Monday, December 14, 2009

یکشنبه 22 آذر 1388



پسر

ما همه مجید توکلی هستیم
.

افتخار می‌کنم که روسری مادر مرحومم را سر کرده‌ام. همان روسری که در ایران به زور سر زنم کردند. همان روسری که اگر خواهران من در اروپا سر کردنش را انتخاب کنند، تحقیر خواهند شد. و همان روسری که ابتذال عقب‌افتاده‌ای که الان بر ایران حکومت می‌کند، فکر می‌کند اگر آن را سر مجید توکلی کند، تحقیرش کرده است – او امروز نزد ما عزیزتر و شریف‌تر از هر زمان دیگری است. ما، همه، مجید توکلی هستیم – و ما مردان ایرانی خیلی دیر داریم این کار را می‌کنیم. اگر ۳۰ سال پیش این کار را کرده بودیم، یعنی زمانی که روسری به آن دسته از خواهران ما که نمی‌خواستند آن را بر سر کنند تحمیل شد، شاید امروز در این وضع نبودیم. اگر حد تصور جمهوری اسلامی این است، به قول شاهین نجفی «بگرد تا بگردیم».

پ.ن: عکس بالا از وبلاگ سرهرمس مارانا



دروغ‌گو

از صبح

هزار دروغ به هم چفت می‌کنم

که شبی آنگونه که دلخواه من است

صبح شود؛

آخرین دروغ را

صبح

به خود می‌گویم

.

ایران


emshab ooje bi panahim bod

vaghti dar ro baz kardam sedaye bacheha

gharare fale ghahvam ro begiran

man khodam miram

bargashtam to khiyaboon

boghzam ham nashkastam

raftam khoneye hasan

goftam 1 panaahe kotaah mikham

ghahve ham behem dad

gar che ghamginish be sigari keshidan naraft

goft eshghet az to ba khabar hast

goftam miyad gahi roye net

goft telefon mizane behet

ghahvamo khordam ba kaame sigar

farda mosahebe polic tamome

daftare boghzam ro mizaram khak

shayad eshgham bemone toye on khak

man ke mimonam cheshme hasrat be didar

gar omri tanam dasht

mibaram eshgham ro ba khodam ta lahzeye khak

khak bar saram na

ghahveam ro mikhoram bi hich faal

...

dige weblogam mipose ta forsati shayad otogar

terminal///


جل پاره های بی قدر عورت ما

غریزه ی احساس خطر

بعضی ها می خواهند یک اختلاف داخلی را به جنگ با نظام تبدیل کنند ( خامنه ای)
.
.
در یک اختلاف سخت خانوادگی هستیم ( کروبی ، اینجا )
.
.
به صراحت بگویم، امروز هم اکثریت جامعه ما امام و انقلاب را قبول دارند و به خون شهیدانشان احترام می‌گذارند و مدارو معیار همان آرمان‌های انقلاب اسلامی است، امروز برای همه ما امام خمینی معیار است، معیاری که انقلاب را رهبری کرده هم جمهوری اسلامی را پیشنهاد کرده، هم به همت ایشان مردمی‌ترین و دموکرات‌ترین انتخابات و رفراندوم‌ها برگزار و قانون اساسی تصویب شده است ( خاتمی ، اینجا )
.
.
به عبارتی اوضاع فعلی را بیشتر می توان به یک درگیری سخت خانوادگی تشبیه کرد.در دو طرف دعوا کسانی قرار دارند که هم انقلابی هستند و هم سابقه جبهه و جنگ دارند ( کروبی ، اینجا)
.
.
وقتی از اصلی ترین شعار جمهوری اسلامی، یعنی استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی، اسلام آن حذف می‌شود، آقایان باید به خود بیایند و بفهمند که راه غلطی را می‌روند، وقتی در روز قدس که اساس آن برای دفاع از فلسطین و مقابله با رژیم صهیونیستی است، به نفع رژیم غاصب و برضد فلسطین شعار داده می‌شود، باید متنبه شوند و تبری خود را از این جریان اعلام کنند.( خامنه ای ، اینجا)
.
.
در واقع سرخ ها جنبش سبز را فرصتی دیده اند که بر این موج بنشینند و به مقصدی که می پسندند، راه یابند. شعار جمهوری ایرانی در حقیقت شعار این گروه می تواند تلقی شود. می خواهند در آینده دیگر نام و نشانی از اسلام و انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی باقی نماند.( مهاجرانی، اینجا)
.
.
چرا هنگامی که افراد فاسد فراری و سلطنت‌طلب و توده‌ای از آن‌ها حمایت می‌کنند، به خود نمی‌آیند و متوجه نمی‌شوند که مسیر آن‌ها غلط و اشتباه است؟ ( خامنه ای)
.
.
این سخن تازه ای نبوده و نیست. سی سال است که مجاهدین خلق و سلطنت طلبان بر همین موضع پای فشرده اند. در واقع آنان سرخند.( مهاجرانی ، اینجا)
.
.

مردم و دانشجویان ما امام و نظام را قبول دارند، در چارچوب قانون اساسی می خواهند عمل کنند و ما هم جز این حرفی نداریم،معتقدیم اگر انحرافی وجود دارد که دارد بر اساس همین معیارها باید اصلاح شود.( خاتمی، اینجا)
.
.
بعد از انتخابات، متأسفانه عده‌ای قانون‌شکنی، و ایجاد اغتشاش کردند و زمینه‌ای را به وجود آوردند که دشمنِ مأیوس و ناامید، جان بگیرد و آن‌قدر جسارت پیدا بکند، که در مقابل چشم انبوه دانشجویان علاقه‌مند به امام، انقلاب و نظام اسلامی به امام(ره) اهانت کند.( خامنه ای)
.
.



حضرت امام خمینی احیاگر دین در قرن حاضر و بیدارگر بزرگ ملت ها برای مبارزه با مستکبران است . ایشان به گردن همه ملت ها به ویژه ملت های مسلمان و مردم ایران حق بزرگی دارند و قطعا هیچ انسان منصف و مومنی به خود اجازه نمی دهد چنین اهانتی به عکس ایشان بکند( موسوی ، اینجا)


سایه تاریکی

ورود ممنوع

و

این بار

به سادگی کشیدنِ یک سیگار

تمام میشوی

.

شرح صدر

وصف دوست 4 : "خودم!"

ادوارد دست‌قیچی
مشخصات ظاهری: همه‌تون با مشخصات ظاهریم آشنا هستین، ولی برای این‌ که نگین یارو واسه خودش پارتی‌بازی کرد در مورد خودم هم می‌نویسم: دراز (احتمالاً جزو درازترین‌هایی که تا حالا دیدین. به همین خاطر توی احوال‌پرسی‌ها و ابراز محبت‌ها -اینش خیلی سخته- حکم پدربزرگی رو دارم که با نوه کوچیکش روبوسی می‌کنه. شاید به همین خاطره که با من با احترام برخورد می‌کنن)؛ آدم‌های دراز آدم‌های عصبی‌این؛ توی خودشونن و عمرهای کوتاهی دارن. شکننده، وقتی منو برهنه می‌بینین یاد مجسمه‌های مسیح مال دوره گوتیک می‌افتین (بعد از این دوره دیگه خیلی کم، مسیح رو لاغر و استخونی نقاشی کردن). بد لباس، عهد‌بوق‌پوش؛ لباس‌هام معمولاً کهنه می‌شن، رنگ‌ و روشون می‌ره، حتی مندرس می‌شن اما، بازم پوشیده می‌شن. مو: قهوه‌ای تیره. صورت: کشیده، تقریباً متناسب. ریش: قهوه‌ای روشن (که معمولاً همیشه دارم).
مشخصات رفتاری: در برخورد با دوستان انرژی زیادی می‌ذاره؛ پر هیجان، گرم، خوش برخورد، عاطفی (یادمه یه بار در مجلس ختم پدر دوستم اون‌قدر گریه کردم که همه تقریباً به عقلم شک کرده بودن). غیر مترقبه. آسان باز شو. متعامل. مرجع تخصصی هر چیزی (سعی می‌کنه خودشو دانا نشون بده). ذاتاً خوش‌بین. تجربه‌گرا. خطر پذیر. کمی احمق و از مرحله پرت. و در نهایت: « ادوارد دست‌قیچی» (فیلمشو دیدین؟ عنوان اصلیش هست: «Edward Scissorhands» از حضرت استاد تیم برتون. پیرمرد مخترعی که تنها توی یه قلعه، سر یه تپه بالای شهر زندگی می‌کنه، بعد از کلی اختراع اجق وجق یه پسر می‌سازه با دست‌های قیچی. یعنی به‌ جای اتگشت و سبابه و اشاره و… قیچی کوچیک و سلمونی و خیاطی و چمن‌زنی و... . نقش این پسر رو جانی دپ بازی می‌کنه. پیرمرد این پسر رو برای پر کردن تنهاییش ساخته اما بالاخره پیرمرده سکته می‌کنه و می‌میره و پسره‌ ست که تنها می‌شه. یه روز از شهر خانمی که تو کار پودر و کرم آرایشیه گذرش می‌افته به قلعه و پسرک رو در حالی‌ که زار و نزار و زخمی از تیغه‌های قیچی‌هاست پیدا می‌کنه. یک خانم مهربان. اونو برمی‌داره و می‌بره خونه‌شون. اول، همه‌چیز خوبه یعنی همه ازش خوش‌شون می‌آد. چمن‌ها رو می‌زنه، سگ‌های‌ همسایه رو به هر شکلی در می‌آره و موهای خانم مهربون رو آرایش می‌کنه. اما همون‌طور که مشخصه، کم‌کم بدبختی‌ها شروع می‌شن. بالاخره قیچی چیزی نیست که بشه باهاش میون آدما زندگی کرد. اصل قضیه همین‌جاست، اون با بقیه فرق می‌کنه. اون مث بقیه نیست. دستاش به جای این‌ که انگشت داشته باشن قیچی داره. چی‌کار کنه؟ چاره‌ای نداره. حالا که از تنهایی در اومده و شاد بوده، مجبوره دوباره به تنهاییش برگرده. دوباره با همون قیچی‌ها توی همون قلعه با خودش سر کنه. تنها و غم‌دار…). ادامه ...

صفحات خالی

خداحافظ دنیای همجنسگرایی

عصیان

برای روز میلاد تن من،
نمی خوام پیرهن شادی بپوشی
به رسم عادت دیرینه حتی،
برایم جام سرمستی بنوشی
برای روز میلادم اگر تو،
به فکر هدیه ای ارزنده هستی
منو با خود ببر تا اوج خواستن،
بگو با من که با من زنده هستی...
نمی خوام از گلهای سرخابی،

برایم تاج خوشبختی بیاری
به ارزشهای ایثار محبت،
به پایم اشک خوشحالی بباری
بذار از داغی دستهای تنها،
بگیره هرم گرما بستر من
بذار با تو بسوزه جسم خستم،
ببینی آتش و خاکستر من
ای تنها نیاز زنده موندن،
بکش دست نوازش بر سر من
به تن کن پیرهنی رنگ محبت،
اگه خواستی بیایی دیدن من...
که من بی تو نه آغازم نه پایان،
تویی آغاز روز بودن من
نذار پایان این احساس شیرین،
بشه بی تو غم فرسودن من…..


نیم بوسه


چه مشکل حالیست


دیروز با محمد عصری رفتیم بیرون

دیگه این روزا واقعا پر رو شدم !!! فکر کنم نزدیک یک ساعت شاید هم بیشتر دستشو گرفته بودم

بیرون رفتیم شام خوردیم

قدم زدیم

ولی قربونش برم با رفتار مردونه اش همه چیزو خوب به من میفهمونه

وقتی داشتیم از هم جدا می شدیم خیلی رسمی فرمود : " خب آقا خوشحال شدم "

.

.

.

هم خوشحالم هم خیلی مضطرب !؟ خوشحال از این بابت که تونستنم با کسی که همه زندگیمه یکی دو ساعت باشم ، دستشو بگیرم

یکی دو ساعت زیر سایه کسی باشم که آرزومه مرد زندگیم باشه ، شریک زندگی هم باشیم



و مضطرب از این بابت که من تا دیروز که گرمای بودن با محمد رو به اون شکلش تجربه نکرده بودم وضعم اینه ، از این به بعد که احتمال ازدواج محمد هم هر روز داره بیشتر میشه ، چطور میخوام دوام بیارم

.

.

.

یه جایی خودم خنده ام گرفت

من دست محمد رو گرفته بودم و داشتیم راه میرفتیم که سه تا دختر از روبرو داشتن رد میشدن که ناخودآگاه من مثل بچه ای که یک چیز وحشتناک دیده !!! بازوی محمد رو گرفتم و یه جورایی پشت بازوش قائم شدم انگاری که همون لحظه می خواستن ازم بگیرنش و من نمی خواستم از دستش بدم



ای وای



آخر و عاقبتم

سرنوشتم

دلم

قلبم

روحم

همه زندگیم

جز به جز وجودم

همه و همه

هر چی که فکرشو بکنی

وابسته به محمده

پسر تنهای خسته

آیندگان

در سال ۱۶۴۲ (۳۶۷ سال پیش) همزمان با فارغ التحصیلی اولین گروه از دانش آموختگان دانشگاه هاروارد بر سردر این دانشگاه لوحه ای به یادبود نصب کرده اند که در آن نوشته شده :

چون خداوند به‌سلامت ما را به‌سرزمین نیوانگلند رسانید، به ‌یاری او خانه‌های خود را ساختیم و برای ادامهٔ زندگانی خود وسایلی برانگیختیم و مکان‌های مناسبی برای پرستش پروردگار پی‌افکندیم و به ‌تشکیل یک دولت غیرنظامی همت گماشتیم. اما آرزوی بزرگی را که در قلب خود می‌پروراندیم و در پی تحقق آن روزشماری می‌کردیم، آموزش و پرورش بود که سعادت جاودانه در پی داشت. ما نمی‌خواستیم که دیو بی‌سوادی در کلیساها بجای ماند و کشیشان ما در تاریکی نادانی به‌سر برند ...

توضیح : در آن سوی آب ها کتیبه ای سند ایجاد تمدنی می شود و در این سوی گیتی کتیبه ای حکایت از دوران شکوه از دست رفته دارد ... و ما ... گمگشته در تاریکی نادانیمان به بالیدن به کتیبه ی 2500 ساله ای (که همان را نیز از ما به تاراج برده اند) بسنده می کنیم ...

قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدیر می کنند ...

نتیجه گیری : ما تاوان ده آیندگانمان هستیم ...


کافه زن

تو در آينه، شما شدي ولي


 
با منت توان ما شدن نبود
 
آري آشنا شدن هم از نخست
 
جز به خاطر جدا شدن نبود

سلام چارشنبه

. چارشنبه ها را دوست دارم. چارشنبه ها را با شما دوست دارم. چارشنبه ها، من، بي خبرم از زمان. ولگردي مي كنم بر شبانه ها. شب را با شما دوست دارم. شب را كه به نيمه مي رسانيش. و تنت را، همان كه دور افتاده بود از سرزمين دستهام، مي بخشي مهربان. تو را مهربان جان، دوست دارم. تو را در چارشنبه ها، مي نشانم در پيش نيازهاي پرشمارم. و شما را قسم مي دهم به ماندن. به نگاه كردن به احتياجات پردامنه ي دست هام. كه بر تن شما، شعر مي سرايد. سراپاي شما را مي سرايد. مينا... عشق چارشنبه هاي من! بمان. اين هفته هم بمان. اين يك هفته را صبوري كن. بعدش برسانم به هفته هاي بعدتر. چشم روي هم بگذاري، مي رسد اول تابستان. .

دارم سرايش مي كنم از دلتنگي هاي يك بيمار در بستر افتاده، از خيابان بي نشاني يك شهر دور

. شهر مرا به خاطر داري؟ معشوقه ي كم حواس! اسم مرا به خاطر داري؟ حيرت منشعب از كشف تو را، در چشم هايم، دانستي؟

طفره نرو

. اسمت را بگو. اين شب جمعه، ببرم تو را ته بازار سيد اسماعيل، مهمانت كنم دو پك قليان، يك قوري چاي اعلا، سه نخ سيگار اشنو، چار سيخ دل و قلوه. دو تا شيشه پپسي تگري. بعدش هم، شب بريم خانه ي شما. آن بالاهاي شهر. كه هوا خوب است. و سه تا بليط اتوبوس باس بدهيم تا برسيم جايي كه آدم حسابي ها زندگي مي كنند. و من، خودم را از نور چراغ ها پنهان كنم تا شما ملتفت نشوي كه عاشقت، پاپتي ست. و شب، بي چراغ؛ بزنم به حوالي تنانه ي معشوقه ي عطر فرانسويم. كه سيگار مالبرو از گوشه ي لبهاش، نمي افتد. و قيافه مي گيرد براي مردهاي كوچه شان. و كسي خبرندارد كه مرا دوست دارد زياد. يعني ما به كسي نمي گوييم. درس هامان را از بريم. آخر اين آدم حسابي ها، عاشق هاشان هم بايد حسابي باشد. گاهي شده حواست باشد كه تو اوليش نيستي كه معشوقه هاي آن بالابالاها، هوسشان گرفته به كسي از پسربچه هاي آواره ي ميدان راه آهن. و من، با صداي نخراشيده، با ذوقمرگي، اعلام مي دارم كه معشوقه ام، مرا دوست دارد.

در اين لحظه ي به خصوص از زندگيم، دلم مي خواهد هرچه سوال است بي جواب بماند. دلم مي خواهد چارشنبه اي باشد مبهم. انگار كه آدم به ته بي نيازي از كشف يك تن رسيده باشد. گرچه هنوز، راهواره ايي در مقابلش، مسدود است، اما آدم، گاهي فقط مي نشيند و نگاه مي كند بي تفاوت. نه دستي مي كشد به نوازش. نه لبي مي دهد به لذت. و تن او را از دور مي بويد. دور تر از يك فاصله ي معقول.

بيا برويم سانتيلانه

. زادگاه ژيل بلاس. يك دهكده توي اسپانيا. كه مي گويند بهشت است. آنقدر دلم مي خواهد بروم بهشت. آنقدر دلم مي خواهد بروم يك جا، كه آدم ها نباشند. و بكر باشد زمين . و درياچه، پروفور از ماهي هاي آزاد. و دو تا مرغابي. دو تا نيلوفر. سه چار تا پرنده ي وحشي. كه كسي نامشان را نشنيده باشد. و نزديكي هاي غروب كه شد، يعني اولين بادهاي سرد، خودشان را لوس كردند، برهنه ات كنم زير سرما. و بهشت بر من حلال گردد.

تو بي برگشت مني

. از آن چيزها كه يا شروع نمي شود، يا وقتي كه آغازش كردي، نمي رود به مرگ. نمي رود به فراموشي. نمي رود به نيستن.

صبح ها همه چيز شل و ول است

. من اداي يك پيروز را در مي آورم. كه بي جنگ، همه ي مرزهاي سرزمين رقيب را پس گرفتم. گاهي بي آن كه كمكم كني، وادارم مي كني در تن تو، پرسه بزنم. گاهي كه شب، سياهي هاي دو چندان دارد. من، مينا، مي ترسم. از تن تو، كه راهم نبرد به لذت معنادار.

صلح است عشق اما اگر پاي تو روزي در ميان باشد


 
با چنگ و با دندان براي حفظ تو با هر كه مي جنگم

 از وقت و روز و فصل، عصر و جمعه و پاييز دلتنگند


 
و بي تو من مانند عصر جمعه ي پاييز دلتنگم

به كلي تغيير كرده اي

. اما چيزي از دلفريبيت، چيزي از ماهيت عاشق كش ت، كم نشده است. شيوه ي حذف كردن آن ضابطه هاي ماشيني ادب و قراردادهاي فضل فروشانه ي طبقه ي شما را بلدم. زمان لازم هست تا بي اعتنايي ها و فاصله بازي هاي مردم طبقه ي شما را شكست. اما وقتي مي شكند، ته همه ي آدم ها، به طرز باور نكردني، شكل هم مي شود. چقدر آدميزاد، غريب است. جدن دوست دارم بدانم آدمي مثل تو، اگر توي خيابان، از كنار يكي مثل من، رد شود، آيا اصلن مي بيند چيزي؟ از زن هاي طبقه ي شما، خوشم مي آيد. با آن پر طمطراقي وصف ناشده. كه پشت چراغ قرمز، سيگار آتش مي زنند. و دلتنگي هاي روشنفكرمآبانه شان را در يك chansonnette دهه ي هفتاد مي تركانند. كه صفحه ي اوريژينالش را از محله ي پيكادلي خريده اند. و فروشنده وقت تحويل دادن آن، با آن لهجه ي غليظ پاريسي، بهشان بابت حسن سليقه شان تبريك گفته. و حالا، توي يك ظهر داغ تابستان 87، يكي شان، از آن زيباترين هاشان، مي خواهد با من، بخوابد. باورت مي شود؟

"

خوشحالم كه مي بينمت. "

اين را بايد بگويم؟ مينا، وقت ديدن تو، بعد از سلام، چه چيزي مي ماند براي گفتن؟ چقدر دشوارست

. كلمه، توي گلوم گير مي كند. بهتر است خاموش بمانم. دو ساعتي مي گذرد و ....... . شب را مي دانم. شب را كه تاريك است هوا. خدا كند حتا يك ستاره هم نباشد پشت پنجره. تاريكي محض. و حواست خدا كند پرت باشد. و خيلي خسته تر باشي از آن چه انتظار مي رود. و من...

ميل وافر دارم كه الان بگويمت

يك نفر بود كه از من مراقبت مي كرد

:
دووووووووووووووووووووستت دارم مينا. اين ميل، در من نمي ميرد. كوچك ترين جزئيات تن و صورتت را بايد در اين تابستان از بر كنم. و منتظر بمانم تا تابستان هاي بعدتر. هي تابستان بيايد و هي با هم باشيم. خوب است . مگر نه؟ . خيلي خوب است كه آدم كسي را داشته باشد. ديشب توي اتوبوس، يك زن و شوهر پير، به زحمت، از پله ها بالا آمدند. اول زن بالا آمد. دست دراز كرد و مردش را كشيد بالا. كلي كيف كردم. كلي غبطه خوردم. و بعدش ديدم، چقدر گاهي تنهام. چقدر كهنسالي نامعلومي ست برا ي كسي چون من، كه كسي را ندارم براي هم سقفي. فكرم به تو كشيد. ديدم دوست و آشنا زياد داري. پس يادت نمي افتد كه دست دراز كني و بكشي مرا بالا از اين غرقابه ي بي كسي. مينا... دلم تو را مي خواست آن لحظه. دست دراز كردم. كسي نگرفت ... ديرگاهي ست كه دست هام، بي پاسخ اند در اين گرداب روزها.

معشوقه

!
مينا جان! شق و رق، نشسته ام پي يافتن معنا. حالم خوب است. اين را مي دانم. دلم اگر هم گرفته، از بي كسي نيست. جايت خالي. من هم كسي را يافته ام. اگر شب، بيايي پشت در اتاقم، مي بيني كه تا نيمه شب، دارمش. اما ، كارت تلفن، گاهي نمي سازد با آدم. گاهي، مادر آدم، آدم را صدا مي زنند. گاهي، معشوقه، خودش كار دارد. اما ... همه چيز عالي ست. همه چيز، جز... دلم تنگ شماست معشوقه. چرا كسي اين را بهش نمي گويد؟ چرا بادي نمي وزد به شهر شما، تا صداي اندوهگيني مرا، با شما قسمت كند؟ چرا چرا چرا چرا...

پايان اين چارشنبه، به خانه باز مي گردم

.
تو آنجايي. منتظرم مي ماني؟ مثل يك گردان از جنگ برگشته، به خانه باز مي گردم. تو انتظارم را مي كشي. همه ي چراغ ها را روشن كرده اي. سه تا تخم مرغ، نيمرو شده، وسط سفره است. يك كاسه ماست. من، نان تازه آورده ام. بربري داغ. كوچك ترين حركت تن تو، درگيرم مي كند. گرچه اداي آدم هايي را در مي آورم كه روز پر مشغله اي را پشت سر گذاشته اند، و اكنون، فقط به خواب مي انديشند، اما پس ذهن تشنه ام، سينه هات را مي پايم. تو هم نامردي نكرده اي، و نازك ترين پيراهن حريرت را پوشيده اي. گيجم. شام نخورده مي خوابم. دلبسته ي خوابيدن با تو، در شب مي پلكم تا برسي زير من. ديگر همين. يازده ظهر چارشنبه. سين، خيالباف نوشيدن شما....

مرا ، آتش صدا كن تا بسوزانم سراپايت


 
مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطش هايت

 
مرا اندوه بشناس و كمك كن تا بياميزم

 
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زيبايت

مرا روي بدان و ياري ام كن تا در آويزم

 
به شوق جذبه وارت تا فرو ريزم به دريايت

 
كمك كن يك شبح باشم مه آلود و گم اندرگم

 
كنار سايه ي قنديل ها در غار رؤيايت

 
خيالي ، وعده اي ،‌وهمي ، اميدي ،‌مژده اي ،‌يادي

 
به هر نامه كه خوش داري تو ،‌ بارم ده به دنيايت

 
اگر بايد زني همچون زنان قصه ها باشي

 
نه عذرا دوستت دارم نه شيرين و نه ليلايت

 
كه من با پاكبازي هاي ويس و شور رودابه

خوشت مي دارم و ديوانگي هاي زليخايت

 
اگر در من هنوز آلايشي از مار مي بيني

 
كمك كن تا از اين پيروزتر باشم در اغوايت

 
كمك كن مثل ابليسي كه آتشوار مي تازد

 
شبيخون آورم يك روز يا يك شب به پروايت

 
كمك كن تا به دستي سيب و دستي خوشه ي گندم

رسيدن را و چيدن را بياموزم به حوايت

 
مرا آن نيمه ي ديگر بدان آن روح سرگردان

 
كه كامل مي شود با نيمه ي خود ، روح تنهايت



No comments: