Friday, March 5, 2010

پنجشنبه 13 اسفند 1388


نیم بوسه


منو از خلوت خودم كشيديد بيرون

به خاطر يك سري اميدهايي كه به من داديد دنياي خودساخته خودم روبه هم ريختم

به اميد احساسات بهتر و يافتن آرامش عميق تر ، اون آرامش كاذب خودم رو ترك كردم

شروع كردم به اعتماد كردن

پشيمون نيستم

همچنين نميخوام بگم كه تو ، اون ، يا هر كس ديگه اي مقصره

چون انتخاب خودم بود

و ديگه سنم اونقدر بالا رفته كه عين بچه هاي ده ساله دنبال مقصري غير از خودم نباشم

ولي انتظارم واقعا بيشتر از اينا بود

مخصوصا از تو

تويي كه فكر كردن يكي از دل مشغولي هاته

توئي كه مي دونم يكي از علايقت فلسفه ست

تويي كه مي دونم مي فهمي تنهايي يعني چي

درك مي كني شكستن قلب يكي ديگه يعني چي

نمي دونم چرا اينطوري رفتار كردي

بيشتر از اينا رو تو حساب مي كردم

البته هنوز هم حساب مي كنم

ولي بهت تبريك ميگم !

تونستي اشكمو دربياري

باز خوبه اون يكي حداقل بود كه باهاش گپ بزنم و كمي آروم شم

چون ديگه واقعا مثل قديما تاب تحمل دلتنگي ها رو ندارم

زود از پا در ميام و نمي تونم همچين بارهاي سنگيني رو تنهايي به دوش بكشم

واقعا پير شدم

ابژکتیو

یک روز خدا قول داده بود که خیلی زود کارش را تمام کند!

من هم قول داده بودم که تا وقتی کار خدا تمام نشده و نوبت من نیست ، بمانم و بجنگم!
تصور میکردم آخرین گلادیاتورم! مغرورانه و سرخوش تا آخرین ذره جان در برابر همه چیز!
اما امروز میفهمم ، این من هستم!
و هر منی ، من تنها نیست!
دوست دارم بمانم!
تجربه کنم!
حتی اگر حقم نباشد!

پس خدایا
دست نگه دار!
دنیا هنوز می چرخد!



No comments: