Sunday, January 24, 2010

شنبه 3 بهمن 1388


آدم آهنی

تو این خونه دست رو هرچی می‌ذارم تاریخ خریدش دست‌کم مال یه سال پیشه.

خاطرات عشقی ممنوع

بازم سلام. این بار قول می دهم روده درازی نکنم.

اول اینکه من و حسین در این ماه سالگرد آشناییمون را باید جشن بگیریم. (قابل توجه حاجی پسرنازنین و هرمزد عزیز :چه حسن تصادفی!آقا ما رو هم قابل بدونین!)

ما در بهمن ماه و نه روز به ولنتاین مونده بود که با هم آشنا شدیم .

که حدودا دو هفته دیگه میشه.

از خدای بزرگ می خوام هیچ کی تو زندگیش تنها نباشه.و هر کس به عشقش برسه. من دوستان زیادی دارم که تنهان. و خودم هم روزی در آرزوی رسیدن به معشوق بودم .و می دونم چقدر سخته تنهایی.

از خدا هم می خوام تمام عشاق را در پناه خودش نگه دارد به دور از گزند نگاه های بد، نظرهای تنگ .و چشمهای هیچ عاشقی اشکین نشود.

پس روز ولنتاین یادتون نره. آن هایی هم که تا حالا منتظر بهونه بودن این هم بهونه. برای قدم اول با یک گل یا کارت پستال عشق خود را از پس پرده نمایان کنید.

امروز داشتم با حسین به اولین مسافرتمون فکر می کردم . با هم رفته بودیم خوزستان .شهرهای دزفول و اندیمشک

من یه کار اداری داشتم که چند روز باید آن جا می رفتیم.

با اینکه کمی هوا گرم بود اما حال داد.

شب ساعت دو رسیدیم اندیمشک. خیابون هاش قشنگ بود. خلوت .حتی یک ماشین هم دیده نمی شد تنها آدمی هم که بود پسری 25ساله بود که در یک کیوکس تلفن در حال دل دادن به عشقش بود.(لابد می پرسین از کجا می دونستم؟خب وقتی از کنارش رد می شدیم ناخواسته حرفاشو شنیدیم.)

بدون اینکه جایی رو بلد باشیم همون طوری راه افتادیم قدم زدن در آن شب شرجی .به دنبال جایی برای استراحت بودیم .خیابون خیلی خلوت بود و ما هم از فرصت بهره گرفتیم و تو وسط خیابون دستای همو گرفتیم و در حالی که آهسته راه می رفتیم دنبال یه تابلو می گشتیم که روش نوشته شده باشه "هتل".

نیم ساعت که رفتیم تابلو یک هتل از دور نمایان شد. خودمون رو رسوندیم اما دربش بسته بود

من زنگشو زدم. بعد از سه دقیقه ای یک گل پسر 20ساله با چشمانی پر از خواب از پشت شیشه های هتل نمایان شد.

من به شوخی به حسین گفتم عجب هتل خوبیه! اگر این هم جز سرویس هاش باشه.

خلاصه ما رفتیم بالا گفتم یک اتاق خوب دو تخته میخوایم .پسره گفت: اتاق208فقط تختاش تکی نیست دو نفره هست.من هم گفتم :چه بهتر . پسره هم که نمی دونست من جدی گفتم ،این جمله را به شوخی گرفت ولبخندی زدو کلید رو به من داد .

رفتیم بالا هتل خوبی بود اما بدون کلر گازی نمی شد زندگی کرد.

من و حسین با اینکه خسته راه بودیم و فقط می خواستیم بخوابیم، اما این تخت دو نفر این اجازه را بهمون نمی داد.

حسین گفت: امیر به نظر تو روی این تخت چه اتفاقاتی تا حالا افتاده؟ گفتم: باید پایه اش رو نگاه کنم تا بتونم حدس بزنم اما به من و تو چه؟

خلاصه به بهونه گرما البسه از تن بدر کردیم .......... (حسین می گه تو خیلی از کلمه خلاصه استفاده می کنی .در صورتی که اصلا خلاصه نمی نویسی!)

صبح که بیدار شدیم به نظرم پایه های تخت باز هم کوتاه تر شده بود.(از فرط سابیدگی با زمین در اثر تکان خوردن سرنشینان)

ساعت نه بیدار شدیم. رفتیم رستوران هتل. چای با مخلفاتش رو زدیم تو رگ .یه خانواده نه چندان سحر خیز با اکثریت دختر میز کناری ما نشسته بودن.دو تا از دخترا اهتمام تامی در جلب توجه ما از خودشون نشون می دادن.طوری که معلوم بود اگه می تونستن ما رو به جای عسل روی میز می خوردن!اما منم اونا رو بی جواب نذاشتم و یه قاشق عسل برداشتم و تو دهن حسین گذاشتم (به رسم عروس و داماد ها).اما اینا اصلا تو این باغ نبودن . تا آخرش مادرشون با یه چش غره به داد ما رسید. بعد از اون هم از هتل زدیم بیرون.

اول من یک کلاه لبه دار خریدم

داشتیم همون مسیر شب قبل را میرفتیم که با تعجب دیدم پسره هنوز تو کیوکسه !من گفتم حتما رفته باز صبح برگشته حسین گفت بزار ببینیم.

اقا پسر خسته نباشی شما از دیشب تا الان اینجا هستی؟ آخه ما دیشب هم شما رو دیدیم . پسره که اولش جا خورد مکثی کردو گفت:" نه .من همین الان آمدم می خواید زنگ بزنید ؟من گفتم نه بابا کنجکاو شده بودیم .در همین هنگام من متوجه انگشتر شصتش شدم و حس کردم خودیه .

من که گوشم خیلی تیزه به حسین گفتم کمی صبر کن ببینم چی میگه به بهانه منتظر ماشین موندن کنار خیابان ایستادیم

من فهمیدم پسر داره با معشوقش حرف میزنه. از رد و بدل کردن حرفاش مشخص بود. موقع خداحافظی :ساعت یک همون جای همیشگی دیگه دیر نکنی. بای.

حسین گفت کار خوبی نکردیم ما نباید تو کار خصوصی کسی کنجکاوی کنیم . راستم می گفت شاید من خودم هم هیچ وقت دوست نداشته باشم کسی یواشکی حرفام گوش کنه.

بعد از کار اداریم رفتیم شهرو گشتیم ... ساعت نزدیکای 1 بود .من از یه مغازه دار سوال کردم : اینجا رستوران خوب کجا داره؟ گفت آخر همین خیابان که رسیدین یک میدونه که رستوران شیکی داره و غذاشم خوبه....

این سفر ما با دو روز غیبت حسین به پایان رسید. (آخه اون وقتا اون آخرین روزهای خدمت مقدس سربازیشو می گذروند)

اما همیشه جز بهترین روزهامونه و در برای همیشه درخاطراتمونه.

(الان که دارم این پست رو می نویسم حسین از حموم اومد بیرون. البته حمام ما دربش توی اتاق خوابمونه من هم پشت میز دارم تایپ میکنم . ما همیشه حوله را برای هم روی بخاری گرم میکنیم من هم گذاشتمش کنار بخاری. اما این کارها را معمولا حسین رسم می کنه. خداییش هم حال میده .مثلا صبح رفته بودم دوش بگیرم وقتی اومدم بیرون حسین حوله مرا چنان گرم گرده بود که انگار یک بخاری توی حوله کار گذاشته بودن . آخه می دونه من از این کار چقدر خوشم میاد . اما اوج لذت وقتی بود که هنوز حواله رو سرم بود با یک لیوان آب پرتغال که خودش گرفته بود داد دستم. واقعا کیفم و کوک کرد بابا این پسر همیشه با کارهاش منو سورپرایز میکنه. قربونششششششش.

یه چیزی که باعث خنده من شد این بود که الان خود حسین رفته بود دوش بگیره من داشتم تایپ می کردم اومده بیرون و حوله هم کنار بخاریی هست می گم من دستم گیره گذاشتم حوله کنار بخاری می بینم پشت درب حموم مونده. میگم :پسر چرا نمیری؟ فکر میکنید چی میگه؟!!!

میگه خب نگاه نکن تا رد بشم من که خندم گرفته میگم من نمیتونم چشمم ببندم میگه نه باید چشمات رو درویش کنی .)بابا این عشق من چقدر با حیاست.

خاطرات یک مرد تنها


زن جوان با آرایشی غلیظ ، گویی از صحنه تآتر به خیابان آمده در پیاده رو قدم زنان و با چشمانی هوس انگیز به عابران نگاه میکند. جوانان امتداد نگاهشان به چهره زن منتهی میشود و حتی صدای سوتی و یا متلکی از بین جمع آنها شنیده میشود. زن بی محابا و با نیشخندی بر لب که حکایت از خشنودی تام او از این عکس العملهاست به راهش ادامه میدهد و به معیارهای روز حاکم بر جامعه بهایی نمیدهد. حتی زنان دیگر نگاهی به این چهره بی نهایت بزک کرده میکنند و از تآسف سری تکان میدهند.
مرد خرسی پیراهن سفید با سر طاس و ریش و سبیل پرپشت به چشمان زن خیره میشود و دیگ غیرتش به جوش می آید و خشمگین و پر خروش به سمت زن گام برمیدارد:

سپهر مساکنی

بهار نشینم دوباره ....زبان این غریبه نشسته روی این متن را هم که نمی‌‌دانم یک خنده مانیایی از من هزار قهقهه روی صورتش

به ویوالدی باید بگویم از چهار فصلش فقط بهارش دوباره نشسته در سر سرای تنم همین یک فصل مارا بس

نیم بوسه

چه حرفها كه ديگه به محمد نميزنم

بهش اس ام اس دادم : " سلام محمدم ، تهراني ؟‌ " گفتش : " سلام ، نه كرجم ، سه شنبه امتحان دارم ، الان هم مثلا فرجه ست ! ولي درس كه نمي خونم "

منم عرض كردم :‌ " بخون قربونت برم باسواد بشي بيشتر جذاب ميشي "

خب بابا چيكار كنم فقط با محمد مي تونم از اين حرفا بزنم

دوستان هي ميگن يكي مثل محمد بين گي ها هست

من كه باورم نميشه

محمد يكي يدونه ست

هذیان های من

بعد از اولین شکست تو رابطم که باعث شد من هم مثل بقیه افسر ده بشم ، نشستم با خودم فکر کردم.

یادمه به خودم گفتم : هرمزد بی خیال شو ، تو هم بیا فقط به فکر خوش گذرونیت باش و روزت رو بگذرون

وقت پیری هم هر کاری بقیه کردن تو هم می کنی دیگه

اما با رامین آشنا شدم

رامین بسیار انسان پاک و مهربونیه

حتی از من هم احساساتی تر و مهربون تر

اینا رو واسه خوش اومدن رامین نمیگم اینا عین حقیقته

رامین عاشق من شد و از بس پاک و مهربون بود من هم جذبش شدم

حالا که یک سال از اون موقع میگذره و به خودم و کارام نگاه می کنم

می بینم که بعضی وقتا ناخواسته اذیتش کردم ( اذیتمون کردم )

اما رامین با صبوری و مهربونی جواب من رو داد

البته فرصت خیلی چیز ها و کارها رو که شاید دوست داشتم انجام بدم از دست دادم

اما هر که طاووس خواهد ، جور هندوستان کشد

به هر حال

رابطه ما به یه حالت پایدار رسیده و امیدوارم همینطور هم ادامه پیدا کنه

دیگه فقط نمیگم " رامین دوستت دارم " بلکه میگم " رامین بهت نیاز دارم "

امیدوارم همه شما درک کنید که هر انسانی برای ادامه راه به حضور یه انسان دیگه احتیاج داره

برای غم ها ، شادی ها ، سفر ، حتی تماشای یک فیلم

من که کسی رو دارم که بارها از اونی که همیشه می خواستم بهتره ( رامین حالا پررونشیا!!! )

رامین عزیزم دوست دارم و عاشقتم و دلم می خواد همیشه پیشت باشم

کسری نگاه

برای نسل جوان ایران زمین - که آینده ی بهتری را رقم خواهند زد


نوشته گاه یک همجنسگرا

جسمم ، تنم آنرا بايد به كدامين قيمت عرضه كنم قيمت يك بوسه تا كه يك آغوش گرم يا كه يك عشق قديمي نه ، نــــــــــــــــه تنم را عرضه مي كنم براي يك لقمه نان براي يك جرعه آب براي سقفي كه آنرا را از من ربودند.

بايد بخندم ، لذت دهم ،‌ و بياموزم كه چگونه مي توان يك مرد را به ارگاسم رساند و خود را به زير آورد و دانست كه ارگاسم يك مرد يعني نان ، آب و هزاران چيز ديگر كه جامعه و خانواده ام آنرا از من ربودند .

بايد مي آموختم ، تمام چيزهاي ندانسته را بايد مي آموختم و همه چيز را مي دريدم بكارت مردانه و هزاران بكارت ديگر را به ازاي نان و سقفي دريدم ، دريدم و واي بر جامعه ي من

و بار ديگر شب و سياهي و چهار پا . آن خرس لعنتي رو و من زير و واي بر جسم من و درود بر روح پاك من

كمي آرام تر ،‌صداي ....... گوشهايم را كر كرده است ، بس است ديگر چه شده ،‌چه شده است كه اينگونه هجوم مي آوريد و درس اخلاق مي دهيد و از لرزش عرش الهي برايم سخن مي گوييد آنگاه كه در كلاس سوم از آموختن قاعده لوپيتال غرق در شادي بوديد من در سرماي زمستان و تني عريان غرق در افكار پريشان و خودكشي بودم آخر از كجا بايد مي دانستم كه با بيان مشكل خويش و آشكار ساختن آن تفاوت لعنتي به جاي همدردي و همنوايي خانواده ام فحش و ناسزا و دوري و غربت نصيبم مي شود من مي خواستم تنهايي ها و اشكهاي شبانه ام را با خانواده ام تقسيم كنم چه مي دانستم كه مجازات آنچه خدا در درونم نهادينه كرده بود دوري و رنج است و چهار پا !!!

آنگاه كه در كلاسهاي درستان به دبيرانتان عشق مي ورزيدند و در تخت هاي شبانه آميزش با دبيران را به تصوير مي كشيد ، من آموختم كه براي پسركي 17 ساله در شهري مرده بدون هيچ حامي و پشتيباني تنها راه زنده ماندن همان بود و بس

شما در آغوش گرم خانواده براي من تز اخلاق مي دهيد ؟ كدامتان گرسنگي و سرماي تنهايي را تجربه كرده است كدامتان نگاه هاي هرزه مردان شهر را تجربه كرده است آري نگاه هرزه اي كه نان و آبم بود .

آن زمان كه در سرماي زمستان و از گرسنگي مي لرزيدم اخلاق و ارزشهاي انسانيتان در كدامين سمت و سو سرگردان بود كه امروز آنرا نثار من مي كنيد و آن زمان خفقان را برگزيده بوديد

واي ساعت 23 شد ، 23 يعني اتاقي تنگ و مردي كه در 10 دقيقه به اوج مي رود و پسركي كه در 10 دقيقه ...

۲۳ یعنی نان - آب و سقفی برای زنده ماندن .

توضيح : اين پست به بهانه مشكلات يك همجنس نوشته شده است ، همجنسي كه ...



No comments: