Monday, February 8, 2010

دوشنبه 19 بهمن 1388

آزادی واقعیت دارد
ین روزها خیلی بیشتر از قبل می نویسم عضویت در نشریه دانشجویی منو مجبور کرده که بیشتر از پیش بنویسم . وقتی وارد دانشگاه شدم از جامعه ناامید تر شدم در واقع دانشجویی هایی زیادی دیدم که آزادی بیان و حقوق دیگران و ... برایشان مفهومی جز یک کلمه زیبا ندارد. در واقع همان دیکتاتوری پنهان که صدا و سیما با لباسی زیبا و مجریهای صمیمی و حرفهای قشنگ به مردم عادی تزریق می کرد در میان آنها وجود داشت اشتباه نکنید من از یک جریان خاص سیاسی صحبت نمی کنم اصلا صحبت من راجب به حامیان موج سبز و موج قرمز و ... نیست نه به هیچ وجه هیچکدام از اینها منظور من نیستند. من راجع به دانشجو صحبت می کنم و مخاطب من همه اعم از موج سبز و موج قرمز و آبی و... است . خیلی از دانشجوهایی که من دیدم فقط یه دید ظاهری و همان طور که گفتم صدا و سیمایی از این کلمات دارند و به معنای واقعی با این کلمات آشنا نیستند. عضویت در نشریه به عنوان مقاله نویس این فرصت را به من داد تا بتوانم از این فرصت استفاده کنم و این مفاهیم را برای عده ای زیادی بیان کنم. البته باید به این موضوع اشاره کنم که خیلی ها بودند که از من هم بیشتر با این مفاهیم آشنا بودند. منم فکر می کنم به واسطه ی همجنسگرا بودنم هست که دنبال فهم این مسائل بودم شاید اگر همجنسگرا نبودم هیچ وقت راجب به این مسائل آگاهی نداشتم. امیدوارم که بتونم توی کارم موفق باشم در واقع من معتقدم همه ی ما باید از این فرصت ها استفاده کنیم و برای آگاهی بخشی به جامعه تلاش کنیم. اگر همه حقوق خود و حقوق دیگران را بشناسند خیلی از مسائل و مشکلات به سادگی حل میشه... از این موضوع که بگذریم این روزها بیشتر از پیش احساس تنهایی می کنم. این روزها اگه صدای اس ام اس گوشی بلند بشه بدو بدو سمت اون می دوم... نمی دونم چی باید بگم بعضی وقتا خیلی دوست دارم خودم باشم یه سعید که همه اونو به عنوان یه همجنسگرا می شناسن... یعنی یه روز میاد که ماها هم توی ایران راحت زندگی کنیم. یه روز میاد که به خانواده ام راحت بگم که خواهرم برادرم مادرم و پدرم من یه همجنسگراهستم یه روز میاد که دیگه از همجنسگرا بودنم ناراحت نباشم

آفتابگردون سفید

زمانی که دری از شادی به رویت بسته می شود در دیگری گشوده می گردد ولی ما همچنان به در بسته می نگریم و به دری که گشوده شده است نگاه نمی کنیم
به ظاهر اعتماد نکن چون بیشتر وقتها دروغین است به دارائی ها دل نبند زیرا ناپدید می شوند در جستجوی کسی باش که با تو بخندد , زیرا خنده می تواند یک روز پر از اندوه را به روزی شادمانه دگرگون کنند آنچه آرزوی تست درباره اش خیال پردازی کن هر جا که آرزو داری برو و هر چه را که آرزو داری جست و جو کن زیرا زندگی همانگونه است که تو به آن شکل می دهی زیباترین آینده بستگی به آن دارد که بدیهای گذشته را فراموش کنیم , اگر بر خطاهای گذشته که تو را آزار می دهند چیره نگردی هرگز از زندگی گذشته ات رهایی نخواهی یافت تا شیرینی اکنون و آینده را تجربه کنی
با تمام وجودت زندگی کن و همیشه به رغم دشواریها لبخند بزن


اردی بهشت

سده چیست
من مردم با این به روز کردنم ... مدتیه هم میل و هم بلاگرم قاطی شده ...

من دوباره دایی شدم، دیگه فکر کنم جبران بچه دار نشدن من توی خانواده شده
باشه ... یک دختر بچه ناز و تپل ... غزل جانم برات آرزوی بهترین ها رو
دارم، باشد که در پناه دادار پاک شاد زی.

اینم درباره ی سده، کمی طول کشید ، سعی کردم خلاصه کنم ترسیدم نتونم
درست مفهوم رو برسونم ... ببخشید طولانیه ... اما جذابه ...


باز همه جمع شده ‌اند، كوچك و بزرگ، پير و جوان. در انتهاي دشت هيمه‌هاي بزرگي از هيزم، خار و خاشاك بر روي هم انباشته شده‌اند. در افق،‌آنجا كه آبي آسمان با سبزي دشت به وصال هم مي‌رسند، خورشيد با جامه ارغواني‌اش در حال وداع است. به تدريج جمعيت بيشتر و بيشتر مي‌شود. موبدان با ردايي بلند، لاله به دست پيش مي‌آيند و بخشي از اوستا را كه معمولاً آتش نيايش است، مي‌سرايند. حالا ديگر از خورشيد اثري نمانده است، فقط ستيغ‌هاي بي‌جانش قابل رويت است و تجزيه رنگ‌هاي زردش در بوم آبي آسمان! موبدان چند دور، بر گرد هيمه‌ها مي‌چرخند و دعا مي‌كنند. چند زن و مرد سفيدپوش با مشعل‌هايي كه آتشش از آتشكده است، هيمه‌ها را آتش مي‌زنند . پشته‌هاي هيزم كم‌كم شعله‌ور شده و در يك لحظه به آسمان مي‌رسد. عظمت اين نور و روشنايي همه را تحت تأثير قرار مي‌دهد. حاضرين با چشماني اشكبار اين آتش عظيم و يكپارچه را كه همه دشت از تشعشعش غرق نور و روشنايي شده
است را نظاره مي‌كنند. موبدان در حين تلاوت دعاها و سرودن اوستا، شاخه‌هاي هوم (هئومه Haoma) را تطهير كرده و نثار آتش مي‌كنند. مردمي كه دور آتش جمع شده‌اند، با هم نماز نيايش مي‌خوانند. سپس خدا را براي تمام داده‌هايش شكر مي‌كنند. تا وقتي كه شعله‌هاي آتش زبانه مي‌كشد، با ولع به عظمت اين تابلوي بديع هستي خيره شده، زير لب دعا و آرزو مي‌كنند. همين كه آتش كمي آرام گرفت، جشن و سرور و پايكوبي آغاز مي‌گردد. در حالي‌كه نوازندگان ساز مي‌نوازند، مردم دست يكديگر را گرفته، با شعف و هيجان به
دور آتش مي‌چرخند. زنان با دامن‌هاي دورچين ارغواني، زرد و بنفش، با نقل و نبات از جمع پذيرايي مي‌كنند و … از جشن‌هاي ملي سه جشن نوروز، مهرگان و سده از جايگاه ويژه‌اي برخوردار بوده است. در متون مذهبي زمان ساساني هيچ سخني از سده نيست. دكتر مهرداد بهار دليل اين امر را در كهن بودن (قدمتش به قبل از دوره ساساني باز مي‌گردد) اين سنت مي‌داند. دكتر محمود روح‌الاميني نيز سده را يك جشن صرفاً تاريخي- ملي دانسته و آن را به مذهب زرتشتي مربوط نمي‌داند و مي‌گويد : اين جشني است كه به هيچ مذهبي تعلق ندارد. ما بايد همان طور كه نوروز را جشن مي‌گيريم، به مهرگان و سده نيز اهميت دهيم! به جشن سده نيز مثل بسياري مناسبت‌هاي ديگر از جنبه هاي مختلف توجه مي‌گرديد. جنبه نجومي سده گويند كه سد روز است به نوروز چه زيبا جشني باشد بس دل افروز. سده مصادف با پايان يافتن چله كوچك است.كه سردترين روزهاي سال بشمار مي‌رود. عوام معتقد بودند كه "پس از اتمام چله كوچك، كمر سرما شكسته، زمين باز نفس مي‌كشد". كشاورزان كه قسمت عمده توده مردم را تشكيل مي‌دادند و در مدت سرماي زمستان به ناچار دست از كار مي كشيدند، سده را نويدي براي سپري شدن موسم سرما، آمدن فصل بهار و فرا رسيدن موسم كار مي‌داشتند. آنها چون بيكاري و بي‌هدفي را جزء كردار اهريمن مي‌دانستند معتقد بودند كه سرما و برودت باب طبع اهريمن است. لذا در روز سده همگان
در دشت و صحرا جمع شده و به هنگام غروب، آتش‌هاي بزرگ مي‌افروختند و معتقدبودند كه اين جلوگاه فروغ اهورايي، بازمانده سرما را نابود مي‌كند جنبه تاريخي داستان هوشنگ و كشف آتش در شاهنامه به طور اجمالي آمده است، كه هوشنگ پسر سيامك و سيامك پسر كيومرث است. اما اوستا، هوشنگ را پسر فرواك، فرواك را پسر سيامك، سيامك را پسر مشي و مشي را پسركيومرث مي‌داند
، كيومرث سر دودمان نژاد آريايي است. او اولين بشر و اولين پادشاه در روايات ملي ايران است مانند آدم ابوالبشر كه سردودمان پيامبران و اقوام سامي است. نام هوشنگ در اوستا به صورت (هئوشينگهد Haosainga) به معناي
(كسي كه خانه‌هاي خوب فراهم مي‌سازد) آمده است و اين به آن جهت است كه هوشنگ اولين كسي بود كه فن خانه‌سازي را ابداع نمود و آن را به مردم آموخت. اگر آتش را از انسان بگيرند، او به جانوري ساده چون ديگر جانوران مبدل‌خواهدگرديد. لذا بزرگترين كشف هوشنگ(به عنوان نماينده نسل بشر) را بايد شناختن آتش بدانيم. مسلماً انسان بدوي بارها و بارها ديده بود كه چگونه از ابرهاي غرنده آتش مي‌جهد و درخت و بوته را طعمه خود مي‌كند و آنگاه كه چيزي براي بلعيدن نمي‌يابد، خود را مي‌خورد و به خاموشي مي‌گرايد يا لابد هر گاه و بي‌گاه ديده بود كه چطور از قله كوه‌هاي سر به فلك كشيده جرمي از گدازه‌هاي سوزان فوران مي‌كند و همه چيز را به كام خود
مي‌كشد، او دريافته بود كه اين عنصر عجيب و غريب، گرما و روشنايي دارد؛ اما مخرب نيز هست. اما اين كه چگونه مي‌توان آتش را به وجود آورد، مهار كرد و در خدمت گرفت، كاري است كه به هوشنگ نسبت مي‌دهند. به گزارش شاهنامه روزي هوشنگ‌شاه با ملازمينش در كوهي مي‌رفتند، ناگهان چشمش به موجودي خزنده، پر پيچ و خم، تيره رنگ افتاد. هوشنگ دريافت كه ماري زهرآگين است، فرز و چابك سنگي به سمت مار پرتاب كرد. سنگ به سنگ ديگري برخورد، از تصادم اين دو با هم جرقه ايجاد گشت و بوته‌هاي خار اطراف آتش گرفت و مار فرار كرد. هوشنگ اين واقعه را به فال نيك گرفت و يزدان را به خاطر اين لطف سپاس گفت
و به شكرانه اين نعمت آن روز را كه مصادف با روز مهر در بهمن‌ماه (16
بهمن در تقويم قديم و 10 بهمن در تقويم امروزي) بود را جشن اعلام كرد كه
اين سنت پس از قرن‌ها هنوز پا برجاست!

تموز

عریانی. عریانی را می شود در تَنِ یک پسر دنبال کرد. می شود لای اندامش عریانی را جوید.

عریانی. عریانی را میان ران های یک پسر پیدا کن.

عریانی را از هر کس نخواه. تنها پوست های شفاف، در تاریکی می درخشند.

تن های لخت پسر های زیبا، تو را صدا می زند.

خاطرات یک مرد تنها

ماجرای زیر مربوط به چندین سال پیش است،زمانی که نوجوانی بیش نبودم...
هنوز آن قسمت از میدان و آن پیاده رو زیبا را خراب نکرده بودند و جزئی از مسیر بعد از ظهر من به شمار میرفت که در آنجا قدم میزدم و از زیر درختان زیبای آن رد میشدم.
روزنامه را قدم زنان ورق میزدم که شانه ام به شانه او برخورد میکند. به چشمانش نگاه میکنم و میگویم معذرت میخوام آقای محترم خیلی ببخشید..
مردی حدود سی و پنچ ساله با پیراهن آستین کوتاه و چشمان قهوه ای پرمژه مهربان.
به من خیره شده و لبخندی نمکین بر لبش نقش میبندد.
_خواهش میکنم چیزی نشده من معذرت میخوام که متوجه نشدم، و همزمان دستش را بر روی ساعد پر موی خویش میکشد
نگاه مهربانی داشت و خیلی جذاب و شیک پوش، لهجه زیبایی داشت.از آن تیپ مردانی بود که همیشه نگاهم را جذب میکردند.
گویا هردوی ما منتظر عکس العمل دیگری هستیم یا اینکه کسی صحبتی کند و یا اینکه به راهش ادامه دهد.
میگوید پیاده روی زیبایی هست. پاسخ میدهم بله زیباست... و به چهره اش نگاه میکنم.
_ولی حیف که تنها باید قدم زد ...
جواب میدهم خوب میتوانید با همسرتان قدم بزنید و لذت بیشتری ببرید.
جواب میدهد من متآهل نیستم همسر ندارم.
در دلم میگویم چه خوب...
چهره ای مردانه و سبزه داشت قدی بلند با سر نیمه طاس و سینه ای پر مو داشت که از بین یقه باز پیراهنش جلوه گر بود و از همه مهمتر این بود که لباسش مرتب و تمیز بود و بوی عطری که استفاده کرده بود دلنواز بود.
میگویم از شهرستان دیگری تشریف آورده اید؟
پاسخ میدهد بله، از آبادان آمده ام چند روزی مهمان اقوام هستم.
میگویم میتوانیم با هم قدم بزنیم من کاری ندارم شما هم دوست ندارید تنها اینجا در این پیاده روی زیبا قدم بزنی درسته؟
چشمانش برقی میزنند و اظهار خوشحالی میکند که با من همقدم شود.
او را به چند خیابان میبرم و جاهای شهر را نشانش میدهم ولی میفهمم که همه این مکانها را قبلا دیده ولی چیزی در این باره نمیگوید.
در ابتدا حالتی شرمگین داشت ولی بعد از مدتی دستم را در دستش میگیرد. گرمای دستانش را تا کنار گوشهایم احساس میکنم.
به چهره اش دوباره نگاه میکنم و شوق و خواهش و تمنایش را در چشمانش متوجه میشوم.
از او سوال میکنم چرا ازدواج نکردید؟جواب میدهد قسمت نشده ،هرچی به وقتش خوبه.
بعد از مدتی از همدیگر جدا میشویم.
میپرسد میتوانم دوباره شما را ببینم؟
میگویم اگر قسمت باشه!و میخندیم.میگویم بیشتر اوقات بعد از ظهر ها در آنجا قدم میزنم.
با نگاهی وسوسه انگیز و لبخندی گرم و نمکین مرا بدرقه میکند.
________________________
دستانم را زیر سرم گرفتم و به سقف نگاه میکنم و چهره او را دوباره در ذهنم مجسم میکنم، آیا من نیمه گمشده خود را پیدا کرده بودم؟ولی او مسافری بیش نبود که برای بازدید به اینجا آمده بود. و بعد از چند روز خواه ناخواه باید به شهرش باز میگشت.مساله را سبک و سنگین میکردم شاید که اصلا در این فاز نبود و این ها همه جزء تخیلات من باشد ، چونکه کیس من بود و به او مشتاق...
ولی ان دست گرفتنش و فشار انگشتانش و آن نگاه عمیقش گویای چیز دیگری بود. از فکر کردن به او احساس گرمایی درونم میکردم و وجود او را ذره ذره درونم درک میکردم. ایا او همان مرد رویایی من بود که باید با او میماندم؟ ولی نمیتوانستم او را داشته باشم. ایا باید به همراه او میرفتم؟ آیا کاری درست بود ؟شاید که مرا نخواهد؟ این افکار تا صبح در سر من میچرخید.
_______________________
روز بعد دوباره همدیگر را میبینیم دستانم را در دست فشار میدهد . میگویم میتوانی راحتر باشی. شما مسافری و مهمان شهر مایی با من راحتر باش.
میگوید اینجا راحت نیستم جایی آرامتر باشد بهتر است . میگویم اشکالی ندارد این نزدیکیها کنار رود نیمکتها از هم دور هستند همیشه هم ساکت و آرام است.میتوانیم آنجا برویم .
کمی سرش را کج میکند و منمن میکند.
میگویم خوب؟ بگو...
_ خانه تنها هستم میتوانیم انجا برویم؟
کمی سکوت میکنم. و در دلم میگویم مگر منزل اقوامش نیست؟پس چگونه تنهاست؟
متوجه میشود و میگوید بیرون رفته اند تا غروب بر نمیگردند من آنجا تنهام.
در دلم ترس دارم نمی دانم چرا نمی توانم اعتماد کنم از طرف دیگر تمام وجودم همانند آهنربا به او کشش دارد و جواب رد نمیتوانم بدهم. اگر اقوامش بیرون رفته اند این مسافر و مهمانشان را نیز به همراه میبردند.
دلم را به دریا میزنم و میگویم باشد اشکالی ندارد....
درب منزل را باز میکند و با هم وارد میشویم . وضعیت خانه را میبینم در گوشه ای از اتاق چمدان باز او را میبینم پس این را دروغ نمی گفت که مسافر است.
میگویم چطور شد که با اقوامت بیرون نرفتی ؟لبخندی میزند و چیزی نمیگوید.
خانه به هم ریخته است و محیطش برای من جالب نیست. جلوتر میروم و دستانم را بر روی دستان پرمو او میکشم.و آنها را دور گردنش حلقه میکنم و نگاهش میکنم. قدم به صورتش نمی رسد و فقط میتوانستم چهره ام را در سینه پشمالو او مخفی کنم.بوی سینه اش سرمستم میکند. با دستان پر توانش محکم مرا در آغوش میفشارد. نفسم در سینه حبس میشود و قلبم به شدت میتپد.
بر روی مبل مینشیند و مرا بر روی رانش مینشاند و گونه هایم را نوازش میکند.
چیزی به جز سکوت نیست و آرامش خلسه اور. دوست ندارم این لحظه سر برسد چونکه همچون کودکی در آغوش او لانه کرده بودم.
به فانتزی و حالات رویایی که در ذهنم همیشه میساختم می اندیشم که خود را در چه حالاتی با مرد رویاهایم تصور میکردم.
میگویم دوست دارم پیراهنت را در بیارم.
میگوید راحت باش هر کاری دوست داری بکن.
دکمه های پیراهنش را باز میکنم و پیراهنش را از تنش میکنم.
زیر پیراهنی رکابیش زیبا بر تنش کیپ بود و تمام سرشانه های مردانه اش را موهای زیبای درهم پوشانده بود.
با بوسه ای بر لبش میگویم میشه برات چای دم کنم باهم بخوریم؟
میگوید نه عزیزم خودم برات دم میکنم حالا شما مهمان من هستی.
میگویم نه دوست دارم خودم برات دم کنم.لبخندی میزند و میگوید باشه هر جور راحتری آشپزخانه آنطرف هست.
دستم را بر سینه اش میکشم و بوسه ای از زیر خط ریشش میگیرم و به آشپز خانه میروم.
وای خدای من چقدر به هم ریخته!!غر غر میکنم و میگویم مردی که تنها باشد اینجوری میشه.
سماور را روشن میکنم.و ظرفهای کثیف را درون ظرفشویی میاندازم.
کنار یخچال کیسه زباله بزرگی هست که تا نیمه پر هست.زباله ظروف را جمع میکنم و همه را درون کیسه میریزم حسی کنجکاو گونه مرا وادار به نگاه درون کیسه میکند.با کمال ناباوری نگاه میکنم.
سه عدد کاند.وم مصرف شده با محتویات درون آنها را میبینم.
کیسه را میبندم و به دیوار تکیه میدهم. عرق سردی یر روی گونه هایم نشسته.قدرت تصمیم گیری ندارم شعله سماور در چشمم تیره و تار میشود.
آهسته از آشپزخانه بیرون میروم و به سمت اتاقی که او در آنجا بود می روم.
تلویزیون را روشن کرده و با زیرشلواری بر روی مبل دراز کشیده. لبخندی میزند و میگوید زحمت کشیدی بیا اینجا بغلم بخواب..
پس به من دروغ گفته بود این چند روز اینجا تنها بود و هر شب برای خودش برنامه ای داشت.حالا اشخاصی مثل من یا شاید زنهایی دیگر...
نگهبان خانه اقوامی بود که به مسافرت رفته بودند.
روبه رویش روی مبل مینشینم و نگاهش میکنم .
میگوید چیه ؟ نمی خوای بیای پیشم؟
بلند میشود و با حالتی جهشی به طرفم می آید که مرا در آغوش بگیرد.دستانش را میگیرم و با هم نقش زمین میشویم چرخشی میکند و وزنش را بر روی پیکر من میاندازد و بازوانم را گاز میگیرد.
میپرسم چرا دروغ گفتی؟
با ناباوری نگاهم میکند و توقف میکند.
_من دروغی نگفتم!
_روراست باش شما اینجا مسافری یا نه؟
_آره،اینجا خانه خواهرم هست.
غلتی میزنم و اینبار من وزنم را بر روی تن او میاندازم هرچند که وزنم از او خیلی کمتر بود.
مقاومتی نمیکند دستانم را در دستانش قفل میکنم.
_ این چند شب تنها بودی؟ با کسی نبودی؟
_ تنها بودم عزیزم.فقط تو را پیدا کردم
لبخند کنایه آمیزی میزنم و میگویم آدم که تنها باشه چکار میکنه؟ میخندد و میگوید کف دستی میزنه!
میگویم شما با کاند.وم کف دستی میزنی؟
لبخند بر روی لبانش گم میشود و جواب نمی دهد.
_ اگر فکر کردی من مثل هرزه های همه جایی هستم باید این رو بدونی که اشتباه فکر کردی!
سعی در توجیه خود دارد....
درون قلبم غوغاست...از وضعیت درهم غلتیدنمان خشنود... ولی ذهنم مشوش و از وضعیت نا راضی.
برای لحظه ای بوی بدنش را به اعماق ریه هایم میفرستم و از روی او بر میخیزم و در کنار آیینه وضعیت ظاهریم را مرتب میکنم.
از آیینه نگاهش میکنم بر روی مبل نشسته و مرا نگاه میکند. نمی دانم در ذهنش چه میگذرد.
دوباره تکرار میکنم اگر فکر کردی که من بچه... هستم اشتباه فکر کردی دوست عزیز.

بر میخیزد و کنارم می آید و دوباره خود را توجیه میکند.
دستانش را کنار میزنم و میگویم حتما این حرفها را برای همه آنهایی که با شما اینجا می آیند تکرار میکنی. درسته؟
خودم را کنار میکشم و میگویم من باید برم آقای محترم. دستانش را در سینه بغل کرده و هیچ نمگوید.
در تضاد سختی افتاده ام .
حس درون قلب و ذهنم مخالف هم بود نمی دانستم کاری که کردم درست بود یا نه؟
ولی برای مدتی تاثیر بدی در روحیه ام گذاشته بود فکر میکردم اگر هم آغوشی با او را میپذیرفتم در پایان نیز باز هم حسی همانند این حس در من به جای میگذاشت


لزبین - زرشک






نیم بوسه

يه داستاني هست که تا حالا از چند تا گي شنيدم

کليت داستان يک چيزه ، ولي بسته به هر کدوم از اين گي هاي محترم ، کاراکترها و داستان پردازي ، فرق ميکرد ؛ شايد اين داستان جزو همون آرکتايپ هايي باشه که اون همه يونگ روشون مانور ميده

اون داستان اينجوري شروع ميشه که

يکي بود يکي نبود

دو تا عاشق و معشوق بودن که همديگرو خدا دوست داشتن

يه روز خيلي اتفاقي يکيشون مي افته ميميره

اون يکي (که الان داره داستان رو براي شما تعريف مي کنه) از غم و غصه ، شب و روز نداره

و الان داره با شما درد و دل مي کنه

حالا ممکنه در مورد يه نفر اين داستان واقعا اتفاق افتاده باشه (مثلا این داستان رو با توجه به شناختی که از نیماد دارم ، ازش صد در صد قبول می کنم ) ولي ديگه نه در مورد اون همه گي اي که اين داستان براشون اتفاق افتاده و از قضا همشون هم با من آشنا شدن ؛ آخه تصادف و اتفاق و شانس تا چه حد ؟!!! مگه چند تا نیماد توی این دنیا داریم ؟!

گاهي با خودم فکر مي کنم شايد اين داستان که در بعضي موارد ، داستان پردازيش به گونه اي انجام ميشه که من خيال مي کنم در حال تماشاي يکي از فيلم هاي اين يارو ايرج قادري هستم ، اونقدر بچه گانه و پيش پا افتاده ست که در بهترين حالت مي تونم بگم اون آدمي که داره داستان رو تعريف مي کنه ميخواد با عجز و لابه جذب ترحم کنه و بگه " تورو خدا به من بيشتر توجه کنيد " ه

واقعا چرا ما ايراني ها اينقدر در امر تمارض استاديم

ميبيني طرف يه سر درد خيـــــلي پيش پا افتاده داره ها

اما براي اينکه اطرافيان رو وادار کنه تا به اون بيشتر توجه کنن

ميگه

آي مردم ، داد ، هوار

نکنه سرطان باشه ؟!

نکنه سکته ناقص کرده باشم ؟!

نکنه دارم ميميرم ؟!

به خدا با اين حرف ها هيچ وقت نمي تونيد يه زندگي منطقي و آروم داشته باشيد

بسه ديگه

به جاي اين بچه بازيها

اونقدر رشد کنيد
اونقدر بلند نظر باشيد که به هر مگسي لقب سيمرغ نديد

در آغوش کسي خفتن ، ارزشه اينو نداره که به هر دستي که به سوي تو دراز ميشه بوسه ي گدايي بزني ؛ اونم با نيرنگ و دروغ

به جاي اينکه ترحم طرف رو جذب کني ، اونقدر رشد کن و اونقدر مهم شو ، که طرف به خاطر ارزش ذاتيت تو رو ستايش کنه

با اين ننه قريبم بازي ها هيچکس به جايي نرسيده ، مطمئن باش از اين به بعد هم به جايي نخواهد رسيد

از معین (وبلاگ عصیان) یه جمله ای خوندم که نوشته بود :

یک احساس پاک رو نمی فروشن . . . باید ساخت

زیباترین و پرمحتوی ترین جمله ای بود که در زمینه عشق و عاشقی تا حالا شنیدم

همجنسگرا

جامعه همجنسگرایان و رویاهای من

چی شد که مفهوم جامعه همجنس گرایان در ذهن من شکل گرفت؟

وقتی شانزده هفده ساله بودم همیشه در ذهنم تصور می کردم که با یک پسر زندگی کنم، همدیگر را در لمس کنیم و دوست داشه باشیم، توی ذهنم یک زندگی رویایی ساخته بودم با اون پسر حرف می زدم و به جای اون هم حرف می زدن، فکر می کردم که چه جاهایی با هم میریم، خونمون چه شکلیه و این چیز ها، بعد ها از طریق اینترنت با سایت گی ایران آشنا شدم، اونجا همجنس گرایان ایرانی پیغام می نوشتند، در همین زمان بود که ذهن من از حالت من و یک پسر دیگر خارج شد و خودم را در میان جمعی دیدم که هم احساس من بودند، حس کردم به بیشتر از یک نفر اهمیت میدم، حس کردم دوست دارم بدونم حال بقیه چطوره، چه کار می کنند، رابطشون با دوستشون چطوره، بعد ها با دوستان همجنس گرام بیرون می رفتم، رستوران می رفتیم، مهمانی می رفتیم، به زندگی اونها اهمیت می دادم و اونها هم همین طور، من که تمام زندگیم تنها بودم و نمیتونستم رابطه نزدیکی با دوستام داشته باشم این احساس را داشتم که دیگر تنها نیستم، موضوعی هست که دوست دارم با بقیه صحبت کنم، به صحبت های اونها اهمیت می دادم و لذت می بردم، از طرفی با چیز دیگری هم آشنا شدم و اون درد و رنجی بود که سایر همجنس گرایان داشتند که در خیلی هاشون خودم هم با اونها همدرد بودم، برای مثال بخاطر رفتار هامون مسخره می شدیم، جدی گرفته نمی شدیم، مجبور بودیم نقش بازی کنیم، با خانواده مشکل داشتیم، می ترسیدیم دیگران بفهمند همجنس گرا هستیم، از نقش بازی کردن خسته بودیم، از طرفی با دستاوردهای همجنس گرایان در غرب آشناه شدم و شاهد بودم که کشور های غربی و شرقی یکی پس از دیگری ازدواج همجنس گرایان را به رسمیت می شناسند، تشکل های همجنس گرایان به صورت علنی فعالیت می کنند و مسائلشون رو مطرح می کنند، در همین ایران می دیدم که بعضی همجنس گرایان تونستند زندگی خوبی داشته باشند، پدر مادرشون می دونند که همجنس گرا هستند، دارند با شریک زندگیشون در یک خانه زندی می کنند و کار و زندگی خودشون رو دارند، همه اینها باعث شد یک سری احساسات جمعی که از رنج ها و خوشی های همجنس گرایان درست شده بود در من بیدار بشه، خودم رو با همجنس گرایان دیگر در یک پیوند عمیق می دیدیم، این شد که پس از حدود دو سال و در سن بیست سالگی مفهومی به عنوان جامعه همجنس گرایان در ذهن من به صورت بسیار پر رنگی نقش بست.

رویاهای من در باره جامعه همجنس گرایان چه بود؟

سالهای 1379 تا حدود 82 تا جایی که مشاهد بودم همجنس گرایان تازه داشتند به صورت گسترده همدیگر را پیدا می کردند، دلیلش یکی شرایط اجتماعی بود و مهم تر از آن اینترنت، آن روز ها خیلی هوای هم را داشتیم، جمع هایی بودیم و همه به هم تلفن می زدیم از حال هم باخبر بودیم به هم اهمیت می دادیم، تجربیاتمون را با هم قسمت می کردیم، خلاصه خیلی همبسته بودیم، حس در گروه بودن را داشتم، فکر می کردم یک نیروی اجتماعی هستیم، می تونیم توان جمعیمون رو بکار ببریم و در جهت منافع جمعی ازش استفاده کنیم، فکر می کردم میتونیم بهم کمک کنیم ولی چنین نشد طولی نکشید که این خرده فرهنگ و جامعه کوچک و نو پا از هم گسسته شد، شاید یکی از دلایلش این بود همه ما خیلی آشکار تر شدیم دیگه خانواده ها می دانستند همجنس گرا هستیم، دوستانمون می دانستند، فامیل می دانست، همکاران می دانستند، دیگر احساس تنهایی و منزوی بودن را به آن صورت نداشتیم، همجنس گرا بودن برایمان یک چیز عادی شده بود، بخشی از پیوند ما همجنس گرایان که از منزوی بودن و رانده شده بودن از جامعه و مخفی بودن تشکیل شده بود تا حد زیادی پاره شد و آن گروه ها از هم گسستند. هر کس با پارتنرش یا پارتنرهایش به کناری رفت و وبلاگی به پا کرد و شعر گفت و مقاله نوشت و بیانیه نوشت …، دیگر از حال هم خبر نداشتیم، تلفن هم را نداشتیم، دور هم جمع نمی شدیم، تجربیاتمان را با هم قسمت نمی کردیم، درد دل نمی کردیم، وقتی به هم می رسیدیم وانمود می کردیم که همه چیز خوب است، سربسته حرف می زدیم، تعارف می کردیم، هم شکل جامعه دگر جنس گرا شدیم، در جامعه حل شدیم، اینجا بود که فهمیدم انتظارم از جامعه همجنس گرایان بسیار رویایی بود، واقعیت ها چیز دیگری بودند، ما عده هم رزم نبودیم، پارتیزان نبودیم، فعال اجتماعی نبودیم، خلاصه آن نیروی جمعی جامعه همجنس گرایان ایران فقط رویایی بود در ذهن من.


انتظار من به عنوان یک همجنس گرا از اکثریت جامعه ایران


1- پذیرفتن واقعیتی به عنوان همجنس گرایان در ایران

از نظر مجامع علمی و پزشکی معتبر (برای مثال APA) همجنس گرایی یک بیماری روانی و اختلال نیست، همجنس گرایی یک پدیده مدرن نیست، همجنس گرایان به عنوان یک اقلیت در طول تاریخ و در سراسر زمین و در جوامع و فرهنگ های مختلف وجود داشتند، ایران هم از این قاعده جدا نیست، اکثرت باید قبول کند که حضور همجنس گرایان واقعی است و نمی توان آن را انکار کرد.

چرا لازم است همجنس گرایان به عنوان یک واقعیت اجتماعی پذیرفته شوند؟

انکار کردن واقعیت های اجتماعی در هر زمینه ای (از تغییر شرایط اجتماعی و سطح سواد زنان گرفته، تا اعتیاد و پیشرفت اجتماعی فرهنگی و وجود همجنس گرایان) توان جامعه را در بررسی موقعیت ها و توان رویارویی با مسائل و نیازها و توان انعطاف پذیری از بین خواهد برد، برای حفظ پویایی و سلامت جامعه چشم پوشی بر روی حقایق راه کار مناسبی نیست
2- پذیرفتن ظرفیت نقش مثبت همجنس گرایان

ما به عنوان یک شهروند اقلیت می توانیم از ظرفیت های فردی و اجتماعی خود در جهت فعالیت های مثبت در جامعه برای مثال کار، مسئولیت پذیری اجتماعی، تعهد به قوانینی که منصفانه نوشته شده باشند و مشارکت در پاسداری از آن، مشارکت در امور ملی برای مثال دفعاع از کشور و غیره استفاده کنیم، لازم است که این ضرفیت ها جدی گرفته شود و به آن بها داده شود.

چرا باید ظرفیت نقش مثبت همجنس گرایان پذیرفته شود؟

در این صورت می توان از این ظرفیت استفاده کرد، در غیر ان صورت همیشه این امکان وجود خواهد داشت که همجنس گرایان به عنوان یک اقلیت سرخورده و منزوی از ظرفیت های خود بر علیه منافع عمومی استفاده کنند، بنابر این منافع اکثریت و اقلیت در این جهت است که نیروی فردی و اجتماعی همجنس گرایان در جهتی قرار گیرد که برای همه سودمند باشد
3- دست برداشتن از سرکوب همجنس گرایان

قوانین همجنس گرا ستیز باید برچیده شود، دیدگاه های منفی اجتماعی به همجنس گرایان می تواند و باید اصلاح شوند، فشار بر همجنس گرایان و تلاش های بی فایده برای تغییر اقلیت همجنس گرا و به بردگی کشاندن ما باید متوقف شود، هیچ گونه تبعیضی در جامعه در قوانین در خانواده در محیط کار نباید بر اساس جنسیت و گرایش جنسی وجود داشته باشد.

چرا باید از سرکوب همجنس گرایان دست برداشت؟

حمله و سرکوب و زیر فشار گذاشتن همجنس گرایان عمدتا با دو هدف انجام می شود، یکی حذف همجنس گرایان است و دیگری تلاش برای تغییر همجنس گرایان، حذف همجنس گرایان ممکن نیست به این دلیل که ما فرزندان مردم دگرجنس گرا هستیم، ما محصول جامعه و سبک زندگی اکثیرت هستیم، همجنس گرایان تا زمانی که نسل بشر ادامه داشته باشد و راه حل پزشکی برای تعیین گرایش جنسی جنین پیدا نشود وجود خواهند داشت و فعلا راه حل عملی برای حذف کامل همجنس گرایان وجود ندارد نتیجتا این تلاش بیهوده است، تغییر گرایش جنسی هم بنا به نظر مجامع علمی ناممکن است و تلاش های نافرجام در این زمینه نتیجه ای جز ایجاد اختلالات روانی شدید در همجنس گرایان نداشته، این تلاش های بیهونده نتیجه ای جز صرف انرژی فردی و اجتماعی دوطرف دعوا نخواهد داش
اونقدر تلاش کنيد تا هم زندگي خودتونو بسازيد ، هم يه دردي از ديگران دوا کنيد

پسر

پیوند به منبع


مجید محمدی (جامعه‌شناس)

عفت، غیرت، پاکدامنی و حفظ کیان خانواده عناوینی بی محتوا در مجموعه سیاست‌های اجتماعی جمهوری اسلامی در حوزه روابط جنسی و صمیمانه هستند. جمهوری اسلامی ظاهرا بر تحکیم روابط خانوادگی و نهاد خانواده تاکید دارد اما هیچ یک از سیاست‌های اجتماعی‌اش متوجه به این امر نیست. نقض نهادینه همه حقوق زنان از جمله حق اشتغال، حضانت، طلاق و تحصیل آنها (با سهمیه های جنسیتی) و نادیده گرفتن بسیاری از حقوق کودکان (مثل تغذیه و بهداشت و درمان رایگان، ممنوعیت کار آنها، و محافظت آنها در برابر خشونت) مهم ترین موانع تحکیم نظام خانواده در ایران هستند. اما سیاست‌هایی که واقعا در طی این سی سال به اجرا در آمده‌اند با سیاست‌هایی که با ادبیات ظاهرا خیر خواهانه مکتوب شده‌اند تفاوت‌های بنیادی دارند.
تضمین ارضای جنسی در چارچوب خانواده
مهم ترین سیاست اعلام شده تشویق افراد به ازدواج است. اما دروغی بزرگ تر این در تشویق افراد به ازدواج در ایران گفته نشده است که ارضای جنسی به نحو احسن در چارچوب خانواده قابل انجام است. مردان ظاهرا مکتبی حاکم کمتر از هر کس دیگری به این نکته باور دارند. اصرار حاکمیت بر تصویب قوانین مربوط به چند همسری، فقدان هیچ گونه برنامه برای مقابله با تن فروشی، تشویق ازدواج موقت به عنوان کامل کننده دین افراد در سنت شیعی (برای مردان زن دار) و روند رو به افزایش طلاق در جامعه ایران نمونه‌هایی از بی اعتقادی اعضای هیئت حاکمه و روحانیت به ارضای جنسی مردان در چارچوب خانواده تک همسری و جدی نگرفتن اهمیت خانواده به مفهوم مدرن آن در سیاستگذاری‌ها و تصمیم گیری‌هاست.
در مواردی بر گزاره فوق تبصره زده شده و سنتگرایان اقتدارگرا از ارضای معنوی در چارچوب خانواده به جای ارضای جنسی سخن گفته‌اند. اقتدارگرایان با آوردن خدا به اتاق خواب در سال‌های اولیه جمهوری اسلامی سعی کردند از (به قول خود) وجه حیوانی ارضای جنسی بکاهند اما وقتی دولت به جای آن خدا نشست خدا نیز از اتاق خواب به بیرون فرستاده شد.
دشمنی پایان ناپذیر با روابط صمیمانه و جنسی بیرون از ساختار روابط شرعی و خانوادگی تنها در نظام کنترل حکومت تمامیت خواه ریشه دارد. شریعت تنها ابزاری برای توجیه این کنترل تمامیت طلبانه است. خدای منعکس شده در شریعت سنتی شیعه (بدون اتکا به قدرت دولت) در آخرت حساب‌هایش را با افراد تسویه می‌کند و نه در جهان خاکی و نه با لشکر امر به معروف و نهی از منکر حکومت. خدایی که به این نیرو برای اِعمال دستوراتش نیاز داشته باشد خدایی بسیار ضعیف است و با خدای همه- توان ادیان فرسنگ‌ها فاصله دارد.
کنترل پلیسی بر احساسات
سیاست دیگر نظارت پلیسی بر احساسات افراد است. حکومت خود را ولی و قیم مردم می‌داند و به خود حق می‌دهد که همه شئون آنها را کنترل کند. وجهی از این کنترل، شرم آور معرفی کردن روابط جنسی بیرون از قیود و احکام شرعی و دادن احساس گناه به جوانانی است که این کنترل را پشت سر بگذارند.
با همین دیدگاه است که جوانان ایرانی از آموزش جنسی درخور در محیط های آموزشی محروم هستند و بیش از آموزش جنسی به آنها احکامی‌ مثل حرمت استمنا یا حرمت نگاه کردن به جنس مخالف و ضرورت حجاب و مانند آنها آموزش داده می‌شود.
بهداشت روانی
سیاست دیگر تمامیت خواهان دینی برای کنترل احساسات و بدن‌های آدمیان دستکاری در نظام باور آنها با تمسک به عناوینی مثل بهداشت روانی و عرضه نظام روابط مورد نظر ایدئولوژی رسمی‌ تحت عنوان تضمین کننده این امر است. کارشناسان رسمی‌ و گزینش شده دولتی در رسانه‌های دولتی به موعظه مخاطبان در مورد سرکوب غرایز جنسی خود برای حفظ بهداشت روانی می‌پردازند.
رعایت شئون
تمامیت طلبان به توده ذره‌ وار نمی‌گویند که این سیاست‌ها برای کنترل آنهاست بلکه همواره به آنها گفته می‌شود که همه دستورات و احکام صادر شده توسط آنها برای حفظ شئونات و مصالح کسانی است که باید کمترین بهره را از منابع کشور ببرند و بیشترین اطاعت را نیز از حکومت داشته باشند. نقض این احکام از نگاه حکومت یعنی جنگ با خدا و پیروی از شیطان. مردم برای حفظ شئون باید به باورهای روحانیت و دستگاه حاکمه در همه امور و همچنین در حوزه روابط صمیمی‌ احترام بگذارند اما روحانیت و دستگاه حاکم هیچ گونه احترامی‌ برای دیگر نظام های باور در این حوزه قائل نیست.
ارائه چهره سیاه از دگرباشان
آنچه دستگاه های دولتی تبلیغ می‌کنند آن است که «کسانی که از طریق خانواده با زوج آینده خود آشنا می‌شوند زندگی با ثبات تری نسبت به کسانی که در دانشگاه یا محیط کار یا فضاهای عمومی‌ دیگر با هم آشنا می‌شوند دارند» یا «دخترانی (و البته نه پسران) که در زمان ازدواج باکره هستند زندگی خانوادگی موفق تری دارند». هیچ تحقیق مستقلی این گزاره‌ها را تایید نمی‌کنند. زمانی که افراد قدرت انتخاب ندارند چگونه می‌توان این گزاره ها را آزمود؟
سرگردانی جوانان ایرانی در میان دوگانگی‌هایی مثل عشق و ازدواج، روابط صمیمی‌ و روابط با ثبات، میزان نظارت خانواده و استقلال فردی، و آزادی‌های فردی و مسئولیت، عمدتا از سیاست‌های کنترل تمامیت خواهانه حکومت و دخالت آن در روابط صمیمی‌ افراد ناشی می‌شود. دخالت‌های حکومت فرصت حرکت مستقل و عقلانی افراد و جریان یافتن مشاوره والدین و متخصصان به صورت عادی آن را باز ستانده است.
پاک کردن صورت مسئله
از نگاه حکومت اصولا هم جنس گرایان در ایران وجود خارجی ندارند، همان طور که روابط جنسی میان دختران و پسران پیش از ازدواج وجود خارجی ندارد و همان طور که برخی مردان و زنان به همسران خود خیانت نمی‌کنند. با پاک کردن صورت مسئله دیگر نیازی نیست حکومت به مدیریت و دادن خدمات مشاوره ای و مواجهه با مشکلات اجتماعی ناشی از این واقعیت‌ها بپردازد. چون همجنس گرا وجود ندارد بنابر این سرکوب آنها و تبعیض علیه آنها نیز وجود ندارد و دستگاه قضایی لازم نیست در این مورد اقدامی‌ انجام دهد. چون روابط جنسی پیش از ازدواج وجود ندارد آموزش جنسی و توزیع لوازم پیشگیری در میان جوانان نیز ضرورتی ندارد. درست مثل این که چون زندانی سیاسی در ایران وجود ندارد، قرار هم نیست که دادگاه آنها با حضور هیئت منصفه باشد یا در زندان در بندهایی جداگانه زندانی شوند. جمهوری اسلامی با پاک کردن صورت مسئله از زیر بار مسئولیت های اداره ی جامعه می‌گریزد.


کافه ی خسته

بعد از ماه ها...

باز هم کافه هنر...کافه هشت و نیم قدیم!

کافه گالری تا همیشه!!!!

نشستم...

نشستیم!!!

نشسته اند!!!!!

همه ی هنرها مثل همیشه ی اینجا،در حال مذاکره اند...

همه ی هنرها!!!!

حتی ما!!!!

دلم برایش تنگ شده بود...

دلم برایشان تنگ شده بود...


کافه هنر


No comments: