Sunday, February 7, 2010

شنبه 17 بهمن 1388





آزادی واقعیت دارد




ترس



میدونید ترس چیه ؟!



بعضی وقتا حالت عجیبی بهم دست میده بعدها که بیشتر به خودم میام از اون حالت ها خندم میگیره مثلا دیروز جلوی آینه وایستاده بودم توی آینه به خودم نگاه می کردم.صورتم با اینکه خیلی غم و قصه به خودش دیده بود ولی هنوزم زمزه هایی از جوانی درش موج میزد صورتی که اگر اون احساس لعنتی نبود شاید الان خیلی جوان تر بود.



به خودم گفتم سعید تو چته..؟!!! چرا مثل بقیه دوستات نیستی مثل ایمان مثل.... چرا هیچ دختری واست جذاب نیست. لعنتی پس چرا ایمان وبقیه دوستات واسه نگاه یه دختر می میرند و زنده میشند ولی تو زیبا ترین دختر دنیا هم نگات کنه واست نه مهمه و نه اینکه اینو دوست داری ...!!! به خودم میگفتم : سعید مگه تو پسر نیستی... مگه پسرا از دخترا خوششون نمی یاد پس تو چرا از بعضی مردا خوشت میاد ...چرا؟!!!



میدونید میخوام یه چیزی بگم بعضی وقتا با مردم و دوستام وبقیه افراد جامعه خیلی احساس بیگانگی می کنم ...وقتی میگم خیلی یعنی واقعا خیلی زیاد!!!



مثل یکی که از کره ی مریخ به زمین اومده ...میدونم که این طور حرف زدن درست نیست. البته نظر بقیه نسبت به من این نیست... همه منو یک آدم معمولی و عادی میشناسن واین فقط احساس درون منه که اینو به من میگه...



میدونید با اینکه همجنسگرام ولی حتی سلیقه هام با خیلی از همجنسگراها فرق داره ...



یادم میاد که یه روز که توی یه پارک با دو تا پسر ( همجنسگرا ) نشسته بودیم و با هم راجب مسائل مختلف صحبت میکردیم... راستش اونجا هم احساس بیگانگی زیادی با اونا می کردم با اینکه به ظاهر هم احساس بودیم.



میدونید من اصلا توی مدتی که دبیرستان بودم نسبت به هیچ کدوم از همکلاسیام احساسی نداشتم همیشه کسی که ممکن بود ازش خوشم بیاد از معلم یا کسی بود که فاصله سنی با من داشت.



نمی دونم شاید یه دلیل واسه احساس بیگانگی که با بقیه دارم همین موضوع باشه ...آخه میدونید اکثر همجنسگراها از پسر خوشکل خوششون میاد ولی من تا حالا نشده که که از کسی خوشم بیاد که قیافه اش پسرونه باشه...همیشه طرف مقابلم قیافه اش مردونه بوده...



من دیگه بازیگر خوبی شدم. همیشه سعی میکنم مثل یه آدم استریت رفتار کنم وانمود میکنم که از دختر خوشم می یاد. بعضی وقتا که دوستام شک می کنن از دوست دخترهای ندیده و نداشته واسشون صحبت می کنم اصلا من وحشت دارم که کسی بفهمه یه همجنسگرام ...آره از این موضوع خیلی خیلی می ترسم.



البته خوب بعضی وقتا سوتی هایی هم میدم .مثلا من تو دانشگاه خیلی خیلی از استاد ریاضیمون خوشم میومد و چون استاد ریاضیمون بود مشکلی نداشتم که یه دل سیر نگاش کنم فرصتی که هر وقت از کسی خوشم بیاد معمولا بدست نمی یارم... میدونید من خیلی کم پیش میاد که واقعا از کسی خوشم بیاد خیلی کم...



مثلا توی دانشگاه از همه ی استادها فقط استاد ریاضی که منو خیلی مجذوب خودش کرده بود. همه چیزش واسم خیلی جذاب بود.. قیافه اش حرفاش وصحبت کردنش و شوخی هاش که به نظرم خیلی بی مزه بودند ... خدا میدونه که توی دلم چقدر قربون صدقه اش می رفتم . ولی خوب ترم های بعدی دیگه باهاش کلاس ندارم واونوهم از دانشگاه ما رفت.



بعضی وقتا توی کلاس که می نشستیم دوستم رضا بر میگشت و منو که محو تماشای این مرد دوست داشتنی بودم نگاه میکرد فکر میکنم که متوجه نوع خاص نگام میشد اونوقت بود که نگامو می دزدیدم تا کسی متوجه نشه...



میدونید بعضی وقتا به آینده فکر میکنم یعنی آینده قرار چی باشه ... یعنی باید چکار کنم ؟!...از دختر واسه یه زندگی مشترک که اصلا خوشم نمی یاد پس تکلیف من چیه ؟ ... دوست ندارم همیشه تنها باشم ... من از آینده می ترسم!!! ...



تاحالا زیاد شده که ازم بپرسن( شوخی یا جدی) که دوست داری بچه ات چی باشه؟



قبلا همیشه یه جواب الکی می دادم و پیش خودم فکر کردم این چیزا اصلا مهم نیست ولی الان با شنیدن این سوال یکمی نگران میشم...



شاید الان دارم جدی بودن زندگیو دارم لمس میکنم ... نمی دونم شاید الانه که احساس میکنم در آستانه ی مرد شدنم.



الانه که احساسهای مردونم بیشتر از پیش دنبال سوال های خودشونن ...



ولی حاضرم خیلی از روزهای خوب زندگیمو بدم اما یه شب برا یه ساعت هم که شده با مرد مورد علاقه ام بریم تفریح .. توی همین شهری که دانشجو هستم بریم و برا یه ساعت هم که شده کنار هم باشیم ...



سخته که دارم این اعتراف ها رو میکنم ..ولی اینا حرف هایی بود که باید می گفتم.



آفتابگردون سفید




ما اشتباه می کنیم که از چراغ

انتظار شکستن شب را داریم

شب...

سر انجام خودش می شکند

سید علی صالحی

ابژکتیو



درست موقع خواب بود!

لحظاتی که همیشه عمیقا به روزم و خودم ، فکر میکنم!

بنابه عادت همیشگی تی شرتم را درآوردم تا تن عریانم را مهمان تخت یک نفره ام کنم

یک لحظه یاد همان حرف همیشگی اش افتادم که :

بعضی چیزها رو نمیشه با هیچی جایگزین کرد! ” درست مثه تنت که عطر خاصی داره!”

تی شرتم را در آوردم و آن را خوب خوب بو کردم

اطراف یقه اثری از ورساچی بود

کمی پایین تر و درست زیر بغل رمی

و باز هم پایین تر اینتسا

دوباره بو کردم

سه باره

و …

بی اختیار روی سینه و آن حوالی را بو کردم!

بوی آشنایی به مشام میخورد

من اشتباه نمیکردم

درست بوی خودش را می داد

و این بار من باید به او میگفتم

عطر تنت با هیچ چیز قابل تعویض نیست

و آنقدر بو کردم

که صبح تمام شده بود





خاطرات سالهای بی او

خب این که پست نیست فقط خواستم به خواسته ی یکی از دوستان عزیزم عمل کنم

اهنگ دلم گرفت (همونی که الان موسیقی متن وبلاگمه) رو واسه دانلود گذاشتم.

راستی امروز آخرین آزمایشامو دادم. رگم پیدا نمیشد واسه ی هرکدومشون ۴،۵ بار سوزن رو توی دستم فرو کرد و دراورد. خلاصه دارم میمیرم اما چون خیلی برام عزیزید اومدم تا این آهنگ رو بزارم.

امیدوارم دوسش داشته باشین.

یه چیز دیگه. قالب جدیدم قشنگه؟ من عادت دارم توی همه چیز تنوع ایجاد کنم. واسه همینه که تند و تند قالب و اهنگ عوض میکنم. فکر میکنم. اینجوری بهتره نه؟



دانلود اهنگ دلم گرفته (امین رستمی)


اعتماد

همین که عاشقی کردیم

کنارِ هم سفر کردیم

تنامون تکیه گاه هم

شبو رنگ سحر کردیم

یه چیزی بیشتر از شورِ

که کار دست دلم داده

به غیر از اتقاق عشق

یه چیز تازه رخ داده

یه جا بین نگاهامون

دریچه داره به جایی

پسش یک دشت ایمان

به حرمت های انسانی

یه جا عشق باز و آزاد

میون این همه بازی

دلا مثل دو تا کفتر

به این بوم جلدن و راضی

یه چیزی مثل رودخونه

روون بین حرفامون

یه دستی گل میاره شب

می ذاره پشت در هامون

یه چیز کوک خوشحالی

همیشه توو کمین ماست

دلت تنگ میشه، دلتنگم

همینش اوج یک رویاست

خبرگزاری دگرباشان



مسئول سیاست خارجی اتحادیه اروپا با صدور بیانیهای اعلام کرد ایران باید فورا روند فزاینده اعدام، بهخصوص اعدامهایی که با هدف «ارعاب معترضان ضد دولت» انجام میشود را متوقف کند.



پرشین پسر

بسم رب المظلومین

اول میگفتن در این بن بست دهانت را میبویند ...

خب ! دوستان همینطور که میبینید با کمال تاسف و افتخار ما فیل شدیم !و در عین حال مضحکه گروهی از فرصت طلبان !حالا چرا نمیدونم ؟؟

حالا برای رو کم کنی با سرعت و علاقه بیشتری آپ میکنم !تا توی دهن این ...بزنم !موضوع دستم افتاده حسابی .

این فیل شکن ها رو هم از یکی از دوستان که خواست نامش فاش نشه ،‌قرض گرفتم ! با تشکر از اون!

چند فیل هوا کن برای دوستانی که فیلها مانع دسترسیشون به وبلاگ سالم شده.

فیل



پسر خسته

قهوه خانه - قسمت دوم



به استقبال مان آمد. یک دسته گل آفتاب گردان هم گرفتیم سر راه. خوشگل شده بود. بالاخره این بچه توانسته بود خودش را کمی نشان بدهد و به اصطلاح امروزی ها دیده بشود. خوشگل شده بود، یعنی به سر و وضعش رسیده بود، موهایش را جور قشنگی شانه کرده بود و ادکلن هم زده بود. من خوشم می آید به مردم بگویم که بوی خوبی می دهند. گفتم.



در کل، بو ها در زندگی من خیلی مهم هستند. خوب در زندگی تو هم شاید مهم باشند ولی در زندگی من هم مهم اند. یکی از خصوصیات بارز قهوه خانه که من خیلی دوستش دارم این است که هر کسی با هر بویی که وارد آنجا بشود در عرض چند دقیقه با بقیه هم بو می شود. در کل حس بویایی وقتی اینجا هستی، نقش چندانی در بودنت ندارد. من این را امتحان کرده ام.



یک بار که رفته بودم ادکلن بگیرم، به فروشنده گفتم ادکلنی می خواهم که ماندگاری اش زیاد باشد، یعنی جوری باشد که وقتی وارد جایی می شوم، همه بدون این که ببینندام، بفهمند که من آن دور و بر ها هستم. فروشنده رفتار جالبی داشت. یک ادکلن گران قیمت برداشت و آمد این طرف. خم شد و از پاهایم شروع کرد و وجب به وجب مرا از پایین به بالا ادکلن زد . من تعجب کردم ، گفتم" آخه پسر خوب ، تو که نصف این شیشه رو حروم من کردی که ... من که نخریدمش هنوز" . گفت : "آقا جان، در زیبایی جویی باید به جایی برسی که مادیات برات مهم نباشه" . تو تا حالا"زیبایی جویی" شنیده بودی؟ من نشنیده بودم. ولی خوب، کتمان نمی کنم که حرکتش حرکت جالبی بود. حالت اروتیک هم داشت، خم شده بودوکاری برای من انجام می داد . ولی خوب من نخریدم. هم قیمت بالا بود و هم هنوز امتحان نشده بود. رفتم قهوه خانه. جواب منفی بود. تو هم می توانی امتحان کنی. در قهوه خانه، بو ها مثل خیلی چیزهای دیگر، هیچ اهمیتی ندارند. یعنی نیستند که اهمیت داشته باشند .



من که نتوانستم تشخیص بدهم چه ادکلنی زده بود و یا چطور مو هایش را شانه کرده بود که من دستپاچه شدم و دوستم این را دید. دسته گل را دادیم و خیلی عادی شروع به دیدن عکس ها کردیم. خیلی اوقات من اینطور درگیر شده ام. یعنی کسی که تا امروز خیلی معمولی با هم رفت و آمد داشتیم، یک باره کاری می کند یا حرفی می زند ویا جوری دیده می شود که من درگیر می شوم. بعد بارها مرور می کنم و حساب و کتاب می کنم که چطور شد ولی به نتیجه ای نمی رسم.



عکس ها زیبا بودند. در های بسته، از نزدیک، از دور، متروکه، جدید و ... یک در به خصوص که من و دوستم یک باره جلویش میخکوب شدیم. دری که مثل همه ی در های قدیمی دو تا کلون داشت. ولی این در هر دو کلون اش شبیه هم بود . می دانی که، در های قدیمی یک کلون به شکل نیم دایره برای زن ها و یک کلون به شکل مستطیل دراز برای مرد ها داشتند. ولی هر دو کلون این در برای مرد ها بود، دو مستطیل مردانه در دو لنگه ی یک در.



و از اینجا بود که سر صحبت من و دوستم باز شد. برگشتیم قهوه خانه و از صادق هدایت و عقده ی ادیپ و آنیما و آنیموس گرفتیم و رفتیم تا امرد خانه های دوران صفویه و باز برگشتیم به امروز. هر شب ، با مادر بزرگ اش تمرین می کنند. مغز باید به کار بیافتد تا خاطرات در هم و بر هم نشوند و بشود که چایی بخوری و گپی بزنی و سیگاری بگیرانی.



همان شش سال پیش بود، دو سه هفته بعد از نمایشگاه، جمعه سر ظهری در قهوه خانه نشسته بودم که این بچه آمد. کلی خوش و بش و چاق سلامتی و من حالت چهره ام را خیلی معمولی نشان دادم و گفتم که نمایشگاه خیلی خوب بود و می تواند عکاس مطرحی بشود و تشویق اش کردم. میز ها معمولا در قهوه خانه ها طوری ساخته می شوند که تو بتوانی حداقل یکی دو ساعتی را آنجا بنشینی و راحت باشی. من وقتی درگیر کسی می شوم، و وقتی در قهوه خانه روبروی او می نشینم، بدنم جوری می شود که آرنج هایم را از روی میز بر می دارم و به پشتی نیمکت تکیه می دهم . اینطوری تو می توانی بیشترین فاصله را داشته باشی. خوب، درگیر که شده بودم این دو سه هفته، حساب و کتاب می کردم و فکر می کردم. بیشتر به این فکر می کردم که چطور شد درگیر شدم. و وقتی اینطور در خیالات خودت با یکی درگیر هستی و با این جدیت، شاید نا خواسته، بالا و پایین اش می کنی، یک دفعه که در عالم واقع جلویت سبز می شود، شوکه می شوی.



یک حالتی به تو دست می دهد، انگار که یک دفعه رازی برملا شده باشد و تو نخواسته باشی که این راز برملا بشود. مثل این که یک دفعه نخ تسبیح پاره بشود. می دانی که، فرض کن بالای یک برج بیست طبقه ایستاده باشی و در خیالات خودت باشی و تسبیح بچرخانی و یک دفعه نخ تسبیح پاره بشود. حال بدی است . این حال وقتی بد تر می شود که بالای برج کسی هم پیش تو باشد و تو بخواهی وانمود کنی که اتفاقی نیافتاده است. به پشتی نیمکت تکیه داده بودم و همه چیز در درونم منجمد شده بود که ممد خشونت به دادم رسید و یک چایی با نعلبکی کوبید روی میز جلوی من. فهمیدی که؟ اسمش را برای همین ممد خشونت گذاشته اند. خشن است. مردم داری سخت است، آن هم در قهوه خانه.



قد کوتاه ولی قوی است. خشن است. من که ندیده ام بخندد. مردم داری سخت است. نمی دانم ولی فکر می کنم عاشق زنش باشد. تو نمی توانی با این شرایط کار کنی. خوب من هم نمی توانم. معمولا تا جایی که توانسته ام بشمرم هر بار ، هشت تا چایی با نعلبکی می آورد و دوازده تا استکان خالی با نعلبکی می برد. می دانی که در هر قهوه خانه، معمولا دو نفر کار می کنند و یک نفر به حساب و کتاب می رسد. ممد چای می آورد و استکان های خالی را جمع می کند ، مش اصغر قلیان می آورد و سر قلیان ها را عوض می کند . پهلوان هم که پهلوان است. یک پیر مرد لاغر با موهای سفید ، چهره ای استخوانی و چشم هایی که کمتر کسی می تواند بیشتر از چند ثانیه نگاه شان کند، خشن و مردانه.



سیستم های خطرناکی در قهوه خانه ها جریان دارند که من گاهی مجبورم بعضی از آنها را به مرور برایت توضیح بدهم. قهوه خانه ها به شدت مردانه هستند. نمی دانم عمق این حرفم را می فهمی یا نه؟ مردانگی شدید را تا حالا درک کرده ای یا نه؟ خوب ، مرد ها روابط خطرناکی برقرار می کنند و از این خطر ها لذت می برند. زندگی می کنند. کسی که بیشتر خطر می کند، مرد تر است و رئیس تر. تو اگر داخل این سیستم ها نباشی و گذری توی قهوه خانه ای بنشینی، محال است بتوانی بفهمی رئیس کیست و چه کار می کند. کسی که قوانین بازی را بلد نباشد، بازی اش نمی دهند. برای همین است که این سیستم خطرناک، زیر پوست قهوه خانه نفس می کشد و به ندرت رو می شود. لابد تو هم جریان هایی را شنیده ای که مو بر تن آدم سیخ می کنند و آدم سعی می کند هرچه سریع تر فراموش شان کند. چیزی که می خواهم بگویم این است که این اتفاقات خشن و خطرناک که شنیده ای، یک بار می افتند و تمام می شوند ولی قهوه خانه، جایی است برای تولید و ادامه ی روند تولید این اتفاقات.



میز پهلوان کنار در ورودی است و عکس های جوانی پهلوان، قاب شده بالای سرش نصب شده اند. جوان خوش اندامی را می بینی توی لباس اروتیک کشتی و جوان های دیگری که کنارش ایستاده اند و مثلا تحسین اش می کنند و جوری ایستاده اند که معلوم شود همه شان پهلوان اند. ولی خوب ، این هم معلوم می شود که پهلوان ما پهلوان تر است . چند تابلوی خطاطی هم کنار عکس ها نصب شده اند. روی یکی شان نوشته : در این درگه که گه گه که کُه و کُه که شود ناگه / مشو غره به امروزت که از فردا نه ای آگه



صدای برخورد نعلبکی با رویه ی فلزی میز ، توی انجماد درونم می پیچید و داشتم به زیبایی کشنده ی این پسر نگاه می کردم که تا حالا ندیده بودم این زیبایی کشنده را و گیج شده بودم که تا حالا کجا بود این زیبایی که یک دفعه نره غولی از پشت میز روبرویی بلند شد و یک راست آمد طرف ما و کاپشن رامین را از پشت گردنش گرفت و بلندش کرد. تا من به خودم آمد و خواستم بلند شوم، با دست دیگرش کشیده ی محکمی به صورت رامین زد و کشان کشان تا در قهوه خانه برد. من، حال خودم را نفهمیدم، به سرعت خودم را به آنها رساندم و لگد محکمی به پشت زانویش زدم . رامین را ول کرد و برگشت طرف من. جلوی میز پهلوان بودیم. زبانم بند آمده بود. معلوم بود که مرا له می کند و هیچ کاری از دستم بر نمی آید.



پهلوان بلند شد. باقر برگشت و از در قهوه خانه بیرون رفت.



نوشته گاه یک همجنسگرا



این پست، پست نیست

صداي سوت و كف مردمي كه ...

سوت و كفي كه نماد و نشانه تشويق بود نماد مقاومت در برابر آن كس كه اسلحه در دست داشت و مردمي كه هدف بودند هدف يك ...

و كف پوشاني در خيابان،‌ كفن پوشاني كه سوت و كف و نماد مقاومت را نشانگر توهين به مقدسات مي دانستند و در برابر كشتن هموطنانشان در ماه حرام سكوت اختيار كرده بودند

!!! و تنها موي دختركان و دستهايي را كه نماد تحسين و مقاومت بود نظاره كردند و غيرتشان جوشيد و خروشيد غيرتي كه ...

و روزها و شبها گذشت و آنان همه چيز را ديدند جر محرم الحرامي را كه حلال شده بود،‌آ ري آنان همه چيز را ديدند، موي دختركان را ديدند،‌ سوت و كف و نماد مقاوت را ديدند،‌ جوان 20 ساله بر دار را ديدند و ...

و امشب در اربعين حسيني، چراغهاي رنگارنگ و آهنگهاي شاد انقلابي و كفن پوشاني كه نمي دانم در كجا سرگردانند و سكوت امروز آنان نشانگر چيست ؟ غيرت جوشان ديروزشان كجاست آن روحاني كه مخالفنشان را گوساله و بزغاله مي ناميد چه شده است كه امروز سكوت اختيار كرده است و گوساله ها و بزغاله ها را نمي بيند !!! براستي چه شده است ؟

بردیا

همه سر کلاس حاضر بودن و منتظر استاد ! داخل کلاس شدم فضا خیلی سنگین بود هیچ جای نشستن نیود ، جز ردیف ِ جلو (وای خدای من چقدردور ...!) به هر زحمتی بود رسیدم وسط جمعیت ! اطراف تا چشم کار می کرد دختر بود ! نشستم ، اومدم یکم جابه جا شم خوردم به یه دختره که خیلی خاطرخا داشت ! کلاس منفجر شد (انگار منتظر بودن من اتو بدم) دختره اومد بهم حرف بزنه که یکی از اون آخر گفت : مهندسمون رو کسی اذیت نکنه هااا !! ساعت اول استاد نیومد همه رفتیم بیرون اومدم برم داخل سالن اصلی دانشگاه که چند نفر پسمل رشتی داشتن صحبت می کردن یکی میگفت: به قیافه این نمی خوره رشتی باشه ! یکی دیگه: مطمئنم ترک باشه ، نمیبینی موهاش صافه ؟!! یکی طاقت نیاورد و ازم پرسید : آقا شما اهل کجائید؟! گفتم : رشتیم تی بلا می سر ! بعد همه زدیم زیر خنده !

> 18 بهمن زادروز دوست بسیار عزیزم مهرشاد ه - عزیزم تولدت رو تبریک میگم ... بردیا خیلی دوست داشت تولدت کنترت باشه ، و لذا ما دعوتنامه ی حضور نداشتیم ! (شوخی)نبودم یه مدت نسبتا زیاد ، اما دلیل نمیشه برا دوست نداشتنت

نیم بوسه

سلام محمد

خوبی آقای من ؟

خسته نباشی

نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده

محمد، میبینی گی نبودن تو و نخواستنت، داره منو کجاها می کشونه

میام اینجا، داد و قال می کنم که ای هوار ! من میخوام محمد رو فراموش کنم

ولی خودمم می دونم

تو هم میدونی

همه می دونن

دارم گه زیادی می خورم !

هر کاری بکنم نمی تونم فراموشت کنم

آخه چطوری میشه کسی که پنج ساله قدم گذاشته خونه ی دل من ، فراموشش کنم

من پنج سال با تو زندگی کردم ، چه شبایی که تا صبح با تو حرف زدم

چه روزهایی که تمام کارهای روزانه-مو با تو انجام دادم

محمد چی میشد ، چی میشد فقط یکبار ، فقط یکبار

داداش حسین (وبلاگ غریبه) یکبار برام آرزویی کرد که هر موقع یادم می افته ، قلبم تندتر میزنه ، هیجان سرتاسر قلبم رو میگیره

حسین یکبار گفت : " امیدوارم روزی برسه که محمد اونقدر محکم بغلت کنه بگی آخ "

می دونم اون روز هیچ وقت نمیرسه

ولی خب ! این حرف حسین شده یه امید برای دلم

محمد دلم برای جوات بازیهات تنگ شده

دلم برای اون دستای مردونه تنگ شده

دلم برای اون نگاه های مغرور و خودخواه تنگ شده

دلم برای اون اثر زخم روی گونه چپ صورتت تنگ شده

زخمی که یادآور شیطونی های دوران بچگیته

دلم برای اون راه رفتنت تنگ شده

دلم برای خنده های مردونه تنگ شده

دلم برات تنگ شده

همه میگن اون که از جنس تو نیست

برای چی براش انرژی میزاری

وقتی از دید یک آدمی که هیچ حسی به تو نداره، با تو زندگی نکرده، مهربونی هاتو لمس نکرده، گفتن و پذیرفتن این حرف خیلی راحته

ولی برای منی که حتی تونستم ده دقیقه روی شونه ات بخوابم ، این حرف نمیره تو مخم

نمیگم بهم حق بده ولی آدم احساساتی مثل من، هر از گاهی چت میزنه، یه گه خوریه اضافه میکنه میگه دارم فراموشش می کنم

نمی دونم دیگران چی میخوان فکر کنن و یا چی نظر بدن

من عاشقتم ، می دونی چرا ؟

چون واقعا تکی

لنگه نداری

امکان نداره یه کسی باشه که حتی کمی شبیه تو باشه ، چه برسه به اینکه از تو بهتر باشه

این حرفم خودخواهیه ! آره می دونم ! چون برای خودم بهترین پسر دنیا رو میخوام

بهترین مردی که می تونم باهاش زندگی کنم

بهترین مردی که میخوام براش بمیرم

بهترین مردی که میخوام مال اون باشم

دیگه بسه

دیگه نمیخوام اون حرف های صدتا یه من غاز رو ادامه بدم

نمیخوام شیرین ترین لحظات عشق ورزیدن رو از بین ببرم

هیجان انگیزترین دوران زندگیم رو نمی خوام به جهت نگرانی از اینکه ، چی میشه از بین ببرم

فقط واقعا یه چیزو نمی دونم محمد

اون شبی که تو به همراه خوشبخت ترین زن دنیا ، زندگیتو شروع می کنی

نمی دونم اون شب رو چیکار می کنم

امیدوارم فقط صبور باشم

حتی تصورش عذابم میده

نه اینکه از خوشبخت شدن تو عذاب بکشم

نه! اونقدر نامرد و احمق نیستم

از این عذاب میکشم که آغاز خوشبختی تو ، پایان خوشبختیه منه

شروع زندگی شاد و آرام تو ، آغاز زندگی بی روح و سرده منه

ولی خوشحالم

باز خیلی خوشحالم که زندگیم یه نسبتی با زندگی تو خواهد داشت

دل من در هوس روی تو ای مونس جان

خاک راهیست که در دست نسیم افتادست

No comments: