خداوند، پدرم
بوی بی بوی اسپرم، تخته نرد، بازی بی برد و باخت.
.
در پی شکستن ابعاد بی بُعد ادبیات کهن،
این روزگار کلاغ ها هم آدامس می جوند.
.
گُه!
ریدن روی سر مردم! با طعم آدامس،
چسبناک،
(یک کلام دزدی) همچون زهر عسل!
.
تخته نرد باز می کنند،
کلاغ هایی که بی شرمانه آدامس می جوند و چه سنگین و عقاب صفت می پرند!
.
سیاست آدامس، کلاغ و شاید تخته نردی این گوشه و کنار!
سرگرمی وقت گیر بی لطافتان امروز
عصیان
حرف تازه ای نیست اگه بگم یه مدته که دلم خیلی تنگ شده...
اگه این خیلی ها رو با هم جمع کنم،میشه همیشه...
بعضی از دوستام میپرسن چرا همش از عکس پسرها استفاده میکنی؟!توو گوشیت،توو کامپیوترت،توو وبلاگت و...
راستش یاد قبلاها افتادم که با نامهربونم،هر موقع که میخواستیم یه جمله ی قشنگ بهم بگیم یا احساسمون رو بیان کنیم،یه ترانه ی قشنگ رو گلچین میکردیمو برای هم پخش میکردیم...هه..اگرچه بعدها فهمیدم که ون چیا برام میزاشت!آخه هر بار که پیشش بودم،اونقدر نگاهش میکردم که حواسم نبود چی دارم گوش میدم...!اونقدر مست بودم که جز صدای اون چیزه دیگه ای لذت گوش دادنو برام نداشت..!
انصافا چرا استفاده نکنم؟؟!
آغوش های پر حرارت و بوسه های سوزنده،که ممکنه تجربه ی خیلی از ماها هم بوده باشه...
زمانایی که دستت روی تن عشقت میلغزه و قلبت برای حس کردن وجودش چندین برابر میتپه...
زمانی که دلتمیخواد از من،ما بسازی...دلت میخواد اونقدر به خودت بچسبونیش که در وجودش ذوب شی...
زمانی که از شرم چشماش،چشماتو میبندیو گرمای بوسش وجودتو با طراوت میکنه...
وقتی دستتو پشت شونه هاش میزاریو سرشو رو سینت و ناخداگاه اشک از چشمات سرازیر میشه...
عشق بازیه دوتا همجنس...هم جنس من،هم جنس تو!
ه.ه.ه....
چقدر هوس خوبه :( هوس داشتن تو...هوس بوسیدن پیشونی و چشمای قشنگت..
هوس صدا کردن اسمت...
نیم بوسه
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
آقا محمد میاد تهران و میره ولی . . . ه
کسانی که هم سن من هستند این شعار را یادشون هست، عجب روزهایی بود
هنوز حال و حوصله ی شرح اتفاقات را ندارم . می نویسم و همین جا می نویسم و امیدوارم همه مان راز دار باشیم . همین
این قسمت اول از داستانی است که خواستم در وبلاگم منتشر کنم . وبلاگ جای جالبی است
قهوه خانه
قسمت اول
تا اندازه ای باید توضیح بدهم . تا اندازه ای که کمی بتوانی بفهمی . مثلا بتوانی تصویری برای خودت داشته باشی و بعد از آن بتوانی با من بیایی در آن تصویر و کنارم بنشینی و زندگی ام را تو هم کمی زندگی کنی . بنابر این سعی می کنم این تصویر را به تو بدهم .
البته من که نمی دهم ، می دانی که ، این یک روند عجیبی است که من می نویسم و این ها نوشته می شوند و تو می خوانی . تا همینجا خیلی عجیب است . عجیب تر این است که تصویری در تو ساخته می شود و باز عجیب تر این که تو هم با آن تصویر با من زندگی می کنی .
مادر بزرگش آلزایمر دارد . می دانی که ، یعنی فراموشی دارد . یعنی فراموشی که نه ، این یک نوع جدید از فراموشی است ، یعنی نوع جدید که نه ، اسم اش جدید است ، قبلا ها انگار اسم اش پیری بوده ، یا چیزی شبیه به این . مادر بزرگ، پیر است . یعنی اینطور که من گفتم ، می توانیم بفهمیم که خیلی پیر است . آلزایمر دارد . هر شب ، بعد از این که از قهوه خانه آمدیم بیرون ، می رود خانه . با مادر بزرگ زندگی می کند . خیلی سال پیش جوری شده که قرار شده با مادربزرگ زندگی کند . گاهی هم می رود خانه ی خود شان . حالا خانه ی خودشان که نه ، خانه ی پدر و مادرش و برادرش . برادرش کوچکتر است . بچه دبیرستانی است . با هوش هم هست . از آن پسر هایی نیست که من دوست داشته باشم و یا عاشق اش بشوم . فقط یک پسر است که برادرش است . همین .
می رود خانه ، پیش مادر بزرگ . نمی دانم چطور با هم سلام علیک می کنند ، مثلا از در که وارد شد توی این سرما و برف ، دوچرخه اش را کجا می گذارد ، چطور در را باز می کند ، کفش هاش را کجا می گذارد ، یا اصلا بندهای شان را چطور باز می کند ، با عجله ؟ نه ، مثلا آرام ، یا نه اصلا فکر نمی کند به اینها که گفتم . نمی دانم . ولی فکر می کنم برایش مهم باشد که چطور وارد خانه بشود .
دیروز که از قهوه خانه رفته بود ، شب بود ، زن همسایه با عجله آمده بود و با تعجب گفته بود تو که چیزیت نیست ، چشم ات چیزی نشده ، حاج خانم سر ظهری آمده بود و می گُف شاخه ی درخت ، چشِت رو زخمی کرده و یه چشِت کور شده . از اینجا فهمیدم که مادربزرگ ، بیرون هم می رود .
شب ها ، هر شب باید تمرین کنند . با هم از یک تا ده می شمارند . بعد ، از ده تا یک می شمارند . بعد ده تا ده تا می شمارند ، بعد هم برعکس . این کار، مغز مادر بزرگ را کمی به کار می اندازد و شاید کمک می کند تا خاطرات ، درهم و بر هم نشوند و شاید بعد از این تمرینات بشود کمی گپ زد و تلویزیون دید و چه می دانم ، مثلا چای خورد و سیگار کشید و بعد هم لابد مادربزرگ می خوابد .
توی اتاقش یک مبل یک نفره هست و تا بخواهی چیز های عتیقه مثل ساعت و گلدان و این چیز ها . این مبل جای دنجی است . می توانی بنشینی و یک سیگار بگیرانی و به چین های پرده ی ضخیم روبرو که یک دیوار اتاق را پوشانده نگاه بکنی .چند جای مبل سوختگی های کوچک دارد که می دانی برای چیست . من ترجیح می دهم زیرسیگاری را روی دسته ی سمت راست مبل بگذارم . برای او البته فرقی نمی کند . شاید برایش یکنواخت شده ، یا شاید هم واقعا برایش فرقی ندارد که زیرسیگاری این جا باشد یا آنجا . قبول می کنم که فضای اتاقش کمی دل گیر و قدیمی است . ولی تو هم قبول کن که او آنجا زندگی می کند . با خیالات خودش ، با افتخارات خودش و با جوانی اش .
یازده سال پیش با هم آشنا شدیم . البته آشنایی مان سر ِ این مساله نبود . حتی من تا شش سال پیش ، هیچ نمی دانستم که او هم مثل من است . از اول آشنایی مان دوست شدیم . اما شش سال پیش بود ، تابستان ، که ما قهوه خانه نشسته بودیم گفت یکی از بچه ها ی عکاس ، نمایشگاه دارد . با هم رفتیم . این بچه ، عکاس خوبی است و خیلی هم با احساس است . من اینجور پسر ها را نمی توانم تحمل کنم برای زندگی . دوست شان دارم ولی نه برای بیشتر از یک ساعت . البته تازه به این نتیجه رسیده ام که نمی توانم . شش سال پیش از این خبر ها نبود . قاطی می شدم و گوش می کردم و دلداری می دادم . این بچه ، تا بخواهی احساس دارد برای ابراز و می توانی تا جایی ادامه دهی احساساتی شدن را که بالاخره گریه ی هر دو تای تان در بیاید . یعنی تا حد انفجار ، احساس دارد . نمی دانم البته ، الان که فکر می کنم ، می بینم شاید همه مان تا حد انفجار ، احساس داشته باشیم ولی مطمئنم که همه مان احساس مان را اینقدر لجوجانه ابراز نمی کنیم . تو را نمی دانم ولی من که الان اینطور هستم .
جریان از این قرار بوده که سر ِ کلاس عکاسی از معلم شان پرسیده که می شود با دوربین عکاسی ، نقاشی کرد ؟ خوب ، می دانی که جو هنرستان چطوری است . معلم ها را هم که می شناسی . گوشش را گرفته و از کلاس پرتش کرده بیرون . همین . من هم بودم شاید یک رفتاری شبیه این را داشتم . اینقدر شدید و عصبی نه البته . ولی بالاخره هر سوالی را که نمی شود از هر معلمی پرسید . اخراج شده از کلاس . شکست عاطفی خورده . او که عاشق عکاسی و دوربین است ، سوالی پرسیده که معلم عکاسی اخراجش کرده .
من اتفاقات را زیاد بررسی کرده ام . اتفاقات جمع می شوند و یک دفعه همه پشت سر هم می افتند . مثل وقتی که بچه دبیرستانی بودیم و برای آموزش نظامی رفته بودیم و من آن قدر ترسیده بودم که ماسماسک ِ تیر را که الان یادم نمی آید اسمش چیست ، به جای تک تیر ، گذاشتم روی رگبار و این شد یکی از فجایع زندگی من . نه ، اتفاق خاصی نیافتاد ، فقط تیرهایی که قرار بود یکی یکی بروند و به سیبل مقابل بخورند ، همه شان یک دفعه ، و در کسری از ثانیه ای وحشت آفرین ، از لوله ی تفنگ بیرون زدند . همین . داد و فریاد ِ مربی و بقیه اش را هم که خودت می دانی . این یکی از عادت های اتفاقات است . تصمیم می گیرند و یک دفعه ، پشت سر ِ هم غافلگیرت می کنند .
عصر به دوست دخترش زنگ زده بود . حرف شان شده بود ، دختر گفته بود که ما پولداریم و از این حرف ها . خوب ، بزرگ تر که می شویم ، می فهمیم که این حرف ها معنی خود شان را نمی دهند . ولی عکاس کوچک هنوز بچه بود و دقیقا به فقیر بودن پدرش فکر می کرد و به بدبختی ها. زنجیره ای ازبدبختی ها که تو هم می توانی تا بی نهایت ببافی شان و خودت را بعد از یک ساعت ، در قعر یک افسردگی ببینی .
سومین اتفاق هم می تواند چیزی مثل خرابی تاکسی بابا باشد و بعد از آن تلخی بابا و غرغرهای مامان و دعوا و مرافعه وترس و گریه ی برادر و خواهر کوچک تر که نمی توانی ساکت شان کنی . این ها هم مسلسل وار اتفاق می افتند .
دوربین اش را بر می دارد و می زند بیرون . می رود به سمت امام زاده . خوب معلوم است که در این شرایط ، امام زاده هم بسته باشد . امام زاده ای که هفت روز هفته که از جلویش رد می شوی ، در هایش چهار طاق ، باز است و اصلا به مخیله ات هم خطور نمی کند که این امام زاده ، دری هم داشته باشد که بسته شود. خوب ، باران هم که ببارد دیگر چیزی کم نداریم . این یک بدبختی کامل است که می تواند نقطه ی شروع یا پایان خیلی چیز ها باشد . این نقطه ها ، جاهایی هستند که انسان ها به طرز عجیبی از هم متمایز می شوند . من که تا حالا نتوانسته ام تشخیص بدهم که چطور می شود بعضی ها از این نقطه رد می شوند و بعضی ها مدتهای طولانی و شاید سال ها در آن می مانند . چیزی که می دانم این است که ، عوامل بسیار زیادی ، به طرزهای گوناگونی در هم تنیده می شوند که کسی از اینجا رد می شود و یا نمی شود .
در ِ بسته ی امام زاده و در هایی که بسته می شوند و بسته می مانند ، موضوعی می شود برای عکاسی ، در این شرایط روحی عجیب و در این بد بختی مطلق . تنها چیزی که مهم است ، در های بسته است و نقاشی با دوربین عکاسی و عکسهایی که من و دوستم به دیدن شان رفته بودیم . کسی توی قهوه خانه عکس ها را دیده بود و خوش اش آمده بود و پول برگزاری نمایشگاه را داده بود و بعد از سه ماه عکس ها بر روی دیوار آماده ی نمایش بودند و بین این همه عکس ، یکی بود که تا آخر عمر در یک گوشه ی ذهنم خواهد ماند . عکسی عجیب از دری عجیب تر که بخشی از دنیا های نا شناخته ی من و دوستم را به هم متصل کرد .
1 comment:
کامنت گذار خانه هنر اشکال پیدا کرده است
Post a Comment