خاطرات سالهای بی او
شاید بهتر باشه که بدون مقدمه بگم. امشب انقدر گریه کردم که حوصله ی مقدمه چینی واسم نمونده فقط میخوام حرف دلمو بزنم شاید این طوری یه کم سبک بشم...
دیروز رفتم دکتر.. چند وقتی بود که یه کم مشکل برام به وجود اومده بود (که اصلا الان نمیتونم در موردش توضیحی بنویسم.. شاید بعدا نوشتم..) به خاطر همین رفتم پیش دکتر. از ۲ ماه پیش بهم وقت ویزیت داده بود واسه ی دیروز. خلاصه بعد از یه مدت طولانی رفتم اونجا...
پیشنهاد داد که یه سونوگرافی انجام بدم ولی گفت که بهتره چند تا آزمایش هم بدم. چون ممکنه سونوگرافی چیزی نشون نده. میگفت مشکوک به تومور به نظر میاد. وقتی اینو شنیدم خندم گرفت. مامانم خیلی ناراحت بود ولی من هرچی فکر میکردم واسم مهم نبود...
این مسئله به طور اتفاقی باعث شد یه بارم که شده درست به مرگ فکر کنم. خیلی وقته که زنده بودن برام چندان مهم نیست. زندگی رو دوست دارم اما اگه خدا برام اینطور نخواد ناراحت نمیشم. اما امشب خیلی گریه کردم... همیشه گفتم که زندگی کسایی که دوسشون دارم خیلی بیشتر از زندگی خودم برام ارزش داره و مهمه (شاید از روی خودخواهی) دلیل گریه ی امشبمم همین بود. وقتی با خودم فکر کردم تصور ناراحتی اونایی که دوسشون دارم به خاطر نبودن من دیوونم کرد. نمیتونم.. هر کاری میکنم نمیتونم تصور کنم که اونا حتی برای یه لحظه ناراحت باشن. شاید وابستگی به این شدت خیلی مسخره به نظر بیاد اما دوست داشتن اونا چیزی نیست که در اختیار من باشه.
مامانم. باباییم. داداشم. پرینازم... و ده ها نفر دیگه که بی اندازه بهشون وابستم. ولی خوشحالم.. خوشحالم که نبودنم تاثیری رو زندگی وجودم.. نفسم نداره. و اون به زندگی زیباش ادامه میده حتی اگه من نباشم...
نه.. نه.. حرفای من واسه این نیست که با یه جمله به این تصور رسیدم که قراره همین فردا بمیرم. این حرفا رو میزنم چون تازه امروز حس کردم اگه نباشم... اگه منی که زنده بودنم واسم اهمیتی نداره نباشم چه قدر همه چیز میتونه فرق بکنه... همه ی ما این طوریم. و نمیدونیم چه قدر میتونیم واسه دیگران مهم باشیم...
مثلا همین اقای نفس من.. اگه میدونست چه قدر واسه یه نفر این گوشه ی دنیا مهمه و ارزش داره مطمئنم که حتی نمیگذاشت یه سرما خوردگی کوچیک اذیتش کنه... چون با سرما خوردن اون من میمیرم..
امشب خیلی دلم براش تنگ شده. با خودم فکر کردم اگه از این دنیا برم... و با همه ی وجود از مهربون ترین موجود عالم ... از خدای ماهم بخوام بهم اجازه میده که فقط برای یک ثانیه دنیل ام رو ببینم؟
چه قدر مرگ میتونه زیبا باشه اگه خدا به من اجازه ی یک لحظه دیدن نفسمو بده...!
میدونم دارم خیلی نا امید کننده حرف میزنم اما باور کنید قصدم نا امید کردن نیست. من فقط دارم دنیای بدون خودمو تصور میکنم... این که اشکالی نداره... تازه من فکر میکنم این واسه همه لازمه.. که حداقل یه بارم که شده به این مسئله فکر کنن شاید این باعث بشه که بیشتر مواظب خودشون باشن...
وقتی این پستو شروع کردم خیلی دلم گرفته بود و داشتم گریه میکردم اما حالا آرومم... خیلی آرومتر... حالا که با یکی... یکی که نه با چندین نفر صحبت کردم خیلی آروم تر شدم.
خب من باید دیگه برم بخوابم چون فردا صبح باید برم یکی از آزمایشامو بدم و اینطوری دیگه فکر نمیکنم بتونم بیدار شم.
حالا فکر میکنم هرچی که بشه من آروم و خوشحالم چون عزیزترین کسانم سالمن و این واسه من کافیه. شمام اگه یه موقعی دلتون گرفتو با خدا درد و دل کردین. توی حرفاتون منو فراموش نکنیدا...!
از خدا برام بخواید هرچی که واسم بهتره بهم بده و فقط کمکم کنه...
مرسی که به حرفام گوش کردین... دلتنگی و ناراحتیمو آروم کردین....
شبتون به خیر... خوب بخوابید
خبرگزاری دگرباشاان
عصیان
بیقرار تو ام و در دل من گله هاست ... آه ... بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست..
...ما مقدس آتشی بودیم و بر ما آب پاشیدند...
ميگن فلاني گذاشت رفت...! تنهام گذاشت و رفت؟
کي رفت؟ کجا رفت؟ خارج رفت يا شهرستان؟ شايدم توو يه شهر ديگه ولي نميخواد ببينتم...
جاي دور هم باشه، باز توو همين دنياست و قابل دسترسي...
پس کجا رفته که ناراحتم؟!
بهتره بگم رفتم...! آره! از خاطرش،رفتم...
اين رفتن، پا و وسيله نميخواد...وقتي ميگه رفتي يعني از خاطرم رفتي...
اونوقته که تنهايي... حتي اگه کنارت باشه و يا حتي هر لحظه ببينيش، مثل اینه که همه گوش دارن جز اون....
حس تلخ فراموش شدن...اونم از طرف کسي که همه ي دنياته
معصومیت
به کمک همتون نیاز دارم . لطفا کمک کنید
خیلی سخته برگشتن به سمتی که ازش دور شدی. اما ازش دور شدم . تاحدی.
خیلی سخته احساس بدی داشتن. اینجا میخواد صداقتو از آدم بگیره .
به خودم گفته بودم هروقت احساس کنم دارم صداقتمو از دست بدم میرم.
خیلی سخته تو یه مشت دروغ معصوم موندن.
این آخرین تلاش منه . اگه نتونم صادق باشم . اگه نتونم معصومیت داشته باشم .
برای همیشه میرم. از این دنیای هوموها.
بعضی چیزا خیلی سخته . سکوت خیلی سخته . فراموشی سخت تر.
بازگشت به سمت خدا سخت تر .
چقد زود وقتی خواستم صادق نباشم لو رفتم. انگاری وقتی دروغم رو شد یه بشکه آب
یخ رو سرم خالی کردم . بدنم هیچ حسی نداشت .عین این بچه ها نشستم کلی گریه کردم.
فکر کنم خیلی به هم ریختم . به کمک نیاز دارم . به کمک یه انسان بزرگ.
یه مرد خدا . آیا مرد خدایی هست مرا یاری کند ؟
.....
این نوشته ها به این معنی نیست که من افسرده شدمو دارم خورد میشم .نه.
کلی خبر خوش بهم رسیده و کلی اتفاقای خوب افتاده به لطف خالق بزرگم خدا.
فقط خیلی مسائلو ریختم تو خودم و به موقع از دلم خارج نکردم . حالا تو یه خلا روحی قرار
گرفتم. داره به قلبم فشار میاره . گیر کردم تو یه خلا. هنوز هم نمیخوام خودمو خالی کنم.
خیلی سخته بشه از من حرف کشید. اما دارم میشکنم.
دارم ادم بدی میشم . دارم صداقتمو نسبت به دیگران از دست میدم .
من نمیخوام آدم بدی بشم .
... از این وضعیت خسته شدم . از این که این جا از غصه میگم.
کمکم کنید
نیم بوسه
چند تایی از دوستان که به من فوق العاده لطف دارند ، حرفهایی گفتند و چیزهایی نوشتند که من مجبور شدم این پست رو بنویسم
دوستی که اخیرا باهاش آشنا شدم ، توی کامنت های پست های قبلی ، نوشته بود که دنبال کسی میگردن شبیه محمد ، تا بیاد منو سوار اسب سفیدش کنه
همین حرف این دوست عزیز و بحث هایی که چند وقتی هست توی وبلاگم مطرح شده ، باعث شد بیام یه چیزهایی بگم ، بلکه تا حدی بتونم موقعیت فعلی ذهنی ، فکری و شخصی خودم رو برای دوستان توضیح بدم
من زمانی اونقدر فشار و تنهایی اذیتم کرد که خواستم محمد رو با یکی دیگه جایگزین کنم ، برای همین سینا رو انتخاب کردم
در مورد سینا دارم میگم ، تا برسم به حرف هایی که جوهره اصلی این نوشته ست
پسری که توی سن ۱۸ سالگی بالغ شده بود و تا همون سالها نمی دونست که زن آلت جنسیش با آلت جنسی مرد بالکل فرق داره ؛ این از این که میشه ازش نتیجه گرفت رفتار جنسی این آدم تا چه حدی می تونه عذاب آور باشه
سینا آدمی بود که به گفته خودش چند سالی تئاتر کار کرده بود و از موسیقی یه چیزایی سرش میشد ولی تازه بعد از دو سال به اعتراف خودش فهمیدم این آدم حتی مجموعا ده تا نمایشنامه هم نخونده و یه زمانی تنبک کار میکرده و اونم ول کرده رفته ؛ این از بعد هنری شخصیت این آدم
نمی خوام بگم سینا پسر بدی بود ، چون هر چی بود من خودم انتخابش کردم و در واقع باید اعتراف کنم برای اینکه خودمو از تنهایی در آرم و بتونم دوری از محمد رو تحمل کنم ، یه پسر استریت با آی کیویه پائین رو اسیر خودم کردم ؛ البته بماند که به خاطر بودن با من اونم توی آزمون ارشد نتیجه ای متناسب با استعدادهاش گرفت و تونست به سطوح بالاتر فکر کنه
درسته که من خودم نمی تونستم محمد رو فراموش کنم ، ولی اگر سینا پسری بود که می تونست تا حدی ایده آلهای منو داشته باشه ، شاید به مرور زمان می تونستم محمد رو فراموش کنم
ولی با موقعیت فکری ، جسمی و جنسی که سینا داشت ، نه تنها محمد فراموشم نشد بلکه بیشتر ، دوری از محمد عذابم داد
جدا شدن از سینا تقریبا مربوط میشه به تابستون ۸۸ ؛ بعد از این جدایی ، من برای زندگیم یه تصمیمی گرفتم اونم اینکه دیگه هیچ وقت سراغ کسی نرم و تنها زندگی کنم
چون تجربه سینا شده بود یه تجربه تلخ برای من
اینکه سینا گی نبود ویه استریت بود منو به این ایده رسوند که اگه طرف حساب من یک گی باشه شاید اون موقع بتونم باهاش آرامش داشته باشم ، بنابراین یه جور ماراتن و لجبازی در درونم شکل گرفت
برای همین در ظاهر به هیچ وجه نمی خواستم با کسی باشم ولی در نهانگاه افکارم ، دنبال همجنســگرایی بودم که بتونم بهش اعتماد کنم و باهاش باشم ؛ اما نمی خواستم این اتفاق توی شهر محل زندگیم بیفته ، بلکه می خواستم بعد اینکه رفتم تهران این ماجرا رو دنبال کنم
اما حدود شهریور ماه بود که اتفاقی افتاد و من با یک گی ، توی همین شهر آشنا شدم
و خلاصه کارمون کشید به اونجا که یه شب با هم خوابیدیم
ارتباط با این آدم و س//کس با اون یه چیزی رو بهم فهموند که شاید قبلا می دونستم ، ولی نفهمیده بودمش ، در حالیکه این بار با تمام وجود فهمیدم و لمس کردم
علاج تنهایی و دلتنگیه من فقط و فقط وجود یک گی نیست ، بلکه اول باید به دنبال کسی باشم که از چندین و چند نظر با هم سنخیت داشته باشیم و در کنار همه اینها گی بودنش میشه شرط کافی برای با هم بودن
ایده آلهای من که این همه درباره اش حرف میزنم شامل چند مورد میشه که اینجا فهرست می کنم
یک ) طرف آدم باهوشی باشه
دو ) اهل مطالعه باشه
سه ) رفتارش رفتار یه مرد جا افتاده باشه نه اینکه مثل یه نوجوان ۱۶ ساله رفتار کنه
چهار ) در مورد مسائل زندگیش بتونه درست و حسابی ، مقدم و تالی بچینه (که این خودش مستلزم موارد یک و دو هستش)
پنج ) تحصیلاتش تا حدی باشه که بتونیم حرفهای همو بفهمیم
شش ) حداقل دو - سه سالی از من بزرگتر باشه
هفت ) مهربون باشه و بیجا قاط نزنه
هشت ) لطف کنه و همجنســگرا باشه
نه ) قیافه و هیکلش در حدی باشه که آدم هوسناک گذروندن ساعات آروم با اون باشه ؛ مثلا من از قیافه های درب و داغون خوشم میاد (یه خورده تر و تمیزتر از راکی {= سیلوستر استالونه} یا یه چیزی تو مایه های فرناندو سوکری توی سریال فرار از زندان) و از نظر هیکل زیاد چاق نباشه چرا که چاقی برام همیشه نماد بلاهت بوده ، ولی اگه شکم داشته باشه اشکال نداره ، چون خودمم شکم دارم
اینها لیست اهم ایده آل های منه که ممکنه یک نفر همشو نداشته باشه ولی خب تلفیقی از این ها هم میتونه بسته به شخص قابل قبول باشه
اما میرسیم به جوهره این نوشته ، اونم اینکه من حالا حالاها قصد ازدواج ندارم چرا که
اولا ) فعلا هیچ جوره موقعیتشو ندارم
ثانیا ) در حدی رشد نکردم که بتونم یه نفر دیگه رو هم با خودم همراه کنم
ثالثا ) تا وقتی محمد زن نگرفته من به هیچ وجه نمی تونم به کس دیگه ای به چشم مرد زندگیم نگاه کنم
خب پس حالا چی ؟! اگر کسی واقعا پس با محبت و باهوش و با مرامی بود من یه دوست صمیمی براش خواهم شد
دوستی که برام محترم و ارزشمند بوده و هر دو طرف می تونیم به رشد طرف مقابل کمک کنیم
فکر کنم با این چیزایی که نوشتم بوی نفرت آوری به مشام میرسه
بویی که آمیزه ای از غرور ، یکه تازی و خودخواهی یک موجود ناقصه
ولی خب این موجود ناقص برای خودش دنیایی داره
همجنسگرا
نویسنده دهن چاک و فحاش این وبلاگ این بار همجنس گرایان را هدف گرفت:
http://ghadimiha1.blogfa.com/post-165.aspx
پاسخ من :
متن شما به همجنس گرایان توهین آمیز و خلاف واقع است، در کتب بروز پزشکی و در بیانیه سازمان بهداشت جهانی همجنس گرایی بیماری محسوب نمی شود، خصوصیاتی هم که در متن به اشاره کردید در همجنس گرایان شیوع بیشتری ندارد.
آقای فرخزاد پرخاشجو نبود، او سانسور و ملاحضه کلامی نمی کرد، ولی متن شما پرخاشجویانه و توهین آمیز است.
نوشته گاه یک همجنسگرا
صداي سوت و كف مردمي كه ...
سوت و كفي كه نماد و نشانه تشويق بود نماد مقاومت در برابر آن كس كه اسلحه در دست داشت و مردمي كه هدف بودند هدف يك ...
و كف پوشاني در خيابان ،كفن پوشاني كه سوت و كف و نماد مقاومت را نشانگر توهين به مقدسات مي دانستند و در برابر كشتن هموطنانشان در ماه حرام سكوت اختيار كرده بودند
!!! و تنها موي دختركان و دستهايي را كه نماد تحسين و مقاومت بود نظاره كردند و غيرتشان جوشيد و خروشيد غيرتي كه ...
و روزها و شبها گذشت و آنان همه چيز را ديدند جر محرم الحرامي را كه حلال شده بود ،آري آنان همه چيز را ديدند ، موي دختركان را ديدند ،سوت و كف و نماد مقاوت را ديدند ،جوان 20 ساله بر دار را ديدند و ...
و امشب در اربعين حسيني ، چراغهاي رنگارنگ و آهنگهاي شاد انقلابي و كفن پوشاني كه نمي دانم در كجا سرگردانند و سكوت امروز آنان نشانگر چيست ؟ غيرت جوشان ديروزشان كجاست آن روحاني كه مخالفنشان را گوساله و بزغاله مي ناميد چه شده است كه امروز سكوت اختيار كرده است و گوساله ها و بزغاله ها را نمي بيند !!! براستي چه شده است ؟
No comments:
Post a Comment