Saturday, February 27, 2010

پنجشنبه 6 اسفند 1388

آزادی واقعیت دارد

نمی دونم چرا با سهراب اعرابی احساس نزدیکی زیادی میکنم قبلا یه پست راجبش نوشته بودم که پاکش کردم ...راستی سهراب مثل من ۱۹ سالش بود اگه زنده بود میشد ۲۰ سالش ...هرچند یکم دیر روز تولد سهراب اعرابی رو فهمیدم ولی: سهراب از طرف منم تولدتت مبارک

مراسم تولد بیست سالگی سهراب اعرابی که در حوادث بعد انتخابات به شهادت رسید ۴ اسفند بر سر مزار وی برگزار شد:

یه توضیح مهم در مورد دو پست قبل :یه چیزی دیگه که باید بگم اینه که منظور من از معشوق و حضرت عشق آدم خاصی نیست و به هیچ کس اشاره ای ندارم . در واقع معشوق من وجود خارجی نداره... اینو به این خاطر گفتم که دوستان به اشتباه نیافتند.


دوئلو

آغوش ممنوع

من از این روزن و آن روزن و آن کوی و آن برزن نمی ترسم .

ترسم از بودن در آغوشی است

که در آن

پیوسته بودن را نبینم

کامنت:

نویسنده: دوشیزه باران
شنبه 8 اسفند1388 ساعت: 3:19
اون خانومِ توی عکس چرا یه جوریه ؟
دوئلو : یه جوری بودنش شاید و فکر میکنم و احتمالا" و یا در واقع قاعدتا" باید به این دلیل باشه که خانوم نیست !!!

صفحات خالی

یك زمانی عاشق و دلباختهء مولانا بودم. همیشه در روابطم به دنبال رابطهء شمس و مولانا می گشتم. یادم می آید در آن دوران آرزو داشتم هفت خوان عشق را طی كنم و به قول معروف از تبتل تا مقامات فنا، طی كنم پله پله تا ملاقات خدا.

با ظهور فروغ فرخزاد در زندگی ام از مولانا فاصله گرفتم و شیفته و عاشق فروغ شدم اما شدت عشق من به فروغ به حدی بود كه سرانجام به خاطر فشارهای روحی وارده و به خاطر حفظ سلامت روانم مجبور شدم دیوان اشعار و مخصوصاً زندگی فروغ را كنار بگذارم تا به آرامش برسم.

امروز، مولانا بیشتر در ذهنم حك شده و فروغ در قلبم. اثر روزگاران گذشته انگار هنوز در ذهن و قلب من باقیست. خودم متوجه نبودم، اما انگار مولانا الگوی زندگی من شده است و فروغ با اشعارش وصف حال من می كند. البته من به مولانا و شمس، به دید انسانهای معمولی – هرچند بسیار فرهیخته- نگاه می كنم و خوشحالم كه جریان زندگی و روابط من هیچ شباهتی به جریان زندگی و رابطهء مولانا و شمس ندارد. این خوشحالی من البته بیشتر ناشی از ترسی است كه در نهادم رخنه كرده. می ترسم به سرنوشت مولانا دچار شوم. پس خوشحالم كه مسیر زندگی ام مشابه مسیر زندگی او نیست.

چندی پیش من عاشق شدم. به قول ایرج پزشكزاد، آن روز بعد از ظهر، در ساعت چهار، من عاشق شدم. اسم او را می گذارم معشوق. الان اصلاً حوصله ندارم به دنبال واژهء دیگری بگردم. همین معشوق خوب است. كمی در من استرس ایجاد می كند؛ اما خوب است. و عشق من به او یك عشق فراجنسیتی است. خودم هم هنوز نمی دانم از چه جنسی است. فقط می دانم كه هست و وجود دارد. وجود دارد و من هم مثل مجنون، یا حتی مثل خود مولانا، محكوم شدم كه چرا لیلی؟ چرا شمس تبریزی؟ به خاطر این عشق مورد تمسخر واقع شدم. صدای قهقهه هایشان هنوز در گوشهایم زنگ می زند. چقدر مورد تمسخر قرار گرفتم! چقدر به من تهمت زدند! و چه پیشنهادات وحشتناكی به من ارئه دادند! این دیگران محترم و محترمه، تنها از منظر دید خودشان به این قضیهء عاشقی من نگاه می كردند و البته هنوز هم می كنند. با خود می اندیشند كه من به خاطر آن مسائل حقیرانه و با آن دیدگاههای حقیرانه عاشق شده ام. متأسفانه هرچقدر هم بخواهی برای آنها توضیح بدهی نمی فهمند؛ درك نمی كنند. اوایل خیلی ناراحت می شدم. گریه می كردم. اما بعد عجز خودم را پذیرفتم و به خود گفتم از دیگران انتظار نداشته باش كه بیش از حد دركشان بفهمند.

این اواخر خودم هم خودم را محكوم می كردم. به خودم می گفتم چرا لیلی؟ چرا شمس تبریزی؟ به خودم می گفتم انسانها اول همدیگر را می شناسند، بعد عاشق هم می شوند. اما تو بدون شناخت كافی عاشق شده ای. آنهم عشقی كه یك جادهء یكطرفه است. امروز به خودم پاسخ می دهم كه برای دوست داشتن به دنبال دلیل و بهانه نگرد. هرگاه خواستی متنفر شوی به دنبال دلایل قانع كننده بگرد. دوست داشتن كه دلیل نمی خواهد. و تو این انسان هستی. اول عاشق می شوی، بعد، اگر شد، معشوقت را خواهی شناخت. راستش را بخواهید كنجكاو نیستم كه بشناسمش. این هم نوعی عشق است. یك عشق فراجنسیتی بدون شناخت كافی و لازم!

امروز دارم فكر می كنم این بهترین نوع عشق است چون معشوق را بدون هیچ برچسب و قضاوتی، تنها به خاطر خودش، دوست دارم. من دیگر این معشوق را دوست دارم، با هر اتفاقی كه از طرف او مواجه شوم. شاید عشق واقعی همین باشد. مگر یك مادر، وقتی كودكش پا به دنیا می گذارد، صبر می كند تا فرزندش بزرگ شود، تا ببیند او به چه انسانی تبدیل خواهد شد، بعد او را دوست خواهد داشت؟! نه. یك مادر، كودكش را، از همان آغاز و در ضعیفترین وضعیت زندگی اش، عاشقانه دوست دارد. من هم با كودك عشقم همین كار را می كنم. از همان ابتدا به او عشق می ورزم تا در نهایت به بلوغ برسد.

امروز كه به خودم نگاه می كنم واقعاً حیرتزده می شوم. كم كم دارم خودم را در وضعیتی می بینم كه یك زمانی آرزو داشتم به آن نزدیك شوم. خودم را دارم می بینم كه در حال طی كردن هفت خوان عشق هستم. البته هفت خوان عشق در عصر حاضر، همان قدمها و سنتهای 12 گانه هستند. دراصل 24 مرحله را باید طی كنم. 12 قدم و 12 سنت. و من اكنون قدم 5 را تمام كرده ام. قدمهای 6 و 7 را هم به طور گذرا مطالعه كرده ام. هنوز در ابتدای راه هستم اما لزومی نداشت تا در پایان هفت خوان عشق خدا را بشناسم و درك كنم. عشق را بفهمم. برعكس، در هما ابتدای راه شناختمش. من در قدمهای 2 و 3 به آن بینش لازم راه پیدا كردم. به خدا رسیدم و خدا در وجودم راه یافت و من در او حل شدم و من دیگر نیستم و امروز این اوست كه دارد به جای من زندگی می كند. و امروز دیگر در جستجوی معنای عشق نیستم. آن را یافته ام. و البته دیگر معتقد نیستم كه عاشقان واقعی قادر نیستند معنی عشق را برای دیگران توضیح بدهند و راجع به آن حرف بزنند.

عشق روح انسان را صیقل می دهد؛ البته اگر خود انسان بخواهد كه عاشق باقی بماند. واژهء صیقل خوردن روح همیشه برای من جذاب و زیبا بوده است. همیشه به آن الماس خوش تراش درخشانی نگاه می كردم كه درنهایت پدیدار می گشت. اما وقتی خودم در جریان صیقل خوردن قرار گرفتم معنای واقعی آن را با عمق وجودم درك كردم. صیقل خوردن یعنی درد كشیدن. یعنی گاه به طرز وحشتناكی درد كشیدن. صیقل دادن یعنی با سمباده به جان روح افتادن. یعنی از تبتل تا مقامات فنا. یعنی به فنا رسیدن. نابود كردن. با سمباده تك تك نقصهای درون را نابود كردن. زیر پا گذاشتن و له كردن نقصها. وقتی در جریان صیقل خوردن قرار گرفتم دیگر قادر نبودم درخشش الماسی را ببینم. فقط صیقل می خوردم و درد می كشیدم و ناله ام به آسمان بلند بود. وقتی در جریان صیقل خوردن قرار بگیری، خودت دیگر قادر نیستی آن الماس خوش تراش زیبا را ببینی. فقط داری سمباده می زنی و سمباده می خوری و درد می كشی و در میان اینهمه درد بهتر است حواست باشد كه به خدا نگوئی، خدایا! فلان بلا را بر من نازل نكن چون من تحمل این یكی را ندارم كه این گفتن همان و آن نزول بلا همان. همان موقع خداوند بالفور بلا را نازل می كند تا مجبور شوی تحملش كنی و باز رشد كنی و خودت را بكشی بالا. از اول نباید بگوئی. وقتی گفتی دیگر كار از كار گذشته است؛ در معرض امتحان قرار می گیری.

از مواردی كه در وجود مولانا می دیدم و هرگز فكر نمی كردم خودم قادر به رعایت آن باشم، پذیرش وضعیت و موقعیت معشوق بود. همیشه به خودم می گفتم مولانا چطور می توانست تنها نظاره گر زندگی معشوقش باشد. مولانا چطور با دست خود برای معشوقش همسر اختیار كرد و تنها نظاره گر بود؟! می دانستم كه معشوق را باید آزاد گذاشت. معشوق من آزاد بود. اما واقعاً نمی توانستم تصور كنم كه بتوانم این آزادی را به اوج برسانم. نسبت به او حس مالكیت نداشته باشم. معشوق من آزاد بود، اما من نسبت به سلامتی او حس مالكیت داشتم. می خواستم سلامتی او را كنترل كنم. می خواستم خوشبختی و آرامش او را كنترل كنم. نسبت به خود او هم تا حدی احساس مالكیت داشتم. حس مالكیت و وابستگی. مالكیت و وابستگی را معلول می دانم. معلول یك سری از نقصهای درونی كه زنجیروار به هم متصلند. نقصها را باید سمباده كشید. علتها را باید سمباده كشید تا سرانجام معلولها از بین بروند. من متوجه شدم باز به جای خدا نشسته ام و می خواهم زندگی معشوقم را كنترل كنم. سلامتی و آرامش و خوشبختی او را كنترل كنم. به خودم آمدم و خود را از ردای خدائی بیرون كشیدم. ردا را بر تن خود خدا پوشاندم و او را باز به سر جای اصلی اش برگرداندم تا او همه چیز را در راه درستش هدایت كند. امروز هرگاه حس مالكیت به من دست می دهد، 2 مسئله را به خودم گوشزد می كنم؛ اول اینكه معشوق من بت نیست كه كم ارزش باشد. كالا نیست كه من نسبت به او احساس مالكیت داشته باشم. او یك انسان ارزشمند آزاد است. و دوم اینكه من دیگر آن كودك نابالغ نیستم كه دلش فلان اسباب بازی را می خواهد و پای بر زمین می كوباند تا به هر قیمتی شده آن را به دست آورد. شاید وقت آن رسیده كه دیگر بالغ باشم.

وابستگی ام اما هنوز از بین نرفته است. اما اصل مطلب هنوز باقیست. داشتم می گفتم مواظب حرفهائیكه به خدا می زنید باشید. من به خدا می گفتم هرگز نمی توانم مثل مولانا باشم. (نمی گویم در حد مولانا، تنها كمی مشابه به او). می گفتم هرگز نمی توانم مثل مولانا، معشوق خود را، به همراه ملكه اش، بر تخت پادشاهی اش بنشانم و خود تنها نظاره گر باشم. جالب است كه در كمتر از 12 ساعت بعد، من نشسته بودم به پای اریكهء پادشاهی معشوقم، و زندگی او و ملكه اش را نظاره می كردم. به همین راحتی. و نگوئید هرگز، كه هرگزی وجود نخواهد داشت؛ و نگوئید غیر ممكن، كه تنها غیرممكن، غیرممكن است.

اما هنوز تفاوتهائی اساسی بین خودم و مولانا می بینم. سطح توقعات من هنوز بسیار بالا و سطح پذیرشم بسیار پایین است. معشوق من از شمس تبریزی بسیار خوش اخلاق تر و پذیرش من از مولانا بسیار پایین تر است. اشكال از معشوق من نیست. اشكال از من است كه هنوز به حد كافی سمباده نخورده ام و صیقل ندیده ام. تا خوش تراش شدن هنوز راه درازی در پیش است.

احساس می كنم معشوق من پذیرش من را دارد. پذیرش معشوق من بسیار بالاتر از من است. تجربه های معشوقم هم از من بیشتر است. او از من بیشتر سمباده خورده است. واقع بین تر است. من هنوز گاهی واقع بین نیستم. هنوز گاهی فراموش می كنم كه معشوق من یك انسان معمولی است. یكی مثل خود من و مثل هركس دیگری. هنوز گاهی فراموش می كنم چیزی به اسم چرا وجود ندارد. چیزی به اسم قانع شدن وجود ندارد. گاهی فراموش می كنم كه اصل فقط یك چیز است؛ پذیرش. این مهم نیست كه معشوق من چه كسی باشد با چه خصوصیات اخلاقی ای. مهم این است كه من مثل قاضی القضات انگشت اشاره ام را به سوی او نگیرم كه اگر گرفتم بهتر است یك نگاهی به سه انگشت دیگری بیاندازم كه به سمت خودم نشانه رفته اند. و این به من نشان می دهد كه اگر معشوق من یك نقص دارد، من سه تا دارم. او این سه نقص را می پذیرد و آیا تو اینقدر رشد نكرده ای كه آن یك نقص او را بپذیری؟

می گویند در زندگی هیچ بایدی وجود ندارد اما ما برای رشد كردن برای خود بایدهائی می گذاریم. و من باید این دو كفهء نامتعادل ترازوی ذهنم را به تعادل برسانم. من باید از وزن كفهء بایدها و انتظارات و توقع ها و چراها بكاهم و به وزن كفهء پذیرش و پذیرش و پذیرش و پذیرش و پذیرش بیافزایم و البته فراموش نكنم كه خودم به تنهائی قادر نیستم چنین بكنم؛ باید به خدا بسپارم.

من بدون معشوقم قادر به زندگی هستم. اما بدون عشق ورزیدن به معشوق، مثل یك انسان سرگردانم. من محتاج عاشق شدنم. محتاجم كه عشق بورزم. دوستت دارم را بر زبانم جاری كنم. من اگر عاشق نباشم هیچم. پس معشوق من، دوستت دارم.

عصیان

بارها و بارها شده که احساس کردی دلت شکسته اما دلیلش مبهم بوده...
گاهی انتظاراتی از افرادی داریم که اصلا دلیلی براش وجود نداره!
بعضی وقتا هم بازتاب عمل خودمون هستش که باعث شکستن دل و غرورمون میشه.
به نظر من غرور چیز خوبی نیست و باید شکسته بشه ولی...ولی برای کسایی که ارزشش رو داشته باشن،دوسمون دارن و دوسشون داریم!نمونش کسی که سالها باهات دوست بوده و از دوستیش لذت میبردی،و سر مسئله ای باهم قهر کردید.
چرا باید منتظر شد تا اون پا پیش بزاره.شاید اون هم همین حس رو داره!اونوقت چی میشه؟!
اینجاست که بعد مدتها وقتی به پشت سرت نگاه میکنی میبینی پر از این دوستا بودن که بخاطر غرور از هم دور موندین...
و اونجاست که دلت از خودت میشکنه که چرا!
چرا زمانهایی رو ک میشد جای قهر و کینه دوست بود و اذت برد رو به راحتی با غرور گره زدیم و به اعماق اقیانوس کینه فرستادیم و جای سابقه ی دوستی،سایقه ی قهر رو بالا بردیم...
بر عکس چشم باز میکنیم و میبینی ماها و یا سالها با افرادی دوست بودی که تنها شریک شادی های تو بودن و وقتی دلت میخواد تکیه گاه اشکات بشن،پیداشون نمیکنی...
کاش میدونستیم نقش خاطره هامون رو کجا بزنیم...!!!
میشه جبران کرد،اما زمان منتظر جبران ما نخواهد شد !!!


No comments: