خاطرات عشق ممنوع
خیلی سخته ! امیر ازم خواسته یه پست بنویسم .اما خب بایستی با انبر کلمات رو از زبون من بیرون کشید!
حاجی نوشته بود به سلامتی امروز سالگردتونه! یه چیزی بنویسین.حاجی جون امروز رو دربست من مال امیر بودم و اون مال من.(معجزه گفتم.خب این که کار هر روزمونه.)به هر حال سعی کردیم امروز بیشتر از خودمون و همدیگه لذت ببریم.بماند که کجاها رفتیم و چی کارا کردیم. قسمت مهمش به نظر من تو خونه اتفاق افتاد.(چشمک)
جدیدنا بیشتر به خودمون فکر می کنم.من خیلی ها رو دیدم که بی اف های خوبی بودن.اما این تا لحظه ی وصاله.بعدش انگار می کنن که طرفشون می خواد برش سلطه داشته باشه یا ... . و این از عدم پختگیشونه.من نمی گم که پخته ام . اما خب یه تفت دیده ام!هر چی بیشتر می گذره حس می کنم عاشقتر شده ام .حتی وقتی هم بهش نگاه نمی کنم از اینکه پیشمه احساس رضایت و آرامش دارم.
شاید این یه ضرب المثل باشه.حداقل واسه من این طوره:"قبل از ازدواج (در انتخابت)چشاتو خوب وا کن و بعد از ازدواج یه کمی به چشات استراحت بده." این جمله ستاره ی قطبی لحظه های ناآرام دریای زندگیمون بوده...به یقین می تونم بگم منو امیر برای همیشه با همیم .حالا هر کجای دنیا که باشه.امیر به عشق من زندگیشو به یه شهر دور منتقل کرد.چون حس کرد مرد رویاهاش رو پیدا کرده.من کسی رو به اندازه ی امیر اهل محاسبه ندیدم.به جرات می تونم بگم که اون واسه 10 سال آتی زندگی مون برنامه داره.ا. اما درمورد عشق !یه دفعه به یه مجنون فرهاد تغییر ماهیت میده.توضیحشو دلدادگان محترم میدونن.من خدا رو بی کران بار سپاس می گم که امیر رو از دارالسلامش برام فرستاد.
کلام که به عشق میرسه زبون آدم الکن و دستاش کوتاه میشه.
امیر: این بعد از ظهر حسین بهم گفت:"دوستان گفتن چرا پست ننوشتید در آستانه سالگرد آشناییتون ؟" اون نوشت. حالا هم طفلک رفته داره آشپزخونه رو تمیز می کنه.
نمی دونم باید چی بگم که حسم رو تو سالگرد زندگی مون انتقال داده باشم .
با اینکه بهش قول دادم دیگه نگم اما، این یک بار هم قولمو را می شکونم باز هم میگم قربونت برم.
از خدا می خوام کانون زندگی تمام عشاق ایرانی به خصوص دگر باشان اش هر روز محکم تر و گرم تر شود و کسانی که هنوز تنها هستن عشق خودشونو رو پیدا کنند .
اینو همیشه به حسین گفتم که بعد از رسیدن به هم، با تمام مشکلات مون هیچ کس و هیچ چیز نمی تونه ما را از هم دور کند ما با این که هر دو افراد حساسی هستیم ، شهر و دیار خود، دوستان و آشنایان مون را ترک کردیم که بتونیم راحت کنار هم باشیم و به خاطر این هجرت اجباری از خیلی چیزها گذشتیم و الان خانواده اول ما من و او هستیم .یک نکته هم خلاصه بگم شاید بعضی دوستان فکر کنند ما علی بی غم هستیم همه چیز روبه راه هست(همه چی آرومه!) هیچ مشکلی نداریم. نه، این طور نیست و اگر نمی خوایم در این مورد چیزی بگیم چون به اندازه کافی در وبلاگهای دیگه آه و ناله هست .مشکلات جماعت ما هم که اکثرا مشترکه پس بهتر دیدیم شادی ها مون را با شما قسمت کنیم.
و گرنه ما هم مشکلات داریم مثلا هر از گاهی با تلفنی از شهر مون حال مون گرفته می شه.
و حتی این اواخر بعضی از موضوعات جدی هم شده. مثلا مادر من در غیاب من برایم رفته خواستگاری!
و یا به ما التیماتوم داده شده برای مشخص کردن راه و روش زندگی باید تن به خواست آن ها بدیم (البته چیزی که خودشون می خواهند ازدواجه).
حتی اخوی یکی از ما عدم تمایل ما برای ازدواج را تایید مشکل دار بودن مون می دونند .
فقط کار عاقلانه ایی که کردیم شماره تلفن ثابت ندادیم و آدرس ما رو هم به جز مادر من که مجبور بودیم برای گرفتن خانه همراه ما باشه کسی دیگه آدرسی از ما نداره.
پس هر کسی در این کشور مشکلاتی داره ما هم که بیشتر. از این طرف هم هر چه سن مون بیشتر می شه فشارها بیشتر میشه.
ولی اصلا نگران نیستیم .چون یک بار خودمون را امتحان کردیم. خواستیم و شد. ما جلوی همه خانواده برای با هم بودن ایستادیم. جدا شدیم و خانه گرفتیم. الان در آرامشیم. اگر بگذارند(!) و برای با هم بودن هر کاری را خواهیم کرد نه پدر ، نه برادر، نه هیچ کس دیگه. نمی گذاریم ما رو از هم جدا کنه .
دوستان دگرباش عزیز ، زندگی کوتاهست قدر همدیگه رو بدونید. به فرداها فکر کنید .به روزهای پیری که نباید تنها باشید. زندگی فقط حال نیست. آینده رو هم در نظر بگیرید . در آخر
حسـین جان
چشم را می خواهم برای دیدن تو
قلب را می خواهم برای تقدیم به تو
جان را می خواهم برای نثار تو.
می خواستم از دو تا گل پسر هم تشکر کنم که هفته پیش مهمونشون بودیم. جای همه تون خالی. شب خوبی باهاشون داشتیم. دوتا عاشق معشوق مثل خودمون. دو خانوادگی رفتیم ........ گشتیم بعدشم شام رفتیم...... خلاصه هر دوتاشون خیلی زحمت افتادن .
راستی حاجی جون هرمزد خان قرارمون یادتون باشه.
آره اون دوتا گل پسر عاشق حاجی خودمون و هرمزد خان بودن.
افتخار هم دادن هفته دیگه مهمون ما باشند.
خانقاهکمی رو به گذشته و کمی برگشت به آینده”تقدیم به “نیکزادِ “عزیز+فرهاد مجیدی تایپِ من هست+حسین رضا زاده فرمودند:دشمنانِ من دشمنانِ نظام هستند+یه خبرگذاری از قولِ علم الهدی فرمودند که در سانحه ای که برای هواپیمای مسافربری ایرانی افتاد کسی به “هلاکت”نرسیده+کامبیز حسینی فرمودند :ما نفهمیدیم که تماشاگرهای پرشورِ تراکتورسازی تبریز کجا بودند بعد از انتخابات و کجا خواهند بود 22 بهمن ؟+حسینیان که گفته بود آخه بابا جون ما خودمون یه زمان قاتل بودیم گفت من باور دارم این انقلاب مقدمه ظهور حضرت مهدی است و خودمون هم نمی دونیم وقتی حضرت ظهور کرد موضعمون چیه ،در اردوگاه مهدی خواهیم بود یا در اردوگاهِ دجال
ببین یعنی یه جور مشت زد تو در که در خورد شد ریخت زمین …تازه جایِ مشتش روی در موند…برو ببین ،با تو ام ها.عبدالله خم شد و به صورت فیروز نگاه کرد.
فیروز همونجور که روی پیاده روِ جلویِ خانقاه چهارزانو نشسته بود و سرش رو شق ورق به سمت چپ مایل کرده بود و مردمکِ چشمِ راستش به لامپِ تیرِ چراغ برق “می نگریست” و ابروی راستش رو هم داده بود بالا و از منگی و ملنگی گراسی که کشیده بود کیفور بود ،تویِ دلش می خندید که این کسخل چی می گه ،مگه می شه در خورد بشه بریزه زمین بعد هنوزم جایِ مشت روی در مونده باشه و من برم ببینم .اما برایِ اینکه بیشتر حال بکنه، رو به عبدالله کرد و گفت: پریروز دیگه؟و بعد از گفتن جمله اش یه چیزی انگار از اون دور شد و عبدالله و فیروز رو گذاشت تویِ یه قاب عکس و ازشون عکس گرفت.
عبدالله گفت:آره دیگه فکر کنم دو روزی شده باشه.بعد عبدلله دستش رو مالید به چونه اش و به فکر فرو رفت.
فیروز پاشد رفت .
عبدالله سریع نشست جایِ فیروز. این بار اون یه چیزی یا یه کسی ،اومد توی تنِ عبدلله نشست و از پنجرۀ چشمِ عبدلله به سمتی که فیروز رفت و تویِ تاریکی انتهایِ کوچه گم شد نگاه کرد و دید یواش یواش یه نورِ آبی-نقره ای تویِ هوا شروع به بالا و پایین کردن می کنه…
و بعد بدنِ سروش مشخص شد .
عبدالله چون متوجه شد که اون نور “احتمالا” یه فرشته نبوده بلکه نور موبایل سروش بوده یه کمی از روی حسرت آه کشید و چشماش رو باز و بسته کرد.
عبدالله دیگه سردش شده بود حسابی، ولی وایساد تا ته و تویِ قضیه ای که “فکر می کرد” مالِ پریروز باشه رو قشنگ در بیاره.سروش بهش که نزدیک شد یهو دلش رو گرفت و به خودش پیچید و خم شد رویِ زمین و شروع کرد به ناله کردن.
مکث کودکانه
دوستان و خوانندگان این خانه،
گاه ِ کوچ به سرای دیگر است؛
از اینکه افتخار میزبان بودن ِ تک تک شما عزیزان را در این خانه داشته ام
به خود می بالم؛ خانه شیشه ای در اکثریت، پست هایش پیشکشی بود و هست
برای کسی که مفهوم ارزش های والای انسان و زندگی را برای من یکجا و در نزدیک ترین شکل به درون مایه راستین شان باز تعریف کرد،
برای او که چشم در چشم هم،باران ِ شور ِ دلدادگی گونه هایمان را تر کرد. به خانه دیگر می روم تا در آنجا عشق و زندگی ادامه پیدا کند و پست ِ مکث ِ کودکانه را از سوی ِ مخاطب ِ اصلی این خانه و به قلم او، به عنوان آخرین پست ِ خانه شیشه ای در اینجا قرار می دهم.
مکث ِ کودکانه:
داشتم با نسیم حرف می زدم که فواره ها باز شدن و آب شون رو محکم با برش های چند ثانیه ای شروع کردن به کوبیدن به شیشه ی دفترم. میز جلوی پنجره چنان لرزید که خاکستر جسد پدرام رو ریخت روی موکت و ظرف چینی خاکسترها رو چند تیکه کرد. نسیم داد زد: «آقای شهبازی ببیند اون فواره های لعنتی رو» و من از پنجره پریدم بیرون که خودم جهت شون رو عوض کنم. بیرون شهبازی رسید و همه ی فواره ها رو بست تا تنظیم شون کنه. همممه چی که آآآروم شد برگشتیم تو دفتر. نسیم روی مبل تکیه داد، به خاطر عملی که کرده بود پاهاش رو یه کم بازتر از حالت عادی گذاشته بود. دائم اصرار می کرد که این شعر جدیده رو که یه نفر از هرات برامون فرستاده بود باید کار کنیم. همه اش از وظیفه ی اخلاقی مون حرف می زد نسبت به این آدم، بدون این که قصد داشته باشه از قدرت اش برای مرعوب کردن من سواستفاده کنه. دستاش خشک شده بود و وقتی با لبه ی لیوانش بازی می کرد صدای برنده ای تو فضا می پیچید. نفهمیدیم هوا داره کاملا تاریک میشه. «هوا ابری شد یهو چرا؟» من پرسیدم، و بعد صدای سوت و کف از بیرون بلند شد. ناتالی اومد تو و گفت: «کسوف رو دیدین؟» نسیم رفت دم پنجره. من چراغ رومیزی رو روشن کردم. نسیم پرده ها رو تا آخر باز کرد. من بقیه لیوان نسیم رو سر کشیدم. نسیم همون طور که سرشو بالا گرفته بود و به آسمون نگاه می کرد گفت: «اصلا ولش کن.» و من با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفتم: «میشه پاتو روی خاکسترها نذاری.» و من در فکر کت و شلوار خاکستری نسیم بودم، و این که آیا در هرات هم آلان هوا تاریکه؟
امروز روزه نسبتا خوبی بود...
من و دوستام دور هم جمعمون جمع بود...
من،شایان،حمید،بنیامین...!
هه...منو شایان میگفتیم و اونا هم با هم مشغول صحبت!ه.ه.ه...انگار نه انگار که ما داریم با اونا حرف میزنیم...
ولی خوشال بودم که شاد هستن و سرگرم...
حمید از کارش و اون خانم سانتی مانتال و بنیامین هم از درس و مسافرت و ...
ناهار هم با هم خوردیم :) البته مهمون شایان!دلم میخواست از حاج علی یا پت و مت ناهار بگیریم که دور بود...
اما همینم خوشمزه بود.شازده ناز نازیه ما هی تیکه مینداخت که "هو اینقدر نخور،چاق میشیا!منم چاق دوست ندارم;) .
خلاصه تا آخرش اونا کنار هم نشستن و ما با هم نگاهشون میکردیم هی غیبتشونو میکردیم ولی باز از رو نمیرفتن :))
همینطور که اونا مشغول بودن شایان یه کاغذ ورداشت و روش یه قلب کشید با چندتا همخونه ی خالی و نشونم،ولی یکیشو پر کرد!
بهم گفت این خونه ی پر مال بنیامینته!بقیه هنوز خالیه!
آه.ه.ه....نگاهم به عشقم خشک شد..!دلم میخواست راست میگفت!کاشکی همینطور بود...بت من مشغول حرف زدن با دیگری بود و حواسشم اینور نبود! اما من توو اون مدت اونقدر نگاهش میکردم که گاهی سر رشته ی حرف از دستم میپرید!
باری...قلب من هزار تککه داره و...روی ورق پاره ی دلم قلبی کشیدم با جوهر عشق تو،که هر تککش با تعریفی از لطافت تو پر شده...
همزاد
دربارهی این که چرا کلمهها جاکشاند.
.
.
.
کلمهها مثل ِ یک مجسمهی دستساز ِ بیشکلاند که من چیزهایی را که در سرم زندگی میکنند به شکل ِ آن قالب میزنم و به تو میدهماش، تو اما ممکن است این مجسمهی عجیب و غریب را یک جور ِ دیگر روی میز بگذاری، مثلا سر و ته، یا به پهلو، و بعد بنشینی و طوری نگاهاش کنی که انگار خوانش ِ درست همان است که تو داری. معلوم است که دیگر آن چیزی که قرار بوده این وسط ما را به هم وصل کند از دست رفته و تصعید شده. و این یعنی نا-همفهمی.
آدمها اگر خر نبودند بهعوض ِ استفاده از کلمهها راهِ بهتری پیدا میکردند برای ارتباط برقرار کردن. کلمهها گوشههای ناپیدای تیزی دارند که سروکار داشتن با آنها دهان ِ آدمیزاد را صاف و سرویس میکند.
اما آدمها خرند.
حالا هم که من حرفهام را با کلمات به تو زدهام و تمام شده، دلواپس ِ چطور به چشم آمدنشانام.
.
.
.
پرشین پسر
هیچ موضوعی ندارم برای نوشتن !فعلا هم که اومدم دهات خوش بگذرونیم ! ولی اگه موضوع گیر آوردم میام مینویسم !
No comments:
Post a Comment