Saturday, January 30, 2010

جمعه 9 بهمن 1388


حیاط خلوت

اشک

و خداوند تو را آفرید تا شریک لحظه های دلتنگی ام باشی
تا وقتی وجودم لبریز از او بود، تو بیایی
وجودم را تسلی بخشی ، گونه هایم را مروارید نشان کنی،
و بر ثانیه های تنهایی ام چیره شوی
و خداوند اشک را آفرید...



پ.ن1:بعضی از دلتنگی ها قشنگه...
پ.ن2: امتحانام تازه تموم شده، آپ دیرم به خاطر همین مسئله بود.
پ.ن3: یه تشکر ویژه از همه دوستای گلی که به خاطر کتاب جامع الروایات! لطفشون شامل حال بنده شد. خوشحالم که تونستم یه کار کوچک و در عین حال شاد انجام بدم.
پ.ن4: دیگه واقعا" قصد دارم خاطرات مشترکم رو با امیر براتون بنویسم.


خاطرات یک مرد تنها

عشق یک شبه


هر روز به من میگویی دوستت دارم.....
و در دل به من میخندی.

هر روز حرفهایت را میشنوم

ولی چیز دیگر میبینم.

به من بگو قصد و هدفت چیست؟

این یک بازی یا عشق است؟ یا یک هوس؟

روزگاریست که من در عشق تو ذوب میشوم........

و قلب من همان یک شب را زنده بود.

دل من دلتنگ هوای توست و تو را فریاد میکند.

شب زنده داریهای ما در دعواها و قهر های ما گذشت و تمام شد .

و قلب من فدای عشق تو شد.........

من از عشق تو سوختم و قلبم از بین رفت و مرد.

به چشمهای من نگاه کن.........

حرفهای چشمان مرا میتوانی بشنوی.

اگر به عشق من پایبندی دو چشم من همیشه همراه تو خواهند بود.

ولی اگر عشق مرا فروخته باشی........

این حرف مرا بفهم و گوش کن!

از من دور شو و مرا با غمهای خویش تنها بگذار و به دنبال هوسهای خود برو.

من روزگاریست که در عشق تو سوختم و فقط همان یک شب را با تو زنده بودم

صفحات خالی

شاهرخ مشکین قلم و احمد باطبی

یک سری شباهتهای ظاهری بین آندو می بینم. گیسوان بلند، ریشی که با طرحی خاص آراسته شده. عکاسی، هنری که شاید بیش از هر هنر دیگری با روحیهء من سازگاری داشته باشد؛ حتی بیشتر از نویسندگی یا حداقل همتراز با آن. و آنچه تنها به ذهن و قلب من بر می گردد، مرد اسطوره ای و عرفان ایرانی.

شاهرخ مشکین قلم، با چشمان درشت و ابروهای به دقت تمیز شده. سایهء چشم ملایم و سبیل و ریشی که شاید به مدل ریش و سبیل عمر خیام آراسته شده باشد. یا شاید من اینگونه تصور می کنم. شاید او را شبیه خیام می بینم یا خیام را شبیه او.

دستانش را بالای سر گرفته و با پیچشی خاص به پایین می آورد. سرآستینهای گشاد ردای سپیدش آویزانند. می چرخد و نمی دانم که کیست؟! پروانه ای است که گرد شمع می چرخد یا فرشته ایست سرگردان میان گلهای باغی بهشتی. گاهی انگار سیمرغ عطار است و نمایانگر سرشت و نهاد پاک بشری.

احمد باطبی برای من نمادی است از یک چهرهء اصیل ایرانی. انگار همان دخترک اثیری ایران باستان است که این روزها در چنگال پیرمرد خنزرپنزری اسیر گشته. اما این دخترک هم انگار برای من یادآور رگه هائی از عرفان ایران است. مدل ریشش را دوست دارم. یاد تبرزین دراویش می افتم. به چهرهء اسطوره ایش می نگرم. چشمانی که تا نیمه با پلک و مژه پوشانده شده اند. بینی متناسب با صورت و دهان جمع و جور خاص زنان مینیاتورهای ایرانی. و تمام این زنانگی، زیر سایهء طراحی خاص ریش، انگار صفحه به صفحهء تاریخ ایران باستان را پیش چشمانم ورق می زند.

گیسوانم بر انحنای شانه ها در پیچ و تابند. سرانگشتان پاهایم بر زمین قرار می گیرند و قامتم را در آسمان، به اوج می رسانند. سرآستینهای گشاد ردای سپیدرنگ شاهرخ مشکین قلم جلوی چشمانم نقش بسته است و ریش تبرزین احمد باطبی. پلکهایم بر روی چشمها می افتند و مژگان در هم فرو می روند. هاله ای از نور شمع، آمیخته با دود عنبر، در پهنای تاریکی راه می گشاید. بالا بدم، بالا روم. ضربه ای بر پوستهء دف تنم را می لرزاند. سرم می چرخد. گیسوانم در هوا می تابند. دف ریتم می گیرد و من می چرخم و می چرخم و می رقصم و می رقصم و می خوانم. زیر لب زمزمه می کنم. صدایم آرام است. تنها زمزمه ایست. صدای حلقه ها در ریتم دف می پیچد و من زمزمه می کنم؛ آرام و سنگین و مبهم: من نه منم، نه من منم. من نه منم، نه من منم. من نه منم، نه من منم

طعم زندگی

موهام رو کوتاه کردم.. کوتاه ه کوتاه. دلم برای موی کوتاه تنگ شده بود. بازم مثل همیشه خودم زحتمش! رو کشیدم (آرایشگرا درست نمیشنون! )

.. .. ..

دارم فکر میکنم زندگی کردن به چه قیمتی ارزش داره؟.. به چه قیمتی آدم راضی به زندگی کردن باشه؟… زندگی کردن به چه قیمت!؟…… احتمالا تا وقتی زنده است. ولی ممکن ه آدم قبل از مردن از زندگی کردن……… نه.. یعنی آدم ممکن ه فقط زنده باشه نه زندگی کنه. از کجا بفهمیم که زندگی میکنیم یا فقط زنده ایم؟.. میگن وقتی برای خودت زندگی کردی و به آرزوهات رسیدی. اگه زندگیت وقف دیگران بشه چی؟.. من به کسی که بخواد برای خودش زندگی کنه میگم رفته تو قرنطینه. تو فرهنگ ما برای خودت خواستن یعنی خودخواهی.. یعنی تنهایی. کی به یه آدم خودخواه “حق” میده!؟ آدم خودخواه رو تنها میذارن تا به راهی که خواسته بره تا سرش به سنگ بخوره! بعد بیاد بگه غلط کردم و باز برای دیگران زندگی کنه.

“زندگی کردن برای دیگران”…… این جمله (کی میدونه عادت ه یا تربیت یا فرهنگ یا ارزش یا……..) اونقدر تو ذهنم عمیق حک شده که صد در صد مطمین نیستم درست ه یا نادرست. ترک کردن فکر و اندیشه ای که باهاش بزرگ شدی چندان راحت نیست… چون “ترک عادت موجب مرض است”… و هست… بعد از ترک!.. تب میکنی.. میلرزی.. بدنت درد میگیره.. گریه میکنی.. لاغر میشی.. زشت میشی و………. این میشه قرنطینه. فهمیدی حالا.

اگه تحمل کردی بعد میتونی زندگی کنی.

.. .. ..

موهام رو کوتاه کردم. تو قرنطینه که باشی “انرژی” مو درست کردن رو نداری.

عصیان

گفتن خیلی چیزا سخته...مخصوصا اگه راست باشه!
واسه همینه که دروغ رو به راحتی میگن ولی حقیقت و به اجبار...
ما به خودمونم زیاد دروغ میگیم!
بعضی افراد رو دوست داریم،اما اذیتشون میکنیم و حتی جبران هم نمیکنیم.
اما همیشه قضیه ی اشتباه و دروغ گفتن نیست!
گاهی میخوایم و نمیشه،گاهی نمیخوایم و میشه!
گاهی به خودمون میگیم چی میخواستیمو چی شد...
و اینا زمانی هستش که ما ز طرفمون انتظاراتی داریم که دلمون میخواد براورده بشن...انتظارات گاه بسیار ساده اما مهم که براورده نشدنش میتونه لذت یه رابطه رو تا حد جدایی پیش ببره...
این انتظارات بستگی به ارزش خود طرف و رابطش داره..
توو روابط ما شکلش یکم فرق داره!
اینکه از طرفمون انتظار صداقت داشته باشیم توقع بیجایی نیست...برای بعضی از ماها پیش اومده با افرادی بودیم که بعد هفته ها و یا حتی ماه ها،فهمیدیم که اسمش چیه!یا شغلش چیه ویا حتی سنش چقدره!
کسایی که توو زندگی ما بودن و اما هرگز نشناختیمشون...
هه... همیشه که نمیشه انتظارات رو به روی کسی آورد!گاهی مزه ی یه رفتار زیبا فقط زمانیه که مطرح نشه!!!
حتی زمانی که مثلا ما میدونیم طرف اسمش چیه اما دلمون میخواد از خودش بشنویم.
واینکه از بهترین دوستت توقع داشته باشی که مشکلشو بهت بگه و تو رو محرم بدونه...
هی.....یکم اگه فکر کنیم میبینیم توقع و انتظار بیجا نیستن....امید برای بقای احساس هستن...


فالش


با اعتماد به نفس احمقانه ایی روی شکم دراز کشیدم و دستانم را در طرفین بدنم قرار دادم و صورتم را روی تخت گذاشتم، و به سیامک گفتم: امیدوارم بتونی مودم عوض کنی! فقط مواظب باش که بدترش نکنی!
سیامک چهار زانو روی تخت نشست، سپس با زیرکی خاصی گفت: یعنی به این راحتی دراز کشیدی؟
برای یک لحظه از نحوه برخورد سیامک و به خصوص از جمله آخرش ناراحت شدم و از اینکه به سرعت تصمیم گرفته بودم تا به گفته های سیامک عمل کنم پشیمان شدم! از طرفی یک حس نیاز درونی شرایط را طوری بر من محاط کرده بود که میخواستم هر طوری که شده از شر هـ ــات بودن لعنتی رهایی پیدا کنم و شاید اگر این رهایی، به قیمت تمام شدن ســ ــکــ ــس با یک غریبه هم بود، مخالفتی نداشتم!
با همه اینها از این متنفر بودم تا خودم را ارزان بفروشم! و از این متنفرتر که سیامک فکر کند که با یک جــ ـنــ ده طرف است! زیرا به جز نحوه آشنایی من و سیامک در تمامی مکالمات و دیدارهای بعدی ما ، تصور میکردم که او برای من احترام خاصی قائل است
اما با توجه به نحوه برخورد و رفتار سیامک برای یک لحظه هم که شده بود مطمئن شدم که خودم را ارزان فروختم! سعی در توجیه داشتم و به سرعت به خودم یاد آوری کردم که علی رغم تمایل و نیاز من برای سـ ـ ـکـ ـس، من برای این کار روی تخت دراز نکشیده بودم و احتمالا برخورد آخر سیامک از روی شوخی و مزاح بوده است!
با همه اینها نتوانستم خودم را توجیه کنم و به آرامی رو به بالا برگشتم که در این حین سیامک دستانش را روی شانه های من گذاشت و گفت:چرا داری برمیگردی؟ کاملا به پشت برگشتم و با جدیت به سیامک گفتم: چون یه جوری رفتار کردی که من، اصلا ماساژ نمیخوام! سیامک با تعجب نگاهی کرد و سپس دستانش را روی شانه های من گذاشت و با یک حرکت دورانی من را به روی شکم انتقال داد!
برای یک لحظه فکر کردم که سیامک قصد دارد تا به زور من را وادار به انجام کاری کند! برای همین مقاومت کردم که او بلافاصله متوجه شد و گفت: ببین بچه تو فکر کردی من میخوام چه کار کنم!؟ فکر کردی با یه متجاوز طرفی؟ من فقط میخوام کمکت کنم ، پس خواهشا اعتماد کن!
با شنیدن این حرف کمی خیالم راحت شد و دوباره روی شکم خوابیدم و به سیامک اجازه دادم تا کارش را انجام بدهد
...
او در ماساژ دادن یک حرفه ایی به تمام معنا بود! و مانند یک فیزیوتراپیست ماهر با حرکات جالب و استثنایی اش عضلات من را آنچنان ماساژ می داد که انگار خستگی سالیان گذشته را از آنها برطرف می نمود، البته نکته جالبی که در همان ابتدای کارش متوجه شدم این بود که در انتخاب عضلات سانسور را رعایت می کرد به طوریکه از ناحیه کمر به پایین را نادیده می گرفت! و اصلا با آن مناطق کاری نداشت! اما همین حرکات و ماساژ های محدود کافی بود تا حسابی خون در عضلات من به جریان بیافتد و بدن من را گرم و گرم تر کند به طوریکه حس میکردم کم کم هــ ـات و هــ ــات تر می شوم!
متاسفانه در همان لحظات سیامک دست از کار کشید و بعد از یک مکث چند ثانیه ایی گفت: اگه میخوایی تا پاهات رو هم ماساژ بدم؟ من که حسابی تحریک شده بودم برای پاسخ مثبت به سیامک تردید داشتم برای همین پرسیدم
ماساژ دادن پاها در چه حدیه؟
سیامک که متوجه منظور من شده بود با زیرکی خاصی پاسخ داد: در حدیه که بستگی به خودت داره !؟
کمی فکر کردم ، و به خودم گفتم نهایتش چی میخواد بشه؟ تهش سـ ـکـ ـس بیشتره؟ و سپس تصمیمم را گرفتم و به سیامک گفتم: هر کاری که دوست داری و فکر میکنی ماساژت کامل میشه ؛ بکن!
...
سیامک که کاملا به خنده افتاده بود پاسخ داد : آره جون خودت!
از خنده سیامک نتیجه گرفتم که احتمالا این تصور را داشته است که من برای ســ ـکــ ـس اوکی داده ام! برای همین به سرعت واکنش نشان دادم وگفتم: ببین سیامک، تو به من گفتی بدترم نمیکنی! من الان هیچ مشکلی ندارم! پس بد برداشت نکن لطفا!
سیامک پاسخ داد: آره خیلی هم خوبی! از قیافه ات معلومه! برای همینه که من میترسم به پاهات دست بزنم!
من که حسابی لج بازی ام گل کرده بود به سیامک گفتم: ببین من گفتم هیچ مشکلی ندارم! اگه میخوایی میتونم بهت ثابت کنم و تی شرت و شلوارم رو هم در بیارم! تا بدون اونها منو ماساژ بدی!
سیامک دوباره خندید و گفت: باشه! لجبازی جالبیه که معلومه آخرش به نفع کی تموم میشه! اتفاقا اگه لباس تنت نباشه کار رو برای من راحت تر میکنی! ولی مطمئنی میخواهی این کار بکنی ؟
یک لحظه جا خوردم! اما حرفی بود که زده بودم و من هم لجبازتر از آنی بودم که منصرف شوم برای همین در همین فرصت و قبل از اینکه به سیامک پاسخ بدهم تی شرتم را در آوردم و به کناری انداختم و سپس دکمه های شلوارم را باز کردم و برای اینکه تابلو تر از این نشوم روی شکم دراز کشیدم و سپس کمی شلوارم را پایین کشیدم و به سیامک گفتم : بقیه اش رو هم تو در بیار !
سیامک جلوتر آمد و دستانش را دو طرف شلوار من قرار داد و گفت : باشه هر کاری که میخوام میکنم !
بلافاصله به سیامک گفتم : میتونی هر کاری بکنی به جز خود کردن !
سیامک دوباره خندید و بدن من را بین پاهایش قرار داد و طوری بالای سر من قرار گرفت که یکی از زانوهایش طرف راست بدن من و دیگری طرف چپ من واقع شد، سپس بین پشت من و زانوهای خودش نشست و طوری نشست که نشیمنگاهش دقیقا بالای دنبالجه من قرار گرفت! سپس با احتیاط دستانش را روی شانه های من گذاشت!
...
با اینکه دستان سیامک اصلا سرد نبود! اما به محض تماس با بدن من موجب شد تا یک مرتبه از سر جایم بپرم به طوریکه سیامک گفت : آروم باش فقط اولش یه کم دستهای من سرده!
من که دوباره شیطنتم گل کرده بود پاسخ دادم: آره همه چیز فقط اولش سخته!
سیامک دوباره به خنده افتاد وسپس زیر لب گفت : تو رو خدا ببین چه جوری اسیر این بچه شدم! انگار داره اون میبره! و سپس شروع به ماساژ کرد! ابتدا به حرکاتی سراسری پرداخت که از بالای کتف شروع میشد و تا پاشنه آشیل پا ادامه داشت! البته در این حین نیز سیامک از بالای کمر من و باـ ـسنـ ـم میگذشت و با هر بار عبور دستانش از برآمدگی های نزدیک باسـ ـنـ ـم من را بیشتر و بیشتر تحریک میکرد! البته من نیز برای اینکه کمتر تحریک شوم و در آن حس فرو نروم از سیامک خواستم حرکتش را عوض کند اما سیامک کار را بدتر کرد و این بار به طرف پاهای من رفت! و شروع به ماسآز دادن آنها کرد!
لحظه به لحظه احساس داغی بیشتری میکردم، نفس هایم به شمارش افتاده بود! حسابی تحریک شده بودم و از طرفی حاضر بودم تا در هر پوزیشنی که سیامک میخواهد قرار بگیرم! برای همین یک لحظه طاقت نیاوردم و با یک حرکت ناگهانی از روی شکم به طرف بالا چرخیدم و صورتم رو به روی صورت سیامک قرار گرفت! سپس چشمانم را بستم و دستانم را باز کردم! سیامک هم کم کم به طرف صورت من آمد و لبهایش را جلوی آورد اما روی گونه های من گذاشت و برای یک لحظه آنها را در همان وضع نگه داشت! گرمای صورت سیامک و بوی آفترشیوش من را بیشتر تحریک کرده بود به طوریکه چشمانم را بستم و منتظر رسیدن لب های سیامک به لب هایم شدم! چند ثانیه ایی که برای من چندین دقیقه بود گذشتند اما سیامک به طرف من آمد و به طور مایل روی من خم شد! اما بعد از چند لحظه از من فاصله گرفت و روی لبه تخت نشست و دستانش را لای موهایش کرد و زیر لب چیزی میگفت!
من هم که حسابی ضد حال خورده بودم به این فکر میکردم که چه مشکلی پیش آمد که سیامک از ادامه کار منصرف شده است و برای همین به پهلو و پشت به سیامک خوابیدم و منتظر ماندم تا او چیزی بگوید! بعد از چند دقیقه سکوت سیامک به طرف من برگشت و گفت: دیگه داشتی زیاده روی میکردی!
کمی فکر کردم و تصمیم گرفتم تا او را مقصر جلوه بدهم و گفتم : خب مقصر من نبودم ! خودت هم بی تقصیر نبودی! سیامک از کوره در رفت و با عصبانیت گفت: خفه شو! فقط ثابت کردی که بر خلاف ادعایی که داری فقط سـ ـکـ ـس برات مهمه! باید از همون اول میشناختمت!
خواستم حرف بزنم که سیامک ادامه داد : تو به من گفتی دنبال بـ ـی افـ ـی! و بودنت توی اون روم یه اتفاق بوده! اما همین چند دقیقه پیش خودت داشتی همه چیز رو به طرف سـ ـکـ ـس میبردی!
...
حرف های سیامک کاملا درست بود! و این برای اولین باری بود که کسی من را به یک رابطه ســ ـکــ س محور متهم میکردم و با من چنین برخوردی را داشت! برای نتوانستم تحمل کنم و همانطور اشک هایم سرازیر شدند؛ در همین حین حرفهای سیامک را به طور مبهم میشنیدم اما کاملا متوجه شده بودم که اشتباه بزرگی را مرتکب شده بودم
راه بازگشتی نبود! خودم را خوار و ذلیل می دیدم و تصمیم گرفتم تا هر چه سریعتر آنجا را ترک کنم ، برای همین از همانطرف به پایین تخت رفتم و از روی آن بلند شدم که سیامک با ناراحتی گفت: کجا ؟ با همان حالت پاسخ دادم : دیگه نمیتونم اینجا بمونم باید برم!
سیامک از سر جایش بلند شد و به طرف من آمد و گفت : گریه کردی ؟
صورتم را از طرف سیامک به کناری برگرداندم اما سیامک این بار سئوالش را بلند تر پرسید و وقتی با جواب مثبت من روبه رو شد من را در بغلش گرفت، من هم که از گریه به هق هق افتاده بودم دوباره همه چیز را برای سیامک تعریف کردم
ادامه دارد
...
آکورد
میدونم تویی که اینجا رو میخونی و به من فحش میدی که چرا باید این لحظات خصوصی رو بنویسم!
شاکی میشی و حرف نمیزنی و فقط به چشمام نگاه میکنی! اونم نه بیشتر از چند ثانیه
باید بازم بهت بگم! من هنوزم همین بهبدم همین آشغالی که میبنی
درست به همین بی لیاقتی
همین

همین که هست

ممنون که دوستت دارم

پسر

مرگ خالق ناتور دشت


نوشته گاه یک همجنسگرا


در انتظار یک پاسخ

چند ساعت ، چند روز ، چند ماه ،‌چند سال و يا چندين قرن ، نمي دانم براستي نمي دانم بعد از چه مدت مي خواهم خود ارضايي را ارضا كنم و باز هم همان اتاق كوچك و آن تخت چوبي و چراغهاي خاموش و پسركي به دنبال تصويري براي ارضاي خود ، آري با تصويري همبستر مي شوم چون كه مي خواهم وبلاگم را بروز كنم !!! و اين بار مي خواهم در بروز كردن وبلاگم نگاه معيوبم را كمي اصلاح نمايم و بار ديگر به سراغ آقاي دكتر احمدي روم و او را خطاب سخنانم قرار دهم ،‌جناب آقاي دكتري كه در خودارضايي وعوارض آن را با جملات زير بيان مي كند :

به هم ريختن فرم ظاهري بدن مانند سياه شدن و کبودي اطراف چشم ، گود رفتن چشم ها ، برآمدگي گونه ، بزرگ شدن شکم ، حالت قوز پيدا کردن ، تغيير حالت ستون فقرات و ... .خود شخص مبتلا به راحتي متوجه اين تغيير حالت ها مي‌شود .

کاهش يافتن قدرت بارور سازي: از دست دادن مقادير زيادي از اسپرم به طور پيوسته سبب مي‌شود تا بدن شخص ضعيف شده و قدرت بارورسازي کمتري داشته باشد . البته اين مشکل در بسياري از افراد با ترک خودارضاي و استفاده از رژيم تغذيه مناسب رفع مي‌شود و جاي نگراني ندارد.

موارد متعدد ديگر را كه آقاي دكتر بيان مي كند ذكر نمي نمايم ( براي مطالعه انها به وبسايت آقاي دكتر مراجعه نماييد ) و در مورد عوارضي نيز كه آقاي احمدي بيان مي كند تنها به نوشته آقاي دژكام اشاره اي مي نمايم و نتيجه گيري را به دوستان واگذار مي نمايم :

تحريم هاي اخلاقي بر عليه خودارضايي موجب به وجود آمدن افسانه هايي مثل پيدايش بيماري رواني يا كاهش توانايي جنسي در نتيجه اين عمل گرديده است . شواهد علمي براي تاثير اين ادعاها در دست نيست . ( دانستيهاي جنسي مردان / ص 167 – 168 / دكتر دژكام )

و بحث را بيش از اين به درازا نمي كشانم زيرا هدف و قصد دگر دارم ، آقاي دكتر احمدي در نوشته هايشان به همجنسگرايان واقعي معتقد بوده و همواره بر تفكيك توهم از واقعيت موجود تاكيد كرده حال بسيار برايم جالب است چگونه است كه در مبحث خودارضايي همواره از ازدواج سخن مي گويند و نگران انزال زودرس مردان جامعه در زندگي زناشويشان مي باشند به عبارت ديگر آقاي دكتر در مورد خودارضايي نگاهي تنها تك بعدي دارد و مسله را تنها در ميان دگرجنسگرايان و يا همنوعان خود مي بينند و به دليل نگراني در ازدواج آينده آن را تحريم مي نمايد و بسيار عجيب است كه بر اين نگاه تك بعدي خويش نيز اصرار مي ورزند و به دلايل مختلف از بحث خودارضايي در ميان اقليت هاي جنسي ديگر پرهيز مي نمايند ،‌براستي چرا ؟

آقاي دكتر احمدي عزيز سوالي را بسيار شفاف و روشن بيان نمايم و آن اينكه نياز جنسي همجنسگرايان واقعي ( بار ديگر تاكيد مي نمايم همجنسگرايان واقعي ) چگونه بايد برطرف شود ؟ چگونه است كه مردان دگرجنسگراي جامعه ي من براي ارضاي نيازهاي جنسي خود مجاز به اختيار شرايط و شروط بسيار مي باشند ( از ازدواج هاي متعدد گرفته تا صيغه هاي پنهاني ) ولي همجنسگرايان را حتي از خودارضايي محروم مي نماييد و با نوشته هايي افسانه اي ( به گفته دكتر دژكام ) ظلمي آشكار را روا مي داريد ، براستي چرا ؟

و در آخر نيز بار ديگر سوالم را بيان مي كنم و در انتظار پاسخي روشن و صريح خواهم نشست ( اميدوارم همانند هميشه لطف آقاي دكتر شامل اين بنده حقير گردد و پاسخي صريح و روشن را روانه وبلاگم سازد . بار ديگر نيز از آقاي دكتر احمدي براي وقت گرانبهايي كه صرف مي نمايند بسيار متشكرم)

نياز جنسي همجنسگرايان واقعي ( چه مونث چه مذكر ) چگونه و به چه طريق بايد ارضا شود ؟

یادداشت های من برای

جمعه ی برفی

خونه اول :

یک روز برفی

تو یه روز سرد زمستونی

یک پسر زمینی

جلوی پنجره اتاق گرمش

تکیه داده به دیوار و یه سیگار وینیستون لایت سفید تو دست راستشه

رو پای چپش وایساده و پای راستش رو خم کرده و گذاشته رو زانوی چپش

بخار از لیوان نسکافه تلخش که روی شوفاژ جلوش گذاشته داره بلند میشه و تو دود سیگار پسرک گم میشه

وقتی میخواد دود سفید سیگارش رو بیرون بده سرش رو بالا میگیره و با تمام وجود و شایدم آرامش فوت میکنه تا دود از بین حصار آهنی پنجره عبور کنه

پسرک داره فکر میکنه

فکر

--------------------------------------------------------------------------------------------

خونه دوم :

پسری تو اتاق تاریک دمر دراز کشیده و از پشت پنجره بسته بیرون رو نگاه میکنه

داره برف میاد

پسرک داره فکر میکنه

به پسر خونه اول

---------------------------------------------------------------------------------------------

خونه سوم :

پسری پشت میز کامپیوترش نشسته و به مانیتورش خیره شده

تند و تند تایپ میکنه

ظاهرا تحقیقی داره تایپ میکنه

اما ....

نه تحقیقی در کار نیست

پسرک داره اطلاعات میده

m 18 teh

v more b

---------------------------------------------------------------------------------------------

خونه چهارم :

دو پسرک فارغ از تنهایی کنار هم دراز کشیدن

از لای پنجره هوای سرد به اتاق سرک میکشه

پسرک اول خودشو برای عشقش لوس میکنه که وااااااااااااااااااای سرده

و پسرک دوم از خدا خواسته ناز عشقش رو میکشه و ازش میخواد که بیاد تو بغلش

---------------------------------------------------------------------------------------------

خونه پنجم :

پسرکی دوست داره پسری پیشش باشه

اما

نه کامپیوتری داره باهاش چت کنه و نه موبایلی و نه هیچ

داره به رویاهاش و عشق رویاییش فکر میکنه که یهو صدایی افکارش رو بهم میریزه

پدر : پسرم امروز گوسفندها رو زودتر برگردون



No comments: