Tuesday, February 9, 2010

سه شنبه 20 بهمن 1388



ادب نامه

خاطرات
می خوام خوشحالتون کنم

می خوام واستون خاطراتمو بگم

خاطراتی که فکر کنم لازم نباشه از بچگی شروع بشه؟

یا می خوایید از بچگی بگم. س ک س نداره. البته تو بچگی. ها ها

این غنیمت بزرگی هست که من واستون خاطراتمو بگم . بخونید واقعا

اینجا سرزمین آفرینش

۱ )

میجر گفت : - دیگر عرضی ندارم . فقط تکرار می کنم که کینه به انسان و شیوه های او را ذمه ی خویش سازید . هر موجودی که روی دو پا راه رود دشمن است .هر موجودی که روی چهار پا راه می رود یا بال دارد دوست است . فراموش نکنید که در پیکار با انسان ٬ هرگز شبیه او نشوید . حتی هنگامی هم که بر او غلبه کردید رذائل اخلاقی او را اختیار نکنید . هیچ حیوانی حق ندارد در خانه بزید یا بر تخت بخوابد ٬ یا لباس بپوشد ٬ یا خمر بنوشد ٬ یا سیگار بکشد ٬ یا با پول سر و کار داشته باشد ٬ یا به تجارت بپردازد ٬ هیچ حیوانی نباید در حق هم نوع خود جور و جفا کند ٬ همه با هم برادریم . هیچ حیوانی نباید حیوان دیگری را بکشد .

۲)

بالاخره کاسه ی صبر حیوانات لبریز شد . یکی از گاوها با شاخش در کاهدانی را شکست و همه ی حیوانات گرسنه به جان علوفه ها افتادند . در این لحظه آقای جونز بیدار شد و با چهار کارگرش به جون حیوانات افتادند . حیوانات اما این بار بدون برنامه ریزی قبلی به جان شکنجه گران خویش افتادند . آقای جونز و کارگرانش در میان شاخ و لگد و جفتک حیوانات اسیر شده بودند . از این قیام ناگهانی وحشت کرده بودند . بعد از چند دقیقه دست از مقاومت کشیدند و فرار را بر قرار ترجیح دادند . حیوانات هم سرمست از پیروزی به دنبالشان .

۳)

چند دقیقه اول حیوانات باورشان نمی شد که چنین طالع بلندی نصیبشان شده باشد . مشغول تاخت و تاز به ساختمان ها شدند و آخرین آثار حکومت منفور جونز را از بین بردند و دهانه ها ٬ حلقه های بینی ٬ زنجیر سگ ها همه را به چاه ریختند . طولای نکشید که حیوانات تمام چیزهایی را که یادآور آقای جونز بود از بین بردند . به کاهدانی رفتند و دو برابر جیره ی معمولی غذا خوردند .

۴)

فردای آن روز خانه ی جونز فتح شد ٬ به اتفاق آرا تصویب کردند که این خانه ی اشرافی به صورت موزه نگه داری شود و هرگز هیچ حیوانی در آن زندگی نکند . تابلوی مزرعه ی اربابی پایین آورده شد و تابلوی مزرعه ی حیوانات بالا رفت . و سپس با اتفاق آرا هفت قانون برای اهالی مزرعه ی حیوانات تصویب کردند : ۱-بر دو پا رونده دشمن است ۲-برچهارپا رونده یا بالدار دوست است ۳-هیچ حیوانی نباید لباس بر تن کند ۴-هیچ حیوانی نباید بر تخت بخوابد ۵-هیچ حیوانی نباید خمر بنوشد ۶-هیچ حیوانی نباید حیوان دیگری را بکشد ۷-همه ی حیوانات برابرند

۵)

فصل جمع آوری علوفه ها رسیده بود . همه ی حیوانات مشغول بودند از کوچک و بزرگ کمک می کردند . خوک ها چون ذکاوتشان بر دیگران می چربید نقش رهبری بر عهده گرفته بودند . باکسر هم مایه ی اعجاب همگان بود ٬ انگار سه اسب بود در ظاهر یک اسب . با جوجه خروس ها قرار گذاشته بود که صبح ها نیم ساعت زودتر بیدارش کنند ٬ از صبح تا شب بار مزرعه بر شانه های او بود . همه چیز عالی بود ٬ همه در برداشت محصول کمک می کردند ٬ نه کسی دزدی می کرد ٬ نه درباره ی جیره ی غذایی اش غر می زد .

۶)

از قضا تازه محصول را جمع آوری کرده بودند که جسی و بلوبل نه توله تپل زاییدند . همینکه توله سگ ها از شیر گرفتند ٬ ناپلئون آنها را از مادرشان گرفت . می گفت من خودم مسئولیت تربیت آنها را بر عهده می گیرم .و آنها را به بالاخانه ای برد که دست هیچ کس به آنها نمی رسید . و به قدری آنها را در پرده نگه داشت که به زودی همه حضورشان را فراموش کردند .

۷)

دیر زمانی نگذشت که آقای جونز با عده ای از شهر برای بازپس گیری مزرعه آمدند ٬ اما حیوانات با دفاعی جانانه مزرعه را حفظ کردند ٬ در پایان پیروزی نشان درجه یک قهرمانی به باکسر اعطا شد . و اسم جنگ را هم جنگ گاودانی گذاشتند .

۸)

مدتی نگذشت که بین اسنوبال و ناپلئون سر ساخت آسیاب های بادی درگیری پیش آمد . با نفیر ناپلئون عوعویی از بیرون طویله شنیده می شد ٬ نه توله سگ نکره به دنبال اسنوبال افتادند . بعد از اینکه ماجرا ختم شد . حیوانات وحشت زده به طویله برگشتند . اولش به عقل جن هم نمی رسید که این سگ ها از کجا آمده اند . اما زود به خاط آوردند که آنها همان توله سگ هایی بود که ناپلئون از مادرشان جدا کرده بود

فردای آن ماجرا اسنوبال به جرم خیانت از مزرعه اخراج شده بود ٬ همه ی حیوانات با شنیدن این خبر شکه شده بودند . چهار خوک جوان که ردیف جلو ایستاده بودند به نشانه ی اعتراض نفیرهای گوش خراشی کشیدند . ولی یکهو سگ های دور بر ناپلئون خر خر های وحشتناکی کردند و نطق خوک ها در نطفه خفه شد . بعد گوشفندان با بع بع کردند " جهار پا خوب ٬ دوپا بد " سرو صدایی به را انداختند که دیگر فرصت بگو مگو به کسی داده نشد .

۹)

حالا دیگر حیوانات مثل قبل کنار هم نمی نشستند . ناپلئون و اسکوییر قسمت جلو سکو ٬ سگ ها به دورشان و بقیه خوک ها پشت سرشان و سپس بقیه حیوانات . ناپلئون با لحن خشن و نظامی سرود وحوش و فرامین هفته را بر آنها می خواند و پس از آن متفرق می شدند .

صبح یکشنبه نالئون اعلام کرد سیاست تازه ای در پیش گرفته و می خواهد با مزرعه همسایه داد و ستد کند . حیوانات ناراحت شدند . داد و ستد کردن با انسان ممنوع ٬ سر و کار نداشتن با پول مگه جز قوانین هفت گانه نبود ؟ تا صدای اعتراض بلند شد ناگهان سگ ها شروع به پارس کردن به حیوانات کردند و مثل همیشه صدای بع بع گوسفندان " چهار پا خوب ٬ دوپا بد " بلند شد .

۱۰)

همین موقع ها بود که یک هو خوک ها به خانه ی اربابی اسباب کشی کردند . این بار هم به نظر حیوانات رسید که زمانی قانونی برخلاف این وضع شده اما خوک ها آنها را قانع کرد که خوک ها مغز متفکرند و باید در رفاه باشند . چیزی نگذشت که خبر رسید آن ها در تخت هم می خوابند .

۱۱)

کلوور وقتی شنید خوک ها روی تخت می خوابند رفت فرمان چهارم را بخواند " هیچ حیوانی نباید با شمد روی تخت بخوابد " عجیب بود کلوور به یاد نداشت در این قانون تبصره ای به نام شمد وجود داشته باشد ! فرادا شب توفان شد و باد آسیاب بادی را خراب کرد . ناپلئون حیوانتا را جمع کرد و گفت : " رفقا می دانید کی مسئول این خرابی است ؟ اسنوبال ! کار اسنوبال است . حیوانات می دانستند که کار طوفان دیشب بوده . اما ناپلئون اصرار داشت اسنوبال را دشمن مزرعه معرفی کند . از همان جا حکم مرگ برای اسنوبال صادر کرد .

۱۲)

ناپلئون شروع کرد به اعتراف گیری از حیونات . اول نوبت چهار خوک جوانی بود که بعضی اوقات به کارهای ناپلئون معترض بودند . آنها را در دم به جرم همکاری با اسنوبال اعدام کردند . سپس سه مرغی که در قضیه تخم مرغ ها سردسته شورش مرغ ها بودند جلو آمدند و اعتراف کردند که در جریان اعتصاب اسنوبال به خواب آنها آمده و آنها را اغفال کرده ٬ آن ها نیز اعدام شدند . بعد ماده غازی جلو آمد و اعتراف کرد در برداشت سال قبل شش ساقه یونچه قایم کرده و شبانه یواشکی خورده ٬ او هم اعدام شد . بعد گوسفندی اعتراف کرد که در برکه شاشیده و مدعی بود که اسنوبال وادارش کرده و او هم اعدام شد . و این اعدام ها تا شب ادامه داشت . هوا از بوی خون سنگین شده بود . چنین وضعی از زمان اخراج جونز بی سابقه بود .

چند روز بعد که خوف ناشی از کشت و کشتار ها فروکش کرده بود ٬ نص صریح فرمان ششم به یاد بعضی از حیوانات آمد " هیچ حیوانی نباید حیوان دیگر را بکشد " کلوور رفت تا فرمان را بخواند ٬ نوشته شده بود " هیچ حیوانی نباید حیوانی دیگر را بی دلیل بکشد " معلوم نبود کلمه ی بی دلیل چرا از ذهن حیوانتا رفته بود !

۱۳)

حالا دیگر خود ناپلئون دو هفته یک بار هم در جمع حیوانات ظاهر نمی شد . وقتی هم که سر و کله اش پیدا می شد علاوه بر سگ های محافظش جوجه خروس سیاه رنگی هم پیشاپیش او قوقولی قوقو می کرد و حیوانات را به احترام به ناپلئون دعوت می کرد . می گفتند ناپلئون حتی در خانه هام اتاق اختصاتی دارد . در ظرف های چینی اصل گنجه غذا می خورد . دو سگ هم همیشه مثل غلام در خدمت او هستند . حالا دیگر در سالروز تولد او هم جشن اعلام شده بود . دیگر کسی اجازه نداشت او را با لفظ خالی ناپلئون صدا کند ٬ ایشان را باید با عنوان رسمی " مقام والای پیشوای ناپلئون " صدا می زدند .

۱۴)

چیزی نگذشت که ناپلئون دستور داد گوشه ای از مزرعه را برای کاشت جو شخم بزنند . ناپلئون کتاب هایی درباره عرق کشی و تقطیر هم پیدا کرده بود و مشغول مطالعه ی آنها بود . در همین احوال اتفاق عجیبی رخ داد . شبی از شب ها صدای شکستن چیزی در حیاط شنیده شد . همه ی حیوانات به حیاط ریختند . نردبان کنار هفت فرمان دو تکه شده بود و اسکوییلر هم کنار نردبان با سطل رنگ و قلم نقش بر زمین شده بود . هیچ کدام از حیونات از این ماجرا چیزی دستگیرشان شد . چند روز بعد که موریل بزه هفت فرمان را بری خودش می خواند . احساس کرد فرمان پنجم را اشتباه به خاطر سپرده بوده ! به خیالش فرمان اینگونه بوده " هیچ حیوانی نباید خمر بنوشد " ولی اینگار چند کلمه اش را فراموش کرده بوده . اینجا اینگونه نوشته بود " هیچ حیوانی نباید به افراط خمر بنوشد "

۱۵)

مزرعه ی پشت باغ را جو کاشته بودند و خبر آن زود درز کرد که هر خوک روزانه نیم لیتر سهمیه آبجو دارد و چهار لیتر هم مخصوص ناپلئون است . زندگی حیوانات سخت بود . ولی اگر حیوانات این سختی های را به دوش می کشیدند ٬ شان و منزلت کنونی ارزش تحمل سختی ها را داشت . از طرفی آنها درگیر ساخت آسیاب بادی بودند و می دانست که دست یافتن به انرژی باد برای بهتر گرداندن مزرعه بسیار مهم هست ٬ و ارزش تحمل این سختی ها را دارد .

۱۶)

باکسر اسب شجاع مزرعه از زیادی کار مریض شده بود و چند روزی بود که در طویله زمین گیر شده بود . . ناپلئون به حیوانات گفت که باکسر را برای معالجه به شهر می فرستد . ماشینی دنبال باکسر آمد . حیوانات گمان می کردند که ماشین دامپزشک هستند . آمدند برای بدرقه باکسر . بنجامین بالا و پایین پرید و گفت احمق ها مگر نمی بیندی روی ماشین چجی نوشته ؟ " آلفرد سیموندز ٬ سلاخ اسب ٬ دلال پوست و استخوان حیوانات و سازنده ی خوراک سگ "

۱۷)

حیوانات باور نمی کردند که ناپلئون باکسر را بعد از این همه تلاش به سلاخ فروخته باشد . همه زدند زیر گریه ٬ باکسر تقلا می کرد از ماشین خارج شود و حیوانتا یک صدا او را تشویق می کردند اما فایده نداشت . ماشین سلاخ دور و دور تر می شد . روز بعد ناپلئون در مراسم نظامی روزانه برای حیوانات توضیح داد که با وجود همه ی خرجی که برای باکسر کرده ٬ اما او در مریضخانه ولینگدون مرده . ناپلئون در مدح او سخنرانی کرد و اعلام کرد برگرداندن جنازه ی او امکان نداشته اما به یاد او یادبودی می سازند .

۱۸)

سال ها گذشت . فصل ها آمدند و رفتند و عمر کوتاه حیوانات به سر آمد . زمانی رسید که به جر کلور و بنجامین و موزر و جند خوک ٬ احدی دوران قبل از شورش را به یاد نمی آورد .. حالا دیگر ناپلئون بالغ شده بود و صد و پنجاه کیلو وزن داشت . تعداد حیوانتا مزرعه خیلی زیاد شده بود . ولی کسی چیزی از شورش نمی دانست . زندگی همه ی حیوانات به غیر از خوک ها و سگ ها که از از خوک ها مراقبت می کردند بسیار بد بود اما هرگز نا امید نمی شدند و لحظه ای هم حس غرور و افتخار عضو مزرعه ی حیوانات بودن را از یاد نمی بردند .

۱۹)

چشمان کلوور کم سو شده بود اما به زور نوشته های هفت فرمان را می خواند. بر دیوار چیزی نبود جز این جمله " جملگی حیوانات برابرند ولی عده ای در برابری اولیترند "

۲۰)

خوک ها بر دو پا راه می رفتند ٬ لباس بر تن می کردند ٬ در خانه زندگی می کردند ٬ بر تخت می خوابیدند ٬ خمر می نوشیدند ٬ حیوانات دیگر را می کشتند و از همه ی حیوانات برتر بودند . با آدمیان تجارت می کردند . حالا دیگر وقتی آدم ها برای معامله می آمدند برای حیوانات محال بود که تشخیص دهند کدام خوک است و کدام آدم .

جل پاره های بی قدر عورت ما

چنگ انداختن به خارزار

یازده سال پشت یک دیواربه نام دانشگاه سنگر گرفت ام و فرار از اجتماع را با ادامه تحصیل توجیه کردم، اجتماعی که از مواجه با آن وحشت دارم چرا که رگ و پی آن سیراب از توهم نبوغ و چون دریا به رویت دندان قروچه می کند. روبرو شدن با این اجتماع مانند آن است که بخواهی چنگ در خارزار افکنی و از این رو باید به فکر انگشتان باشی که تاوان سختی می پردازند.
ولی از آنجا که هر چیزی را پایانی است ، امروز پایان تحصیل است و اعلام رسمی رو درو شدن با اجتماع است. از انجا که تاوان چنگ انداختن به این خارزار را ندارم تنها راه چاره یک رنگ شدن با این اجتماع است و یا به قول شاملو « سحر به بانک زحمت و جنون / زخواب چشم باز می کنم/ کنار تخت چاشت حاضر است/ بیان وهن و مغز خر/ به عادت همیشه سوی آن دست دراز می کنم/ تمام روز را پکر/ به هضم چاشتی چنین غروب می کنم/ شب از شگفت این که فکر/ باز/ روشن است/ به کور چشمی حسود لمس چوب می کنم»
پس رسمن می شوم مثل اجتماع خودستا و متوهم نبوغ و مانند همان اجتماع رفتار می کنم. اجتماعی که نفهمیدن خودرا با دست انداختن و مسخره کردن و هرچندگاه با توهین پاسخ می دهد و عدم شجاعت تاریخ اش را در ایستادگی و مبارزه با مهاجمین به سرزمین اش و پذیرفتن تمامی نکبت و سرکوب را با سرسپردگی و ذوب کردن فرهنگ مهاجم در فرهنگ خود توجیه می کند و با قبول نقش چهار راه برای خود ،عبور هر یابوی را از این چهار راه می پذیرد و به خیال خود بر هر رهگذری تاثیر می گذارد ولی افسوس که تنها باورهایی خود را احمقانه ترین باروهای هر رهگذری مس ازد و به نام خود تبلیغ می کند. این می شود که پیشینه تاریخ اجتماع تنها در سرسپردگی و تقدس سازی خلاصه شده و نقطه های افتخار آن قرن های دور دست را نشانه رفته است.من هم به تبع جزی از همین اجتماع هستم و اکنون باید در درون همین اجتماع زندگی کنم. پس حداقل در این پست که می نویسم می خواهم مانند اجتماعی باشم که در آن باید زندگی کنم.
راستش خیلی پیش تر می توانستم استادی در محیط آکادمیکی آرام دور از اجتماع اینجا باشم ولی غرورام به من اجازه نداد که از خدا شدن و آفریدن دست بکشم و از رو در رو شدن بترسم ولی از آنجا که به قول نیچه « هر که "خدای" اش را دوست می دارد، تادیبش می کند» ، از این رو تادیب من زیستن در اجتماعی است که به مانند مغاک سر بر می کشد و حکایت آن چنگ انداختن به خارزار است.

پی نوشت 1: یازده سال تحصیل در مقطع مختلف با گرفتن مدرک Ph.D امروز رسمن به پایان رسید.
پی نوشت 2 : و این جمله نیچه را « اکنون تنها از فرزانگی خویش خواهانم که خست نورزد در این بی حاصلی»

خاطرات سالهای بی او

تماشا کن!
شب از مهتاب سر میره ، تمام ماه تو آبه شبیه عکس یه رویاست تو خوابیدی جهان خوابه

زمین دور تو میگرده زمان دست تو افتاده تماشا کن سکوت تو عجب عمقی به شب داده

تو خواب انگار طرحی از گل و مهتاب و لبخندی شب از جایی شروع میشه که تو چشماتو میبندی

تو رو آغوش میگیرم تنم سر ریز رویا شه جهان قدر یه لالایی توی اغوش من جا شه

تو رو اغوش میگیرم هوا تاریک تر میشه خدا از دست های تو به من نزدیک تر میشه

زمین دور تو میگرده زمان دست تو افتاده تماشا کن سکوت تو عجب عمقی به شب داده

تموم خونه پر میشه از این تصویر رویایی تماشا کن تماشا کن چه بی رحمانه زیبایی.....!

چه بی رحمانه زیبایی

ساقی قهرمان

برای اولین بار زنی که مثل فرزانه نیست
وارد من شده

صفحات خالی

اعتراض همیشه به یك شكل صورت نمی گیرد

در آستانهء سالگرد 22 بهمن هستیم. هرسال چقدر از فرارسیدن این روز متنفر بودم. اسم دههء فجر را گذاشته بودیم دههء زجر. اما امسال، برخلاف سالهای گذشته، 22 بهمن برای ملت ایران معنای دیگری دارد. و امسال برخلاف سالهای گذشته، دیكتاتورهای ایرانی آرزو دارند كه ای كاش مجور نبودند از یك چنین روزی یاد كنند. تاریخ دارد عیناً تكرار می گردد و این تكرار همچون طناب داریست كه به گردن دیكتاتوران فشار می آورد و اكنون این مستبدان، برای اولین بار بعد از گذشت سی سال، طعم تلخ خفقانی كه سالها برای مردم ایجاد كرده بودند را خود می چشند و چه بد طعمی دارد این خفقان.

در آستانهء 22 بهمن و در آستانهء از راه رسیدن یك راهپیمائی مردمی دیگر، تصمیم دارم اینبار از زبان انسانی متفاوت از دیگران، و بسیار شبیه به عده ای دیگر سخن بگویم. من به جز یكی دو مورد در هیچ راهپیمائی ای شركت نكردم. در راهپیمائی 22 بهمن هم شركت نخواهم كرد. من در آن روز كلاً در شهر دیگری به غیر از محل سكونتم خواهم بود. اما من هم كشورم را دوست دارم.

امروز می خواهم از زبان انسانی سخن بگویم كه در راهپیمائیها شركت نكرده، زندان نرفته، شكنجه نشده، اما كشورش را دوست دارد. من شركت در راهپیمائیها، زندانی، شكنجه و كشته شدن را تنها نشانهء وطن دوستی نمی دانم. من به كسانی كه از جان و آسایش و همه چیز خود برای آزادی وطنشان گذشتند بسیاراحترام می گذارم، اما اقرار می كنم كه من چنین آدمی نیستم.

امروز اقرار می كنم كه من می ترسم به راهپیمائیها بروم. من از دستگیر و شكنجه شدن می ترسم. من از كشته شدن و از مرگ می ترسم. من از خیلی چیزهای دیگر می ترسم. و امروز اقرار می كنم كه بعد از یكی دو باری كه در راهپیمائیها شركت كردم و بعد از مشاهدهء صحنه های راهپیمائیهایی كه در آنها شركت نكرده، اما از طریق رسانه ها دیده بودم، متوجه شدم كه ظرفیت روانی من بسیار پایین است. نمی خواهم بهانه بیاورم. تنها اقرار مي كنم كه من چنین انسانی هستم. وقتی آن روز ظهر بعد از اتمام آن راهپیمائی به منزل برگشتم، در تمام مدت، تصویر پنهان شدهء لیدر در پشت نقاب جلوی چشمم بود و همینطور فكر می كردم اگر دستگیر بشود چه خواهد شد. ذهن و قلب من درگیر لیدرها بود و از درون به خاطر مشاهدهء صحنه های ناهنجار رو به زوال می رفتم. من آدمی نیستم كه راحت فراموش كنم. وقتی صحنه ای را می بینم شاید تا ماهها و حتی سالها به خاطر آن بگریم. شاید خود فرد با قضیه كنار آمده باشد، اما من این قابلیت را دارم كه همچنان داغ آن را در قلبم تازه نگاه دارم. و فشار این وقایع بر روی من آنقدر زیاد بود كه واقعاً دیگر تحمل دیدن و شنیدن بسیاری از اخبار را نداشتم. در رسانه های صوتی و تصویری را به روی خود بستم. اما من همچنان كشورم و مردمان كشورم را دوست دارم.

اعتقاد داشتن به آزادی و سلامت كشور تنها این نیست كه در راهپیمائیها شركت كنی یا زندانی و شكنجه شوی. من هم در راه اعتقاداتم چیزهائی را تا امروز از دست داده ام، یا بهتر است بگویم كه هرگز به دست نیاورده ام كه بخواهم از دست بدهم. من همیشه معتقد بوده ام كه برای ساختن كشوری آزاد و سالم، در ابتدا باید خودمان را بسازیم و در راستای ساختن این خود سالم نهایت تلاشم را كرده ام و خواهم كرد.

من هیچوقت فعال حقوق بشر نبوده ام. هیچوقت در انجمنهای دفاع از حقوق زنان شركت نكرده ام، اما همیشه اعتقاد راسخ داشته ام به پایمالی حقوق زن در جامعهء ایرانی. معتقد بوده ام به براندازی نظام مردسالاری و تبعیضی كه نه تنها در دل قانون كشور، بلكه در ذهن تك تك مردم كشورم لانه كرده است. من هیچگاه فعال حقوق زنان نبوده ام اما به خاطر اعتقاد به مبارزه با فرهنگ مردسالار و فرهنگ تبعیض بین زن و مرد از خیلی چیزها در زندگی ام محروم گشته ام. من زندان نرفته ام، شكنجه نشده ام، اما به خاطر پایبندی به اعتقاداتم، كه علیه قوانین مردسالارانهء كشورم است، حتی در حد یك زندانی سیاسی هم به كوچكترین حق انسانی خودم دست نیافته ام كه حال بخواهم زیر سایهء شكنجه و تبعید آن را از دست بدهم.

هدفم از نوشتن بی ارزش كردن تلاشهای دیگران نیست. هدفم بالا بردن خودم نیست. من با این نوشتن به نقصهای خودم اعتراف می كنم. با این نوشتن به این جنبش و مردم دلاور ایران زمین احترام می گذارم. با این نوشتن دست تمام كسانی كه در راه آزادی كشورمان زندانی، شكنجه و كشته شدند را در قلبم می بوسم اگر لیاقت نهادن چنین بوسه ای را بر دستان آنها داشته باشم. و هدفم از این نوشتن تنها این است كه از زبان كسی سخن بگویم كه مثل خیلیهای دیگر نیست، و مشابه عده ای دیگر است كه در راهپیمائیها شكرت نمی كنند اما كشورشان را دوست دارند. عذاب می كشند. بی تفاوت نیستند اما ترس دارند. و شاید همین عده به گونه ای دیگر و از طریقی دیگر بتوانند برای كشور و مردم كشورشان مفید واقع شوند.

از همین الان دلهره به سراغم آمده كه در روز 22 بهمن چه خواهد شد؟ چند نفر كشته خواهند شد. چه كسانی دستگیر خواهند شد؟ چه بر سر مردم ایران خواهد رفت؟ و می خواهم بدانید كه درد من دوتاست. یكی درد كشور و مردم كشورم و دیگری درد حضوری كه نمی توانم در كنار این مردم داشته باشم. گاهی به خود می گویم شاید وجود من در جای دیگری لازم باشد. همان جائی كه به آن بسیار اعتقاد دارم و انسانساز است. همان جائی كه به خاطر اعتقاد و پایبندی به اصول آن این روزها بسیار درد می كشم. همان اعتقاداتی كه به خاطر آنها از خیلی چیزها در زندگی ام محروم گشته ام. شاید جای من آنجاست.

عصیان


سلام خوبی دلم؟

روم سیا... خیلی مدته که باهات حرف نزدمو حالتو نپرسیدم!
آخی... بمیرم الهی.... چرا اینقدر پیر و شکسته شدی؟؟!!!!
یه زمانی صاف و یه دست بودی، اما حالا چقدر تیکه تیکه و وصله پینه....
بمیرم برات، چرا تحمل میکنی... چرا نمیخوای مثل دوستات باشی و به خودتم فکر کنی...
من چه کاری از دستم بر میاد؟! برو توو آینه یه نگاه به خودت بنداز...
ساده... بدون آرایش... بدون رنگ...
کاش تو هم مثل دوستات به خودت میرسیدی و شیک میشدی...
به جای این زخم ها و وصله ها، هزار نقش و نگار رو تنت کار میکردی...
هر بار که سرک کشیدم،دیدم با تمام خستگیت، داری گوشه های لب پر شده ی دل دیگری رو صاف میکنی و بهشون روغن جلا میزنی...اما پس کوشن؟! کجا رفتن؟!
هیچ کدوم تنها نیستن،حتی اونا که...
هان؟چیه؟باشه،فریاد نزن سرم... باشه... باشه...
شرمندتم :( میدونم منم خیلی خیلی بهت بد کردم...اصلا همش تقصیر منه...
تمام جای پاهایی که روی بدنت نقش بسته رو من باعث شدم.
حق داری اگه هرچی بارم کنی و بد و بیراه بهم بگی...
ه.ه.ه... میخواستم تنها نباشی،اما تنهاترت کردم و تو رو که با ارزشترین دارایی زندگیم هستی رو به راحتی به دیگری هدیه میدادم...
آخ.خ.خ....وایسا ببینم اینجا چی پیدا میشه که مرهمت بشه...
آم.م.م...دود سیگار! بوی الکل. اما نمیدونم شربت محبت چی شده!؟
هی؟!صبر کن ببینم...دستات یه بوی عجیبی میدن..! آره،خودشه :( !چرا نفهمیدم! پس روغن جلا نبود...


فریاد پسری از کوهستان

فریاد

فریاد از سردی هوا

و

برای گرمی هوا

نیم بوسه

حدود سه ماه پیش بود که جلوی فنی نشسته بودیم

آرمین و آروین داشتن سیگار می کشیدن

هوا هم بارونی بود

یه بارونه خیلی ملس میومد

یکی اومد تا از اینا آتیش بگیره و سیگارشو روشن کنه

من یه کمی اونورتر نشسته بودم تا خیس نشم

یهو چشمم افتاد به قیافه این پسره

محو تماشاش شدم

چشمای واقعا زیبایی داشت

استایلش خیلی شبیه محمد بود

وایساده بود داشت با آرمین و آروین حرف میزد

یه دفعه آرمین گفتش پسرجون چرا اونجا نشستی ، بلند شو بیا

رفتم جلو

آرمین منو معرفی کرد

اونم دستشو دراز کرد گفت "محمد"

اسمشو که گفت دلم حری ریخت پائین

یه مدت دبی زندگی کرده بود و اونجا درس میخونده

و بعد از مدتی انتقالی گرفته اومده دانشگاه ما

همون روز متوجه نگاه خاصم شده بود

از اون روز هر بار میبینمش ناخوداگاه محوش میشم

واقعا به دلم میشینه

اونم متوجه نگاه های خاص من شده و اونم یه جورایی انگار بدش نمیآد که من دیدش میزنم و احساس می کنم یه احساسات همجنســگرایانه داره

ولی اون تازه سال دوم لیسانسه ، شاید بیست سالش باشه

یعنی ۴ سال از من کوچیکتره

جرأت نمی کنم بهش نزدیک شم

یه جورایی جای پسرمه ! اخلاق منه دیگه ، نمی دونم چرا احساس راحتی نمی کنم با کسی که از من کوچیکتره صمیمی تر شم

ولی گاهی می بینمش ، مرغ دلم شدیدتر یاد محمد میکنه

واقعا دیگه پیر شدم

اوج احساسات و طراوتم رو به پای محمد گذاشتم

الان دیگه هیچی ندارم

محمدم ندارم

شاید میشه گفت یه جورایی باختم

نمی دونم



No comments: