Thursday, March 11, 2010

دوشنبه 17 اسفند 1388




اردی بهشت

هشتم مارس ... روز جهانی زن

هشت مارس روز جهانی زن ... اما ایران زن هنوز از تفکر عرب زده ی بعضی
بیرون نیامده و هنوز همان نقش و نگار غریب و پوسیده را دارد ... هشت مارس
...
این روز به تمام زنان ایران زمین تبریک می گویم ... تبریک؟!!! ... بگذریم
باشد که روزی واقعا انسان برابر با انسان باشد .

زندگی عشق مرگ

مسخره تر از این حتی نمیشد تصور کرد و هر چی میپرسم چرا جوابی عایدم نمیشه

چند روز قبل برای سفارش کاری به یکی از شرکتهای نسبتا" معتبر تبلیغاتی رفتم ، همه چیز به خوبی انجام شد ... بعد از چک و چونه زدنای رایج وقتی چک دستمزد کار رو به مدیر شرکت نسبتا" معتبر تبلیغاتی تقدیم کردم و اون داشت زیر چشمی مرور میکرد ، انگار به چیز عجیبی بر خورده باشه با تعجب ازم پرسید :

- شما از کدوم ... پور ها هستید

وقتی من مثل همیشه دسپاچه گفتم: چطور ؟!!! .... دوباره پرسید:

با ر... ی نسبتی داری ؟

دیگه نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم وقتی دیدم مدیر شرکت نسبتا" معتبر تبلیغاتی شهر اسم ابوی محترم رو تمام و کمال بی هیچ کم کاستی میارن . ... خودمو زودی جم و جور کردم ، بعد از اینکه صدامو صاف کردم با افتخار گفتم :

پدرم هستند ... اما شما از کجا میشناسی ؟!!!

لحظه ای که در جواب من اسم و فامیل پدرشو برد و خودشو معرفی کرد مث اینکه چله ی زمستونی پرتم کردن تووی استخر آب سرد .

دیگه از اون احساس غرور خبری نبود و جاشو به شرمندگی داد که چرا نباید پسر یکی از اقوام خیلی خیلی نزدیک پدرم رو بشناسم !

معذرت خواستم و همینطور که ابراز شرمندگی میکردم ، فرمودند : حالا میفهمم که چرا اینقدر چهره ات آشناس ... از اول که اومدی تو فکر بودم که کجا دیدمت .

این زندگی عجیب غریب ما هم نوبریه والله ... خوبه توو یک شهریم و اینقدر با هم غریبه ایم ... هر چی فک میکنم چرا ، عقلم به جایی قد نمیده .

توو تموم مدتی که با هم صحبت میکردیم ذهنم درگیر همین بود و ناراحت بودم که چرا ... ؟!!

وقت خدا حافظی شد و باید رفع زحمت میکردم ... تنها چیزی که گفتم این بود

*به عمه چون سلام برسون !

ولی بعد با خودم فک کردم عمه جون چه نیازی به سلام من داره و چرا خودم این سلام رو خدمتشون عرض نمیکنم ؟!!!

واقعا" چرا؟!!!

خاطرات یک مرد تنها

سالها بر من گذشت و عشق او در قلب من همانطور که بوده، هست..

نه توان فراموشی او را دارم و نه امیدی دارم که روزی به او برسم.
دوستش دارم ولی از او دل چرکینم....
میخواهم به او بگویم که چقدر من به عشق تو نیازمندم.
ولی احساسی هست که مانع از رفتن من به سوی اوست .
زیرا او در عشق مرا زخمی کرد....
و این زخمی عمیق است.
لحظه های زیادی گذشت که به آغوش و نگاه و لمس دستانش نیازمند بودم.
و با همه اینها گاهی چند قدم به سوی او بر میدارم
ولی در بین راه عقب گرد میکنم.
میترسم که ضعف مرا ببیند ......
نمی توانم نگاه ترحم آمیزش را نسبت به خویش تحمل کنم...
من حاضرم که بمیرم ولی این لحظه را زندگی نکنم.
از شور عشق او میمیرم ولی عزت نفسم مانع از ابراز عشقم میشود...
که پیش او بروم و به او بگویم :
دوستت دارم و هنوز چشم به راه تو هستم....

دلتنگی

این روزها از فر ط تنهایی...دیگه واقعا خسته شدم

کارم شده زانو غم بغل گرفتن که .. تنهاییم...در کدام..قایق

حال به تو میگویم که این روزها با من همراهی

من پسری کویری...با کوله باری از تنهایی

دنبال یه هم آشیون میگردم

که با تو قسمت کنم تنهایی

دنبال....یه هم...آشیون

حال...اگه توهم تنهایی....دلتنگی...

و نمی دانی با کی قسمت کنی....تنهایی

و احساست را...پس بیا با من همراه شو

دنبال یه هم آشیون........

دنبال......تو.......هم....آشیون......؟

یادداشت های روزانه یک دزد

بی (تکانه ی) جنسی

وقتی کسی را دوست داری به‌مثابه‌ی ظرف‌شستن یا که لباس‌خریدن، و دوستاری چنان برمی‌خیزد به‌مثابه‌ی برخاستن تگاور یا که فاسق، نگاه‌ات ابهام یک شیشه‌ی خیس را می‌دارد. بوسیدن و اشک‌ریختن، حرام‌کردن لحظه‌هاست. شادمانی هم. تو مثل یک روزمره، تو مثل «چی شد؟» یا که «بریم دیگه» دل‌پسند و مطلوبی. بیا توی ماشین هم را نبوسیم، بیا بی‌تکانه[ی جنسی] هم را دنبال کنیم، بیا روزمره‌گی کنیم.



No comments: