Sunday, January 31, 2010

یکشنبه 11 بهمن 1388


آراد

امشب
امیدهایم را
مزه ای کرده
همراه با شراب
می نوشم


آفتابگردون سفید

انیشتین زندگی ساده‌ای داشت و در مورد لباس‌هایی که به تن می‌کرد بسیار بی‌اعتنا بود.

روزی یکی از دوستانش از او پرسید: استاد چرا برای خودتان یک لباس نو نمی‌خرید؟ انیشتین لبخندی زد وپاسخ داد: چه احتیاجی هست؟ اینجا همه مرا می‌شناسند و می‌دانند من که هستم.

تصادفا پس از چند ماه همان دوست در شهر دیگری با انیشتین رو به رو شد و چون همان پالتوی کهنه را به تن او دید با حیرت پرسید: باز هم که این پالتو را به تن دارید. انیشتین جواب داد: چه احتیاجی هست؟ اینجا که کسی مرا نمی‌شناسد.

جل پاره های بی قدر عورت ما

مغایرت و این نه آنی انسان با وجود است که هویت آدمی را شکل می دهد، باید گفت نسبت انسان به وجود چون نسبت موجود است به وجود. در واقع مغایرت و دیگر بودگی ، وجود و موجود منزلگاه و سراچه آدمی است.
این در حالی است که انسان عصر حاضر وجود را به عینیت و برون دادگی تنزیل داده و خویش را فرمانفرمای وجود قلمداد نموده است. در واقع انسان معاصر با موضوعیت بخشیدن به همه امور و اعیان، عالم وجود را در قلمرو محدود عینیت تنزل داده و آن را در تنگنای علم گرایی قرار داده است( مارتین هایدگر)

نیم بوسه


لاف عشق و گله از یار ، زهی لاف دروغ


از امروز به مدت حدود دو هفته تقریبا وقتم آزاده

می تونم باز به سان تابستانی که گذشت ، روزی هزار و شونصد تا پست بزنم

***

چند وقت پیش ، چند تایی از دوستان کامنت هایی گذاشتن و عشق من به محمد رو به نقد گرفتند

ماحصل گفته های این دوستان رو می تونم تو دو جمله خلاصه کنم : ا

یک ) عشق سازنده است ، نه مخرب

دو ) چرا دارم انرژی و توانم رو صرف کسی می کنم که گی نیست و از جنس من نیست


اما یک دوستی جمله ای گفت که پذیرفتنش برای آدم کله شق و لجبازی مثل من !! یه کمی سخت بود و البته هست

این دوست که نمی دونم کی بود و چیکاره ست اما مطمئنم که خیلی تیزبینه و امیدوارم بیشتر باهاش بتونم گپ بزنم ، گفت

" پسرجون ! تو محمد رو به آرزوهای بر باد رفته ات سنجاق کردی " از روزی که این جمله رو توی کامنت ها خوندم مدام توی ذهنم جولان میده

راستش این جمله زیاد با واقعیت بیگانه نیست و پذیرفتنش برای آدمی مثل من یعنی زیر سوال بردن پنج سال زندگی

پنج سال احساس

پنج سال دلتنگی

پنج سال گریه های شبانه

پنج سال زندگی کردن با یک خیال

و پنج سال لاف زدن

ولی آدمیزاد گاهی باید بعضی از پنج سالها رو زیر پا بگذاره تا بتونه از اون قفسی که خودش برای خودش ساخته آزاد شه

عجله نکن !! منظورم این نیست که تمام این پنج سال دروغ بوده

الان مطمئنم چندتایی از خوانندگانم هستن که در ضمیر ناخودآگاهشون منتظرن تا فاتحانه بر جسم نحیف و زجر کشیده من باده شادی بنوشن و اعترافات من رو شکست یک آرمان ترجمه کنن

ولی عجله نکن نکبت !!! هنوز اونقدر تاب و توان و اندیشه و آرمان دارم که ادامه بدم و تو و امثال تو رو که در مستی های خودخواهانه تان سرگردانید ، به سخره بگیرم

از همون سال دومی که علاقه شدید قلبی به محمد رو در درون خودم شاهد بودم همیشه دغدغه ام این بود که نسبت خودم و محمد رو به درستی با این علاقه که اسمش رو عشق میگذاریم بسنجم

نگران این بودم که نکنه واقعا عاشق محمد نباشم و سرنوشتم بشه همسان سرنوشت کسانی که با عشقی خیابانی عقده های فروکوفته خود رو ارضاء می کنن و نهایتا یک جدایی نفرت انگیز نصیبشون میشه

قصدم اینه که توی این پست یه جورایی عشق و احساسم به محمد رو پسیک آنالیز کنم

چونکه حقیقتا برای این احساس قوی یک شخصیت حقیقی قائلم

مهم نیست که سیر مطالعاتتون از کدامین وادی گذشته ، از کتب عارفانه ایرانی یا روانشناسی فروید

در تمام اینها مفهومی هست که زیاد به مذاق ما ایرانی جماعت توهم پرست و توهم پرور خوش نمیآد

در تمام این کتب ، عشق همیشه از سائقی جنسی شروع می شه

پس اینکه از همون ابتدا کسی علاقه منده که عشقش رو به توهماتی به اصطلاح پاک و مقدس پیوند بزنه ، کاری ابلهانه داره میکنه ، چه اینکه عشق بر پایه های جنسی ست و برساخته ای از امیال شهوانی ست

( یک مثال خیلی ساده می زنم که اگر کمی اهل ادبیات باشید حتما بهش برخوردید

در نوشته های عرفای مرد ، یار و معشوق همیشه یا زنی ست مشکین مو و سیمین تن و یا شاهدی ست که مویی و میانی دارد

اما از بخت خوش ما ، عارف زنی هم داریم که شاید بشه گفت حتی جزو اولین عرفا بوده است

رابعه بنت کعب

در نوشته های رابعه و در حالات و احوالات عرفانی اش ، خدا یا همان یار ، در هیئت مردی قدرتمند و روئین تن تصویر می شود یا اگر بخوام به زبان امروزی صحبت کنم ، در هیئت مردی که هر زنی آرزوشه یک شب رو تا به صبح بغل اون بگذرونه

با این دو مثال خود حدیث مفصل خوان از این مجمل )

با این مقدمات که امیدوارم در عین اختصار ، مفید و مکفی باشه ، با صدای بلند اعتراف می کنم که عشق و علاقه من به محمد نه تنها برپایه مسائل جنسی بود و هست که جنسیت و امیال ،جزء لاینفک احساسم به محمده

اما تفاوتی هست باریکتر از مو ، که هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز

جنسیتی که من دنبالشم ، حس جنسی که من از محمد می طلبم ، اون لذت چند دقیقه ای و زودگذری نیستش که شماها سراغ دارید ، بلکه آرمان و آرزویی ست که من جز با محمد ندارم و با کمال افتخار به وجودش اذعان می کنم و مثل خیلی از روشنفکر نماهای فراری از واقعیت ، پنهانش نمی کنم تا گداصفتانه در نظر کسی ، کسب آبرو و جلب توجهی کنم

محمد برای من تجلی مرد زندگی و همراه همیشگی بود

همراهی که در شادی ها و خوشی ها ، در غم ها و ناراحتی ها و نهایتا مهمتر از همه در لحظه های طغیان شهوات و امیال کنار خودم می خواستم ببینمش


اما انحرافی که در این ماجرا پیش اومد

نه این حس جنسی ، که دیدگاه ناقص و ناقض من بود

جملاتی که میخوام بگم یعنی باطل شدن پنج سال از عمرم ، ولی باید در این مرحله از زندگیم ، پوست اندازی کنم و این تارهای عنکبوتی رو که به دست و پای خودم و محمد تنیدم ، بدرم

عشق و علاقه من به محمد باری سنگین از عقده های لیبیدویی دوران کودکی ام رو حمل کرد و خود محمد ، تجلی تمام اون صفات و ویژگی هایی شد که پدرم هیچ کدومش رو نداشت

آره

خیلی ساده ، محمد در ضمیر ناخودآگاه من شد اون شاهزاده سوار بر مادیان سفید که قرار بود از محیطی که مدام آزارم می داد ، منو به سرزمینی افسانه ای ببره و تمام اون چیزهایی که نداشتم و ندارم با محمد برام به ثمر بشینه

محمد مردیه که همیشه ستایشش کردم ، چون صفات و ویژگی هایی در رفتار و اخلاقش هست که گوهر گمشده شخصیت پدرم بودند

اینم بگم که پدرم مرد بدی نیست

یا من ازش متنفر نیستم

دوستان خیال نکنن که پدرم شخصیت منفی داستان زندگیه منه

نه ، اصلا اینطور نیست

که اگر پدرم نبود من هیچ کدوم از این جملات رو نمی تونستم تایپ کنم

پدرم توی زندگیش آدم موفقی بوده و به همه اون چیزهایی که میخواسته رسیده و هر چه که از نظر اون موجب خوشبخی میشده فراهم کرده

فقط پدرم اون مردی نبود که همجنسـگرای حساسی مثل من آرزوی داشتنش رو داشته باشه

در کنش و واکنش دو شخصیت زندگیم ، یعنی پدرم و محمد ، این محمد بود که بر روح و روان من غلبه کرد

و یا بهتره بگم محمد به اون ایده آلی که من توی درونیاتم دنبالشون می گشتم بسیـــــــار نزدیکتر بود و تونست گوی رقابت رو از پدرم ببره ، رقابتی که پدرم و محمد هیچکدوم از اون خبر نداشتن و من خودم تنها شاهد و مجری این رقابت بودم

عشق من به محمد اینطوری شروع شد که چون محمد اون ایده آل های من از یک مرد رو داشت من عاشقش شدم

من محمدرو ظرفی می بینم برای مظروفاتی که ایده آل های من بودن

بنابراین حکایت من و محمد شاید بشه همون داستان کنیزک پادشاه و زرگر سمرقندی

بشنوید ای دوستان این داستان

خود حقیقت نقد حال ماست آن

چه اینکه اگر روزی محمد اون ایده آل ها رو از دست بده شاید دیگه لاف عشقی از طرف من نشنوه

عشق هایی کز پی رنگی بود

عشق نبود عاقبت ننگی بود

حالا لزوما عشق رنگی ، نه برآمده از جمال معشوق که ممکنه برآمده از رفتار و کردار اون باشه

یعنی همین موردی که در مورد منو و محمد پیش اومده

که من محمد رو به خاطر رفتار و کرداری که داره ، دیوانه وار دوسش دارم

ولی سوالم از خودم همین جاست که اگر روزی محمد دیگه اون مردی نباشه که الان هست بازم همینطوری دوسش خواهم داشت ؟ ه

در جواب این سوال دو رشته فکر به ذهنم میرسه

یک ) آدمی ساخته افکار و کرداره خودشه ؛ پس اگر محمد روزی همین آدم نباشه پس دیگه محمد نیست و بنابراین محمد از بین رفته و عشق من هم با اون رفته

دو ) حتی اگر محمد رفتار ، کردار ، سلوک فکری و سبک زندگیش عوض بشه من چون عاشقشم باید بازم بخوامش ، هر جوری میخواد تغییر کرده باشه ، باید بخوامش


شاید در نگاه اول حتی خود من هم جوگیر بشم و بگم دومی درسته ولی بهتره به خودم دروغ نگم

برای من اولی درست تره

اگر روزی محمد همین آدم نباشه ، نمیگم دوسش نخواهم داشت ولی مثل امروز کشته مرده اش نخواهم بود


خب حالا چرا اینقدر وسواس دارم روی این ماجرا

چون برام خیلی مهمه که آینده محمد و من چجوری میخواد پیش بره

دو عامل باعث میشه که بشینم پای کامپیوتر و دنبال گمشده ای در روابطم باشم

یک ) اینکه محمد تا چند وقت دیگه زن میگیره و من باید مفری برای خودم پیدا کنم

دو ) به شدت نگران آینده هستم ، من آدمی هستم که به شدت از تنهایی گریزانم ، دوست دارم در جمع دوستان باشم ، دوست دارم همدم و مونس داشته باشم ولی همراه و همدمی که سرش به تنش بیارزه

حداقل یه دو جلد کتاب خونده باشه

آی کیوش از من بالاتر نیست حداقل پائین تر نباشه

سطح تحصیلاتش چیزی کم نداشته باشه

اما من زمانی می تونم در سبک و سیاق یک انسان بالغ به دنبال همراه زندگیم باشم که حتما یک سری توهمات رو نابود کرده باشم و خودم رو خوب شناخته باشم

از امروز قصد دارم همین کار رو بکنم

***

اگر حیرانی ها و حیرتهای من قادر بودن حجم بگیرن ، مطمئنم کاسه سرم کره ای میشد به شعاع ده ها کیلومتر

ولی جالبه هر چی میگم و هر کاری می کنم ، وقتی به درون خودم رجوع می کنم ، می بینم نمی تونم محمد رو در درون خودم بکشم


پسری از جنس شیشه



يه شب بهم گفت:اي مهربون

من مي مونم تو هم بمون

گفتش بهم اي با وفا

يادت نره اين عهدمون ......!!!!

حالا كجاست اون با وفا....!!!!


یک سبد آرزوی کال

هر زخم تعمد تو را میبوسمجا پای تردد تورا میبوسم

هر سال جدید میرسد درتقویمتاریخ تولد تورا میبوسم


No comments: