Saturday, February 27, 2010

جمعه 7 اسفند 1388



ابژکتیو

تولدت مبارک



نیم بوسه

از همان روزهای انتخابات و پخش تیزرها و برنامه های تبلیغاتی ، دو جریان در صحنه سیاسی ایران قابل تفکیک بود ؛ جریان سنت گرای متحجر و جریانی که به زعم خود قصد داشت نماد روشنفکری دینی باشد . نماینده جریان اول احمدی نژاد بود و جریان دوم را میرحسین موسوی و مهدی کروبی نمایندگی می کردند .

روشنفکری دینی ، مقوله ای است که از حدود دهه هفتاد و در پی انتشار مجله کیان و روزنامه ها و مجلات مشابه در مجامع دانشگاهی ، مانور زیادی روی آن داده شد ؛ از دید تاریخی ، جریان روشنفکری دینی در ایران را می توان به دوره قبل از انقلاب و بعد از انقلاب تقسیم کرد که دوره بعد از انقلاب از حدود دهه هفتاد ، آغاز شد . برخی افراد ، هنگام بحث در مورد روشنفکری دینی ، دوره دوم ، یعنی بعد از انقلاب را دنباله رو و شکل تکامل یافته جریان قبل از انقلاب می دانند ولی به نظر من این دو دوره تمایزاتی با هم دارند که نمی توان براحتی دومی را طفیلی اولی قلمداد نمود .

مشخص ترین دلیل من برای مخالفت با این دیدگاه ، مربوط است به حاکمیت دینی در جامعه ؛ قبل از انقلاب 57 ، با اینکه طبق قانون مصوب مشروطیت ، حکومت ایران ، حکومتی اسلامی بود و طبق نص صریح قانون اساسی قبل از انقلاب ، شاه حاکم بر جامعه اثنی عشری بود و نظارت اسلام بر حاکمیت که از بقایای قانون مصوب مشروطیت بود ، وجود داشت ، اما با این وجود ، دین اسلام صرفا نقشی نظارتی بر عهده داشت ، نقشی که به او این اجازه را میداد تا همواره از موضع نقد و انتقاد با حکومت و رژیم برخورد کند و طبیعی است که جریان روشنفکری دینی شکل گرفته در پناه چنین نقش دینی ، (شریعتی ، بازرگان ، طالقانی ، یدالله سحابی و . . . ) جریانی بود که همواره در حال تهاجم به برساخته های موجود بود .

شریعتی که نماد اصلی این جریان محسوب می شود ، در تلاش بود تا با معرفی چهره ای متفاوت از علی ، حسین ، فاطمه ، ابوذر و سایر سکانداران شخصیت های اساطیری شیعی ، آنها را انقلابیونی مصلح معرفی کند و سخنرانی هایش آمیزه ای از حماسه و شور انقلابی داشته باشد و صرفا به فکر برشکستن وضع موجود بود در حالیکه برای آینده ، برنامه ای گنگ ، مبهم و خالی از تفکرات منطقی داشت .

شاید شریعتی داد سخن از رنسانس اسلامی میزد ولی نه ساز و کاری برای آن معرفی میکرد و نه ایده ای داشت ، بلکه تمام هم و غم خود را به فریاد زدن پشت تریبون حسینیه ارشاد سپری میکرد و توهم مدینه فاضله را در مخیله خود می پروراند . یا مهندس بازرگان که در تلاش بود تا با دادن معنی تازه به بعثت محمد بن عبدالله ، تفسیری جدید در باب نبوت و نقش انقلابی پیامبر در مکه و مدینه ارائه دهد .

اما جریان دوم را ، که از دهه هفتاد آغاز شد ، کسانی چون حسین حاج فرح دباغ (=عبدالکریم سروش) ، اکبر گنجی ، مسعود بهنود ، موسوی خوئینی ها ، عمادالدین باقی ، سعید حجاریان ، عباس عبدی ، شمس الواعظین و . . . رهبری می کردند . از میان این ها فقط دکتر سروش را می توان حلقه واسطی بین جریان قبل از انقلاب و بعد از انقلاب دانست ولی با توجه به تاریخ تفکر او ، من او را در جریان دوم جا می دهم .

اعضای این جریان ، عمدتا کسانی بودند که در اوایل انقلاب ، در برابر جریان روشنفکری اوایل انقلاب سرناسازگاری داشتند ؛ چون اکثرا در سنین جوانی بودند و بالتبع در جنب و جوش و شور انقلابی و مرید راستینی بودند برای رهبریت کاریزمای آیت الله خمینی ؛ مثلا عباس عبدی و اکبر گنجی کسانی بودند که در تسخیر لانه جاسوسی آمریکا شرکتی فعال داشته و در برابر مخالفت های بازرگان ، و دولت موقت او در باب این جریان ، سر به شورش برداشتند و به جرأت می توان گفت زمینه استعفای دولت موقت را فراهم کردند .

این افراد که اکنون در دهه هفتاد ، تحصیلات آکادمیک در زمینه های علوم انسانی نیز کسب کرده بودند ، به فکر اصلاحات و مفاهیم نوی جامعه شناسی افتادند ؛ شاید اگر جنگ تحمیلی هشت ساله اتفاق نمی افتاد ، همین نقش را جریان روشنفکری اول عهده دار میشد ولی وقوع جنگ ، جریان اول را خانه نشین کرد و اکنون (= یعنی دوره پس از جنگ)، انقلابیون پر شور اوایل انقلاب ، نقص های ریشه های داری را می دیدند و از طرفی اکثر افراد جریان روشنفکری اوایل انقلاب را نیز از دست رفته بودند .

تفاوت این جریان روشنفکری با جریان اوایل انقلاب ، این بود که اکنون این جریان ، حامل مفاهیمی از دینی به نام اسلام بودند که اکنون خود نقش حاکمیت بر عهده گرفته بود و از مقام تهاجم و انتقاد ، به مرحله دفاع و توجیه روی آورده بود .

پس اعضای این جریان ، دست بکار شدند تا مفاهیم جدید توسعه یافتگی در جهان غرب را به قامت ناساز حکومت دینی اندازه کنند . در این راستا اولین حرکت ها توسط رکن چهارم دموکراسی ، یعنی مطبوعات و نشریات ، آغاز شد . شاید مجله کیان ، جز اولین نشریاتی بود که زمینه ساز دوم خرداد 76 شد . و نهایتا دوم خرداد و حاکمیت هشت ساله خاتمی ، فرصتی فراهم کرد تا این جریان به رویه آزمایشگاهی خود ادامه دهند . رویه ای که خیال می کردند منجر به حکومتی لائیک در ایران خواهد شد .

اگر سخنان رهبران جریان روشنفکری دینی را به دقت بررسی کنید ، شاهد تناقضاتی خواهید بود که همین به اصطلاح روشنفکران ، از آنها رنج می بردند . اینان کسانی بودند که به دلایل مختلف ، نه می توانستند صد در صد ، اندیشه ها و مفاهیم سنتی را در ذهن خود بر اندازند و نه می توانستند کامل و جامع مفاهیم توسعه تمدن غرب را هضم کنند .

شاید تیزهوش ترین اعضای جریان روشنفکری دوم ، همان دکتر سروش بود که در اثنای دور دوم ریاست جمهوری خاتمی ، دیگر همانند چند سال قبل از آن ، سخنی از جامعه مدنی نمی گفت و در پاسخ خبرنگاری که از او پرسیده بود چرا دیگر سخنی از جامعه مدنی به میان نمی آورید ، گفته بود که به نظر من قبل از رسیدن به جامعه مدنی باید جامعه ای اخلاقی داشته باشیم ؛ شاید او زودتر از همه پی برد که تناقضاتی را که گریبان گیر جریان روشنفکری دینی است ، نمی توان صرفا با داشتن دولت اصلاحات مهار کرد . حتی در دور نهم ریاست جمهوری ، هنگامی که سروش از کروبی حمایت کرد ، در تأیید اقدام خود گفته بود : کسی باید بر سر کار بیاید که از جنس همین نظام باشد و بتواند اقدامات مؤثری انجام دهد ؛ به نظر سروش ، کروبی ، مصلح ترین فرد نبود بلکه چون ادبیات گفتمان با نظام آخوندی را می دانست ، مناسب ترین گزینه بود . و جالب بود که جریان تندروی چپ ، از جمله مجاهدین انقلاب اسلامی و حزب مشارکت که طعم قدرت را در دوره هشت ساله خاتمی چشیده بودند و دل کندن از آن به نفعشان نبود ، دکتر معین را به مثابه یک شیر پوشالی به میدان فرستادند ؛ به جرأت می گویم که حمایت آنها از دکتر به معین ، به این دلیل بود که می توانستند در صورت به قدرت رسیدن او ، افسارش را در دست بگیرند ، کاری در مورد خاتمی نتوانسته بودند انجام دهند . اگر به روزنامه های دوران هشت ساله اصلاحات دسترسی داشته باشید روزی نبود که به خاطر مسائل پیش پا افتاده ، انتقاد از خاتمی توسط همین جریان تندروی قدرت طلب ، خمیرمایه سرمقاله نباشد .

شاید اگر خاتمی روزی رنجنامه ای منتشر کند ، آهی از دست احزابی خواهد کشید که مولود ریاست جمهوری او بودند . احزابی که در جریان انتخابات 84 دست به انتحار سیاسی وحشتناکی زدند ! در دور اول از معین حمایت کردند و با تمام قوا همانند چهار سال قبل از آن ، در برابر هاشمی ایستادند و او را تخریب کردند و در دور دوم انتخابات با چرخشی 180 درجه ، در مقام حمایت از هاشمی بر آمدند ؛ اقدامی که معنایی جز قدرت طلبی نداشت . همین اقدام باعث شد که احمدی نژاد ، شهردار تهران ، که در نظر شهروندان تهرانی ، چهره ای بود که شاید می توانست همچون هاشمی سردار سازندگی باشد ولی همچون او دچار فساد اقتصادی نشود ، به قدرت دست یابد و مردم در برابر تغلب مختصری که در دور اول انتخابات ریاست جمهوری نهم رخ داد ، چندان هم ناراضی نبودند . اما دریغا که فساد سیاسی ، جایگزین فساد اقتصادی گردید .

شاید حتی خود کروبی ، هم اکنون ، سپاه پاسداران را مسئول انتقال قدرت از جبهه اصلاحات به دامان جریان تندروی راست افراطی بداند ، اما نباید از این غافل باشد که نقش احزاب تندروی چپ ، رنگین تر از نقش سپاه بود . چه اگر اقدامات نابجای احزاب و شخصیت های تندرو نبود ، سپاه نمی توانست آبستن حوادث باشد .

دور اول ریاست جمهوری احمدی نژاد گذشت و چند ماه مانده به انتخابات دهم ریاست جمهوری ، زمزمه های قدرت گیری دوباره اصلاح طلبان به گوش رسید . آرایش سیاسی احزاب و شخصیت های مختلف شروع شد و شاید بتوان گفت همین آرایش های پوشالی نیز وسیله ای شد برای تخریب جبهه اصلاحات توسط جریان تندروی افراطی ؛ چرا که در برخی موارد آرایش های جدید حکایت از تصویه حساب های شخصی و بده و بستان های درون حزبی می کرد .

و تمام موارد فوق دست به دست هم دادند تا در حلقه رهبران اصلاح طلب ، یعنی هاشمی ، خاتمی و برخی دیگر ، احزاب و شخصیت های تأثیرگذار در جریان دوم خرداد 76 فاقد صلاحیت تشخیص داده شوند .



اینجا باید دو نکته را متذکر شوم ،

اول اینکه در بالا اشاره کردم هاشمی جزو حلقه قدرت اصلاحات شد ؛ دوستان بدانند که در جریان انتخابات دهم بود که هاشمی در جبهه اصلاحات طبقه بندی می شود ؛ نگاهی به کارنامه سیاسی او بعد از 15 خرداد 1368 ، یعنی زمانی که سید علی حسینی خامنه ای را با زد و بند سیاسی به رهبری رسانید ، حکایت از نوعی نقش کاتالیزوری برای او دارد . در هر دوره ای که جریانی قدرت را به دست گرفت ، هاشمی برای حفظ تعادل قدرت ، در جبهه مقابل قرار گرفت تا لجام جبهه به قدرت رسیده گسیخته نشود و متأسفانه در دوره هشت ساله خاتمی ، جریان اصلاحات او را آنچنان تخریب کردند که نتوانست آنچنان که باید و شاید نقش خود را در ماههای اخیر ایفا کند .

نکته دوم اینکه ، فاقد صلاحیت بودن احزاب سیاسی تندروی اصلاحات ، توسط رهبر اصلاحات و هاشمی ، شاید به عقیده من سنجیده ترین اقدامی بود که انجام گرفت ؛ چرا که اگر اینان به اشتباه ، عنان مبارزات انتخاباتی را به دست احزاب و شخصیت های وابسته به آن می دادند ، اتفاق ناگواری می افتاد که تا سالهای سال مردم نمی دانستند ایران به کدام سو می رود و پرده های اسرار دریده نمی شد ! اتفاقی که می افتاد این بود که با مشارکت حداقلی مردم ، انتخابات برگزار میشد و احمدی نژاد با حداقل آراء ، به ریاست جمهوری برگزیده می شد . و مردم نمی دانستند که در پشت پرده قدرت کدام جریان ها و شخصیت ها ، دستی بر آتش دارند و از به قدرت رسیدن جریان خطرناک نوین که در دامن شخصیت های تندرویی چون مصباح یزدی و انجمن حجتیه ، تربیت یافته بودند ، غافل می گشتند .

اما به هر حال حلقه رهبری اصلاحات ، شخصیتی را که سالهای سال کنسرو شده بود تا در بحرانی ترین زمان به صحنه بیاید ، مناسب ترین گزینه تشخیص داد ؛ یعنی میرحسین موسوی . اما این فرآیند با یک بازی سیاسی هم همراه شد ، اینکه ابتدا خاتمی حضور خود را در انتخابات اعلام کرد و سپس با اعلام حضور موسوی ، کنار کشید . شاید برخی آن روزها خواستار آن بودند که کروبی نیز اقدام خاتمی را انجام دهد ولی احمقانه ترین کار ممکن بود و خوشبختانه کروبی و حلقه رهبری اصلاحات ، زیر بار چنین اقدامی نرفت .

اما نقشی که جریان روشنفکری دهه هفتادی در این کارزار به عهده داشت ، باز هم انطباق مفاهیم تمدن سیاسی غرب با فضای سیاسی موجود بود ، غافل از اینکه هنوز هم هیچ پذیرشی در میان اکثریت عوام با افکار و اعتقادات فعلی نخواهد داشت . جریان روشنفکری مذکور ، که اکثرا در سنین میان سالی و پختگی بودند ، با دستمایه قرار دادن آموزه های جامعه شناختی غربی از آثار کسانی چون ماکس وبر ، استیگلیتز ، یورگن هابرماس و . . . سعی داشتند همانند روشنفکران دوره مشروطه و کسانی چون میرزا ملکم خان ، طالبوف تبریزی ، آخوند زاده و . . . مفاهیمی را به صورتی خلق الساعه به خرد مردم دهند .

اما دریغا که اکنون موقع این کار نبود ، این دوستان روشنفکر باید در همان هشت ساله ی قدرت خاتمی ، به عوض لذت بردن از طعم قدرت ، شالوده های چنین افکاری را پی ریزی می کردند ولی افسوس که چنین نکردند و با اقدام اخیر عجولانه و بی موقع خود ، حتی موجبات محکومیت خود را فراهم کردند .

نهایتا در انتخابات دهم ، اتفاقاتی افتاد که همگان دانند و جنبش سبز که سودای اصلاحات داشت ، مخالفت های مدنی و روشنفکری را دست مایه خود قرار داد . اما در این دوره جدید که روشنفکران دینی قربانی جهالت های و قدرت طلبی های خود شده بود ، بازیگر دادگاه های فرمایشی و نمایشی شدند . دادگاههایی که مرا به یاد دادگاه زنده یاد دکتر تقی ارانی در دوران رضاخان انداخت .

جنبش سبز چندین ماه است که مفهومی مقدس و مبارزاتی برای آزادی خواهان شده است ؛ اما در همین چند ماه فراز و نشیب هایی را طی کرده است که از لحاظ غنای مفاهیم ، بهترین گزینه موجود و حاضر برای بررسی توسط جامعه شناسان است . آرزو می کنم کاش میشل فوکوی دیگری بود تا گام به گام با جنبش فعلی حاضر میشد و به واکاوی آن می پرداخت .

تناقضاتی گریبان گیر مردم حاضر در این جنبش و بیشتر از آن گریبان گیر رهبران آن است .

رهبران این جنبش ، چه در طول ایام انتخابات و چه پس از آن ، مفاهیمی را بکار می بردند که در تناقض آشکار با خواسته های مبارزاتی آنها بود .

حرف از برابری اقشار و گروه ها می زدند ، اما التزام به قوانین اسلام را سرلوحه خود قرار می دادند . آزادی اندیشه را ندا می دادند ولی خود و مردم دلبسته به جنبش سبز را در چهارچوب اندیشه های خمینی کبیر محصور می نمودند . برخی دوستان در برابر این سخنان من استدلال می کنند که این اقدام رهبران صرفا برای پیشبرد اهداف جنبش بود تا از وضع فعلی بهترین استفاده را بکنند ! اما این استدلال هیچگونه همخوانی با خود رهبران جنبش سبز و با تجربیات تاریخی ملت ها ندارد .

اول اینکه موسوی و کروبی ، نه به منظور رسیدن به اهداف آزادیخواهانه جنبش سبز بلکه به قطع و یقین برمبنای تفکرات و اعتقادات خود ، ملزم به قوانین اسلام و فرمایشات رهبر کبیر هستند و شما خیال نکنید آن زمانی که موسوی از فضای تاریک و اختناق اول انقلاب ، با عنوان فضای نورانی اول انقلاب یاد می کند ، صرفا با این وسیله می خواهد در چهارچوب ، اقدام به مبارزه کند ، بلکه او با دل و جان معتقد است به همان مفاهیمی که 30 سال پیش ساری و جاری بود و خمینی برای او نه وسیله ای برای پیشبرد اهداف فعلی ، که همان مولی و مقتدای سالیان دراز است .

از طرفی در هر جای دنیا و در هر انقلابی ، هرگاه رهبران خواسته اند از مفاهیم قبلی برای پیشبرد مقاصد بهره ببرند ، نه تنها مقاصد حاصل نشده ، بلکه به انحرافاتی کشیده شده است که خطرناکتر از شرایط قبلی گشته است .

این شمه ای از تناقضات گریبان گیر رهبران است ، اما تناقضی که مردم مشارکت کننده در جنبش با آن دست و پنجه نرم می کنند ، بسی عمیق تر و عذاب آورتر است ؛ مردمی که اکثریت آن را جونان 15 تا 30 ساله تشکیل می دهد .

انقلاب 57 را جوانان و دانشگاهیانی رقم زدند که با افکار آزادیخواهانه غرب و شرق آشنایی داشتند ، گروهایی چون حزب توده ، مجاهدین خلق (البته قبل از سال 54 ) ، چریک های فدایی خلق و . . . که اعضای آن جزو قشر تحصیل کرده و تیزهوش جامعه بودند و از طرفی حداقل می دانستند که به جای نظام فعلی ، دنبال چه نظامی و با کدامین جزئیات هستند ؛ هر چند نتوانستند به آرمان های خود برسند ، که ریشه این نرسیدن بحثی دیگر می طلبد ، اما حداقل جایگزینی برای آنچه می خواستند فرواندازند ، داشتند .

اما اکثریت جوانان فعلی مشارکت کننده در جنبش سبز ، نه کتابی خوانده اند ، نه با افکار مترقی آشنایی دارند ، نه حتی تصور درستی از مفاهیم مبهمی چون آزادی در مخیله شان یافت می شود . جوانانی که صرفا می دانند چه نمی خواهند ، اما نمی دانند به دنبال چه هستند ؛ عاشق اعتراض کردنند ، شیفته ی فریاد های الله اکبر دسته جمعی هستند ، دوستدار نافرمانی اند اما متأسفانه دلیل این نافرمانی ، حاکمیت فعلی نیست ! بلکه صرفا شیفته پرستیژ اعتراض هستند . برخی به دنبال اینند که با شرکت در جنبش سبز ، اعتباری برای خویش در اذهان نزدیکان فراهم کنند و چهره ای روشنفکر از خود به نمایش گذارند . وامصیبتا کار به جایی رسیده است که مخالفت با استبداد ، نه ریشه در آزادی خواهی که ریشه در تفاخر دارد . اما هستند کسانی در میان جنبش سبزی ها که هم خوانده اند و هم می دانند به دنبال چه هستند ، اما آنان نیز تناقضاتی عمیق تر دارند .

آنهایی که در اعتراضات ، فریاد "یا حسین ، میرحسین" بر می آورند ، می گویند "یا حجت بن الحسن، ریشه ظلم رو برکن " و . . . اما از سویی نمی دانند که دست در دامن حسین زدن و استمداد جستن از امام غایب ، سرآغاز شکست جنبش است

جنبشی که بر فرض محال در صورت پیروزی ، به همان انحرافی کشیده می شود که انقلاب 57 و قبل از آن انقلاب مشروطیت به آن سمت رفت .

جنبش سبز باید به نقد هشت ماه گذشته خود روی آورد ، اگر رهبران آن واقعا دل در گرو آزادی دارند ، بهتر است بی تعارف و بی رودربایستی خود را بار دیگر مرور کنند و به خاطر خون صدها جوان معترض و پرپر شده ، سیر هشت ماهه خود را صراط مستقیم ندانند .

جنبش سبز ، دقیقا باید تکلیف خود را مشخص کنند ! از ابتدای شروع جنبش ، هدف این جنبش سرنگونی رژیم سیاسی فعلی نبود ( که به نظر من حتی با وجود آن همه هنو های ریخته شده ، هم اکنون نیز نباید باشد ) بلکه از ابتدا ، هدف صرفا برکناری دولت احمدی نژاد بود ؛ اما در ماههای اخیر ، جنبش به سمت شخص اول مملکت دست اندازی کرد که همین امر باعث شد ، به راحتی حکم محاربه با دین بر پیشانی برخی افراد بچسبانند. اینکه نباید چنین باشد من نیز موافقم ولی جنبش باید به درستی بداند در مقام و موقعیتی نیست که به مقابله با شخص اول بپردازد ؛ البته این را نیز خاطر نشان کنم که رهبران جنبش به هیچ وجه قصد مقابله با شخص اول را ندارند بلکه این مردم بودند که حتی رهبران را به سمتی کشانیدند که به مقابله با شخص اول روی آورند . و خوشبختانه باز شخصی چون هاشمی رفسنجانی بود که جلوی این اقدام را بگیرد .

نمی خواهم بگویم که هاشمی ، آزادیخواه ترین ، روشنفکرترین و دلسوزترین فرد برای اهداف آزادی طلبی مردم است ، اما در شرایط فعلی ، تنها کسی هست که می داند دقیقا به چه وسیله و رویکردی جلوی گسیختگی بیش از حد زوار جامعه را بگیرد .



جنبش سبز ، اکنون فقط دو هدف دارد

اول اینکه به دنبال همان خواسته منطقی و معقول اولیه خود ، یعنی برکناری دولت احمدی نژاد ، باشد و در ثانی به فکر پی ریزی حرکتی باشد تا افکار توده ساخته شود و سطح فکری عوام به حدی برسد ، تا جامعه آبستن تحولات بزرگ شود .

اما متذکر شوم ، در صورت برکناری دولت احمدی نژاد ، رهبران جنبش سبز و مردم خیال نکنند که مرحله اول را برده اند و مرحله بعد براندازی رژیم است !! چرا که اصلا اهداف سیاسی جنبش سبز در مورد اصلاح حکومت مرحله بندی ندارد و باید همان تک مرحله ، یعنی برکناری دولت احمدی نژاد ، پی گیری شود . و پس از آن با حفظ نقش خود در ساختار حکومت فعلی ، اقدامات ریشه ای و بنیادی برای تحول در دهه های آتی انجام دهند . هرچند به نظر من دولت احمدی نژاد تا آخرین دقایق چهار ساله بر سر قدرت خواهد بود و بهتر است جنبش سبز به دنبال برنامه ای باشند تا در دوره انتخابات ریاست جمهوری یازدهم ، بازی را به دست بگیرند .

فقط امیدوارم در آینده ، جنبش سبز رویکرد گذشته را تکرار نکند و به جای ریختن به کف خیابان ، به فکر بازسازی معقول خود باشد .


_kissing



رضا جان ما هم سالروز تولدت رو بهت تبریک می گیم .

پیوند به منبع

image

گاه نوشته های یک همجنسگرا

این پست عنوان ندارد !!!

نمي دانم چه مدت است كه قلم در دستانم جاي نمي گيرد و باز نمي دانم مشكل از قلم فرسوده ي من است يا دستان ناتوان اين كودك بزرگسال كه در حال آموختن حروف الفباست ، الفبايي كه تنها جملات و كلمات آن در مرد و مردانگي خلاصه مي شود :

آن مرد آمد

آن مرد رفت

آن مرد ...

و لعنت بر مردانگي هاي مردان سرزمين من كه ...

دوستانم نوشتند ،‌جاري ساختند ،‌رقصيديند، خنديدند و من تنها به سكوت اكتفا كردم و لعنت بر اين كودك بزرگسال

هايري همچون گذشته احساسات زيبايش را جاري مي سازد و خاطرات گذشته را به زيبايي به تصوير مي كشد و شعرهايش را گام به گام مي سرايد و لعنت بر من كه دستانم حتي نايي براي نوشتن و تحسين ندارد .

و ماني نيز كه از دين و مذهب و فلسفه مي نويسد (‌نوشته هاي كه بيش از يكبار آنها را مطالعه كردم ) و در كلامي اعتراضي دوستانش را حامي مكتب ..... مي خواند و با رقص زيبايش عشق انسانيش را تصويرسازي مي كند ( براستي نمي دانم لطف ماني عزيز را چگونه پاسخ دهم كه در پاسخ لطف بي دريغش ناتوانم )

عليرضا نيز كه جا به جا مي شود و به جبر جباران زمانه بلاگفا را بر مي گزيند و لعنت بر من كه به جاي تبريك سكوت را بر گزيدم .

و سعيد ( وبلاگ آزادي واقعيت دارد ) نيز كه با نوشته هاي اخيرش دستان ناتوان من را تكاني مي دهد و مرا وادر به تحسين مي كند ( صداي آرام دستاني كه گويا براي اولين بار كف زدن را تجربه مي كند )

پژمان نيز كه يك ماه و اندي در وصف حال مانده است و گويا قصد برون ندارد .( اميدوارم هر چند حضور وبلاگيش كمرنگ شد ه است ولي روزهاي پر رنگ و سبز ي را سپري نمايد )

حسين نيز كه از برخورد آقا پليسه هنوز در حال خنديدن است خنده اي كه به او مهلت نوشتن نمي دهد !!!

سعيد ( وبلاگ من زن نمي خوام ) مدتهاست كه ديگر يافت نمي شود !!! و حتي متن اخير وبلاگ دكتر ابراهيمي نيز انگيزشي براي نوشتن در او ايجاد نمي كند ( به اميد بهروزي و پيروزي براي سعيد عزيز كه اين غيبت او به حتم دليل واضح و روشني دارد كه ذهن كوچك من در فهم آن ناتوان است )

‌شانا و دوستان ديگرنوشتند نوشتند و نوشتند و من ...

و واي بر من كه آفتابگردان سفيد را نيز به فراموشي سپردم و در اين سكوت لعنتي به دوستانم ظلمي آشكار نمودم؛ بار دگر اين گفته در ذهنم شكل ميگرد كه بخشش از سوي بزرگان است بخششي كه اميدوارم از سوي دوستان عزيز نصيب اين كودك بزرگسال گردد .

بيش از اين وقت گرانبهاي دوستانم را هدر نمي دهم و با مناجاتي شبه طولاني به اتمام مي رسانم :

خداي بزرگ اگر قرار است بدون رابطه جنسي بمانم ياري ام ده تا آبرومندانه زندگي كنم و براي لذتي چند دقيقه اي خود را به زير نياورم ، مرا ترش روي و عصباني و سرزنش گر جهان و هر آن چه در آن هست مگردان .

به جاي آن كه براي خود دل سوزي كنم ، قدرت و خشنودي يي به من عطا فرما كه ناشي از حرمت به خويشتن باشد .

فراتر از همه دركي به من عطا فرما تا پيچيدگي هاي شرايط انساني را دريابم . بسيار آسان است كه آدمي اشتباه كند ميان آنچه را كه بدن مي انگارد به آن نياز است و يك ضرورت راستين است يا آنچه را كه ذهن و جهان القا مي كند ، مرا از اين اشتباه در امان نگاه دار .

خداوندگارا مرا از خطا بازدار و نيز از اين اشتباه .

ياري ام ده تا به خاطر داشته باشم كه بسيار كسان رنج هاي بسيار شديدتري را تحمل كرده اند و نيز محروميت هايي به مراتب قوي تر را و نيز بسيار كسان بدون داشتن رابطه ي جنسي شاد و هدفمند زيسته اند و زندگي نويد بخشي داشته اند .

به من راز تسليم شدن در برابر خويشتن داري را عطا كن ،‌به من شكوه و غرور و خود حرمت گزاردن را مرحمت فرما .

اگر قرار است بدون ارتباط جنسي زندگي كنم ياري ام ده تا از اين نيروي عظيم كه به من بخشيده اي در جهت هدف و غايتي مطلوب ،‌بهره گيرم .

توضیح بسیار مهم :

مناجات فوق نوشته خانم مارجوری هلمز می باشد که قسمتی از آنرا تغییر داده ام - کتاب گفتگوی یک زن با خدا - مارجوری هلمز - مهدی افشار


تموز

نه نمی گویمش

آمده‌ ام چیزی بگویم که هیچ‌ وقت نخواهم گفت. نه، نمی ‌گویم ‌اش. وبلاگ جای مناسبی برای گفتن این چیز ها نیست. ولی یک روز باید بشنوی. البته بایدی در کار نیست. چرا که از همین حالا همه‌ چیز تمام شده. همه‌ چیز به گذشته تعلق گرفته و چیزی برای آینده باقی نمانده است.

دیشب خوابم نبُرد. تعداد دفعاتی که از خواب پریدم، دو رقمی بود. دیشب به ذهن سپردم، که از پسرک یک پتوی اضافه بگیرم. لرزم گرفته بود. و در خواب های کوتاهم، فقط کابوس بود و کابوس. کابوسِ چی؟ کابوس اینکه همه چیز پاک شده. همه چیز پَرت شده بود توی سطل آشغال. همه چیز نیست شده بود. بیدار که شدم، همه چیز پاک شده بود و از سطل آشغال بوی آشنایی به مشام می رسید.

وبلاگت را می خواندم. نمی دانی، اما تقریباً می تواند نابودم کند. به سرگیجه می افتم. فقط عکسی که از خودت گذاشته ای را دوست دارم. تازه آن هم بدون عینک است. و همه چیزش رنگ و بویی دارد که مال تو نیست. تو آنجا یک مرد آسیب ناپذیری. غولی هستی که بر همه چیز مسلط است. زمانی اما پسری بودی که دلش می خواست سربازی اش زودتر تمام شود. آن پسر آسیب دیده بود. تنها بود. راه را اشتباه رفته بود. من دستش را گرفتم و آوردمش توی راه درست. گفتم، این طوری نه، دست ات را به من بده. لب هایم شیرین است. آنها همه چیز را به تو یاد می دهند. و تو آن قدر با استعداد بودی، که همه چیز را یاد گرفتی.

حالا من راه را اشتباه می روم...

من و پسرک تقریباً مثل دو جزیره ی دور از هم رفتار می کنیم. زیاد حرف نمی زنیم. اوایل با سینمای خانگی فیلم می دیدیم. حالا من ترجیح می دهم توی اتاقِ خودم، کتاب بخوانم و بی خوابی بکِشم. پسرک چند روز است گلو درد دارد و حاظر نیست دکتر برود. کم غذا می خورد. نمی خوام مثل مامان ها باهاش رفتار کنم. مغرور است. خیلی غرور دارد. تو هم مغروری. غرورت را از من دزدیدی. از میان لبانم آنرا قورت دادی. خودم هنوز کمی بِهش احتیاج داشتم.

همه ی اینهایی که گفتم، هیچ کدام از حرفهایم نبودند. خود سـانسوری می کنم. چرا که آنها با ارزش تر از نوشته های وبلاگی هستند. یک زمانی شاید همه اش را از زبانم شنیدی.

شاید.



No comments: