Friday, February 26, 2010

جمعه 30 بهمن 1388


ابژکتیو

لحظات سنگینی بود، تمام دست و پام می لرزید.
شیطونکم از صندلی پشتی تیکه مینداخت که این ماشین بدبخت خفه شد! یه کم گاز بده!
و من همچنان از بابای شیطونکم میترسیدم که کنار من و درست در فاصله کمتر از سی سانتی نشسته بود
شیطونکم در تمام راه میخندید و سعی میکرد تا حواس من رو از بابایی پرت کنه.
اما من بیشتر میترسیدم!
از روزی که بابایی بین من و شیطونک باشه.
از روزی که بابایی بگه: پسرم رو پس بده!

حیاط خلوت

امید...
زیباترین بهانه زندگی...
قشنگ ترین تجلی انتظار...
به راستی اگر امیدی وجود نداشت زندگی چگونه بود؟
امید یعنی زندگی و ناامیدی یعنی عدم
امید یعنی به شوق او نفس کشیدن
به عشق او سختی ها را درنوردیدن
و با یاد او از همه چیز گذشتن
اگر امیدی وجود نداشت،
شوق وصالی نبود...
لذت دیداری وجود نداشت
امید است که رنگی به زیبایی و لطافت آرامش به لحظه های انتظار می پاشد...
و وجودت را لبریز از با او بودن می کند
امید
چه واژه عجیبی
بیان آن هم آرامش بخش است
با خودم زمزمه می کنم:
امیدم را مگیر از من خدایا
دل تنگ مرا مشکن خدایا...

پ.ن1: جا داره از همه دوستای گلی که به خاطر پست قبلی (روز بزرگ) کلی به بنده لطف داشتند و ابراز احساسات کردند صمیمانه تشکر کنم . امیدوارم تمام لحظه هاتون لبریز از امید و زیبایی باشه.

پ.ن2:چند تا از دوستان بهم گفتند که نوشتن خاطرات یه چیز شخصیه و خیلی جالب نیست که همش بخوای خاطره بنویسی. منم برای اینکه به نظر اون عزیزان احترام بذارم، قرار شد که یه وقتایی خاطره بنویسم.

پ.ن3: بعد از پروژه موفق کتاب جامع الروایات! کتاب بعدی تو راهه! جرقه اش رو دوست عزیزم بردیا تو ذهنم زد که همین جا ازش تشکر می کنم .حالا باید منتظر باشید!

درد همجنس


ما همه سمیعیمو بصیریمو خوشیم

با همه نا محرمان ما خموشیم

در جواب اون که تو نظر نوشته بود اسمش بود بکن و

یه سری الفاظ و حرفهای زشت گفته بودخوشم نیومد

مثل تو بی ادبی کنم و دهنمو به الفاظ بد تلخ کنم

ولی همین یک بیت مولوی تو را بس کفایت کند


No comments: