ادب نامه
سر قرار
به صورت روانی علاقمند شدم به قرار گذاشتن
اصلا" هدف و برنامه ای در بین نیست چون من بدون قرار هم می تونم کیس پیدا کنم
حتما" باید گ ی و یا مشکل دار باشه که آویزونم بشه و برام دردسر درست کنه؟؟؟؟؟
اتفاقی که تو قرار می افته و اون برق چشمهایی که منو می خوان و من مثل همیشه
راستش گاهی می پرسم این من هستم یا یک آدم دیگه. شاید خیلی دور هستم
مثلا" جایی کنار کارلوس کاستاندا. یا توی چشمان یک گرگ وسط یک دشت تو آریزونا
مطمئنا" وقتی که قرار می ذارم نه حواسم اینجاست نه دلم. راستش چیزی هست
راستش من به اون کشش و جذبه خودم که در نگاه دیگران هست نیاز دارم.راستش
امروز صبح، حدود ساعت شش که داخل رختخواب غلت می زدم و سعی می کردم باز بخوابم یک چیز وحشتناک کشف کردم.
متوجه شدم که مغز من به طرز رذیلانه ای حافظه ام را دستکاری کرده است. خاطرات خوب را از یک و نیم سالگی دم دست نگه داشته و خاطرات دوست نداشتنی را زیر فرش یا داخل کمد قایم کرده است. گاهی اشتباهی پایم روی این خاطرات می رود و یا کمد را ناخواسته باز می کنم و تکه هایی می بینم، اما این تکه ها گنگ و نامفهومند. اکثراً به دوره ی نه چندان دور وحشتناکی که اسمش نوجوانی است مربوط می شود.
من در نوجوانی یک موجود بی شعور مهوع بوده ام.
حدود یازده تا سیزده سالگی (یادم نیست) به مدت یک یا دو سال (یادم نیست) با پدرم حتی یک کلمه هم حرف نمی زدم. حتی سلام و خداحافظ هم نمی گفتم. علتش یادم نیست. از پدرم متنفر بودم. یادم نیست چرا، اما فکر نکنم دلیل خاصی می خواست. از حرف زدنش، رفتارش، حرکاتش، همه چیزش متنفر بودم. از پیراهن های پاره ای که بعد ده ها سال استفاده می پوشید، از هزار و یک چیزی که با احتیاط نگه می داشت و هیچ وقت دور نمی انداخت، از دقتش در سالم نگه داشتن وسایلش، از اینکه قبل از خواب موهایش را برس می کشید و به نظر من ابلهانه ترین کار ممکن بود و حتی مادرم بابت این مسئله با او شوخی می کرد، از اینکه… خیلی چیزهای دیگر. نمی دانم. حتی فکر نکنم علت خاصی داشت. احتمالاً مربوط به همان انفجار اندروژن ها و تغییرهای شدید روحی روانی دوران بلوغ می شود.
این موضوع را همین امروز صبح به یاد آوردم.
یادم آمد که یک بار پشت در خانه، جلو پادری ایستاده بودم و همان طور که به جاکفشی لگد می زدم به پدرم فحش می دادم. یادم نیست چرا. اما یادم است که فحش های وحشتناکی بودند. کلمات و لحن ادایشان تداعی کننده ی عمق نفرتی بودند که یک نفر ممکن است نسبت به هر کس دیگری داشته باشد. در همین حین، در خانه به آرامی باز شد. پدرم بود. فکر نمی کردم خانه باشد. برای لحظه ای نگاهی به من انداخت و بعد بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزند داخل خانه برگشت.
آن قدر تنفر برانگیز و بی شعور بودم که از این قضیه ککم هم نگزید. حتی حدس می زنم خوشحال هم شده باشم که آن حرف ها را شنیده است. یادم نیست. اما یادم است که چند ثانیه بعد خیلی بی خیال در را باز کردم و داخل خانه و اتاقم رفتم.
یادم آمد که در همان سال ها به خودم می گفتم هیچ وقت نباید صاحب پسری بشوم. چون مطمئناً او هم در همین سن از پدرش که من باشم متنفر خواهد بود. و خب، من کاملاً حق را به فرزندم می دادم. چون او را می فهمیدم. و می دانستم هیچ کاری از دست من به عنوان پدر بر نمی آید تا بتوانم این تنفر را پاک کنم.
یادم آمد مادرم یک بار وقتی حدوداً سیزده ساله بودم (یادم نیست) قبل از اینکه پدرم به خانه بیاید حدود یک ساعت من را خواهش و التماس و تهدید و تطمیع می کرد که آن روز به پدرم سلام کنم. فکر کنم روز تولد پدرم بود. یادم نیست. من هم مقاومت می کردم و نهایتاً گفتم به کسی ربطی ندارد که من به چه کسی سلام می کنم یا نمی کنم. پدرم آن روز عصر خانه برگشت. تلویزیون روشن بود. مادرم ناامیدانه به من چشم دوخته بود. من هم سرانجام تسلیم شدم. نمی دانم چرا. سلام کردم.
پدرم لحظه ای ایستاد. فکر کرد اشتباه شنیده. بعد سرش را پایین انداخت و سعی کرد عادی رفتار کند. او هم گفت «سلام پسر». اما صدایش شکست. مادرم که جا خورده بود از خوشحالی حتی نمی توانست حرف بزند. اما من از احساساتی شدن بدم می آید. آن موقع هم بدم می آمد. خیلی زیادتر از الان. بلند شدم و داخل اتاقم رفتم.
بعدتر ها، یک روز، مثل بچه ی آدم و خیلی عادی صحبت با پدرم را دوباره شروع کردم. امروز می گوییم و می خندیم. پدرم یک روز می میرد. و حتی تصورش پشتم را به لرزه می اندازد. امروز این تکه ها را به یاد آوردم و بی خوابی ام حتی بدتر از قبل شد.
این احتمالاً از آن متن هایی است که بعداً از نوشتنش بی نهایت پشیمان می شوم. اما تصمیم گرفتم قبل از اینکه نظرم برگردد این پست را منتشر کنم. این در برابر چیزی که به پدرم بدهکارم هیچ است. در ضمن من جربزه ی عذرخواهی بابت نفهمی ده سال قبلم را ندارم. نمی خواهم زخم های قدیمی را باز کنم. گفتم که، از احساساتی شدن بدم می آید. بعلاوه من هیچ وقت به پدرم حتی نگفتم دوستش دارم. شنیدن این جمله احتمالاً از ظرفیت تحملش خارج است.
الان که فکر می کنم می بینم حتی به مادرم هم نگفتم دوستش دارم. و احتمالاً هر کدامشان که بخواهند با «دوستت دارم» به من ابراز محبت کنند، جمله هایشان و خودشان و احساساتشان را پس می زنم.
خودشان هم دیگر می دانند.
دست خودم نیست. من این طوری ام.
پانوشت: ماه قبل دوستم حدود ساعت دو صبح جلو آینه ایستاده بود و موهایش را شانه می کرد. خندیدم. گفتم: بابای منم همین طوره! قبل خواب یادش میاد موهاش رو شونه بزنه.
از داخل آینه نگاهی به من انداخت و گفت: علت روانی داره. من هر وقت اعصابم خرابه قبل خواب موهام رو شونه می زنم.
من کمی جا خوردم و ناخودآگاه گفتم: بابای من تقریباً هر شب این کار رو می کنه.
دوستم که همچنان موهایش را شانه می زد گفت: پس معلومه از اوناییه که مشکلاتش رو تو خودش می ریزه و به کسی نمی گه.
.
بیچاره بابا.
شب عشق......
به به امتحانات تموم شدحالا خدا کنه نتیجهشون خوب بشه
یه سری هم به زادگاهمون بزنیم و یه سری به (رستوران کافی شاپ)
دادمش دسته معاونام امیدوارم این مدت من نبودم خرابکاری نکرده باشن
و صورت حساب ها یکم رقمشون رفته باشه بالا
البته هر چند با این رقمه تورم که اعلان شده فک
نکنم کسی مشکل داشته باشه
اینقد خوشبینن تورمه ۴۵ درصدو ۳ درصد گفتن شده
ما که بخیل نیستیم تو این بین چیزی گیر مردم میاد
۳ درصد دیگه خیلی ضایعست
خلاصه تعطیلات میان ترم تا اسفند ماهه بازم خوبه یه سری به زادگاهمون
میزنیم بعد دوباره درس و ........... روز از نو
چیکار میشه کرد . الان تو خوابگاه با لب تاب اینارو تایپ میکنم ساعت
نزدیکه ۳ بامداده بیخوابی بد دردیه اینکه فردا میرم
از فرط خوشحالی با لباس رسمی منتظرم کی ساعت ۷ بشه
کاش چند سال پیش بود تعطیلات میان ترم شب علیرضا(استاد)
پیشم میخوابید اون شب که امتحانات تموم میشد من اون شبارو هیچ
وقت فراموش نمیکنم تا صبح خواب نداشتم چون همبستر کسی بودم
که وقتی دستامو حلقه میکردم دور گردنش و شونه هاشو فشار میدادم
دیگه دنیا مال من بود و اون با یه لبخند از رو خجالت میگفت مهرداد
منم میگفتم جون فدای مهرداد گفتنت بشم
میگفت تو منو دوس داری منم با لحنی امیخته با یکم
عصبانی دستمو کشیدم گذاشتم رو لبش و گفتم تو همه چیز منی
نبود تو نبود منه و بعد با اون دستای پر مهرش مو سرمو نوازش کرد
گفت برو گیتار و بیار یادش بخیر شروع کرد به زدن
منم دستامو رو شونه مردونش انداخته بودم و اون گیتار میزد
ناخوداگاه اشک تو چشمم اومد اون لحظه باید میفهمیدم علیرضا
بار سفرو بسته و اونم یه رهگذره که خیلی اروم اروم داره منو ترک میکنه
پشتو پناهم بودی بی پناه تکو تنهام جرمم دوست داشتن تو بود
محکوم شدم به تنهایی نمیدونم شاید این سزای عاشقی منه
سرمایهء زندگی من در قلبم است؛
من هرآنچه را كه دوست دارم در قلبم دارم،
حتی اگر آن چیز در دستانم نباشد.
امروز دوم فوریه.. تولد یک سالگی “هاملت” (هملت) هست.
یک سال از زمانی که با این اسم وارد جمع وبلاگ داران! اقلیت های جنسی شدم.. میگذره.
..
.
* این پست مغایر با قوانین قرنطینه بود!
* من چقدر تولد میگیرم
آهاي اي هم اتاقي بيار شمع و چراغي ... که شايد روي عشق و ببينم اتفاقي...
وقتي گوش شنوا نيست حرف تازه اي ندارم زيرا براي باور رويا تحمل کابوس کم نيست...
چه مبارک سحري بود و چه فرخنده شبي!
بيا اينم يه نمونه از معجزات قرن21...
ه.ه.ه....طبق معمول اولين چيزي که وارد نت ميشم ميبينمو،ديدم..کاش نميديدم...
آخ خ خ...کاش تنها بودم و فرياد مکشیدم و زار ميزدم تا اينکه الان بشينمو هي صورتمو پاک کنم و بنويسم...
هه...اونم براي کي؟کجا؟
چند مدتي ميشه که قربون صدقت نرفتم...اما اينجوري؟:( نه!نميخوام.کاش قسمم نمیدادی به جونت که عزیترینه برام...الهي قربون چشمات برم،چقدر عوض شدي...
آه.ه.ه...دلم پر آتيش شد يهو وقتي عکستو ديدم...
نامهربونم؟عشقم؟خداي من؟اونقدر دلم پره که نميدونم چجوري شب و تا صبح سر کنم . خواب تو رو نبينم...
دارم خفه ميشم...
تو اين پنجره هاي مجازيه بي احساس،زماني که اسم تورو ميارم،انگار باغچه داره و گلستان شده...
بنيامينم.... دلم ميخواست جاي دوستات بودم و فقط اسمتو صدا ميزدم...
تو يه افسونگري...تو يه ساحره اي...وقتي نگاهت ميکنم تمام افکارم يکي ميشن و بجز تو هيچ مقدسي رو نميبينن...
زيباتر،جذابتر،آرامش بخش تر از تو فقط تويي...
ميدونم هيشکي نميفهمه چي ميگم،مهم اينه که من ميدونم چي ميگم...
آخ.خ.خ....پسر!!! الماس چشمات،چه کرد با اين دل من...
لاف عشق و گله از یار ، زهی لاف دروغ
از امروز به مدت حدود دو هفته تقریبا وقتم آزاده
می تونم باز به سان تابستانی که گذشت ، روزی هزار و شونصد تا پست بزنم
***
چند وقت پیش ، چند تایی از دوستان کامنت هایی گذاشتن و عشق من به محمد رو به نقد گرفتند
ماحصل گفته های این دوستان رو می تونم تو دو جمله خلاصه کنم : ا
یک ) عشق سازنده است ، نه مخرب
دو ) چرا دارم انرژی و توانم رو صرف کسی می کنم که گی نیست و از جنس من نیست
اما یک دوستی جمله ای گفت که پذیرفتنش برای آدم کله شق و لجبازی مثل من !! یه کمی سخت بود و البته هست
این دوست که نمی دونم کی بود و چیکاره ست اما مطمئنم که خیلی تیزبینه و امیدوارم بیشتر باهاش بتونم گپ بزنم ، گفت
" پسرجون ! تو محمد رو به آرزوهای بر باد رفته ات سنجاق کردی " از روزی که این جمله رو توی کامنت ها خوندم مدام توی ذهنم جولان میده
راستش این جمله زیاد با واقعیت بیگانه نیست و پذیرفتنش برای آدمی مثل من یعنی زیر سوال بردن پنج سال زندگی
پنج سال احساس
پنج سال دلتنگی
پنج سال گریه های شبانه
پنج سال زندگی کردن با یک خیال
و پنج سال لاف زدن
ولی آدمیزاد گاهی باید بعضی از پنج سالها رو زیر پا بگذاره تا بتونه از اون قفسی که خودش برای خودش ساخته آزاد شه
عجله نکن !! منظورم این نیست که تمام این پنج سال دروغ بوده
الان مطمئنم چندتایی از خوانندگانم هستن که در ضمیر ناخودآگاهشون منتظرن تا فاتحانه بر جسم نحیف و زجر کشیده من باده شادی بنوشن و اعترافات من رو شکست یک آرمان ترجمه کنن
ولی عجله نکن نکبت !!! هنوز اونقدر تاب و توان و اندیشه و آرمان دارم که ادامه بدم و تو و امثال تو رو که در مستی های خودخواهانه تان سرگردانید ، به سخره بگیرم
از همون سال دومی که علاقه شدید قلبی به محمد رو در درون خودم شاهد بودم همیشه دغدغه ام این بود که نسبت خودم و محمد رو به درستی با این علاقه که اسمش رو عشق میگذاریم بسنجم
نگران این بودم که نکنه واقعا عاشق محمد نباشم و سرنوشتم بشه همسان سرنوشت کسانی که با عشقی خیابانی عقده های فروکوفته خود رو ارضاء می کنن و نهایتا یک جدایی نفرت انگیز نصیبشون میشه
قصدم اینه که توی این پست یه جورایی عشق و احساسم به محمد رو پسیک آنالیز کنم
چونکه حقیقتا برای این احساس قوی یک شخصیت حقیقی قائلم
مهم نیست که سیر مطالعاتتون از کدامین وادی گذشته ، از کتب عارفانه ایرانی یا روانشناسی فروید
در تمام اینها مفهومی هست که زیاد به مذاق ما ایرانی جماعت توهم پرست و توهم پرور خوش نمیآد
در تمام این کتب ، عشق همیشه از سائقی جنسی شروع می شه
پس اینکه از همون ابتدا کسی علاقه منده که عشقش رو به توهماتی به اصطلاح پاک و مقدس پیوند بزنه ، کاری ابلهانه داره میکنه ، چه اینکه عشق بر پایه های جنسی ست و برساخته ای از امیال شهوانی ست
( یک مثال خیلی ساده می زنم که اگر کمی اهل ادبیات باشید حتما بهش برخوردید
در نوشته های عرفای مرد ، یار و معشوق همیشه یا زنی ست مشکین مو و سیمین تن و یا شاهدی ست که مویی و میانی دارد
اما از بخت خوش ما ، عارف زنی هم داریم که شاید بشه گفت حتی جزو اولین عرفا بوده است
رابعه بنت کعب
در نوشته های رابعه و در حالات و احوالات عرفانی اش ، خدا یا همان یار ، در هیئت مردی قدرتمند و روئین تن تصویر می شود یا اگر بخوام به زبان امروزی صحبت کنم ، در هیئت مردی که هر زنی آرزوشه یک شب رو تا به صبح بغل اون بگذرونه
با این دو مثال خود حدیث مفصل خوان از این مجمل )
با این مقدمات که امیدوارم در عین اختصار ، مفید و مکفی باشه ، با صدای بلند اعتراف می کنم که عشق و علاقه من به محمد نه تنها برپایه مسائل جنسی بود و هست که جنسیت و امیال ،جزء لاینفک احساسم به محمده
اما تفاوتی هست باریکتر از مو ، که هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
جنسیتی که من دنبالشم ، حس جنسی که من از محمد می طلبم ، اون لذت چند دقیقه ای و زودگذری نیستش که شماها سراغ دارید ، بلکه آرمان و آرزویی ست که من جز با محمد ندارم و با کمال افتخار به وجودش اذعان می کنم و مثل خیلی از روشنفکر نماهای فراری از واقعیت ، پنهانش نمی کنم تا گداصفتانه در نظر کسی ، کسب آبرو و جلب توجهی کنم
محمد برای من تجلی مرد زندگی و همراه همیشگی بود
همراهی که در شادی ها و خوشی ها ، در غم ها و ناراحتی ها و نهایتا مهمتر از همه در لحظه های طغیان شهوات و امیال کنار خودم می خواستم ببینمش
اما انحرافی که در این ماجرا پیش اومد
نه این حس جنسی ، که دیدگاه ناقص و ناقض من بود
جملاتی که میخوام بگم یعنی باطل شدن پنج سال از عمرم ، ولی باید در این مرحله از زندگیم ، پوست اندازی کنم و این تارهای عنکبوتی رو که به دست و پای خودم و محمد تنیدم ، بدرم
عشق و علاقه من به محمد باری سنگین از عقده های لیبیدویی دوران کودکی ام رو حمل کرد و خود محمد ، تجلی تمام اون صفات و ویژگی هایی شد که پدرم هیچ کدومش رو نداشت
آره
خیلی ساده ، محمد در ضمیر ناخودآگاه من شد اون شاهزاده سوار بر مادیان سفید که قرار بود از محیطی که مدام آزارم می داد ، منو به سرزمینی افسانه ای ببره و تمام اون چیزهایی که نداشتم و ندارم با محمد برام به ثمر بشینه
محمد مردیه که همیشه ستایشش کردم ، چون صفات و ویژگی هایی در رفتار و اخلاقش هست که گوهر گمشده شخصیت پدرم بودند
اینم بگم که پدرم مرد بدی نیست
یا من ازش متنفر نیستم
دوستان خیال نکنن که پدرم شخصیت منفی داستان زندگیه منه
نه ، اصلا اینطور نیست
که اگر پدرم نبود من هیچ کدوم از این جملات رو نمی تونستم تایپ کنم
پدرم توی زندگیش آدم موفقی بوده و به همه اون چیزهایی که میخواسته رسیده و هر چه که از نظر اون موجب خوشبخی میشده فراهم کرده
فقط پدرم اون مردی نبود که همجنسـگرای حساسی مثل من آرزوی داشتنش رو داشته باشه
در کنش و واکنش دو شخصیت زندگیم ، یعنی پدرم و محمد ، این محمد بود که بر روح و روان من غلبه کرد
و یا بهتره بگم محمد به اون ایده آلی که من توی درونیاتم دنبالشون می گشتم بسیـــــــار نزدیکتر بود و تونست گوی رقابت رو از پدرم ببره ، رقابتی که پدرم و محمد هیچکدوم از اون خبر نداشتن و من خودم تنها شاهد و مجری این رقابت بودم
عشق من به محمد اینطوری شروع شد که چون محمد اون ایده آل های من از یک مرد رو داشت من عاشقش شدم
من محمدرو ظرفی می بینم برای مظروفاتی که ایده آل های من بودن
بنابراین حکایت من و محمد شاید بشه همون داستان کنیزک پادشاه و زرگر سمرقندی
بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن
چه اینکه اگر روزی محمد اون ایده آل ها رو از دست بده شاید دیگه لاف عشقی از طرف من نشنوه
عشق هایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
حالا لزوما عشق رنگی ، نه برآمده از جمال معشوق که ممکنه برآمده از رفتار و کردار اون باشه
یعنی همین موردی که در مورد منو و محمد پیش اومده
که من محمد رو به خاطر رفتار و کرداری که داره ، دیوانه وار دوسش دارم
ولی سوالم از خودم همین جاست که اگر روزی محمد دیگه اون مردی نباشه که الان هست بازم همینطوری دوسش خواهم داشت ؟ ه
در جواب این سوال دو رشته فکر به ذهنم میرسه
یک ) آدمی ساخته افکار و کرداره خودشه ؛ پس اگر محمد روزی همین آدم نباشه پس دیگه محمد نیست و بنابراین محمد از بین رفته و عشق من هم با اون رفته
دو ) حتی اگر محمد رفتار ، کردار ، سلوک فکری و سبک زندگیش عوض بشه من چون عاشقشم باید بازم بخوامش ، هر جوری میخواد تغییر کرده باشه ، باید بخوامش
شاید در نگاه اول حتی خود من هم جوگیر بشم و بگم دومی درسته ولی بهتره به خودم دروغ نگم
برای من اولی درست تره
اگر روزی محمد همین آدم نباشه ، نمیگم دوسش نخواهم داشت ولی مثل امروز کشته مرده اش نخواهم بود
خب حالا چرا اینقدر وسواس دارم روی این ماجرا
چون برام خیلی مهمه که آینده محمد و من چجوری میخواد پیش بره
دو عامل باعث میشه که بشینم پای کامپیوتر و دنبال گمشده ای در روابطم باشم
یک ) اینکه محمد تا چند وقت دیگه زن میگیره و من باید مفری برای خودم پیدا کنم
دو ) به شدت نگران آینده هستم ، من آدمی هستم که به شدت از تنهایی گریزانم ، دوست دارم در جمع دوستان باشم ، دوست دارم همدم و مونس داشته باشم ولی همراه و همدمی که سرش به تنش بیارزه
حداقل یه دو جلد کتاب خونده باشه
آی کیوش از من بالاتر نیست حداقل پائین تر نباشه
سطح تحصیلاتش چیزی کم نداشته باشه
اما من زمانی می تونم در سبک و سیاق یک انسان بالغ به دنبال همراه زندگیم باشم که حتما یک سری توهمات رو نابود کرده باشم و خودم رو خوب شناخته باشم
از امروز قصد دارم همین کار رو بکنم
***
اگر حیرانی ها و حیرتهای من قادر بودن حجم بگیرن ، مطمئنم کاسه سرم کره ای میشد به شعاع ده ها کیلومتر
ولی جالبه هر چی میگم و هر کاری می کنم ، وقتی به درون خودم رجوع می کنم ، می بینم نمی تونم محمد رو در درون خودم بکشم
No comments:
Post a Comment