Saturday, February 27, 2010

شنبه 7 اسفند 1388


آدم آهنی


نگران
اصلا بیا فرصت نداشته بشیم؛

به موقع نرسیم؛

دیر کنیم.

مگه چی می‌خواد بشه؟

نیم بوسه

اون روزی که با محمد رفتم کرج ، گفتش اگه بشه میخواد بره انگلیس تا مدیریت ساخت بخونه

برادر و خواهرش اونجان

جالبه

یه روز حرف از زن گرفتن میزنه

یه روز میخواد بره سوئد

یه روز دیگه میره انگلیس

این وسط فقط منم که میشنوم

ولی کم کم دارم یاد می گیرم به عنوان یه دوست صمیمی دوسش داشته باشم

خیلی سخته ولی دارم تمام تلاشم رو می کنم

اگه قرار باشه کسی بهم کمک کنه ، اون خودمم

یادداشت های من برای او


یک تیر و دو نشان

عقربه های ساعت خسته از دویدن دنبال همدیگه با 360 درجه فاصله ساعت 6 بعد از ظهر رو نشون میدادن ، پسرک برروی صندلی براق به رنگ آبی آسمانی ایستگاه مترو نشسته بود و به زندگی فکر میکرد ، به اینکه تا کی باید به مانند آدم آهنی زندگی کنه ، طعم زندگی براش به تلخی قهوه ترک شده بود . غرق در افکار بود که غریبه ای توجه اش را جلب کرد ، درست روبروی پسر نشسته بود و ظاهر منتظر !!! سکوت بر ایستگاه حاکم بود و به جز چند مسافر و ٢ مامور لباس آبی کسی نبود ، ناگهان صدای افتادن نردبون کارگر خدماتی که داشت دیوار های سنگی ایستکاه طرشت رو تمیز میکرد رشته افکار پسرک رو پاره کرد . همه از این صدا تکونی به خودشون دادن جز غریبه ، همین باعث شد که پسرک بیشتر توجهش به اون جلب بشه و کنجکاویش رو بیشتر کنه . چند قطار از ایستگاه عبور کرده بود ولی سوار نشده بود . پسرک تصمیمش رو گرفت و به سمت پله برقی رفت تا خودش رو به اون برسونه . دوست داشت از هویت درون غریبه با خبر بشه . با دیدن صفحه های پرینت شده مجله ندا برقی تو چشمای پسرک زده شد ، حالا متوجه شده بود که چرا سوار قطار نشده و مطمئن از اینکه غریبه منتظر کسی نبوده . با معصومیتی شیطنت آمیز به غریبه زل زده بود و دوست داشت یه

جوری سر صحبت رو باز بکنه که غریبه پیش دستی کرد و گفت
واقعا آزادی واقعیت داره ؟
پسرک : جان ؟
غریبه : به نظر شما آزادی ....
پسرک که گیج و مبهوت از سوال غریبه شده بود پرسید :‌متوجه منظورت نمیشم .
غریبه گفت :‌ به نظر تو اگه من به یک پسر بگم دوستت دارم اشکالی داره ؟
پسرک :‌به یک پسر ؟
غریبه : آره دیگه ، پسر ، پ س ر
پسرک با شیطنتی زیرکانه گفت : بستگی به نیتت داره چشمک
غریبه : اگه از سر عشق باشه
دو تا شاخ از کله پسرک زده بود بیرون ، به غریبه گفت : آره ؟؟؟؟
غریبه : آره زبان
پسرک :‌چرا به من اعتماد کردی و یهو رفتی سر اصل مطلب ؟
غریبه به انگشتر تو شصت دست پسرک اشاره کرد و گفت : دکتری ؟؟؟؟
پسرک به غریبه گفت : منتظر کسی هستی ؟
غریبه : آره
پسرک دوباره دلتنگی اومد سراغش و گفت : پس مزاحمت نمیشم و اومد از صندلی بلند بشه که یهو غریبه دست راستش رو گرفت و گفت : منتظر تو بودم الاغ نیشخند کجای میری ؟
پسرک لبخندی زد و هر دو به سمت درب خروجی ایستگاه رفتن و روی یکی از صندلی های پارک کنار بلوار شهید گلاب نشستن .
غریبه : تو نمیخوای اسمتو به من بگی ؟
پسرک :‌ واااااااااای شرمنده ، من هستم مهیار ، یعنی یعنی اسمم مهیاره
غریبه : به به آقا مهیار ، حالا چرا دست و پات رو گم کردی ؟
مهیار :‌خوب ، خوب همینجوری ، تو چی ؟ نگفتی اسموتو ؟
غریبه : من میثم هستم 27 سالمه و دانشجوی کارشناسی ارشد مکانیک هستم و یه کافی شاپ تو شرق تهران دارم به اسم خانقاه . یادگرفتی ؟ اینجوری خودتو معرفی کن !
مهیار : از آشنایی با شما خوشبختم آقا میثم
میثم : وای که تو چقدر اتو کشیده حرف میزنی مهیار ، با من غریبگی نکن .
مهیار : چشم . من مهیار هستم و 21 سالمه . دانشجوی گرافیک هستم و کار هم نمیکنم .
میثم : چند ساله که به هویت درونت پی بردی ؟
مهیار : حدودا دو یا سه سالی میشه ، چطور ؟
میثم : آخه با بقیه یه جورای فرق داری ، پارتنر داری ؟
مهیار آهی کشید و گفت : نه بابا ، دردیه این درده همجنس گرا بودن ناراحت
میثم : چرا اینقدر منفی به قضیه نگاه میکنی ؟
مهیار : راستش خیلی به این قضیه فکر کردم میثم اما هر بار خودم رو تو بن بست دیدم . میترسم از آینده و اینکه چی قراره پیش بیاد ؟؟؟
میثم : ببین مهیار ، میدنم چی میگی ، من خودم هم زمانی مثل تو بودم و تو موقعیت تو قرار داشتم ولی تونستم با خودم و میثم بودنم کنار بیام و مسیر زندگیم رو انتخاب کنم . تصمیم گرفتم که خودم رو گول نزنم. تصمیم گرفتم که به جای هذیان های من به واقعیت های من فکر کنم . میدونم که : من زن نمیخوام و حتی یک لحظه هم دوست ندارم به ازدواج فکر کنم . از طرفی هم دوست ندارم وقتی پیر شدم خاطرات یک مرد تنها تو ذهنم باشه و به خاطرات سالهای بی او فکر کنم . من دوست دارم شریکی برای زندگیم داشته باشم که خوب درکم کنه . دوست دارم نقطه چین های زندگی من با عشق یک همجنس پر بشه ، پسری که سادگی و صداقت و یکرنگی از چشماش بباره . دوست دارم یک عشق داشته باشم که مثل همزاد باشه برای من ، درست مثل خودم . دوست دارم گوشه حیاط خلوت دلم گلدون عشق پسری سبز بشه . دوست دارم هر روز یادداشتی برای او بزارم و بگم : دوستت دارم
مهیار قطره اشکی از گوشه چشمای آبیش چکید ، در حالی که داشت با پشت انگشت اشاره دست چپش قطره اشکو پاک میکرد گفت : خیلی خوب و شیرین حرف میزنی پسر ، حرفات خیلی به دلم نشست . امید به زندگی ... جالبه
میثم : تو هم میتونی دیدت رو به زندگی مثل من کنی ، فقط کافیه یکمی ساده تر به زندگی نگاه کنی ، کافیه عینک بد بینی رو در بیاری و با چشمای خودت آینده رو ببینی. کافیه اسب عصیان کرده زندگی رو رام کنی و سوارش بشی و هرجوری که دوست داشتی باهاش بتازونی .
مهیار : میثم تو مکانی برای با هم بودن سراغ داری ؟
میثم : برای چی ؟
مهیار : میخوام باهات حرف بزنم ، تو صدات بهم آرامش میده ، میخوام تو یه جای دنج و خلوت برات درد و دل کن .
میثم : گفتم بهت که من کافی شاپ دارم ، اگه دوست داری بریم اونجا
مهیار : آخه .. آخه ...
میثم : ببین تعارف ایرونی نکن ، بریم که من هم باهات کلی حرف دارم
مهیار : حرف ؟؟؟؟ چیزی شده ؟
میثم دستش رو به سمت مهیار دراز کرد و از روی صندلی بلندش کرد . تا اون لحظه کسی دست مهیار رو به گرمی نگرفته بود . برای یک لحظه نگاه دو پسر به هم گره خورد و فقط نگاه رد و بدل شد .
میثم رو به مهیار کرد و گفت : میخوام ازت یه درخواستی بکنم
مهیار : جانم ؟؟؟ در خدمتم
میثم : برق چشمات عقل و هوش از سرم برده ، عشق من میشی ؟
مهیار که انگار یه سطل آب سرد ریختن رو سرش گفت : چی ؟؟؟ عشق ؟؟؟ من ؟؟
میثم نیم بوسه ای از گونه مهیار گرفت و گفت : آره عزیزم ، تو . احساس خوبی نسبت به تو دارم ...
از اون روز 6 سال میگذره و میثم و مهیار عاشقانه با هم زندگی میکنن

به امید جاودانه شدن همه عشق ها

این پست رو تقدیم میکنم به عشق همیشگی خودم هرمزد عزیز


No comments: