Saturday, January 30, 2010

پنجشنبه 8 بهمن 1388



آواز چگور

تماشا کن تماشا کن

آنهايي كه مي ميرند آنهايي كه ميكشند آنهايي كه تماشا ميكنند

آنهايي كه فرار ميكنندآنهايي كه تعقيب ميكنندآنهايي كه تماشا ميكنند

آنهايي كه مي خورندآنهايي كه ميزنندآنهايي كه تماشا ميكنند

آنهايي كه دستگير مي شوندآنهايي كه دستگير ميكنندآنهايي كه تماشا ميكنند

آنهايي كه شكنجه ميشوندآنهايي كه شكنجه ميكنندآنهايي كه تماشا ميكنند

آنهايي كه محكوم ميشوندآنهايي كه محكوم ميكنندآنهايي كه تماشا ميكنند

آنهايي كه مي شوندآنهايي كه ميكنندآنهايي كه تماشا ميكنند

آنهايي كه مي ميرندآنهايي كه ميكشندآنهايي كه تماشا ميكنند

اگر آنهايي كه تماشا مي كنند به آنهايي كه مي ميرند و فرار ميكنند و ميخورند و دستگير مي شوند و شكنجه مي شوند و محكوم مي شوند و مي شوند و مي ميرند بپيوندند ديگر آنها نه مي ميرند نه فرار مي كنند نه ميخورند نه دستگير مي شوند نه شكنجه مي شوند نه محكوم مي شوند نه مي شوند نه مي ميرند

...تماشا كن خيابان را ببين آغشته با خون شد

ببين خون از دهان او چنان فواره بيرون شد

تماشا كن چه زيبا مرد آن دختر

تماشا كن, تماشا ميكند مارا ببين در لحظه آخر

تماشا كن, كتك خورد آن جوان از دست مامور قوي پيكر

تماشا كن چگونه باتومش را در هوا چرخاند

ببين او را كه گير افتاد و در چنگال ماموران وحشي ماند

ببين بيهوش شد آن زن

نديدي؟ ضبط كردم من

دوباره ميگذارم تو فقط بنشين تماشا كن

تماشا كن تماشا كن تماشا كن تماشا كن تماشا كن تماشا كن

تماشا كرده ام ديگر بس است اين ظلم بي بنياد

تو گوي آسمان آبي و روياي سبز زندگي را برده ام از ياد

اگر او رفت اينك نوبت ما شد كه برخيزيم تا دنيا ببيند بازي ما را...

آور لیتل دیکتاتورشیپ

The sexual feelings section has been deactivated!



اریزر هد

موضوع انشای امروز: و امام علی علیهش سلام فرمودند: «آن روز که در آن چیزی آموخته باشی خیلی روز خوبی بوده یا یک چیزی در همین مایه ها.»*

صحنه اول:

بعد از امتحان رفتم جلوی زیراکس (بله همون زیراکس معروف!) و می بینم یک عدد آقای خدماتی با خانم زیراکسی مشغول لاس زدن (از نوع خشک) می باشد. حالا اگه گفتین بحث سر چی بود؟ سر اینکه پول آب و برق زیاد میشه اما در عوض رییس جمهور عزیزمون قراره به حسابمون پول واریز کنه (نقل به مضمون از عنایات آقای خدماتی) بنده هم با چشمان و دهان باز لحظه ای ایستادم و به این فکر می کردم که درست شنیده ام یا نه، که تلاش های مذبوحانه ی خانم زیراکسی برای فرو کردن عمق فاجعه به کله ی آقای خدماتی به من فهماند که قضیه درست دستم آمده.

من به آقای خدماتی: یعنی تو خیال می کنی خیلی به نفعتونه اگه یارانه ها رو بردارن؟

آقای خدماتی با حالتی عاقل اندر سفیه: ببین… تو اصلاً می دونی خانوار چیه؟!

من (در حالی که سعی می کنم ربطش را بفهمم): نه! تو بهم بگو!

آقای خدماتی دست در جیب مبارک کرد و یک کارت با شماره ای رویش در آورد: این شماره رو می بینی؟ این مال خانواره! یعنی پول برق و آب که زیاد میشه از اون ور تو حسابمون پول میاد.

اینجا من متوجه میزان آشنایی ایشان با مفهوم سختی به نام «یارانه» شدم: خب قربونت برم پول برقت میشه صد و پنجاه تومن! تازه این فقط پول برقه. آب و گاز و بقیه بماند. فکر کردی مثلاً چقدر تو حسابت میاد؟ بیست تومن فوقش!

آقای خدماتی: نخیر کی گفته؟

من: اصلاً شما بگو صد تومن… این پولا که کفاف قیمت ها رو نمیده.

آقای خدماتی: کی گفته اتفاقاً خیلی هم خوب میشه واسه ما.

من: فقط پول آب و برقت نیست که. پول گندم و شکر و روغن هم چند برابر میشه. کرایه ی تاکسیت چند برابر میشه. کارخونه ها که آب و برق و گاز و گندم و شکر مصرف می کنن محصولشون چند برابر قیمت الان تولید میشه. تازه قیمت حمل و نقل که اونم چند برابر شده میره روش! این یعنی کارخونه ها یا ورشکست میشن یا خودشون تعطیل می کنن. این یعنی کارگرا هم بیکار می شن. این یعنی جنسی تو بازار نیست که شما بخوای بخری. چیزی که هست نونه که اون رو هم باید بخری دونه ای 5 هزار تومن!

خانوم زیراکسی که کلی حال کرده بود به آقای خدماتی گفت: تو همین الانش پول نداری نون بخری واسه زن و بچه ات!

آقای خدماتی (با سرسختی تمام): خب حقوقم هم زیاد میشه!

من (مشغول کندن موهایم!) : خدایا چقدر این یارو پرته!

آقای خدماتی: بینیم بابا تو اصلاً چی می دونی.

من: بله… واقعاً من چی می دونم؟! خب وایسا خودت تا یه سال دیگه ببین اوضا چه ریختی میشه.

آقای خدماتی که مثل کنه چسبیده بود به فانتزی های صدا و سیمایی، رویش را کج کرد و زیر لبی مشغول زمزمه شد. فکر کنم داشت ادای من را در می آورد.

صحنه دوم، چند قدم آن طرف تر:

استاد کامل ارجمند میلیونر: بحث چی می کردی با اون یارو پسر جان؟

من: هیچی. اولین بارم بود که یکی رو می دیدم که فکر می کنه حذف یارانه ها اونم این شکلی خیلی کار خوبیه! آخه شوکه شدم! باورم نمیشه دیدن همچین چیزی رو!

در اینجا استاد ارجمند حالت متفکرانه ای گرفته و ادامه داد: واقعاً… من خودم از الان موندم که تو کدوم دهک می افتم… یعنی اگه به ما چیزی از یارانه نقدی نرسه چی کار کنیم؟

من عین منگل ها با دهان باز به استاد کامل ارجمند خیره شدم که پولش از پارو بالا می رود و سهام کارخانه فلان و ویلای چند هزار متری در بهمان جا و غیره را کنار هم ردیف کرده آن وقت باز چشم طمع به یارانه دارد! هوس کردم برادرانه دستم را روی شانه اش بگذارم، درون چشم هایش زل بزنم و بگویم عزیزم شما در صدک و خوشه ی Nاُم هم نمی افتی چه برسد به دهک! اما در عوض بر-سر-زنان از دانشکده فاصله می گیرم.

صحنه ی آخر، فلاش بک، سال اول دانشگاه، بعد از ظهر روز اول مهر، خوابگاه

خسته بودیم. در دانشگاه پدرمان در آمده بود. دراز کشیده بودیم و تازه چشمانمان داشت گرم می شد که… بله. نوای روح بخش اذان مغرب با ولوم کر کننده در ساختمان پیچید.تحمل کردیم. تحمل کردیم. اذان تمام شد. به قرائت دعای بعد از اذان رسید. دیگر نتوانستیم تحمل کنیم! از جایم بلند شدم تا به سرپرستی خوابگاه بروم و بگویم: مردک این بلندگو ها را خفه کن، ملت خوابند. هر کس بخواهد نماز بخواند خب خودش می رود می خواند! طرف های ما که از این خبرها نیست. نه اذان پخش کردنی در کار است نه اقامه ی نمازی. دبیرستان سیصد نفره ی ما حتی نمازخانه هم نداشت. به جرات می گویم از آن سیصد نفر حتی 3 نفر هم اهل نماز خواندن و این جنگولک بازی ها نبودند. خب ما در همچین جوّی بزرگ شده بودیم! به دیدن این چیزها عادت نداشتیم!

همان طور که از پله ها پایین می رفتم تا به سرپرستی برسم از جلوی نمازخانه هم رد شدم و نیم نگاهی به داخلش انداختم که باعث شد خشکم بزند: یک آخوند در نمازخانه پیشنماز شده بود و پشت سرش لشکری از هیجده ساله ها به صف ایستاده بودند تا جلو خداوند قاطر متعال دولا راست بشوند. در عمرم چنین صحنه ای ندیده بودم. چقدر مومن متدین! چقدر پیرو خط امام! چقدر عمامه پرست! چقدر نمازخوان! جای سوزن انداختن هم نبود.

آن روز فهمیدم که

1- قسمتی از ایران هست که زیر رشته کوه البرز واقع شده

2- این قسمت جمعیتی فراوان دارد که با جمعیت بالای رشته کوه البرز زمین تا آسمان فرق دارند

3- حکومت اسلامی الکی الکی سی سال باقی نمانده

4- وضع مملکت (و ملت مملکت) به شدت وخیم تر از چیزی بوده که بنده با ساده لوحی پیش خودم فکر می کردم

نتیجه اخلاقی اینکه: آدم گاهی در زندگی درس هایی می گیرد و چیزهایی می آموزد که البته به مرور زمان فراموش می کند. آن وقت است که جناب زندگی «درس های فراموش شده» را دوباره یاد آدم می آورد. آن هم با سیلی.

*: به یابنده اصل حدیث سیصد و سیزده صلوات ناب محمدی جهت تعجیل در ظهور امام اسب و یک واحد قصر مسکونی مرمری در بهشت با سند منگوله دار به رسم یادبود اعطا خواهد شد چون سرچ های اینترنتی بنده برای یافتن اصل حدیث همه بی حاصل بودند. این اینترنت هم مارمولکی است. کلی چیزهای بد آموزی مضر داخلش ریخته آن وقت موقعی که یک سخن گهربار از امام اول به مغز آدم تلنگر می زند هر چقدر جان بکنی نمی توانی آن داخل پیدایش بکنی.

باغ عدن

فکر تو
حالا که عطر تن تو از همه جای این ارتباط استشمام میشود
حالا که آمدنت را تا عارفانه ترین حال من به تاخیر انداختی
حالا بگذار باور کنم
که تو هستی و من هستم و انگار زمان را به جای دلخواه میبریم
و شاید تو باعث دوباره شدن هایی هستی که مدتهاست مرده ام
و بگذار اعتراف کنم
که چه خواب و چه رویا همه اش خواستن بود و تو جواب آن
جواب تمام لحظاتی که سالهاست برایت سکوت کردم وانتظار

شبدیز

دلم شکستی و رفتی، خلاف عهد مودت

به احتیاط رو اکنون، که آبگینه شکستی




https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi-RSgmxvnQgZp3kJCvJw_D-cFU3_Jg873lfu3AD7M_lEkDI7rwNFQ9RxIsVpQ-FgDDkRTWDkVAmn8fZs1M5R4ouHOya27BwQ_IYX1FZrtcTJKAtjz1G3YoLPFInbpL2CICk61rT0SNRh8/s320/abgine~.jpg


ماهان

بابا بی خیال

کجا نقش زن در حاکمیت لیبرالیستی برجسته شده؟ اگه اینطوره، 50 تا زنِ دانشمندتون رو معرفی کنین! اصلاً در فضایی که درست کردین، امکان رشد و کمال از زنان سلب شده!


احمدی نژاد، در جمع زنان دانشمند جهان اسلام

من هستم


سیالات

كلمات تو ذهنم شناوره
بالا ميرن پايين ميان
انقدر زيادن كه نميشه شمردشون
انقدر زيادن كه نميشه رامشون كرد و به قلم آوردشون
نميدونم از كجا شروع كنم
فكر ميكردم برخورد با آدماي مختلف
دوستي هاي متنوع كمكم ميكنه
آرومم ميكنه
به هر قيمتي كه بود كلي دوست گي پيدا كردم
صميمي شدم
هر روز يكيشون رو ميبينم
خيلي از وقتامو با اونا ميگذرونم
اما هر بار كه باشونم ميگم اين ديگه آخرين باره
ديگه پيش اينا آفتابي نميشم
اينا به جاي اينكه چيزي بهم بدن و بهم اضافه بشه ازم كم ميكنن
حتي گاهي از شخصيتم
حريمي كه هيچ كس حق ورود بهش نداشت
اينا منو از دنياي خودم دور كردن
مني كه شده بودم مرجع تو خيلي چيزا واسه خيليا با اينا احسا كم بودن ميكنم
مني كه آدمايي كه سه برابرم سن دارن وقتي ميبينن منو ميگن خوب آقاي .... تحليلت چيه؟
من هميشه حرفايي واسه گفتن داشتم
حرفايي كه منو ساعت ها وادار ميكرد با طرف صحبت كنم
الان چيزي واسه گفتن ندارم
مني كه وقتي اتفاقه خاص سياسي ميفتاد گوشيم پشت سر هم زنگ ميخوره كه راستي فلاني جريان چيه؟
چرا فلاني اينو گفته منظورش چيه؟
چي ميشه؟
الان كه باهام تماسميگيرن حرف زيادي واسه گفتن ندارم
ميگم مگه من نماينده كروبي يا موسوي ام چرا به من زنگ ميزنيد؟
من چميدونم منظور هاشمي از اين حرف چي بوده؟
حرفي واسه گفتن ندارم
خيلي وقته مثل آدم كگتاب نخوندم
مگه ميشد يه زماني يكي اسم چهار تا كتاب رو پشت سر هم بياره من حداقل و تاشو نخونده باشم
مگه ميشد تو يه جمعي بحث تاريخي يا مذهبي بكنن و با سرعت تو جاده خاكي گاز بدن و من هيچي نگم؟
احساس سبكي ميكنم
اگه باد بياد اولين نفري رو كه مييبره منم
نميدونم تو اين جمعا دنبال چي ميگردم
شايد به قول حميد دنبال عشق ولي بازم به قول حميد اون جاهايي كه تو ميري عشق توشون پيدا نميشه
تا حالا بيش از 1 بار با خودم گفتم خدافظ جمع مزخرف من ديگه نيستم
اما كافيه يكيشون يه تماس بام بگيره ....
باز خودمو وسطشون ميبينم
عجب اوضاع مزخرفي
شايد بايد قبول كنم كنترل اوضاع از دستم خارج شده
به قول موسوي بحران رو بپزيرم
اما خوب چارش چيه؟
واقعا تحمل اون دوستاي استريت متعصب رو ندارم و از طرفي ديگه نميخوام به اون شدت تنها باشم
بودن با اينا باعث شده به خودم هم شك كنم
يكي يه روز ميگه تو چه خوبي!
كاملي
حرف نداري
تو ايده آل يه پسر گي هستي
يه دوست خوبي
يكي ديگه يا شايدم گاهي همون گوينده قبلي ميگه
واي چه امروز ضايع شدي
يكم به خودت برس اقلا
چه زشتي
چه اخلاق بدي داري
چه بي معرفتي

واقعا موندم
كه به حرف كي توجه كنم كه راست ميگه
يه روز كه فكر ميكنم بهترين تيپ رو زدم يكي ميگه چه شبيه دهاتي ها شدي
يه روز كه اصلا به خودم نرسيدم و كاملا معملو ميرم يكي ديگه واي تو چه خوب شدي بايد يه فكري به حالت بكنم.....
مسخره اس
و باز هم با ابن جريانا اين سوال سراغم مياد كه واقعا من گي هستم؟
اگه آره پس اينا چي ان؟
اگه نه پس من چي ام؟
اصلا گي بودن يعني چي؟؟؟


همین که هست

--- (خیلی خوندیه)


پسر تنهای خسته

(یه شعر تکراری اما مختصر و مفید !)

گیرم که در باورتان به خاک نشستم ، و ساقه های جوانم از ضربه های تبرهاتان زخم دار است ... با ریشه چه می کنید ؟؟؟
گیرم که بر سر این بام ، بنشسته در کمین پرنده ای ... پرواز را علامت ممنوع می زنید ، با جوجه های نشسته در آشیانه چه می کنید ؟؟؟
گیرم که می زنید ، گیرم که می برید ، گیرم که ... می کشید ...
با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید ؟؟؟

tail : واقعا انسان متمدن امروز چه مسیر پر فراز و نشیبی رو برای رسیدن به تکامل فکری طی کرده !!! روزگاری انسان ها رو به خاطر رنگ پوستشون می کشتند ، و امروز ... به خاطر رنگ فکرشون ...


No comments: