بنام او که تنهاست اما تنها نمی گذارد

در این سرمای بی پایان

آنقدر دستهای سردت را " ها" می کنم

تا که بفهمی چه آتشی درونم به پاست ....

تا که شاید یخ های قلبت آب شود

شاید بهار بیاید

شاید ....

اسفند ۸۸ آریا

دوستای عزیزم سلام ، می دونم ، می دونم که همتون چقدر ازم گله دارید . واقعاً از اینکه این همه مدت نبودم شرمندم و امیدوارم به بزرگواری خودتون ببخشید و منو از یاد نبرده و دوباره همرای کنید ، با یه قسمت جدید اما کوتاه از سیاه برای شروع اومدم که دوباره با شما و کنارتون باشم . قربونتون ، همین !

سیاه

امروز ....

تلفن زنگ می زند ، سعید با بی حالی به سمت گوشی می رود و بر می دارد :

- بله ؟

- سلام

با شنیدن صدای فرهاد چیزی در درونش فرو می ریزد ، مثل مسخ شده ها مات ومبهوت بر جا مانده است .

- الو ... الو ...چرا جواب نمی دی ؟

نمی داند باید باور کند یا نه ، نمی داند باید باور کند یا نه ، مدت هاست مرز رویا و واقعیت را گم کرده ، حافظه اش را به امید یافتن پاسخ جستجو می کند ، انبوهی از خاطرات و اطلاعات در هم و بر هم اسکن می شوند اما چیزی نمی یابد ،گویی این صدا را اصلاً نمی شناسد ومثل خاطره ای گنگ در دور دست ذهنش سوسو می زند اما واضح نیست ! اما صدای پشت خط همچنان خود را به دیوارهای ذهن مغشوشش می کوبد و دیوانه وار فریاد می زند که مرا خوب می شناسی فرار بی فایده است !

- الو ! اَه ...

صدای بوق ممتد خبر از قطع ارتباط می دهد ...هنوز گوشی دستش است ! اما نه مثل آن زمان که پدرش می گفت :

" گوشی دستته پسر ! می گم گشتن با این فرهاد آخر و عاقبت نداره ! یه روز به خودت میای که دیگه دیره !"

به خود می آید و گوشی را روی دستگاه می گذارد به محض گذاشتن دوباره صدای زنگ تلفن بلند می شود تمام بدنش به شدت تکان می خورد ،هول شده است ، ترسیده ، گوشی را بر می دارد و با تردید جواب می دهد :

- الو

- سلام ، چرا جواب نمی دی ؟

همان طنز تلخ و رکیک همیشگی در صدایش موج می زند ،همان لحنی که بعد از آخرین دعوایشان در صدایش پیدا شده بود ، همان لحن نا ملموس و نا آشنا ، همان حالتی که می گفت :

"دیگه برام هیچ ارزشی نداری !"

- صدا قطع و وصل می شد !

- که اینطور ، خوبی ؟ خوش می گذره ؟

حالش از این احوالپرسی تصنعی و مسخره به هم می خورد ، دیگر این صدا آن صدای مهربان همیشه نیست ، دیگر اشتیاق تکرار نام او در کلامش پیدا نیست ، دیگر گویی این صدا اصلاً برایش آشنا نیست ، اشک در چشمانش جمع می شود ، پیش چشمش اتاق تار می شود ، به سختی لرزش صدایش را مهار کرده ومی خندد شادمانه اما دروغین :

- ای بد نیستم ، تو چه خبر ؟ چیکار می کنی با درسات ؟

فرهاد نیز می خندد ، اما خنده ی او هم دروغین و تصنعیست و این را سعید در همان لحظه ی اول می دانست ، او را بهتر از خودش می شناسد ، عمری را با او سر کرده ،همبستر و همراز و هم کلامش بوده .هر دو خوب می دانستند که تظاهر به خوش بودن می کنند ،

- خوبه ...خوب ... ولی خوب خودت که می دونی من که هیچوت شاگرد زرنگ نبودم مث تو !

سعید به گذشته بر می گردد ، به روز آخرین دعوایشان :

فرهاد او را شیطان خطاب کرده بود !

" من مثل تو نیستم ! من همجنسباز نیستم ، برو یکی مث خودتو پیدا کن ، چرا دست از سسسسسسسسسسسرم بر نمی داری ، اصلا تو شیطانی ! چی ازجونم می خوای ؟"

حالا چه چیزی باعث شده بود که او به شیطان زنگ بزند سوالی بود که ذهنش را پر کرده بود با لحنی بی تفاوت گفت :

- خوب ؟

فرهاد که با شنیدن این حرف یکه خورده بود کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت :

- ا ... خوب شرمنده ها ، اما کتابای رو که داده بودم بهت مینا لازم داره گفتم اگه نمی خوایشون بیام بگیرم .

یاد گذشته افتاد ، یاد مدرسه ،روزهایی که برای گرفتن یک نمره ی اضافه برای او به معلم بینش التماس کرده بود ! یاد دفتر هندسه ای که برای تمام کردنش سه شب تمام را نخوابید و او حتی تشکر هم نکرد ، فقط خندید ! و همین برای او کافی بود ! یاد زنگ ورزش که برای دیدن هیکل عضلانیش لحظه شماری می کرد ، یاد شعرهایی که در کتابش می نوشت به امیدد انکه بخواند و بداند چه حالی دارد ! یاد صدایی که از او در والکمنش ضبط کرده و شریک تنهایی هایش بود ، ابهت پوشالیش فرو

ریخت ، دلش هوای آغوش او را کرده بود ، هوای خنده های زیبایش را هوای حرف های دلگرم کننده اش را ، هوای درددل با او ،دوباره هاله ای از اشک چشمانش را پوشاند و اتاق در برابر چشمانش تار شد ، شانه هایش زیر بار فشار عصبی تکان تکان می خورد .

- کجایی تو ؟ باز رمانتیک بازیت گل کرد ؟

خوب می شناختش ، سراسر شهوت و عشق ، همزمان کوه یخ و آتشفشان ،دوستش داشت ، حتی بیشتر از خودش:

- باشه ، اما تو نمی خواد بیای خودم برات می یارمشون سر پل !

یاد روزهای قرارشان افتاد ، روزهایی که فرهاد برای دیدنش پرپر می زد ، روزهایی که تشنه ی دیدارش بود، روزهایی که شاید هیچوقت بر نمی گشت :

"- سر پل 5 دقیقه دیگه !

- اوه چه خبرته ! مگه من موتور جتم ! 5 دقیقه دیگه من هنوز پای تلفونم که ! نیم ساعت دیگه !

- خوب می دانست که فرهاد برای دیدنش بی تاب است ، می خواست اذیتش کند و از اینکه می دید فرهاد چقدر دلتنگ اوست لذت می برد :

- اِ ! نه دیگه ! نییییییییییییییییییییییم ساعت ؟ چه خبرته ! خوب 10 مین دیگه !

- یه رب خیرشو ببینی ! دیگه حرفم نباشه ، سر پل ، بای ! "

روی پل آهنی محل دیدارهای همیشگیشان بود ، محل بوسه های بی پروایشان ، خنده ها و گریه های با همشان ، قهر ها و ناز کشیدن هایشان ، هم آغوشی های لحظه ای پر اضطرابشان ! سرش درد گرفته بود ، حس می کرد زانوهایش دیگر تحمل وزنش را ندارند .

- کی بیارمشون ؟

- الان نه ، می خوام بخوابم یخ خورده ، 7 غروب !

- نا خودآگاه نگاهش به ساعت روی دیوار افتاد که 10 صبح را نشان می داد ! زیر لب آهی کشید .خوب می دانست که فرهاد قصد آزارش را دارد ، ساعت 10 صبح او تازه از خواب بیدار می شد ، برنامه ی خوابش را خودش تنظیم می کرد ، می دانست اما نمی دانست چرا !

- باشه خداحافظ .

جوابش را بوق های ممتد آنسوی خط می دهد . حالش اصلاً خوب نبود ، گوشی را سر جایش گذاشت و به اتاقش پناه برد ، بارها با خود فکر کرده بود که چه کردم که اینطور شد ؟ چرا چرا چرا ! اما هر بار هیچ جوابی نیافته بود . چقدر برای داشتن او به درگاه خدا دعا کرده بود ، چقدر اشک ریخته بود ، چقدر ... آه ، و حالا نتیجه اش قلبی شکسته و زخم خورده ، افسردگی و گوشه نشینی شده بود !

*******

انتظار رسیدن ساعت 7 گویی سالها طول کشید ، آنقدر به ساعت نگاه کرده بود که حالت تهوع داشت ، بالاخره ساعت 6.30 از خانه بیرون زد ، قلبش به شدت درون سینه می زد ، عرق سردی از زیربغل هایش روان شده و به شدت سردش بود ، با وجود اینکه از خانه شان تا محل قرار فاصله ای نبود ، ترجیح داد با ماشین برود .

وقتی رسید کسی آنجا نبود ، روی لبه ی سیمانی کنار رودخانه که از یکی از محله های خلوت شهر می گذشت و پل آهنی قدیمی که به حالت کلبه سقفش پوشیده شده بود ارتباط دو طرف آن را برقرار می کرد ، نشست . جایی که همیشه فرهاد او را از نشستن بر آن منع می کرد !

" – مگه نمی گم اونجا نشین ، کثیف میشی ، بشین اینجا ، با خنده به پای خودش اشاره می کرد "

"- دیوونه اینجا اینهمه آدم رد میشه ! "

- به درک ! اصلاً می خوام همه بدونن دوست دارم ! "

- تو کلاً دیوونه ای فدات بشم ، منم عاشق همین دیوونگیتم "

در همین افکار سیر می کرد که با شنیدن صدای فرهاد به خود آمد :

- خیلی وقته اینجایی ؟

سرش را بلند کرد و با دیدن فرهاد برای لحظه ای تعادلش را از دست داد ، دهانش خشک شده و زبانش چون تکه ای چوب خشک قادر به حرکت نبود ، همانطور مات و مبهوت با چشمهایی که اشک در آنها به رقص در آمده بود فرهاد را نگاه می کرد "

- تو رو خدا باز شروع نکن ، من نیومدم قصه های تکراری و اشک و آه های تو رو ببینم ! کتابا رو آوردی ؟

کتاب ها را آنچنان محکم به خود می فشرد که در حال پاره شدن بود .با این حرف فرهاد به خود آمد و بدون هیچ حرفی کتاب ها را به سمت او گرفت .

فرهاد کتاب ها را گرفت و گویی دلش برای او سوخته باشد کنارش رو لبه ی سیمانی نشست و گفت :

- چه خبر ؟خیلی وقته ندیدمت ، انگار اصلاً تو شهر نبودی نه ؟

سعید لبخند تلخی به لب آورد و گفت :

- نه بودم !

فرهاد هم خندید ، در لبخندش چیزی گزنده بود که به شدت سعید را آزار می داد .

- با یه دختری آشنا شدم !

گویی آبشاری از آسمان بر سر سعید فرو بارید ، چه بی مقدمه ! چرا اینقدر قصد آزارم را دارد ، مگر من با او چه کرده ام ؟ به سختی خودش را کنترل کرد و خندید ، نمی خواست دیگر ضعیف جلوه کند ، حال که فرهاد فقط قصد آزارش را داشت چرا باید او را به هدفش می رساند !

- خوب ؟

- خیلی دختر خوبیه ! می دونی از چیش خوشم میاد ؟

بغضش را فرو خورده و گفت :

- چی ؟

- اینکه همه چیش درست عین خودته ! و جالب اینکه اونم متولد خرداده !

دیگر تحملش را نداشت ، نفس کشیدن برایش دشوار شده بود ، در همی حال گوشی فرهاد زنگ خورد و حرفشان را قطع کرد :

- یه لحظه می بخشی .

"- سلام عزیزم ، ( می خندد ) خوبی ؟ چه خبرا ؟ .... "

این درست همان لحنی بود که فقط برای او به کار می برد ، اشک هایش آرام آرام به روی گونه غلطید ، فرهاد نیم نگاهی به او انداخت تا تاثیر نمایشی را که راه انداخته بود در چهره اش ببیند ، کمی از سعید فاصله گرفت و همچنان مشغول مکالمه بود ...

لحظه ای بعد سعید به آرامی از جایش بلند شد و بدون هیچ حرفی فرهاد را در حال صحبت با تلفن تنها گذاشت و چون سایه ای تنها به سمت خانه به راه افتاد ، از او متنفر بود ، از پل آهنی متنفر بود ، از دنیا متنفر بود از آن دختری که پشت خط بود متنفر بود از خودش که اینهمه تحقیر شده بود متنفر بود ...

فرهاد که برای لحظه ای هواسش به تلفن بود برگشت و با کمال تعجب سعید را آنجا نیافت ، بدون خداحافظی رفته بود ... ناخداگاه تمام لذتش از بین رفت و دلش گرفت ...

ادامه دارد...

جوانان دگرباش اسلام شهر

سودوکو 3

-آدم بعضی وقتها مجبور میشه در مورد یکی از خونه های جدول از قوانین احتمال استفاده کنه و با احتمال پنجاه پنجاه عددی رو داخلش بنویسه. اگه درست بود که دنیا به کامشه و اگه درست نبود هم که دنیا رو سرش خرابه-

-سلام حاجی... حالت خوبه؟... قربانت... حاجی جان دو تا از بچه ها رو با دو تا دستبند و یه ماشین بفرست اینجا یه مورد پیش اومده... نه.... میخواستم دوستانه حلش کنم نشد... آره... پارک توحید از سمت شهرک انبیا... همین جا که بچه ها والیبال بازی میکنن... قربونت... دستت درد نکنه... پس منتظرم. خداحافظ.

مکالمه که تمام شد مثل یک مامور پلیس رو به دو تا ارازل کرد و گفت:

- حالا وایسید ببینم کی قلدره...

- وایمیسیم. فکر کردی از یه تلفن الکی تو میترسیم. من خودم ده تا مامور رو حریفم. دارای پیرزنو از ک.. کلفت میترسونی؟!

- باشه. حالا وایسید ببینیم که میره کی میمونه.

نادر با این جمله آخر پسرک نزدیک بود ار کوره در برود. خیلی از آدمهایی که حرفهای رکیک ورد زبانشان است متنفر بود. با این حال خودش را کنترل کرد. میدانست باید طبیعی و البته حق به جانب رفتار کند. همینطور که دور و بر و اطراف را می پایید زیر چشمش حواسش به مهدی هم بود. در حقیقت داشت او را بر انداز میکرد. کسی چه میداند شاید هم در دلش به اندام اروتیک و تحریک کننده او حسادت میکرد. ولی در این میان میمیک چهره اش را زیاد نمی پسندید. احساس میکرد بینی اش کمی بزرگ است و چند تا جوش ریز کنار آن هم وضعیت را به مراتب بدتر کرده بود. نادر فکر میکرد چهره حامد اگر کنار اندام مهدی قرار میگرفت واقعن یک مانکن رویایی درست میشد. با این وجود نادر همین طور که مشغول تناسب اندام آنها در ذهنش بود دلهره هم داشت. میدانست اگر کمی بیشتر طول بکشد این دو تا ارازل پر رو تر میشوند و چه بسا نقشه ای که در سر پرورانده بود کاملن عکس میشد و باعث آبرو ریزی او میشد. ولی این ریسکی بود که متقبل شده بود و انتظار داشت همه چیز به خوبی پیش برود.

حامد و مهدی هم چیزی نگفتند و ترجیح دادند ببیند این شگرد آخر نادر به کجا می انجامد.

نادر رو به ارازل: به نفعتونه که همین الان جمع کنید برید وگرنه معلوم نیست دیگه کی بتونید برگردید خونه.

- آره تو هم معلوم نیست کی بتونی رو پاهات سر پا وایسی.

نادر چیزی نگفت و بجایش سری تکان داد و صورتش را به حالت خاصی در آورد که اگر بخواهم آن را در قالب کلمات توصیف کنم یعنی:

آره جون بابات !

چند دقیقه بدون کلامی بین آنها سپری شد. و این لحظات مثل پتک بود که بر سر نادر کوبیده میشد و هر چه بیشتر میگذشت ضربات آن سنگینتر میشد. حامد و مهدی هم کم کم داشتند به این فکر میکردند که بروند جای دیگری بازی کنند و آن دو تا ارازل هم آرام آرام منتظر بودند تا هر چه میتوانند سر نادر خالی کنند. اما در یک لحظه آن ارازلی که سر تر بود پا گذاشت به فرار و به دوستش هم با فریاد گفت:

عباس بدو....

عباس هم وقتی دید دوستش که از او سر تر است فرار میکند بدون اینکه فکری کند پا گذاشت به فرار.

نادر ماند و آن دو تا بچه محل که هاج و واج به نادر خیره شده بودند . نادر هم برای اینکه آنها را از بهت در بیاورد به اتومبیل نیروی انتظامی اشاره کرد که از انتهای شهرک توحید به سمت آنها در حرکت بود.

اتومبیل نیروی انتظامی همین طور به آنها نزدیک و نزدیکتر شد و بعد با همان سرعت از کنار انها رد شد و به سمت شهرک انبیا رفت.

نادر گفت:

- هر شب همین موقع این ماشین از اینجا رد میشه. نمیدونم فکرکنم میرن سر پستشون و یا اینکه میرن به جایی سرکشی کنند به هر حال من که هر شب میام اینجا قدم بزنم همین موقع این ماشین از اینجا رد میشه.

- مهدی با خنده گفت: اگه امشب رد نمیشدن دهنت سرویس بود که...

نادر از این حرف مهدی خوشش نیامد با کمی جدیت جواب داد: اگه نمیومدن با هاشون درگیر میشدم. احمقهای ارازل

حامد که انگار از فراست نادر خوشش آمده بود گفت: کلک خوبی بود. دستوتن درد نکنه.

نادر از این حرف غره شد ژست پادشاهی که کشوری را فتح کرده است را گرفت و گفت : قابلی نداشت. حالا مزاحم نمیشم. بازیتونو بکنید.

نادر داشت گارد میگرفت تا از آنها جدا شده و به پیاده روی اش ادامه دهد. با خودش فکر میکرد که اگر به جای مهدی الان علی اینجا بود چقدر خوب میشد. درست مثل فیلمهای هندی که عاشق سر بزنگاه میرسد و معشوق را از دست الوات نجات میدهد و بعد معشوق یک دل نه که صد دل به او علاقه مند میشد و بعد نادر میتوانست مسائل بعدی را هم به او بگوید و آنوقت دنیا به کامش بود. کسی چه میداند شاید الان مهدی هم در دلش دعا میکرد که کاش بجای نادر حسین این کار را انجام میداد و آنها را از مخمصمه خارج میکرد بقیه اش هم شبیه همان قصه نادر و علی است. نادر توی همین خیالات سیر میکرد که ناگهان صدایی از پشت گفت:

- همون جا وایسید ببینم!

نادر برگشت و دو افسر نیروی انتظامی را دید که به سرعت به طرف آنها می آمدند...