Monday, March 1, 2010

یکشنبه 9 اسفند 1388





اعتماد

چمدان خسته ام جز در آن اتاق آرام نمی گیرد که طاق باز،

عمیق ترین خواب زندگی اش را تجربه می کند،

آنجا که بوی توست، جایی که من و صندلی چوبی را یکجا بغل می کنی و روی پاهایم می نشینی،

لبهایت وردهایی می گویند کرگدن زمین کوب،

آه ِ صندلی که بر می خیزد دگمه هایت باز، و سینه هایت قورت داده شده اند؛

می خواهم دراز بکشی می خواهی دراز بکشم

می خواهم دراز بکشی می خواهی دراز بکشم.

سیب ترش

وه .... چه خوشبختم من !

از سر انگشت تو ،

لبخندت ،

میسُرَد ،

روی لبهای من .

غرق میشوم ،

در نگاهت.

.

.

وه ... چه خوشبختم من .

حتی اگر ،

تنها برای امروز باشد .

وه ... چه خوشبختم من.

.

.

.



واراند – 18 بهمن 1388



عصیان

9اسفند 1388
امروز تولد یه دوست خوب بود...flower
یه دوست جون خوب که دلم واسش یه ریزه شده!
عزیزم الهی 100ساله بشیabc***تولدت مبارک***




محکوم به تنهایی



سلام خوبید؟منم خوبم

با اینکه تصمیم گرفته بودم تا تابستون سال بعد کاری نکنم ولی دیگه طاقتم تموم شده بود دیروز رفتم انستیتو روانپزشکیه تهران

بعد از ۲ ساعت انتظار نوبت من شد حرف خاصی نزدن یک سری سوال پرسیدن بعدش هم گفت یه وقت بگیر واسه انستیتوی س ک س که اینور سال وقت نبود افتاد واسه فروردین

یه خانم دانشجو هم بود که ازم خواست واسش یه سری پرسشنامه پر کنم

امیدوارم کارام راه بیفته و بتونم اونطوری که دوست دارم زندگی کنم

به امید موفقییت همه و با تشکر از یاشار عزیز به خاطر راهنماییهاش



نیم بوسه





کاش همینجوری پیش برم




عصری رفتم دم در خوابگاه محمد اینا



کمی منتظر شدم ، تا اومد و پیاده راه افتادیم تا برسیم به ایستگاه تاکسی



می خواست یه چیزایی از پاساژ علاءالدین بگیره



رفتیم خریداشو کرد



منم یه سی دی بیلیارد سازگار با ویستا خریدم که پولشو محمد حساب کرد



آخر سر رفتیم یه ذرت مکیزیکی خوردیم و نخود نخود هر که رود خانه خود



محمد میخواست شلوار پارچه ای بگیره ، منم میخوام یه شلوار ، بلوز و از این چیزا بگیرم



قرار شد این هفته یا هفته بعد هر موقع وقت داشت بریم یه سر مغازه های جمهوری



توی اون مدتی که با محمد بودم ، چند بار شدیدا هوس کردم دستشو بگیرم



یا بازوشو محکم بچسبم



ولی جلوی خودمو گرفتم



با خودم می گفتم این کار من که برای اون هیچ مفهومی نداره



فقط خودمو بیخودی هوایی می کنم



ولی واقعا چقدر دلم میخواست که اون دست به دست هم دادنمون براش یه مفهومی داشت



یا به عبارت بهتر چقدر دوست داشتم که اونم جی بود



ولی خب نیست



این واقعیته که باید باهاش کنار بیام و دارم کنار میام



یکبار گفته بودم



اگه قراره کسی کمکی بتونه بهم کنه تا از توهم محمد در بیام ، خود محمده



واقعا دوست خوب و مهربونیه



اگه از اون دست آدمهایی بود که منو از خودش طرد می کرد ، هیچ وقت نمی تونستم به فکر زندگی باشم و شاید تا آخر عمر توی توهمات دست و پا می زدم



واقعا احساس خوشبختی می کنم



دوستای خوب دارم که منو همونجوری که هستم قبولم کردن



سر آمدشون که محمده



بعدش آرمین و پویا و نهایتا دوستای اینترنتی

پسر

رضا: محمد حسین جان متشکر از یادی که از برخی دوستان بلاگر کردی، این یاد و یاد آوری ها رو دوست دارم.

پیوند به منبع

نمي دانم چه مدت است كه قلم در دستانم جاي نمي گيرد و باز نمي دانم مشكل از قلم فرسوده ي من است يا دستان ناتوان اين كودك بزرگسال كه در حال آموختن حروف الفباست ، الفبايي كه تنها جملات و كلمات آن در مرد و مردانگي خلاصه مي شود :

آن مرد آمد

آن مرد رفت

آن مرد …

و لعنت بر مردانگي هاي مردان سرزمين من كه …

دوستانم نوشتند ،‌جاري ساختند ،‌رقصيديند، خنديدند و من تنها به سكوت اكتفا كردم و لعنت بر اين كودك بزرگسال

هايري همچون گذشته احساسات زيبايش را جاري مي سازد و خاطرات گذشته را به زيبايي به تصوير مي كشد و شعرهايش را گام به گام مي سرايد و لعنت بر من كه دستانم حتي نايي براي نوشتن و تحسين ندارد .

و ماني نيز كه از دين و مذهب و فلسفه مي نويسد (‌نوشته هاي كه بيش از يكبار آنها را مطالعه كردم ) و در كلامي اعتراضي دوستانش را حامي مكتب ….. مي خواند و با رقص زيبايش عشق انسانيش را تصويرسازي مي كند ( براستي نمي دانم لطف ماني عزيز را چگونه پاسخ دهم كه در پاسخ لطف بي دريغش ناتوانم )

عليرضا نيز كه جا به جا مي شود و به جبر جباران زمانه بلاگفا را بر مي گزيند و لعنت بر من كه به جاي تبريك سكوت را بر گزيدم .

و سعيد ( وبلاگ آزادي واقعيت دارد ) نيز كه با نوشته هاي اخيرش دستان ناتوان من را تكاني مي دهد و مرا وادر به تحسين مي كند ( صداي آرام دستاني كه گويا براي اولين بار كف زدن را تجربه مي كند )

پژمان نيز كه يك ماه و اندي در وصف حال مانده است و گويا قصد برون ندارد .( اميدوارم هر چند حضور وبلاگيش كمرنگ شد ه است ولي روزهاي پر رنگ و سبز ي را سپري نمايد )

حسين نيز كه از برخورد آقا پليسه هنوز در حال خنديدن است خنده اي كه به او مهلت نوشتن نمي دهد !!!

سعيد ( وبلاگ من زن نمي خوام ) مدتهاست كه ديگر يافت نمي شود !!! و حتي متن اخير وبلاگ دكتر ابراهيمي نيز انگيزشي براي نوشتن در او ايجاد نمي كند ( به اميد بهروزي و پيروزي براي سعيد عزيز كه اين غيبت او به حتم دليل واضح و روشني دارد كه ذهن كوچك من در فهم آن ناتوان است )

‌شانا و دوستان ديگرنوشتند نوشتند و نوشتند و من …

و واي بر من كه آفتابگردان سفيد را نيز به فراموشي سپردم و در اين سكوت لعنتي به دوستانم ظلمي آشكار نمودم؛ بار دگر اين گفته در ذهنم شكل ميگرد كه بخشش از سوي بزرگان است بخششي كه اميدوارم از سوي دوستان عزيز نصيب اين كودك بزرگسال گردد .

بيش از اين وقت گرانبهاي دوستانم را هدر نمي دهم و با مناجاتي شبه طولاني به اتمام مي رسانم :

خداي بزرگ اگر قرار است بدون رابطه جنسي بمانم ياري ام ده تا آبرومندانه زندگي كنم و براي لذتي چند دقيقه اي خود را به زير نياورم ، مرا ترش روي و عصباني و سرزنش گر جهان و هر آن چه در آن هست مگردان .

به جاي آن كه براي خود دل سوزي كنم ، قدرت و خشنودي يي به من عطا فرما كه ناشي از حرمت به خويشتن باشد .

فراتر از همه دركي به من عطا فرما تا پيچيدگي هاي شرايط انساني را دريابم . بسيار آسان است كه آدمي اشتباه كند ميان آنچه را كه بدن مي انگارد به آن نياز است و يك ضرورت راستين است يا آنچه را كه ذهن و جهان القا مي كند ، مرا از اين اشتباه در امان نگاه دار .

خداوندگارا مرا از خطا بازدار و نيز از اين اشتباه .

ياري ام ده تا به خاطر داشته باشم كه بسيار كسان رنج هاي بسيار شديدتري را تحمل كرده اند و نيز محروميت هايي به مراتب قوي تر را و نيز بسيار كسان بدون داشتن رابطه ي جنسي شاد و هدفمند زيسته اند و زندگي نويد بخشي داشته اند .

به من راز تسليم شدن در برابر خويشتن داري را عطا كن ،‌به من شكوه و غرور و خود حرمت گزاردن را مرحمت فرما .

اگر قرار است بدون ارتباط جنسي زندگي كنم ياري ام ده تا از اين نيروي عظيم كه به من بخشيده اي در جهت هدف و غايتي مطلوب ،‌بهره گيرم .

توضیح بسیار مهم :

مناجات فوق نوشته خانم مارجوری هلمز می باشد که قسمتی از آنرا تغییر داده ام ( کتاب گفتگوی یک زن با خدا – مارجوری هلمز – مهدی افشار )

مرد جوان با هیجان و عصبانیت علت مراجعه اش را اینگونه شرح می داد : " هزار بار به مادرم گفتم که نمی خواهم ازدواج کنم. هر چه از من اصرار بود از او انکار. صد جا من را به خواستگاری بردند اما برای هر کدامشان عیبی تراشیدم تا دست از سرم بردارند . مادره مصرتر می شد بیشتر لجبازی می کرد. می گفت می خوام پسرم را تو رخت دامادی ببینم. آخرین مورد دختری بود معلم. همه می گفتند زیبایی اش محشره. اما برای من ببخشید مثل چغندر بود. من از بچگی هیچ احساسی نسبت به دخترها و زنها نداشتم. وقتی دوستام از شاهکارهایشان با آب و تاب حرف می زدند من چندشم می شد. مراسم عقد را مادره خودش راست و ریس کرد. حتی یکبار ننشست باهام حرف بزنه نظر واقعیم را بخواد.

شب که پیش او خوابیدم از بوی بدنش حالم بهم خورد. می خواستم بالا بیاورم. همیشه راجع به زنها و بوی بدنشان اینجوری بودم. بوی بدن زن بدترین بوی دنیا بود. ازش فاصله گرفتم. تعجب کرده بود دختر بیچاره. حتی تصور بدن زنانه با آن انحناها و پیچ و تابشان آزارم می دهد. برجستگی سینه زنها برایم مسخره بود. بهش گفتم نه تنها هیچ احساسی بهت ندارم بلکه از همه چیزهای بدن یک زن متنفرم. همون شب اول اشکش را در آوردم. بعد از آن چند ماه به چند ماه هم پیشش نمی رفتم. صدای خانواده اش در آمد. گفتند تکلیفمان را مشخص کنید. یکی باید به مادرم حالی کند که اوضاعم با بقیه فرق می کند. دکتر من بیمارم. خودم هم می دانم. نمی خواهم درمان شوم. فقط می خواهم از شر هر چی زن است راحت بشم. می خواهم تا آخر عمرم تنها زندگی کنم . هیچ گرایشی هم به همجنسانم ندارم. فقط از زنها بدم می آید."

No comments: