Thursday, March 11, 2010

سه شنبه 18 اسفند 1388


آراد

داستان درباره کوهنوردی است که می خواست از بلندترين کوهها بالا برود . او پس از سالها تمرين و آماده سازی ، ماجراجويی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار اين کار را فقط برای خود ميخواست تصميم گرفت تنهايی از کوه بالا برود.
شب ، بلنديهای کوه را تماما فرا گرفته بود و هيچ چيزی پيدا نبود . همه چيز سياه بود ، اصلا ديد نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها را گرفته بود. همانطور که از کوه بالا مي رفت چند قدمی مانده به قله کوه پايش ليز خورد و در حالی که به سرعت سقوط ميکرد از کوه پرت شد .در حال سقوط فقط لکه های سياهي را در مقابل چشمانش ميديد و احساس وحشتناک مکيده شدن بوسيله قوه جاذبه او را در خود می گرفت .همچنان سقوط ميکرد و در آن لحظه ترسی عظيم تمام وجودش را گرفته بود . اکنون فکر ميکرد که چقدر به مرگ نزديک است ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش ميان آسمان و زمين معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود . در اين لحظه چاره ای برايش نماند جز اينکه فرياد بکشد : خدايا کمکم کن .
ناگهان صدای پر طنينی که از آسمان شنیده می شد جواب داد : از من چه می خواهی ؟
- ای خدا نجاتم بده !
- واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات دهم ؟
- البته که باور دارم .
-اگر باور داری طنابی که بدور کمرت بسته شده است را پاره کن .
يک لحظه سکوت و مرد تصميم گرفت با تمام وجود به طناب بچسبد.

گروه نجات ميگويند که روز بعد يک کوهنورد يخ زده را پيدا کرده اند که بدنش از يک طناب آويزان بود و با دست هايش محکم طناب را گرفته بود . اين تنها در حالی بود که او يک متر با زمين فاصله داشت.

وشما ؟
چقدر به طنابتان وابسته ايد ؟
آيا حاضريد آنرا رها کنيد ؟
در مورد خداوند هرگز يک چيز را فراموش نکنيد هرگز فکر نکنيد که او شما را فراموش کرده يا تنها گذاشته است که خداوند همواره با شماست .

( گردآورنده و مترجم :زهرا ابراهيمي )



ادب نامه

وقتی میبینم که هنوز کسانی راداریم که گفته هایی و نوشته هایی با فکر دارند

بسیار خوشحال میشوم.کسانی که نه از سر دلخوشی آنی و هوس بلکه از روی

آگاهی و دقت مینویسند. و چه لحظات خوبی را حس کردم وقتی وبلاگ دوئلو را

دیدم. مثل پیدا کردن کسی بود که مدتهاست منتظرم.دوست خوبم زیبا مینویسی

و حس خوبی را در من جاری ساختی. همه وبلاگت را با ولعی کامل خط به خط

خواندم.ممنون

اعتماد

از صندوق سیب ات یکی را گاز زده ام و می گویم: آنچه که هست را، تا ابد خواسته ام.
تو اما سیب هایم را عاشقانه می بویی و می لیسی و برای مزه ای که ته اش را نچشیده ای وقت صرف می کنی
و ” چه خوشمزه است” از دهانت نمی افتد تا پیش بروی
و،
بروی تا ته ِ تمامشان.
تو اگر در سیب های من کرمی ببینی به سراغ ِ سیب ِ دیگرم می روی تا گاز بزنی؛ من اگر در سیب تو کرمی بود،
مکث می کردم.
قرار است سیبهای یکدیگر را بخوریم و اینگونه است که می گویی:
“اطمینان داری همه ی سیب هایم را می خوری و امیدواری همه سیب هایت را بخورم.”.

بردیا

از دندون پزشکی بر می گشتم

بابا زنگ زد:

من : الو سلام بابایی خوبی ؟

بابا: سلام، داداشت رو آوردن بیمارستان من هم بیمارستانم

(حال کردی خبر دادنو ؟!)

من : خاک توو سرم کماست ؟!

بابا :نه پسره ی بی عقل اورژانسه

ccu?: من - icu ?

بابا :عجب گرفتاری شدیما! عزیز من دو تا خراشه کوچیکه، فردا مرخصه

من: همین !؟!؟ اوکی ددی امشب میآم یش داداش میمونم ...

حالا دندون درد یه طرف ، شب رو بیمارستان به صبح رسوندن یه طرف ...!

ساعت 12 تا 1 به هرکی که میشناختم زنگ زدم و خبر دادم و نگرانشون کردم !

بیمارستان 2

ظهر بود دیگه داداش مرخص میشد ... دنبال کارای ترخیص بودیم که خاله زنگ

زد...سلام بردیا ، داداش خوبه ؟!

منم با حال گرفته گفتم: العان از سردخونه رد شدم ولی درش بسته بود ،

خیلی دلم میخاست برم داخلش....

یهو خاله از حال رفت و برگشت !

وای سرد خونه چرا ؟ حالش خوب بود که ؟!

منم گفتم خونریزی داخلی کرده بود...!!!

بعد دیدم گناه داره گغتم خاله جون شوخی کردم بیا بغلم کن!!

  • خالم گفت : *** این قسمت فیلتر بشه بهتره!! ***

پسر دایی اس ام اس داد : سلام حال داداشت چطوره ؟!

منم گفتم: آره سردخونه فعلا بستس ، 1 ساعت دیگه داداش رو تحویل

میگیریم ... برو پیش مامان کم کم بهش بگو...!!!

یهو زنگ زد : بردیا سرد خونه جیه تو چی میگی ؟!

هاها شوخی کردم بابا !!

ننیجه اخلافی :

* بابا مثل آدم شوخی بکن! اگه یکی سکته میکرد چه خاکی میریختی رو سرت ... هان ؟!

** با همدیگه بخندیم نه به بردیا و کاراش !!

*** همین دیگه !

شاد باشی و بمونی ...

رنگین کمان- زرشک

در عجبم !!!کسان دکل به هوا برده پارازیت می پاچند،فارسی وان در جستجوی سیگنال میشود،مادری مهربان پریشان حال برای دوری از ویکتوریاوفراق اسکار، هر نوبه از فرط بیکاری با اهل خانه و اینجانب مناقشه ترتیب داده؛گیرنده های هم قطاران ضعیف شده مهملات این ذهن مسموم را نمیگیرند!حکماً این فرستندۀ نحیف بیش از حد پراکنده گویی کرده است!

معصومیت

سلام.

امشب داشتم وبگردی میکردم که وبلاگ رامینو خوندم . مطلب جالبی نوشته بود.

نمیخواستم فعلا بنویسم . اما مطلب رامین خیلی خوب بود . مجبور شدم بیام تو معصومیت

بنویسم. کاملا درسته . حق هیچ کدوم از ماها غمو غصه و تنهایی نیست . حق هیچ کدوم از ماها

شکسته شدن نیست. هیچ کس هم جز خودمون نمیتونه بهمون کمک کنه .

کاملا درسته . اتحاد و همبستگی .

کار قشنگیه .

بیان نظراتو عقاید و مشکلات.

بیشتر میشه راجع بهش حرف زد .

اینروزا واقعا گرفتاری شب عید جای نفس کشیدن نمیذاره .

چند تا از دوستانو باید لینک کنم که سر فرصت این کارو میکنم .

حق همه ما بهترین و شادترین زندگی و آرامشی تمام نشدنیه .

امیدوارم همه بهش برسیم.

نیم بوسه

این عکس رو به عنوان Background زدم روی دسک تاپم
اونایی که میدونن رنگین کمان نماد جی هاست ، با یک شکی می پرسن این چیه زدی ؟
منم میگم نمی دونم !! یک عکس گرافیکیه از فلان سایت گرفتم ، ازش خوشم اومد
اونایی هم که نمی دونن ، گوسفندوار از کنارش رد میشن


یادداشت های من برای او

سلام دوستای خوبم

امرزو میخوام یه کمی متفاوت باهاتون حرف بزنم

اول یه توضیحی راجع به پست قبلی بدم :‌ صبح وقتی داشتم میرفتم سرکار تو تاکسی به فکر نوشتن یه داستان افتادم ، یه داستان و روایت که تصور و پیش زمینه اش تو ذهن همه ما هست و خیلی راحت میتونیم درکش کنیم . موضوعی براش انتخاب نکردم و فقط تصمیم به نوشتن گرفتم . قفل صفحه کلید موبایلم رو باز کردم و تو مسیج هام ذخیره کردم تا یادم نره . داشتم مینوشتم که یهو به این فکر افتادم که چه خوب میشه که بقیه بچه ها هم تو این پست سهیم باشن ، به همین خاطر باز تصمیم گرفتم و این شد که داستان رو جوری بنویسم که اسم وبلاگ دوستانم هم در متن داستان ذکر بشه . خدارو شکر که تاکسی رسید به محل کارم وگرنه معلوم نبود این حاج پسر قراره چند تا تصمیم دیگه بگیره و راجع به چه چیزهایی بنویسه؟ لبخند

رسیدم به محل کارم ، چون آخر ساله کارام خیلی زیاده و من ترجیح میدم اول کارهای محول شده رو انجام بدم و بعد به کارهای خودم برسم ، تعهد کاریه دیگه ، خدا شاهده لاف نمیزنم هاااااااااا میتونید از هرمزد بپرسید

حدود ساعت 3 بود که کارام تموم شد و وارد وبلاگم شدم تا بنویسم ، خداییش راجع به هیچ کدوم از جمله ها و حتی اسم مهیار و میثم هم فکری نکرده بودم . خط به خطش اومد تو ذهنم و نوشتم . ساعت 5 نوشتن تموم شد و یه حس خوبی داشتم .

خوب لطف دوستان بود که استقبالی خوب از نوشته من شد . هرمزد خیلی تشویقم کرد به نوشتن و راجع به این پست باهم صحبت کردیم و بعضی از دوستان مثل صاحب وبلاگ خانقاه خط به خطش رو تفسیر کردن . فهمیدم که کار خوبی از آب در اومده . شکر

و اما صحبت اصلی : روزی که من به جمع وبلاگی شما وارد شدم با اینکه خوشحال بودم از اینکه به جمع کسایی پیوستم که مینویسن و راحت حرف میزنن راستش دلم گرفت ، به هرمزد گفتم : چرا همه دارن از غم مینویسن ؟ چرا همه یه جورایی دپرسن ؟ واسه من سخته از عشق و عاشقی و با تو بودن بنویسم که هرمزد گفت : .....

تصمیمم رو گرفتم و نوشتم . از خاطرات و از عشقم به هرمزد . بعد از مدتی دیدم که زوجهای زیادی تو وبلاگ ها پیدا شدن . همونهایی که اسمشون رو تو چند پست قبلتر نوشتم که البته اسم همشون نبود . خوشحال شدم و فکر کردم که چه خوب میشه که همه همینطور باشن و کسی از شکست و ناکامی و غم دیگه ننویسه .

میدونید بچه ها یکی از فکرهای من چی بود ؟ به نظر حاج پسر هر وبلاگ و بلاگرش یه مغر متفکر با کلی دیدگاه نسبت به زندگی و لایف ماست . هر وبلاگ و بلاگرش یه تیکه از پازلیه که وقتی کنار هم گذاشته بشه و البته منطقی و درست یک تصویری ساخته میشه به نام موفقیت ، به نام زندگی ، به نام آرامش ... این قافله انفرادی به جایی نمیرسه ، باید کاروانی حرکت کنیم

حاج پسر منظورش از نوشتن پست یک تیر و دونشان این نبود که خودش رو عنوان کنه و آمار نظراتش رو بالا ببره . حاج پسر اگه میرفت و تو وبلاگ ها میگفت بیایید و از وبلاگم دیدن کنید منظورش این نبود که ...

میدنید چی میگم ؟ میخوام بگم دوستای خوبم وقتش رسیده که یکم اتحاد داشته باشیم و این پازل رو با هم بسازیم . به هم کمک کنیم و از همدیگه مشورت بگیریم . کسی به جز ما دلش برای ما نمیسوزه .

من نمیخوام شورش کنیم و موج راه بندازیم چون کلا مخالفم ، با دولت و ملت و سیاست هم کاری ندارم چون قد این صحبتها نیستم . حرفی که من میزنم راجع به تالیف یه کتاب قانون برای بقای ماست . نه نوشتن فیزیکی هاااا

بیان هر تجربه و هر شکست ما میتونه یک بند از این کتاب باشه. وقتی من یه کاری رو کردم و ضررش رو دیدم چرا نگم و بزارم بقیه هم ضربه بخورن ؟ گرچه خصلتی تو ما ایرانی ها هست که تا چیزی رو تجربه نکنیم باورش نمیکنیم ، مثلا تا دستون با آتیش نسوزه باور نمیکنیم آتیش داغ و سوزندس .

هفته پیش من و هرمزد دیداری داشتیم با یکی از بلاگر های عزیز که خودش و نوشته هاش و نظراش خیلی برای من محترمه و راجع به جمع دلسوز . هرمزد و اون عزیز یه چند دقیقه ای داشتن راجع به جمع و مشکلات و دیدگاهها با هم صحبت میکردن و من هم گوش میکردم . نظرهای متفاوت و گاهی مخالفشون برام جالب بود . تصور کردم جمعی رو که مثلا به جای ٢ نفر ٢٠ نفر دور هم نشسته باشن و راجع به مسائل ما صحبت کنن . خیلی خوب و پرنتیجه میشه ، البته حتما هم نیاز نیست ما دور هم بشینیم و حرف بزنیم ، یکی از قابلیت های وبلاگ هم اینه که نظرات عنوان بشه . هر نظر تو یه وبلاگ میتونه یه جمله و یه نظر تو جمع باشه . ما خودمون میگیم جمع وبلاگی .جمع داشتن و تو جمع بودن نیاز به کار گروهی داره . پس یا علی دوستان . هرکسی موافقه با حاج پسر اعلام آمادگی کنه .

سرتون رو درد نیارم . دلم میخواد همه موفق و شاد باشید

موفق و شاد



No comments: