شنبه 1 اسفند 1388
آراد
اگر این رود بداند
که من چقدر بی چراغ
از چم وخم این شب گذشته ام
به خدا عصبانی می شود
می رود ماه را از آسمان می چیند...
اگر این ماه بداند
که من چقدر بی آسمان و ستاره زیسته ام
یعنی زندگی کرده ام...،
اگر این پرستو بداند که من چقدر تو را دوست دارم
به خدا زمین از رفتن این همه دایره باز .... باز می ماند
چه دیر آمدی حالای صد هزار ساله ی من،
من این نیستم که بوده ام
او که من بود آن همه سال،
رفته زیر سایه ی آن بید بی نشان مرده است.
شعری از مجموعه اشعار سید علی صالحی
آور لیتل دیکتیتورشیپ
رنگین کمان - یک لزبین ایرانی
از ۸ سالگی بزرگ شدم ( پارت 1 )
نمیخوام... نمیخوام... نمی ی ی ی خوام
..... تا کی؟ میخوای بترشی؟
آره میخوام بترشم . بابا مگه چند سالمه؟ نمیتونم اعصاب مرد رو ندارم. برم ازدواج کنم که چی آخه؟
میخواین من رو از سرتون وا کنین؟ میخواین از شرم خلاص بشین؟
..... حرف چرت نزن . این فامیله . گوشت رو بخوره استخوون رو نمیندازه دور!!!
مادر من چرا زور میگین؟ فامیله ؟ خوب باشه !! اصلا میدونی چیه؟ اوکی من ازدواج میکنم اما با فامیل
نه...اوکی؟
..... سر من شیره میمالی؟ تا حالا چند تا خواستگار خواستن بیان از غریبه و آشنا و در و همسایه...حتی
نمیذاشتی پاشون رو بذارن توی خونه ... یادته مهری خانوم سر کوچهای ، واسه فامیلشون اومده بود تو
گذاشتی از خونه رفتی بیرون ؟
مامان من هیچی از زندگی نمیدونم .. ببین مامان جونم به خدا الکی الکی بین فامیل اختلاف میافته..
خواهر برادریتون با دایی خراب میشه .. بی خیال شو..
..... باز حرف خودتو میزنی؟
مامان به خدا نمیتونم ..
..... به من ربطی نداره.. به بابات بگو.. دیگه هم هر کی بخواد بیاد برات من کاره ای نیستم دیگه هم مادرت نیستم همین...
--------------------
این حرف مامان یعنی یک قهره طولانی مدت و بی توجهیش که توی اون سن اصلا با شرایط روحی ای که
داشتم تحملش رو نداشتم .. بغض توی گلوم داشت خفهام میکرد.. رفتم توی اتاقم ... خسته بودم از همه
چیز از همه کس از اجبار از خودم از اینکه نمیفهمیدم چه مرگمه...
--------------------
۲۱سلام بود توی خونوادهای بسته و مرد سالار و سنتی زندگی کرده بودم . نمیدونستم چه مرگمه.. فقط
میدونستم با بقیهٔ خواهرام فرق دارم. مثل اونها عشق پوشیدن لباس دخترونه و بلند کردن مو و بازی های
دخترونه رو نداشتم. همیشه با پسرای فامیل و همسایه بازی میکردم . همیشه وقتی میرفتیم مسافرت
پیش فک و فامیل فوتبال بازی میکردم و ظهر ها وقتی بزرگترا میخوابیدن تا استراحتی کنن و دخترها
توی اتاقی یا زیر درختی خاله بازی میکردن من با پسرها روی درختهای باغ فامیل گردو و گوجه سبز
میچیدیم واسه دخترا و خودمون..
همیشه یادمه بچه که بودم توی کوچه که بازی میکردم و مامانم می اومد صدام میزد قاطی میکردم .
اونقدر عصبانی میشدم که من فسقلی سر مامانم داد میزدم که چرا میگی مریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بگو علی یا
بگو رضا. مامانم هم میذاشت به حساب بچگی هام و میخندید.
یا وقتی توی ۶ سالگی با دختر فامیلمون داشتم روی تراس خونه شیطونی و دکتر بازی میکردم با دو تا
چشم غره و جدا کردن ما ، گذاشتن به حساب بچگی هام .
یا وقتی به زور آبجی سومیم میرفتم توی خاله بازیش .. اما میگفتم من بابات میشم ها .. خاله ت نمیشم
من مرد هستم و براش میشدم یه بابای خوب و مهربون (البته بماند که اونم هر کاری داشت این جور
وقتها از من میکشید) از دور نگام میکردن و میخندیدن .
یا وقتی شلوار پارچهای که دوست بابام برام دوخته بود رو میپوشیدم و دست بابام رو میگرفتم و میگفتم
بابا ما مردیم بیا ما جلو بریم زنا پشتمون بیان .. بابام گذاشت به حساب بچگیم و برای بقیه تعریف کرد و
باز خندیدن .
اما وقتی ۸ سالم شد و یه روز داشتم توی کوچه با پسرهای همسایه فوتبال بازی میکردم یه پس گردنی
حالیم کرد که تو دختری دیگه بزرگ شدی دختر کوچه نمیره .. از اون موقع و از اون روز فرقها و
تفاوتها دیگه کار بامزه ی بچگونه ای نبود که بی پاسخ بمونه.
توی مدرسه همیشه یک دختر باید میبود که من عاشقش بشم و دوستش داشته باشم که با نامه و کادو
احساسم رو نشون بدم. همیشه آرزوم بود که بخوابم و صبح پسر از جام بلند بشم که بتونم برم دختری رو
که دوسش دارم بغل کنم و ببوسم .همیشه وقتی توی ذهنم به دختری که دوستش داشتم فکر میکردم بعد
از هر بار که از رویا یا همون توّهم بیرون میومدم .. گریه میکردم ... چون احساس گناه و تنهایی داشت
خفهام میکرد .آره از ۸ سالگی بزرگ شدم حتی با مادرم یا خواهر هم که تفاوت سنی زیادی هم نداشتیم
نمیتونستم بگم چمه؟حتی خودم هم نمیدونستم. فقط میدونستم با خواهرهام و دخترای دیگه پر از تفاوتم و
راضی نیستم از اینی که هستم دارم عذاب میکشم .
تموم نشده
صفحات خالی
آراد
اگر این رود بداند
که من چقدر بی چراغ
از چم وخم این شب گذشته ام
به خدا عصبانی می شود
می رود ماه را از آسمان می چیند...
اگر این ماه بداند
که من چقدر بی آسمان و ستاره زیسته ام
یعنی زندگی کرده ام...،
اگر این پرستو بداند که من چقدر تو را دوست دارم
به خدا زمین از رفتن این همه دایره باز .... باز می ماند
چه دیر آمدی حالای صد هزار ساله ی من،
من این نیستم که بوده ام
او که من بود آن همه سال،
رفته زیر سایه ی آن بید بی نشان مرده است.
شعری از مجموعه اشعار سید علی صالحی
آور لیتل دیکتیتورشیپ
چون حوصله ی 24 ساله بودن رو ندارم، اینقدری به نظر میام!
گفتگویی در آرایشگاه
رنگین کمان - یک لزبین ایرانی
از ۸ سالگی بزرگ شدم ( پارت 1 )
نمیخوام... نمیخوام... نمی ی ی ی خوام
..... تا کی؟ میخوای بترشی؟
آره میخوام بترشم . بابا مگه چند سالمه؟ نمیتونم اعصاب مرد رو ندارم. برم ازدواج کنم که چی آخه؟
میخواین من رو از سرتون وا کنین؟ میخواین از شرم خلاص بشین؟
..... حرف چرت نزن . این فامیله . گوشت رو بخوره استخوون رو نمیندازه دور!!!
مادر من چرا زور میگین؟ فامیله ؟ خوب باشه !! اصلا میدونی چیه؟ اوکی من ازدواج میکنم اما با فامیل
نه...اوکی؟
..... سر من شیره میمالی؟ تا حالا چند تا خواستگار خواستن بیان از غریبه و آشنا و در و همسایه...حتی
نمیذاشتی پاشون رو بذارن توی خونه ... یادته مهری خانوم سر کوچهای ، واسه فامیلشون اومده بود تو
گذاشتی از خونه رفتی بیرون ؟
مامان من هیچی از زندگی نمیدونم .. ببین مامان جونم به خدا الکی الکی بین فامیل اختلاف میافته..
خواهر برادریتون با دایی خراب میشه .. بی خیال شو..
..... باز حرف خودتو میزنی؟
مامان به خدا نمیتونم ..
..... به من ربطی نداره.. به بابات بگو.. دیگه هم هر کی بخواد بیاد برات من کاره ای نیستم دیگه هم مادرت نیستم همین...
--------------------
این حرف مامان یعنی یک قهره طولانی مدت و بی توجهیش که توی اون سن اصلا با شرایط روحی ای که
داشتم تحملش رو نداشتم .. بغض توی گلوم داشت خفهام میکرد.. رفتم توی اتاقم ... خسته بودم از همه
چیز از همه کس از اجبار از خودم از اینکه نمیفهمیدم چه مرگمه...
--------------------
۲۱سلام بود توی خونوادهای بسته و مرد سالار و سنتی زندگی کرده بودم . نمیدونستم چه مرگمه.. فقط
میدونستم با بقیهٔ خواهرام فرق دارم. مثل اونها عشق پوشیدن لباس دخترونه و بلند کردن مو و بازی های
دخترونه رو نداشتم. همیشه با پسرای فامیل و همسایه بازی میکردم . همیشه وقتی میرفتیم مسافرت
پیش فک و فامیل فوتبال بازی میکردم و ظهر ها وقتی بزرگترا میخوابیدن تا استراحتی کنن و دخترها
توی اتاقی یا زیر درختی خاله بازی میکردن من با پسرها روی درختهای باغ فامیل گردو و گوجه سبز
میچیدیم واسه دخترا و خودمون..
همیشه یادمه بچه که بودم توی کوچه که بازی میکردم و مامانم می اومد صدام میزد قاطی میکردم .
اونقدر عصبانی میشدم که من فسقلی سر مامانم داد میزدم که چرا میگی مریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بگو علی یا
بگو رضا. مامانم هم میذاشت به حساب بچگی هام و میخندید.
یا وقتی توی ۶ سالگی با دختر فامیلمون داشتم روی تراس خونه شیطونی و دکتر بازی میکردم با دو تا
چشم غره و جدا کردن ما ، گذاشتن به حساب بچگی هام .
یا وقتی به زور آبجی سومیم میرفتم توی خاله بازیش .. اما میگفتم من بابات میشم ها .. خاله ت نمیشم
من مرد هستم و براش میشدم یه بابای خوب و مهربون (البته بماند که اونم هر کاری داشت این جور
وقتها از من میکشید) از دور نگام میکردن و میخندیدن .
یا وقتی شلوار پارچهای که دوست بابام برام دوخته بود رو میپوشیدم و دست بابام رو میگرفتم و میگفتم
بابا ما مردیم بیا ما جلو بریم زنا پشتمون بیان .. بابام گذاشت به حساب بچگیم و برای بقیه تعریف کرد و
باز خندیدن .
اما وقتی ۸ سالم شد و یه روز داشتم توی کوچه با پسرهای همسایه فوتبال بازی میکردم یه پس گردنی
حالیم کرد که تو دختری دیگه بزرگ شدی دختر کوچه نمیره .. از اون موقع و از اون روز فرقها و
تفاوتها دیگه کار بامزه ی بچگونه ای نبود که بی پاسخ بمونه.
توی مدرسه همیشه یک دختر باید میبود که من عاشقش بشم و دوستش داشته باشم که با نامه و کادو
احساسم رو نشون بدم. همیشه آرزوم بود که بخوابم و صبح پسر از جام بلند بشم که بتونم برم دختری رو
که دوسش دارم بغل کنم و ببوسم .همیشه وقتی توی ذهنم به دختری که دوستش داشتم فکر میکردم بعد
از هر بار که از رویا یا همون توّهم بیرون میومدم .. گریه میکردم ... چون احساس گناه و تنهایی داشت
خفهام میکرد .آره از ۸ سالگی بزرگ شدم حتی با مادرم یا خواهر هم که تفاوت سنی زیادی هم نداشتیم
نمیتونستم بگم چمه؟حتی خودم هم نمیدونستم. فقط میدونستم با خواهرهام و دخترای دیگه پر از تفاوتم و
راضی نیستم از اینی که هستم دارم عذاب میکشم .
تموم نشده
صفحات خالی
احتمال اعدام زندانیان سیاسی و موج حمایت جنبش سبز
برگرفته از سایت بالاترین:
http://balatarin.com/topic/2010/2/19/1004508
زنگها برای که به صدا در میاید . آنکه در انتظار حکم است ، هم میهن من است . هم سنگر من است . خواسته زیادی ندارد . حق میخواهد و آزادی و بدین جرم ، خطر اعدام تهدیدش میکند . بر ما مباد که بشنویم و آهی در سکوت بکشیم . بر ما مباد که خموش بمانیم و این ستاره های آسمان بلند ایران را تنها بگذاریم . سکوت ما ، صدای زنگها را تسریع خواهد کرد و تو از کجا میدانی که نوبت بعدی کیست ؟
No comments:
Post a Comment