف بود با اولین روز محرم ، من زودتر رسیده

بودم سر قرار، وقتی شراره و مینا آمدند از قیافشون فهمیدم که اتفاق بدی افتاده ، درست

وقتی که سوار تاکسی شده بودند تا به سر قرارمون بیایند یک ماشین نیروی انتظامی

تاکسی حامل اونا رو گرفته بود ، و شراره و مینا رو پیاده کرده بود ، بهشون گیر داده بود

اما چون بچه ها موردی نداشتند ولشون کرده بود ، ولی مینا و شراره ی بیچاره اونقدر

ترسیده بودند که دیگه حالی برای لذت بردن از باهم بودن براشون نمونده بود ، در ضمن تا

یادم نرفته بگم هر سه تائیمون از نظر ظاهری ساده ساده بودیم بخصوص من هاهاهاها بخدا

راست میگم ، تازه اون بیچاره ها هم ساده بودن ولی خوب چی بگم

خلاصه کلی گذشت تا تونستیم اون قضیه رو فراموش کنیم و به حالت عادی برگردیم ، به

مینا گفتم مینا بریم توی این کوچه موچه های اطراف که خلوته مثل اون دفعه نریم پارک که

هر کی هر چی دلش خواست بگه ، خلاصه رفتیم تو کوچه ای خلوت ، خیلی احساس

راحتی میکردم ، راحت می تونستم حرف بزنم ، بخندم ، گفتم خنده یه چیزی یادم اومد یه

مسیج برای بچه ها خوندم که باعث شد کلی با هم بخندیم مسیجه این بود :

به غضنفر میگن :

غضنفر تا حالا به فاک رفتی ؟ غضنفر میگه نه ، قرار بزارید آخر هفته با هم بریم

هاهاهاهاهاهاهاها . اینو که برای بچه ها خوندم هر سه تایی زدیم زیر خنده ، اونایی که

خنده های منو دیدن می دونن من چه جوری میخندم حالا حالاهم ول کن نیستم ، اونقدر خندیم

که نفسم بند اومده بود ، آخرش مجبور شدم تکیه بدم به یه صندوق صدقات ، شراره بهم

می گفت یه نفس عمیق بکش حالت خوب میشه ، این حرف شراره بازم منو به خنده انداخت ،

نمیدونم چی شده بود اصلا از دیدن قیافه شراره خندم می گرفت

فقط خواستم این روز رو مثل یه خاطره بنویسم ، با حرفهایی که شنیدیم و نگاه هایی که

بهمون شد کاری ندارم همون قسمت آخر دیدارمون که فقط بخاطر یک مسیج کلی خندیدم

خودش کلی ارزش داشت

نیم بوسه


هفته گذشته و روزهایی که در پیشه گویا برای من سرشار از تجربه ست

اون هم تجربه هایی که برای اولین بار برام رخ دادن

اولیش که همون رفتن پیش محمد بود

برای اولین بار توی زندگیم بعد از ۵ سال تونستم سرم رو بذارم روی شونه محمد

هر چند بیشتر از ۱۰ - ۱۲ دقیقه طول نکشید ولی همین مدت کوتاه . . . ه



سحر بلبل حکایت با صبا کرد

که عشق روی گل با ما چه ها کرد



تجربه دوم اون شب یلدایی بود که گذشت

شب یلدایی که هم مزخرف بود هم آموزنده و به تبع اون جذاب !!! شب یلدایی که تنهای تنها بودم

شب سختی بود

توی همچین شبهایی که همه کنار عزیزشونن ، من در دلم به یاد عزیزم بودم

این شب یلدا ، اولین تجربه از اون روزها و شبهایی بود که در طول زندگیم باید تجربه کنم

شبها و روزهایی که باید تنها باشم

تنها نفس بکشم

تنها شادی کنم

تنها گریه کنم

چقدر دوست داشتم اون شب کنار محمد بودم

ولی فقط حسرت بودن با محمد برام موند

حسرتی که همچین شبهایی برام تکرار خواهد شد

حسرتی که چون منشأش محمده باز برام عزیزه

برام مقدسه



و اما گویا این قصه داره به فاصله نزدیک تکرار میشه

این ۲ - ۳ روز تعطیلی که در پیشه

هم اتاقیام همشون دارن میرن شهرستان

و تنهایی نرفته داره برمیگرده

*

*

*

این روزها احساس گهی دارم

نمی دونم چرا اینطوری شد

حس می کنم دارم گند می زنم

نمی دونم ربطی به اون شبی داره که کنار محمد بودم یا نه

احساس می کنم عشقم آلوده شده

یه جورایی هوایی شدم

توی خیابون که راه میرم دارم همه رو دید می زنم

و وقتی با نگاه های سرد و بی روح مواجه میشم وضعم بدتر میشه

انگار با خودم یه جورایی کورس گذاشتم

انگاری می خوام ببینم اصلا برای کسی جذاب هستم یا نه

احساس می کنم به هیچکدوم از اون حرف هایی که در مورد عشقم به محمد میزنم پایبند نیستم

حس می کنم دارم بلوف میزنم



نمی دونم محمد داره این متنو میخونه یا نه

ولی امیدوارم این حرفام باعث نشه که خیال کنه من ندای دروغین سر دادم

فقط دارم از حسم میگم

از تفکرات تنهاییم

از دغدغه هام



خیلی آشفته ام

به هم ریختم

ذهنم نظم درست و حسابی نداره

نمی دونم چه غلطی دارم می کنم

نمی تونم درست فکر کنم



خوش بود گر محک تجربه آید به میان

تا سیه روی شود هر که در او غش باشد



نمی دونم دارم سیه رو میشم یا . . . ه

ولی هرچی که هست نمیخوام با زندگی محمد یا با آینده اش بازی کنم

پرشین پسر

مراحل لرزش عرش:

١. بوسه

در دو چشمش گناه می خندید
بر رخش نور ماه می خندید
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله ای بی پناه می خندید

شرمناک و پر از نیازی گنگ
با نگاهی که رنگ مستی داشت
در دو چشمش نگاه کردم و گفت
باید از عشق حاصلی برداشت

سایه ای روی سایه ای خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسی روی گونه ای لغزید
بوسه ای شعله زد میان دو لب

٢. گناه

گنه کردم گناهی پر ز لذت
درآغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی و آهنین بود

در آن خلوتگه تاریک و خاموش
نگه کردم به چشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید
ز خواهش های چشم پر نیازش

در آن خلوتگه تاریک و خاموش
پریشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لب هایم هوس ریخت
ز اندوه دل دیوانه رستم

فروخواندم به گوشش قصه عشق
تو را می خواهم ای جانانه من
تو را می خواهم ای آغوش جان بخش
تورا ای عاشق دیوانه من

هوس در دیدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پیمانه رقصید
تن من در میان بستر نرم
بروی سینه اش مستانه لرزید

گنه کردم گناهی پر ز لذت
کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می دانم چه کردم
در آن خلوتگه تاریک و خاموش*
.
خداوندا چه میدانم چه کردم برای اولین بار ...

فقط میدانم که تو راضی و من راضی و او راضی پس دلیلی برای لرزش عرشت نمیمانه ! همه چی آرامه چشمکتو به من میخندیلبخند

---------------------------
* اشعار از فروغ فرخزاد است

نوشته گاه یک همجنسگرا

مادر كجاست

مادر كجاست

در كدامين كمد ،‌كشو ،‌پستو آنرا نهان كرده اي

آه مادر به من بگو آن رژ لعنتي كجاست

آن نشانك قرمز رنگ كجاست

كه بر لبانم كشم !!!

كه بر لبانم كشم و تمامي بوسه هايم را ماندگار كنم

-----------------------------

من نمي دانم

من نمي دانم كه چرا ؟

که چرا مردان مجازي و حقيقي سرزمين من

س ك س را با ط دسته دار مي بينند ، مي خوانند و مي نويسند


1 comment:

هرمزد said...

شايد خيلي وقته نيومدم و نمي دونم چرا

اما اينجوري نبود قبلنا

كه همه متنها رو بنويسين

به هر حال ممنون كه ادامه ميدين