Tuesday, March 2, 2010

دوشنبه 10 اسفند 1388


بردیا

ز درت خیزد اگر اجزای من
وای امروزم خوشا فردای من
تا بیاساید دل بی تاب من
بستگی پیدا کند سیماب من
با فلک گویم که آرامم نگر
دیده ئی آغازم ، انجامم نگر

روزهای سختی رو میگذرونم ...

داداشم امروز تصادف کرده...

یکی دیگه از عزیزام خیلی حالش خرابه
بی تابی می کنه بره پیش خدا!!

العان محتاجت م
محتاج به دعات

عصیان

اراستش از بس به نوشتهام گفتن خاطره که خودمم نمیدونم دارم از چی مینویسم!والا..
داشتم با اینترنت ور میرفتم که مامان گفت پاشو برو مولوی پرده رو بگیر.از بس گفت تا منم پاشدم و رفتم.حمیدم پیچوند و نیومد!
ماشین و گذاشتم نزدیک BRT و جاتون خالی سوار اتوبوس شدم و مسافرت درون شهریم شروع شد...
از همون اول که سوار اتوبوس شدم،دوربینام کار افتاد و آی چش چرونی کردم...از شانس من به هر طرف نیگاه میکردم بیشتر به عظمت خدا پی میبردم.یاد سوره ی الکیس افتادم"و در مسیر شما کیس ها آفریدیم تا همواره به یاد ما باشید"
خلاصه توو مسیر رفت و برگشت کلی از این سوره های مبارکه به خاطرم اومد و باعث شد تا با بعضی از همون ها هم صحبت بشم(بر فکر بد لعنت)..داشتم با خودم میگفتم BRT اونقدرها هم بد نیست که من ازش میترسیدم!البته ترس که ندارم،همش شوق وصال زود هنگامه!آخه همین چند ماه پیش بود که منو یکی از آشناهامون میخواستیم بریم جام جم(ره) که گفتم علیرضا بیا سر جدت با ماشین نریم که اصلا حوصله ی ترافیک رو ندارم!واسه همینم رفتیم سر خیابون آیت الله مطهری(عج) که سوار BRT بشیم و بریم سمت پارک ملت.خیر سرم حسابی هم ژیگول کرده بودم،از موی سیخ سیخی تا یقه دلبریو...
نشستیم توو اتوبوس و یعد چندتا استگاه یه جا واسه 2تامون جور شد.نشستیم ور دل هم و منم از اینکه الان میرسیم و اونجا و فلانو بیساره میگفتم که چشمم افتاد به 2تا یرادر کت و شلواری که پیش هم نشسته بودن و هی منو علیرضا رو دید میزدن.
یکیشون گلاب به روتون شبیه آلت الله احمدی نژاد بود و فقط یکم ریشش بلندتر بود!آقا از همونجا انگار که بهم الهام شده باشه که اتفاقی میفته دلم هی میشورید!
تا اینکه....ما به ایستگاه ونک رسیدیم.
اون 2تا آقای مهترم میخواستن پیاده بشن که یکیشون با 2تا پسر خوش تیپ پیاده شد و اون یکی هم به ما اشاره زد که بفرمایید پایین که باهاتون کار دارم!
جان؟!!!
همون جا بود که شصتم خبردار شد که آقایون از سربازان گمنام امام زمان هستن که مثل خود اون حضرت لا به لای مردم،بدون اینکه شناخته بشن حرکت میکنن و دست نیازمندانی همچون ما رو میگیرن و به همون جایی میبرن که فقط خود آقا میدونه!
بله...خلاصه تا اومدیم به خودمون بجنبیم و دست حاجت بالا ببریم،خود ایشون لطف کرد و برای تبرک دستی به صورت من کشید که برق 3فاز ازم پرید!
بعد از اینکه پیادمون کردن،برای اینکه مردم منتظر رو از حضور نورانی اون 2عزیز با خبر نکنیم،ما رو با عجله به سمت قدمگاه حضرت راهنمایی میکردن.بعدا فهمیدم که اون پسرای خوش تیپ هم از یاران حضرت بودم که لباس جوانان امروزی رو پوشیده بودن و زودتر از اتوبوس پیاده شدن تا نکنه یه وقت ما تاب دیدن حضرت رو نداشته باشیم و نخوایم بریم!
یکی از برادرا هی میگفت شما"خب...ماشین آتیش میزنی!!!هان...؟؟"
گویا قسط داشتن مارو به پشت پرده ی غیبت ببرن اما خب،اون شب قسمت ما نشد...
بعد کلی تبرک دست و پای عزیزان که نثار ما میشد و الفاظ و دعاهای الهی که به ما دادن،بلاخره تونستیم از برادران جدا بشیم و به راهمون ادامه بدیم.البته پیاده!
توو راه کلی به خودم فحش دادم که چرا درست امروز که خلوت بود ماشین نیاوردم!
گفتم دیگه سوار BRT نمیشم.اما بعد اون بازم سوار شدم.اما انگار اونقدرها هم بد نیست...

ماهان

وقت ندارم، چهار ساعت مرخصی روزانه به اسم من در اومد، اومدم رشت، خرید کردم برای بچه ها، خواستم برگردم، گفتم یه سر به نت بزنم، اونجا آدم خیلی دوره از همه چیز، از اخبار، از روزمرگی که ماهها دوباره برگشته بود به زندگی ام، اونجا فقط خنده است و قدم رو و دریای همیشه طوفانی و هوای همیشه ابری و بارانی و فرمانده ای که دلقک تر از هر دلقکی است.
یک هفته است که به اندازه ی تمام عمرم خندیده ام.

***
دوشنبه عصر بارانی

نیم بوسه


وین پرده هم برافتاد

نویسنده : پسر جون ; ساعت 19:41 روز دوشنبه دهم اسفند 1388

توی دو سه روز گذشته تعداد کسایی که از حس و احساسات من خبر دارن ، داره به صورت یک تابع نمایی و با یک سرعت فزاینده ای رشد می کنه

میخواستم یه چیزی بگیرم (حالا در آینده نزدیک میگم چی و چرا ) ؛ با مشورت آرمین قرار شد برم مغازه آروین اینا

خلاصه بلند شدم رفتم

در مورد آروین قبلا طی یه پستی به اسم "از آروین آموز اخلاص عمل" مطلبی نوشته بودم ، ولی باز هم اینجا یه معرفی اجمالی ازش می کنم

آروین دوست آرمینه

سال قبل قبول شده

و من از طریق آرمین باهاش آشنا شدم

یه استریته تمام عیار

و تازگی ها فهمیدم بر خلاف ظاهر اولیه اش پسر مهربون و دل صافیه ولی گویا کمی دهن لقه اهه

چند ماه قبل که با آرمین اینا یه صحبتی سر زن گرفتن و دوست دختر داشتن و . . . من طبق معمول گفتم که من زن نمی گیرم و از این دست حرفا

فرداش آروین اومد گفتش ببین پسر جون آدمیزاد یا به دختر علاقمند میشه یا به پسر ، تو به دختر علاقه نداری ، پس لابد علاقمند به پسری

اون موقع یه جوری قضیه رو ماسمالیش کردم و گفتم بابا بی خیال حالا من یه چیزی گفتم ، تو چرا چرت و پرت میگی ؟!

امروز که رفتم ، بازم بحث زن گرفتنو اینا شد و باز یه جورایی آروین اون قضیه رو مطرح کرد

منم دیدم اگه این بار بخوام حاشا کنم ، دیگه قضیه لوث میشه

وقتی طرف اینقدر با اطمینان داره در مورد یه چیزی حرف میزنه ، با حاشا کردن من حالتی پیش میآد که قابل تحمل برای من نیست

به همین دلیل یه جورایی با گفتن اینکه " معمولا در این مورد آدم ها بی جنبه بازی درمیارن و . . . " شروع کردم در لفافه یه چیزایی رو گفتم

در حد ده دقیقه ای در این مورد حرف زدیم

آروین گفتش گویا دوره دبیرستان یه دوستی داشته که اونم جی بوده ولی اون نازک اندام بوده و خیلی خوشگل ! و خلاصه گفتش اون موقع دوستی با اون پسره توی مدرسه ، یه جنبه بدی داشته برای اینا و از این حرفا

آروین هم کلی سوال داشت در مورد این قسم احساسات

اینکه از کجا شروع میشه

چیجوری با این احساس میشه در جامعه زندگی کرد و زندگی آیا سخته یا نه

موجز و مختصر برای این سوالاش یه جوابایی دادم

و بهش گفتم که برخلاف ۲۴ ساله گذشته زندگیم ، الان یه چهار ماهی میشه که دارم یه زندگی متفاوت رو تجربه می کنم

اینکه آرمین و پویا در مورد جی بودنه من می دونن باعث شده خیلی راحت تر باشم

مجبور نشم نقش بازی کنم

گفتم که چطوری توی زندگی سالیان گذشته ، اون ایامی که هم سن و سالانم داشتن به چیزهایی مثل بازی و شیطنت فکر می کردن من داشتم به بنیادی ترین مسأله زندگیم (یعنی تفاوت با هم سن و سالانم) فکر می کردم

و خلاصه یه همچین حرف هایی رد و بدل شد

پرسید چرا به من نگفتی ؟ گفتم آخه نمی دونستم تا چه حد جنبه داری و برخوردت چی می تونه باشه ! گفتش آخه این یه مسأله شخصی مربوط به زندگی خصوصیته

خریدمو کردم و آخرش هم گفتم که " آروین این قضیه بین خودمون باشه هااااا " اونم گفت باشه

ولی وقتی اومدم یونی و به آرمین گفتم ، گفتش کمی دهن لقه

امیدوارم فقط هر چی هست گند نزنه به سر ما

بعد از در اومدن از مغازه ، با یه دوست هم احساس تماس گرفتم

و برای اولین بار صداشو شنیدم

اونقدر احت با من حرف زد که انگار سالهاست منو میشناسه

جالبه

اون همه سال تنهایی ، دلتنگی ، سکته ناقص زدن ها ، گریه های تنهایی شبانه ، نداشتن یه دوستی که بفهمه چه مرگمه

توی این مدت داره با وجود دوستان پر میشه

شایان توی یک کامنتی که برام گذاشته بود گفت " تو که این همه رفیق داری پس دلتنگیت برای چیه ؟ " درسته این همه دوست و رفیق دارم که می فهمن دردم چیه ، کی ام و چی ام ،

ولی گاهی دردهایی هست که نمیشه خیلی راحت از اونها با هرکسی حرف زد


همین که هست

الیازر دامام بابای زن برادرمه

مثل همه ی یهودی های خونخوار و نفرت برانگیز دنیا

پول پرست بزدل محافظه کار و پست فطرت

که حاضره با یه تپه ریش به خاطر پول تو محل عرعر هم بکنه

ابروهاش با اخم و لباش با دندون قروچه دوست صمیمیه

به قدری هیز و چشم ناپاکه که اگه

ده گرم وزنت تغییر کرده باشه به همون یه نگاه اول میفهمه

وقتی روبوسی می کنه با لباش ترتیبتو می ده

و تو دندوناشم رو دماغت حس می کنی، نفسش بوی خون می ده

هر لحظه نگاش می گه "دیدی گفتم؟ حالا خودت بیا"

امشب مفصلا تکلیفمو با این توده ی رذل یه سره کردم

تا حدی که داد زد سرم گفت شماها سوسول ها عقل ندارید که بگم معیوبه

من هم گفتم نفرت من از محموتی بیش از نفرت تو از فتحی شقاقیه

ولی اگه با کسی که از من کوچک تره طرف صحبت بشم

هیچ وقت صدامو سرش بلند نمی کنم تا مجبور بشه بزرگ وارانه گذشت کنه

مثل کاری که من امشب کردم به شدت عصبانی شد و پاشدیم اومدیم خونه مون

قبول دارم نباید به اعتقادش توهین کنم و به چالش بکشم

اصلا هم اصرار نمی کنم کارم درست بوده که خواستم حرفمو قبول کنه

ولی این نتیجه رو گرفتم که این آدم از شانسش دوران آینده سازی اش

یعنی سن و سال ابتدای جوونی اش زمان پهلوی بوده

تو اوضاع به سامان اون موقع یه زندگی خوبی به هم زده

حالا توهم برش داشته که خودش آدم با وجودی بوده

و اگه کسی از دولت انتقاد کنه انگار به عمه ی پاک دامنش چپ گفته ای

تکلیف ماها چیه؟ که بر خلاف شما داریم تو زمانی زندگی می کنیم

که می بینیم دولت های دنیا چه خدماتی به شهروندان شون می دن

چه رفاهی براشون تهیه می کنن چه احترامی بهشون می ذارن

نه به قدر ما دارن که هزینه کنن و نه به قدر ما منابع دارن

با این حال آب از لبامون راه می افته وقتی که متوجه می شیم چه ها می شه اون جاها!

خوردیم به پست دوره ای که از نون شب ملت تا آبروشون

داره می شه ویتامین سایت های جوک و لطیفه ی جهانی

(اعتقاد و مسایل ماورائی شون که از ابتدا دست مایه ی طنز بوده به جای خود)

هنر، اقتصاد، فرهنگ، شعور، ادب (اصلا این واژه ها از کدوم زبون اومده ان؟)

برای گلادیاتورها و مقام و چاکرمقام معنایی جز سوسول بازی نداره


چرتانیا کشوریست که آزادی تو هواش لُملُمه می زنه

مردم این کشور مشکلی جز خاطره ی قتل و غارت های قدیم

تازه اون هم تو کشورای دیگه ندارن

در این کشور نه گرونی هست نه فقر نه فحشا

نه فساد اداری نه ظلم نه ناامنی نه استبداد

نه اختلاف طبقاتی نه بی احترامی نه بی سوادی نه دزدی

چون هیچ حرفی از این پدیده ها نه می شنوی نه حق داری بشنوی

نه که خیلی عجیب و دور از واقعیت هستن! اصلا حق نداری ازشون حرف بزنی

مردم اوسگول این کشور فقط یه مشکل دارن اون هم اینه که

صدها سال پیش تو یه کشور دور یه عده آدم اذیت شدن

به همین خاطر هم اینا سالی دو بار نمی دونی تو خیابونا چه می کنن

دو ماه زندگی تعطیل، با بوق و کرنا می ریزن بیرون که

ای وای فلانی تشنه کشته شد!

ای وای فلانی جلو چشم خونواده اش کشته شد!


البته تو این کشور هستن بعضی ها می گن همین امسال خودمون

بعد از مثلا انتخاباتی که چند ماه پیش برگزار شد

عده ای اومدن به شکل برگزاری و نتایج غیرطبیعیش اعتراض کنن

این گروه یا دارن چرت می گن یا اگر هم راست می گن غلط می کنن راست می گن

البته حق شون بوده که توهین بشنون زندانی بشن شکنجه و کشته بشن

اون نیروهای معتقد و باوفا از دو نژاد شین لو و سن برنارد که با اینا مقابله کردن

دستا و مسلسا و کلت ها و کابل هاشون درد نکنه

خوب چرا می آیید نمی ذارید محموتی مشت تو دهن آمریکا بزنه

اون مشته یادتونه که جیر پماران می خواست بزنه تو دهن دولت پهلوی؟
اون مشت سی ساله داره تو هوا می گرده هنوز فرود نیومده

بذارید بیاد بخوره رو سر ملت قال کنده شه!

یه خونواده ی آسیب پذیر مگه چقدر درآمد داره؟

درآمد این خونواده مثل ظرف پنیر توی یه سفره ی اشتراکی می مونه

یه روز تاکسی گرون می شه یه روز میوه یه روز نون

یه روز بنزین گرون می شه باز همه ی اینا گرون می شه

یه روز آقا می آد گوهرافشانی می کنه تحریم می شیم

باز همه چیز گرون می شه

یه روز عید می شه تا ملت شادی کنن

اتوماتیک چون عیده شده باز همه چیز گرون می شه

خلاصه این که غلط کردید اومدید تو خیابونا نباید می اومدید



و اما



قم یکی از ایالات جمهوری چرتانیاست

در این شهر مسجدی داره ساخته می شه به نام مسجد کرکر (kerker)

ساختش هیجده سال پیش شروع شده و تو مستند دیشب می گفت

تازه شصت درصد کار زیر بنایی اش انجام شده

(مسجد پیامبر با اون عظمت و تکنولوژی تو مدینه دو ساله ساخته شد)

یکی از دل شادی های مهندس این بنا این بود که

یکی از آقایون (یعنی آخوند! باقی ملت زنن فقط آخوندا آقان) حساب کرده

ارتفاع این گلدسته که پنجاه و نه متره برابر با نام امام دوازدهمه

و موقع گفتن این حرف صداش لرزید و چشماش پر اشک شد

من و میلاد همو نگاه کردیم دلمونو گرفتیم عرعر خنده سر دادیم

حساب ابجد از خرافات یهودی هاست حما می دونید که

تو این حساب مثلا حامد و مداح حساب شون با هم برابر می شه

بنات و نبات و ابنت با هم حساب شون برابر می شه

این هم شادی داره؟ هجده ساله دارید سرمایه رو می زنین به بدن

اون وقت اشک تون از شادی در می آد وقتی یه اسم و یه عدد یکی شدن؟

ای جانم! این ملت چقدر لطیفن چه قدر نازن

این مهندسش باشه ببین دیگه پیرزن دهاتی هاشون چقدر بانمک و دل نشینن

No comments: