Friday, January 22, 2010

جمعه 2 بهمن 1388


آبی آسمانی

استریپ تیز به خاطر استاد

وقتی حدود 7 ماه پیش اندکی پس از اعلام نتایج انتخابات این پست را روی وبلاگ قرار دادم هیچ فکرش را نمی کردم که این جوری تعبیر شود! انگار جناب دکتر به نمایندگی از دولت بعد از نهم وظیفه ی انجام آن کار خیر را به عهده گرفته است. حالا قضیه چیست؟ برایتان می گویم:
وقتی اوایل ترم گذشته با یکی از اساتید دانشکده به توافق رسیدم و استاد راهنمایم را انتخاب کردم دیگر سری به حضرت استاد نزدم، تا همین چند روز پیش که برای کاری به دانشکده رفته بودم دیدم که استاد در اتاقش نشسته است و دارد بلند بلند با تلفن صحبت می کند. با خودم گفتم حالا که از معدود دفعاتی است که استاد در اتاقش حضور دارد بهترین فرصت است که بروم خودم را به استاد نشان بدهم و راجع به مسائل مختلف با او صحبت کنم. بعد از این که صحبت استاد با تلفن تمام شد خیلی مودب در زدم و وارد اتاق شدم. همان طور که حدس می زدم استاد کاملا مرا یادش رفته بود. بعد از این که خودم را معرفی کردم تازه جناب دکتر کلی منو دعوا کرد که تا به حال کجا بودی. من هم رنج نامه ی این چند ماهه را بی کم و کاست برایش تعریف کردم. خلاصه دردسرتان ندهم استاد برگه ای را از پرینترش بیرون کشید و گفت این موضوع پروژه ات، برو انجامش بده. از من انکار و از او اصرار تا کار بدین جا رسید که استاد گفت: “ببین، اگه می خوای با من کار کنی باید همه ی لباساتو در بیاری و لختِ لخت بشی
دِ بیا! پژوهش و حمالی و نوشتن مقاله کم بود حالا باید برای استاد استریپ تیز هم بکنم! تازه اگر قضیه به همان استریپ تیز ختم بشود که خوب است، لابد وقتی که لباس ها را طبق فرموده ی استاد از تن به در کردم باید خدمات بالینی را هم به آن اضافه کنم! باز اگر این دکتر تحفه ای بود یک جور می شد تحمل کرد. یک مرد میانسال کچل با اخلاق سگی! از خداوند صبر جزیل مسئلت دارم.
من هاج و واج غرق در این افکار بودم که دکتر ادامه داد: “ من باید خودم لباس تنت کنم”
یعنی چی؟ مگه خودت بابا، برادر نداری؟ تازه اگر من لخت بشوم تا تو بیایی لباس تنم بکنی معلوم نیست چه بلاهایی به سرم بیاوری! آن اساتیدی که اولش خیلی مهربون و گوگولی بودند آخرش به کرات ترتیبم را دادند حالا چه برسد به این جناب دکتر که همان دفعه ی اول آب پاکی راروی دستم ریخت. معلوم نیست تا این مدرک کوفتی را به ما بدهند چند بار دیگر باید در این خراب شده … بدهیم!

2 غافلگیری یا …؟

ما بی شماریم. باور ندارید؟ پس ماجرایی را که در این هفته در شرکت برایم اتفاق افتاد بخوانید:
قبل از این که اصل ماجرا را تعریف کنم می خواهم یک تصویر کلی از محل کارم بهتان بدهم. طبقه ای که من در آن مستقر هستم از یک سالن بزرگ و دو اتاق تشکیل شده است. من به همراه پانزده، شانزده نفر دیگر توی آن سالن نشسته ایم و در اتاق ها هم هر کدام یک یا دو نفر می نشینند. پشت سر و کنار من را خانم ها گرفته اند ولی نمای روبه روی میز من تا چشم کار می کند از آقایان پوشیده شده است!
یک روز خیلی عادی در شرکت است. پس از چند ساعت برای کاری چند دقیقه ای از شرکت بیرون می روم و دوباره بر می گردم. عادت دارم وقتی وارد سالن می شوم نخست کوله ام را روی میزم بگذارم و بعد کاپشن یا ژاکتم را روی ایستاده ای که در طرف دیگر سالن قرار دارد آویزان کنم. جلوی آن جالباسی یک ردیف میز قرار گرفته است که تعدادی از همان آقایانی که پیش از این ذکرشان رفت روی آن ها می نشینند. آن روز هم بنا بر عادت همیشگی پس از گذاشتن کوله ام روی میز با قدم های آهسته به سمت جالباسی به راه افتادم. نزدیک جالباسی که رسیدم کاپشنم را درآوردم و بعد از آویزان کردن آن، رویم را برگرداندم که به سمت میز خودم بروم چشمم خورد به صفحه ی مانیتور یکی از همین آقایان عزیز. دیدم که یک مرتبه یک عکسی روی صفحه اش ظاهر شد. خوب که دقت کردم دیدم بــــــــلـــــه! گی پـــ ورن است، آن هم از نوع دسته جمعی اش! سریع سرم را برگرداندم. جناب مهندس که متوجه التفات بنده شد ( و یا از همان ابتدا بود) بدون این که ابدا دست پاچه شود یک لبخند ملیح از نوع تبلیغ خمیر دندان تحویلم داد و در همان حال گفت که “مهندس ببخشید، متوجه شما نبودم! ” و دوباره آن لبخند ملیح صورتش را فرا گرفت. نمی دانم وقتی من از آن سر سالن سلانه، سلانه به طرف جالباسی می آیم و تازه لباسم را در می آورم و آویزان می کنم و بر می گردم این آقای مهندس من را ندیده است و غافلگیر شده ؟ حالا از آن گذشته، من باید چی چی رو به این آقا ببخشم؟
خب انگار این جا هم تنها نیستم. حیف که از شانس من این مهندس حتی با احتساب اعتبار ویژه ای که برای گی های عزیز منظور می کنم دوزار هم نمی ارزد و الا خودم توی کارش می رفتم، البته اگر اون زودتر توی کار من نمی رفت!

پ.ن: اگر با دیدن تیتر این پست فکر می کنید که می نشینم 38 مورد دیگر را برایتان شرح می دهم باید بگویم که متاسفانه اشتباه می کنید. نه من حوصله ی نوشتنش را دارم و نه شما حال خواندنش را


اینجا سرزمین آفرینش است

برای محمد

برای کودک هشت ساله ای که خدایش بزرگترین خداست !

مثل پتک توی سرم می خورد خبر بیماری تو ٬ خبر رنج هایت ٬

خواب و بیداری های آشفته ات !

" فکر چه را می کنی ٬ خدای محمد هم بزرگ است "

پس خدای بزرگ محمد کجاست مادرم ؟

چه کسی پرستار شب های آشفته ی اوست ؟

کلمه ها به ذهنم نمی آید !

من فلسفه ی رنج تو را نمی فهمم ! من از کار این خدای بزرگ سر در نمی آورم !

کلمه ها یاری ام نمی کنند .

برای محمد دعا کنید !

برای محمد دعا کنید !

برای رنج های محمد دعا کنید !

دعا کنید !

جل پاره های بی قدر عورت ما

جمله زیر پشت شیشه یک ماشین نسبتاً امروزی نوشته شده بود و من هنوز در کف معنی آن هستم. در صورت یافتن معنی این جمله راهنمایی بفرماید

صدای شیهه اسب ظهور می آید

خاطرات سالهای بی او

يك هفتس دارم فكر ميكنم. شايد اولين بار بود كه ميخواستم در مورد نفس با منطقم تصميم بگيرم. هرچند بازم حرف آخر و احساسم زد...

خيلي فكر كردم. به همه چيز و به همه ي صحبتايي كه دوستان عزيزم كرده بودن. توي اين هفته هر وقت كه به حلقه نگاه ميكردم يه حس عجيب داشتم. حس اين كه دارم يه امانتو كه متعلق به كسي ديگس پيش خودم نگه ميدارم حس خوبي نبود. من داشتم نفس رو از ياد ميبردم. قول داده بودم كه اين كارو انجام بدم و بايد اين كارو ميكردم. اين آخرين نشونه هم بايد از بين ميرفت. حق با شماست. از بين بردنش سخت بود اما بايد انجام ميشد...

حلقه رو از دستم در آوردم. اما جاش هنوز مونده بود. آخه خيلي وقت بود كه اون جا بود و از دستم دور نشده بود. اما حالا ديگه بايد ميرفت. مثل نفس.. مثل اقايي كه با تمام وجود ديوونش بودم اونم بايد ميرفت.. تمام بچه هاي مدرسه اون حلقه ي توي دست منو ميشناختن. هركسي حداقل يه بارم كه شده ازم در موردش پرسيده بود. اما هيچكس نميدونست اون حلقه متعلق به كيه و من كه همه ميدونستن با هيچ پسري رابطه ندارم چرا بايد يه حلقه رو هميشه پيش خودم نگه ميداشتم.... اون روز كه بدون حلقه رفتم مدرسه بيشتر بچه ها به سرعت متوجه شدن و با سوالاشون منو وادار كردن تا جمله اي رو كه هميشه ازش ميترسيدم به زبون بيارم.... تموم شد...

چه قدر از اين روز ميترسيدم. هيچ وقت حتي تصور روزي رو هم نميكردم كه اثري از نفس توي زندگيم نباشه... حتي تصورش هم برام قابل باور نبود. هميشه از خودم ميپرسيدم چي ميتونه باعث بشه نفسو از ياد ببرم... اما هيچ وقت نميتونستم تصور كنم كه همه چيز به اين راحتي تموم بشه...

وقتي حلقه رو براي اولين بار و براي هميشه از دستم درآوردم... نا خود آگاه گريم گرفت... چه قدر از اين روز ميترسيدم... بايد خودمو آروم ميكردم. همون طوري كه هميشه اين كارو ميكردم..

بسه ديگه بي خيال.. چه اهميتي داره؟ اين فقط يه حلقس ديگه.. در عوض از حالا به بعد آزادي...

آزادي...!!!!!!!!!!!!!!! اين جمله ي آخر داغونم كرد. چرا؟ چرا بايد از اين كلمه استفاده بشه؟ من اسير بودم؟ نفس منو اسير كرده بود؟ اون از من پايبند بودن به عشقشو خواسته بود؟ واقعا دوست داشتن نفس اسرات بود؟ چه قدر احمقانه...! چه جمله ي احمقانه اي آزاد بودن يعني به راحتي دل بستن..! يعني عاشق هركسي شدن..! يعني با هركسي بودن..؟؟؟؟؟؟؟؟

چه قدر سخته كه اينو بگم اما اگه معناي ازادي اينه و من توي اين سالا ازش محروم بودم من اسارت خودمو بيشتر از اينا دوست داشتم..

من آزادي بدون اونو نميخوام.. من با ديگران بودن و با ديگران نفس كشيدن.. با ديگران عاشق بودن و زندگي كردنو زنده بودنو نميخوام...

من هيچ چيز نميخوام... من نميخوام ببينم كه روزي مجبور باشم جاي حلقه ي عشق نفس حلقه ي اسارت يكي ديگه رو بندازم.. من از اين روز ميترسم... ميترسم.. ميترسم..

خدايا همه ميگن روزي ميرسه كه به اين احساس كودكانه ميخندي و ميتوني با خيال راحت به زندگيت ادامه بدي... خدايا اما من راحتي و آرامشي كه با خنديدن به پاكترين و مقدس ترين احساسم وعشقم به وجود بياد و نميخوام... نميخوام..

نميدونم چرا دارم اين حرفا رو ميزنم شايد دوباره زده به سرم.. اما از آينده ميترسم... ميترسم از روزي كه مجبور باشم بودن يكي ديگه رو در كنارم حس كنم. ميترسم.. چه طور ميتونم.؟ اخه چشماي من به نگاه كردن به چشماي ديگه عادت ندارن.. لباي من گفتن اسمي جز نفس رو تحمل نميكنن...

خدايا... قراره چي بشه..؟؟؟؟؟؟؟ نميدونم. فقط از آينده ميترسم.. ميترسم.. ميترسم..


درد همجنس

شیشه شکسته.....

امروز از کلاس که میومدم یه غروب دلتنگ داشت
بیشتر این دلتنگی نه برا غروب بود بلکه برا خورشیدی بود
که از زندگی من غروب کرد.در جستجوی تو نشانی ات را از همه
پرسیدم اما افسوس کسی از تو خبری نداشت تمامه دشتها و کوهها
رو زیر پا گذاشتم اما افسوس اثری از تو نبود.در کوچه های خیال و در محفل
ارزوهایم نامت را رویای تر از حس باران در دلم حک کرده ام.
در قلبی که هزاران بار چون شیشه خرد شد اما گلگی نکرد
علیرضا الان حدوده یک سالی میشه که از زندگی من رفتی
نمیدانم شاید دیگر فکر کردن به تو فقط برای من تنهایی و گریه شبونه
حرف زدن باعکسی که روزی زندگیم بود.
نمیدونم شاید مغزم قسمت فراموشی مثل بقیه
نداره !تو الان با زنت خوشبختی و من از
خوشبختی تو خوشحالم شاید ....... اما خوب
امروز که از دانشکده اومدم غروب خیلی گرفته بود یاد اون روز افتادم
دو تا بستنی گرفته بودی و من به هر بهونهای دستمو روشونت میگداشتم
و تو یه جورایی بدت میومد اره وقتی باهات بودم احساس میکردم
تمامه دنیا ماله منه مغرور میشدم که یه پشتوانه یه تکیه گاه دارم که
تو تمامه مراحل باهامه .یادته وقتی باشگاه
میرفتیم من به جا تمرین همش وقتی لخت
میشدی سرشانه میرفتی محو
تماشات میشدم اون هیکل عضلانی مردونه که برا من ......
کاش باز هم لا اقال با همسرت بیاین کافی شاپ
تا ببینمت .و هنوزم به عشقم و به
تنهاییم مغرورم هر چند این طرز تفکرم اشتباه باشه
بی عشق پرنده پر پرواز ندارد .بی عشق
چشمه سرابی بیش نیست. بی عشق کویر همشه زرد است

رنگین کمان - لزبین ایرانی

بلاگ یک لزبین رو میخوندم. میدونم حرف خیلی از لزبین های ایرانیه و برای اینکه همه این درد دل ساده و از ته دل

رو بشنوند اون رو اینجا میذارم

حداقل یک مادر هم توی این همه مادر به خودش بیاد ارزش داره

به امید روزی که دیگه حق یک زندگی دلخواه و با آرامش رو از هیچ لزبینی نگیرند.

--------

روحم شاد


طعم زندگی

جناب اریزرهد لطف کردن و منو به نوشتن یک پست درمورد آهنگهایی بیشترین دفعات پلی شدن.. دعوت کردن. بدون سانسور و یا دستکاری در ترتیب. ازشون تشکر میکنم.
خب موسیقی گوش کردن من هیزتری نداره.. یعنی هیچ جا ثبت نمیشه چی رو چند بار پلی کردم. روی هاردم هیچ آهنگی ندارم که از مدیا بخوام استفاده کنم (این اصلا خنده دار نیست!). همیشه فقط وقتی تو نت باشم آهنگ گوش میدم.. اونم آنلاین. بنابراین فقط میتونم از حافظه-ام کمک بگیرم. سلیقه خاصی تو شنیدن آهنگ ندارم فقط میتونم بگم که به متالیکا.. آیرون مدن و پاکو د لوسیا وفاداری همیشگی دارم.

آهنگهایی که اینجا لیست میکنم بیشتر مربوط به یکسال اخیر ه.

Nostradamus و exodus از Maksim Mrvica بیشترین کلیکها رو تو جستجوهام داشتن. شاید روزی پنج-شیش بار هر کدوم رو گوش کردم.. نوسترداماس رو بیشتر.. یه جوری هیجان برانگیزه… تقریبا میتونم بگم به کارهای ماکسیم اعتیاد دارم.

بعد یه آهنگ از یه نوازنده گمنام. این رو روی یوتوب پیدا کردم.. از ویدیوهایی که بیشترن بازدید رو داشتن.. حدود 68 میلیون.. چند هزار کلیکش از من ه!.. اسم ویدیو گیتار هست.. نوازنده هم یه پسر کوچولو ه که صورتش هم دیده نمیشه…. خب از آهنگ خوشم میاد هنوز هم گاهی میرم سراغش.

آهنگهای sleepwalker.. Whataya want from me.. Strut از ادم لمبرت رو تو مدت یکماه بقدری کلیکیدم که مطمینا تو این یکسال چیزی در حدود همین رتبه سوم ه.. البته اگه دوم نباشه!.. شاید فکر کنی برای یه نو ستاره استقبال و توجه زیادی ه… اولا چیزی که در وحله اول بهش جلب و جذب میشم صداست.. اون هم که صداش خوشایند ه از نظر من. و دوم اینکه… اون از تایپهای مورد علاقه-ام ه… اون در اصل موقرمزه و من عاشق موقرمزهای سفید کک مکی-ام.. یکی مثل Toby Stephens .. خوشبختانه!! کیسی رو مثل ادم تو آدمای دوروبرم سراغ ندارم. اولی یعنی strut رو دوست دارم چون انگار برای اقلیتهای جنسی ه.. اشاره مستقیم نداره و برداشت من ه ولی کل آهنگ مثل محرک ه.

آهنگهای بعد رو نمیتونم به ترتیب بگم… ولی میتونم بگم که چی ها بوده. Potential Breakup Song از Aly & AJ . “تله” از گروه “امپیری”.. ارمنی ه.. “خوشبختی ه تیره بخت” از “هایکو”.. اینم ارمنی ه. اوه!.. Alexander Rybak با آهنگ Fairytale برنده یورو ویژن سال 2009… خب این یکی خیلی خنده دار ه .. ترانه کودکانه ای داره.. ولی خواننده پسر بامزه ای!. و ته صدای یکم گرفته و جالبی داره. No Me Lo Puedo Explicar از Tiziano Ferro … ” نقول اية انا ليك” از عمرو دیاب…اوه مای……….! خیلی مسخره است ولی دیگه کاریش نمیشه کرد گوش کردم.. زیاد. خب عربی دوست دارم!!! ولی آهنگ “تملی معاک” رو بیشتر دوست دارم . Prison Song از Graham Nash … شادمهر آهنگهای “تقدیر”.. “بی تو”… Real To Me از Brian McFadden .. برایان صدای خیلی نرمی! داره… هر چی بخونه گوش میدم.. نه هر چی ولی بهرحال. lonely day و.. Question از System Of A Down … “کوسشن” بنظرم یکی از بهترین های “سیستم” هست.. واقعا باعث تمدد اعصاب ه… شعر جالبی هم داره.. صدای “سرژ” و همینطور Chester Bennington تو روان آدم نفوذ میکنن ولی بهرصورت هیچکدوم از اینها و غیر اینها قابل مقایسه با صدای “جیمز هتفیلد” نیستن. Bring Me To Life از Evanescence .. و Breaking the Habit از Linkin Park هم از وقتی بودن! خیلی کلیک شدن. Broken از Amy Lee (خواننده Evanescence ) و Seether . دیگه چی گوش دادم!؟… خیلی… نمیدونم.. فکر کنم همین. خب گفتم فقط زمانی که تو نت-ام موسیقی گوش میدم اونم نه همیشه و بعد هم اینها بیشترین از بین همه بوده… پس همین دیگه.

خودم هم از بعضی (اگه از همش ایراد نگیری) از انتخابها تعجب میکنم… مهم نیست!… متالیکا.. پاکو.. خیلی وقت ه گوش ندادم.. خب اینها توی قلبم جا دارن نه گوشم!!

من هم دوست دارم که سه نفر از بلاگرها رو دعوت کنم. از آلفو شروع میکنم بلاگر “خداوند.. پدرم“. بعد بهبد عزیز از “ابژکتیو“… همچنین امیر نویسنده “همجنسگرا“.

نردبون

> ادگار گفت : " وقتی لب فرو می بنديم و سخنی نمی گوييم، غير قابل تحمل ميشويم و انگاه که زبان می گشاييم، از خود دلقکی می سازيم."

مدتی بود که کف اطاق نشسته بوديم و خيره به عکس ها می نگريستيم. پاها به خاطر نشتسن، خواب رفته بود.

کلام در دهانمان همان قدر زيانبار است که ايستادن بر روی سبزه ها؛ هر چند سکوتمان نيز چنين است.

ادگار ساکت بود.

> جملات ابتدايی کتاب "سرزمين گوجه های سبز" از هرتا مولر با ترجمه غلام حسينن ميرزا صالح.

> يکی از بهترين آغاز هایی رو داره که تا حالا خوندم. نميدونم
،شايد چون هميشه در مورد خودم صادق بوده اين قدر از اين جملات خوشم اومده. واقعييتی که مجبورم کرده تعاملم رو با بقيه کم کنم.از ترس حرف به سکوت و از سکوت به تنهايی پناه ببرم. به هر حال اون قدر آغاز زيبايی بود که ميتونه علاوه بر تأثير ادبيش وادارت کنه بخريش. يه آغاز ادبی بسيار زيبا که در عين حال تجاری هم هست

کله پاک کن

یداً چیز خیلی باحالی در مماکت ما باب شده. یک جور مسلک جدید، با تئوری های جدید، و جهان بینی جدید، که نمی دانم اسمش چیست. اصلاً فکر نکنم کسی برایش اسم انتخاب کرده باشد. من به عنوان کسی که برای اولین بار به این مسلک اشاره کرده، به خودم این افتخار را می دهم و اسمش را «کلاژ» می گذارم. البته کلاژ از نظر هنری خیلی ارزشمند است و ساختنش کلی ذوق و سلیقه می خواهد، اما مسلک کلاژی که جدیداً بین ما باب شده اصلاً این طور نیست. یعنی نه کسی در آن ذوق و سلیقه به خرج داده و نه صنار شاهی می ارزد.

مثلاً همین وبلاگ کوفتی بنده را نگاه کنید. یک بابایی می آید کامنت می گذارد که البته بنده موافق آزادی بیان هستم، ولی این آزادی بیان نباید منجر به توهین به عقاید دیگران شود و شما دارید به عقاید مذهبی ها توهین می کنید.

خب مادرت خوب، پدرت خوب، توهین وقتی اتفاق می افتد که کسی حریم مقدسی برای خودش ساخته باشد. این حریم مقدس می تواند خانواده، دین، یا هر کوفت دیگری باشد. حریم مقدس شما برای خودتان مقدس است نه برای من. اگر از دهن بنده چیزی در بیاید که با این حریم مقدس شما سازگاری نداشته باشد می گویید توهین کرده ام. خب اسمش را هر چه می خواهید بگذارید. به قول ریچارد داوکینز، ما باید به عقاید دیگران احترام بگذاریم، البته همان قدر که به نظر آن ها درباره زیبا بودن همسرشان یا باهوشی کودکانشان احترام می گذاریم، نه بیشتر! که اگر از بنده می پرسید همان قدر احترام هم بی جهت است!

آیا اگر من بگویم پیغمبر اسلام بچه باز بوده به مسلمانان توهین کرده ام؟ مسلماً خواهید گفت بله. ولی مگر بچه بازی چیست؟ رابطه جنسی با کسی که هنوز خردسال است. با توجه به تمامی متون اسلامی پیغمبر اسلام با یک هفت ساله ازدواج کرده و وقتی طرف 9 ساله بوده با او همخوابه شده. خب آیا این در تعریف کلمه بچه باز نمی گنجد؟ اگر با صرف کلمه مشکل دارید، خب بچه باز را می کنیم پدوفیل! خوب شد؟ اما اینکه «لفظ» چه باشد در معنایی که مد نظر ماست چه تاثیری دارد؟

این هم از یک مثال بارز.

مثال بارزتر می خواهید؟

به موج جدیدی از آزادی خواهی و دموکراسی خواهی که در مملکت ما پیدا شده و مثل خیلی دیگر از موج های این مملکت فلّه ای و الله بختکی رشد کرده نگاهی بیندازید. منظور از رشد الله بختکی، سر در آوردن مقادیر زیادی عقاید آزادی خواهانه بدون یک جو مطالعه و تفکر است. شما در این چند میلیون چریک آزادی خواه دو نفر را هم نمی توانید پیدا کنید که تعریف یکسانی از دموکراسی، آزادی، و عبارات مشابه داشته باشند. یک خانم باشخصیت مطلقه با یک کودک خوشگل که تا حد زیادی فهمیده هم به نظر می رسد برای بنده کامنت می گذارد که به نظر ایشان زندگی شخصی هر کس و این که با چه کسی می خوابیم به خودمان مربوط است و نه دیگران. اما ایشان دلیلی نمی بیند که ما بخواهیم این قضیه (یعنی همجنسگرایی) را جار بزنیم و ایشان کلاً این موضوع برایشان قابل هضم نیست اما به خاطر روحیه ی آزادی خواهانه! شان ما را در انتخاب شریک جنسی آزاد می دانند. در انتها هم خواهش می کند که بی زحمت کامنت ایشان را منتشر نکنم. ظاهراً انتشار کامنت به نام ایشان در وبلاگ یک همجنسگرا تف سر بالاست و مایه ی خجالت و جواب پس دادن است.

قربان این عدالت خواهی و آزادیخواهی شما بروم که علیرغم کراهتتان به عمل شنیع همجنسگرایی! باز دست ما را در انجام دادن این گناه کبیره باز گذاشته اید! خیلی ممنون! ولی جالب است که از ما می خواهید خودمان را پنهان کنیم و دیده نشویم و حرف نزنیم و حقوقمان را مطالبه نکنیم. شما زن ها که باید بهتر بدانید جنس دوم بودن یعنی چه. قرن ها توی سرتان زده شده و سایه ی یک بزرگتر را بالای سرتان دیده اید. حالا چطور از ما انتظار دارید که ما هم بره وار سرمان را پایین بیندازیم و زیر سایه ی اکثریت علفمان را نشخوار کنیم و جیکمان هم در نیاید؟

همه ی انسان ها که فارس نیستند. همه انسان ها که شیعه نیستند. همه انسان ها که دگر جنس گرا نیستند. همان طور که همه انسان ها مرد نیستند! چرا در ذهن پیروان مسلک کلاژ جا افتاده که عدالت و برابری مختص مردان (و جدیداً زنان) فارس دگرجنسگرای شیعه است؟ چرا زن دگرجنسگرای شیعه باید حق طلاق و حضانت بچه داشته باشد و زن همجنسگرای شیعه اجازه ی ازدواج یا حضانت نداشته باشد؟ این چه حقوق برابری است؟ این چه عدالتی است؟ شما چطور جرات می کنید خودتان را خواهان عدالت بدانید وقتی که خودتان کفه ی ترازو را به نفع کسانی که به زعم خودتان «درست»، «محق»، یا «نرمال» می دانید سنگین کرده اید و مغزتان پر از تبعیض ها و تعصب هاست؟

در کمال پر رویی ایمیل می زنند و می گویند لطفاً بحث های انحرافی در جنبش سبز! مطرح نکنید. جنبش سبز خواهان ابطال انتخابات است. جنبش سبز خواهان روی کار آمدن موسوی است. جنبش سبز ادعای بی دینی ندارد. ادعای سوسیالیسم ندارد. ادعای دفاع از حقوق همجنسگرایان! ندارد. خب خاک بر سرتان با این جنبش آزادی خواهانه تان! شما هم با این «خفه شو» «خفه شو» گفتن هایتان که دست کمی از آخوندهای فاندامنتالیستی که به خونشان تشنه اید ندارید. خدا وکیلی فرقتان چیست؟!

ما هم منتظر امر و نهی و OK دادن شما برای دستیابی به حقوق برابر نیستیم. شما زر زرهای خودتان را بکنید، بگذارید ما هم زر زر خودمان را بکنیم. زیاد هم جانماز آب نکشید. جای کسی تنگ نمی شود.

یادداشت های روزانه ی یک دزد

سیگار/باشگاه و بعد من/تو

باشد، تو برو باشگاه من سیگار می‌کشم. یکی باید باشد که تو را «بفهمد» یا نه؟!



No comments: